eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.4هزار عکس
41.4هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاسها یاد گرفته. کنجکاو و منتظر نگاهش کردم. با من و من گفت: –ما دو ساله از هم جدا شدیم. برای لحظه‌ایی چشم‌هایم را بستم، پس قبلا ازدواج کرده. احساسی شبیه حسادت، خشم، یا تلفیق این دو به سراغم آمد... ولی چیزی در قلبم ندا داد "مگر تو نگران زن داشتنش نبودی؟ حالا که مجرد است." وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیدم اخم آلود و جدی به فنجان چایی‌اش نگاه می‌کند. –باید زودتر بهتون می‌گفتم. باید قبلش مفصل با هم صحبت می‌کردیم. ولی خب رفتار شما واقعا من رو بلاتکلیف می‌کرد. احساس کردم به فرصت بیشتری نیازه برای حرف زدن. با خودم گفتم قبل از چی باید مفصل با هم صحبت می‌کردیم. وقتی نگاه سوالی‌ام را دید گفت: –قبل از این حرفی که می‌خوام بهتون بزنم باید همه‌چی رو بهتون می‌گفتم. هنوز از شوک چیزی که شنیده بودم بیرون نیامده بودم. احساساتم مختل شده بود. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت، به سکوت نیاز داشتم. دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و رفت کنار دیوار روبروی من ایستاد. سرم را بالا اوردم. نگاهمان در هم‌آمیخت. حرفی که شنیده بودم در احساساتم تغییری نداد. قلبم باز دیوانه وار خودش را به قفسه‌ی سینه‌ام کوبید. نگاهم را به دگمه‌ی پیراهنش دادم. یک قدم جلو آمد. –هنوزم بلاتکلیفید؟ لبم را تر کردم. –برای چی؟ –برای حرفی که مدتهاست می‌خوام بزنم ولی هر دفعه از طرف شما یه مسئله‌ایی پیش میاد که مردد میشم، مثل همون بلاتکلیف بودن شما... با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: –می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟ لبخند نازکی زد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت161 –این لرزش گاه گاه صداتون، دستاتون، رنگ به رنگ شدنتون رو خیلی دوست دارم. نشون دهنده‌ی خیلی چیزاس. اگر تا فردا هم سوال بپرسی اینجا خبردار می‌مونم و جواب میدم. فقط سخت نباشه. از حرفهایش دستپاچه شدم. سرم را پایین انداختم. –آخه نمی‌دونم سوالم برای شما سخته یا آسون، اگر سخت بود جواب ندید اشکالی نداره. مهربان نگاهم کرد. –برای همین میگم شما با تمام کسایی که تا حالا دیدم فرق دارید. اون لج بازی و سماجت تو کارهایی که نتیجش چندان اهمیتی نداره رو ندارید. عوضش پشتکارتون تو کارهای مهم قابل تحسینه، بعد به تابلوی نیمه دوخته شده‌ام اشاره کرد. –مثل همین تابلو دوختنتون، مثل فروششون. مثل درس خوندنتون، یا فروشندگی که توی مترو انجام دادید، هنوزم باورم نمیشه شما اینقدر انعطاف پذیری داشته باشید. این آروم بودن شما بهم آرامش میده، حتی وقتی از دستم ناراحتید باز یه متانت تو رفتارتون هست که آدم رو به هم نمیریزه، این خیلی با ارزشه، این رو فقط کسی میفهمه که مثل من، سه سال آرامش رو ازش گرفته باشن. اصلا مثل دخترای لوس امروزی نیستید. با خودم گفتم پس سه سال با هم زندگی کردن. –شما لطف دارید. مکثی کرد و عاشقانه نگاهم کرد. –تلما. قلبم ریخت. سوالی نگاهش کردم. –قبل از این که سوالی از من بپرسی بهم قول بده که همینجوری که هستی باقی بمونی. منظورش را نفهمیدم. نجوا کردم. –باقی بمونم؟ سرش را تکان داد. –آره، عوض نشو، تا آخر عمرت همینجوری بمون. یاد حرف آن خانم افتادم. زن سابق امیرزاده، می‌گفت مردها بعدها عوض می‌شوند. برای همین گفتم: –شما هم همینجوری بمونید. لبخندش عمیق شد. –به شرطی که شما برای همیشه کنارم بمونید. نگاهم را به دستهایم دادم. "یعنی الان خواستگاری کرد" خنده ایی کرد. –سکوتم که از قدیم گفتن علامت رضایته. نگاهم را به چشم‌هایش دادم. با نگاهش نوازشم کرد و گفت: –من الان جوابم رو گرفتم. حالا هر سوالی داشتید بپرسید، چه سخت چه آسون. تا خواستم حرفی بزنم صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد. نگاهی به صفحه‌اش انداخت و زیر لب زمزمه کرد. –این دیگه کیه. بعد عذر خواهی کرد و جواب داد. همین که گفت الو، صدای فریاد آقایی که پشت خط بود آمد، شبیه طلبکارها حرف میزد. امیرزاده هم داد زد: –تو اصلا کی هستی؟ ... – کجا؟ نگران شدم. امیرزاده به آن طرف پیشخوان رفت. نگاهش به در مغازه بود. –من که کسی رو نمیبینم. همان لحظه آنچنان ضربه‌ایی به شیشه‌‌های مغازه خورد که از جایم پریدم و از ترس هین بلندی کشیدم و نگاهم را به در دادم. یک مرد عصبانی جلوی در ایستاده بود. امیرزاده نگران به طرفم برگشت. یک چشمش به در بود و یک چشمش به من. –نترسید، برم ببینم این دیوونه چی میگه. مضطرب گفتم: –نه نرید، زنگ بزنید پلیس، معلومه خیلی عصبانیه. –آخه اصلا برم ببینم چی‌ کارم داره، تا پلیس بخواد بیاد این مرتیکه تمام شیشه‌ها رو آورده پایین. من که از پشت تلفن چیزی از حرفهاش سردرنیاوردم. گوشی‌‌اش را کنار سینی چای گذاشت و رفت. همین که پایش را از مغازه بیرون گذاشت صدای داد و بیداد اوج گرفت. آن مرد آنچنان عربده می‌کشید که یک آن از ترس به خودم لرزیدم. به طرف در مغازه دویدم. از پشت شیشه‌ی مغازه دیدم که آن مرد یقه‌ی امیرزاده را گرفته، این آقا همانی بود که امروز به مغازه آمد و سراغ زن سابق امیرزاده را گرفت. ل
یلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت162 او اینجا چیکار می‌کرد؟ محکم یقه‌ی امیرزاده را می‌کشید. دلم شور زد و بی‌اختیار به بیرون از مغازه دویدم و خودم را به آنها رساندم و رو به آن مرد کردم و گفتم: –ولش کن، تو چی می‌خوای از جون ما، این کار من امیر زاده را عصبانی کرد و با صدای بلندی گفت: –شما چرا امدید اینجا؟ زود برید داخل. کاری که گفته بود را انجام دادم. امیرزاده می‌خواست زودتر همه چیز ختم به خیر شود، برای همین رو به آن مرد فریاد زد. –تو چی می‌خوای؟ حداقل درست بگو منم بفهمم. من چه میدونم ناموس تو کیه؟ مرد هم فریاد زد. –خودت خوب میدونی من چمه. بعد هم فحش داد. امیرزاده مشتی حواله‌ی صورتش کرد بعد هم دستهای او را از یقه‌‌ی خودش جدا کرد و هلش داد و به درخت چنار چسباندش. چند نفر دورشان جمع شدند. مرد وقتی دید زورش به امیرزاده نمیرسد چاقویی از جیبش درآورد و در یک چشم بر هم زدن داخل شکم امیرزاده فرو کرد. آنقدر این کار را به سرعت انجام داد که تا وقتی خون را ندیده بودم باورم نمیشد. جیغ بلندی کشیدم و از مغازه بیرون دویدم. امیرزاده یقه‌اش را رها کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و دولا شد. آن مرد پا به فرار گذاشت. یکی خواست دنبالش برود ولی دوستش جلویش را گرفت و گفت: –ول کن، دنبال دردسری؟ ما که از هیچی خبر نداریم. خودم را به امیرزاده رساندم. –چی شد؟ وقتی دستش را پرخون دیدم فریاد زدم. –یکی به اورژانس زنگ بزنه، تو رو خدا به اورژانس زنگ بزنید داره خون ازش میره. از گوشه‌ی پیراهنش گرفتم و کمکش کردم تا کنار درخت بنشیند. دوباره نگاهی به زخمش انداختم. –وای همینجوری داره خون میاد. با بغض گفتم: –براتون چیکار کنم؟ چطوری خونش بند میاد؟ آقایی نزدیکمان شد انگار امیرزاده را می‌شناخت فکر می‌کنم یکی از کاسبهای همسایه بود. –علی آقا الان آمبولانس میاد فقط گفتن تا اونا برسن باید جلوی خونریزی رو بگیریم. بعد رو به من پرسید: –خانم پارچه ایی چیزی دارید؟ اشکم ریخت بلند شدم و به طرف مغازه دویدم. مقداری پارچه‌ی دوخت و دوز داخل کوله‌پشتی‌ام بود. همه را برداشتم و با عجله به طرف امیرزاده دویدم. نگاهی به شکم غرق به خونش انداختم. با دستش جایی که چاقو خورده بود را محکم فشار میداد ولی باز هم خون ریزی قطع نمیشد. گفتم: –دستتون رو کنار بکشید وقتی پارچه‌ها رو گذاشتم دوباره دستتون رو روی زخمتون فشار بدید. همه‌ی پارچه ها را روی زخمش گذاشتم. امیرزاده نمی‌توانست دستش را محکم فشار دهد. من هم خجالت می‌کشیدم این کار را انجام دهم. اصلا این همه نزدیکی به او توانی برایم نمی‌گذاشت. گفتم: –باید خیلی محکم فشار بدید وگرنه خونریزی قطع نمیشه. آن آقا گفت: –خانم شما برید کنار من نگهش میدارم. واقعا هم زور یک مرد لازم بود. امیرزاده گفت: –ممنون آقا سروش. آقا سروش پرسید: –باید ازش شکایت کنی، مرتیکه دیوونه بود. امیرزاده گفت: –قبلا هم تو کافی شاپ بهم گیر داده بود، اون موقع فکر کردم تصادفی بوده ولی انگار بد جور رو من کلید کرده حالا دلیلش رو نمی‌دونم. بعد نگاهش را به من داد با دیدن اشکهایم گفت: –گریه نکنید، من که حالم خوبه، میشه برید گوشیم رو بیارید به برادرم خبر بدم. دوان دوان به طرف پیشخوان رفتم و گوشی‌اش را چنگ زدم. کیف خودم را هم برداشتم و از مغازه بیرون آمدم و ریموت مغازه را زدم. کنارش زانو زدم و گوشی را به طرفش گرفتم. دستهایش آعشته به خون بودند برای همین گوشی را نگرفت. –خودتون برید از لیست مخاطبین و اسم حسین داداش رو بگیرید. صفحه‌ی گوشی‌اش را که باز کردم با عکسی که دیدم جا خوردم. روی صفحه‌ی گوشی‌اش عکس تابلوی شعری بود که از من خریده بود. حس خوبی پیدا کردم و این بار از مهربانی و توجهش اشکم بارید. شماره‌ی برادرش را گرفتم و گوشی را کنار گوش امیرزاده گذاشتم. او با سرش گوشی را نگه داشت و من دستم را عقب کشیدم. امیرزاده با کلمات بریده بریده همه چیز را برای برادرش توضیح داد. نگاهم به صورتش بود که گاهی از درد مچاله میشد. در دلم خدا خدا می‌کردم که اتفاقی برایش نیفتد. حرفهایش که تمام شد گفت: –میشه گوشی رو بردارید. با احتیاط طوری که انگشتهایم به صورتش نخورد گوشی را از روی گوشش برداشتم. نگاهی به من انداخت و سعی کرد لبخند بزند. –من که حالم خوبه چرا گریه می‌کنید؟ با پشت دست اشکهابم را پاک کردم. –خیلی درد دارید؟ نوچی کرد. –نه بابا چیزی نشده. چند دقیقه بعد آمبولانس آمد. او را داخل آمبولانس گذاشتند. من هم می‌خواستم سوار شوم. ولی امیرزاده مانع شد. تلما خانم شما نیایید بیمارستان، اونجا کروناییها زیادن یه وقت خدایی نکرده مبتلا میشید. داداشم گفت سریع خودش رو... آقای پرستار حرفش را برید: –بیمارستان اصلا جا نداره، امیدوارم معطل نشید. آقا سروش رو به من گفت: –شما بفرمایید من همراهش میرم. امیرزاده دوباره گفت: –آقا سروش شما هم اذیت میشید نیایید بهتره. ولی آقا سروش گوش نکرد و سوار شد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رادان: دوربین‌های طرح عفاف و حجاب هیچ خطایی نخواهد داشت فرمانده کل انتظامی کشور در مراسم راهپیمایی روز قدس: 🔺اجرای طرح عفاف و حجاب از فردا آغاز می‌شود. 🔺مطمئن باشید دوربین های کنترلی در طرح عفاف و حجاب هیچ خطایی نخواهد داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 امام ﻋَﻠــﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ فرمودند: در حضور هفت گروه، ٧ کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی: 🌸✨۱- ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ... 🌸✨٢-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ، ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﺶ ﻧﮑﺶ... 🌸✨۳-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ... 🌸✨۴-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن... 🌸✨۵-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ، ﺁﺯﺍﺩﯼﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻩﻧﻤﺎﯾﯽ نکن... 🌸✨۶-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ... 🌸✨۷-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ 📚 ﺗﺤﻒ ﺍﻟﻌﻘﻮﻝ، ص ۱۶۷
🔴یعنی ما تو کل جهان بسیجی داریم!!!! 🔷️وقتی حرف از بیداری اسلامی باشه فرقی نمیکنه ایران باشه یا جای دیگه نفرت از شما در دل تمام مردم جهان رو میشه دید.
✅شرط پذیرش همه‌ عمل‌ها ✍ اگر می‌خواهیم تمام اعمال خوبی که توی دنیا انجام می‌دیم پذیرفته بشه، باید حتما نماز رو جدی بگیریم. امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: نخستین عملی که در قیامت از آن بازخواست می‌شود از بنده، نماز است اگر پذیرفته شد اعمال دیگر هم پذیرفته می‌شود و اگر قبول نشد کارهای دیگرش هم رد کرده می‌شود.
📸 تصویری از خبرنگار المیادین و سردار تنگسیری 🔹بيسان طراف، خبرنگار الميادين در تهران عكسی از خود و سردار تنگسيرى فرمانده نيروى دريايی سپاه بر روى ناو شهيد رودكى در تنگه هرمز در مراسم رژه دريايی براى همبستگى با ملت فلسطين و روز جهانی قدس منتشر كرد. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📸 ماجرای فروش زمین فلسطینیان به صهیونیست‌ها چیه؟! لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قایق های تندرو یمنی هم به میدان آمدند همزمان با برپایی رژه ی قایق های تندرو در ایران برای روز قدس ، یمنی ها هم قایق های تندرو خود را به آب انداخته و رژه رفتند. فلسطین حالا در نبود سران بی غیرتِ از ایران تا یمن مدافع دارد. مدافعانی که حرف نه ، برنامه برای محقق کردن "شکست رژیم صهیونیستی" دارند... لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی سطح سواد پایین باشد که ندانی مرتبط تربن شخص به دین و مذهب است، می شود این توییت احمقانه! لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸