52.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 ایرانی ها رهبر منطقه هستند، با رفاقت با آنها باید قطب جدید قدرت شویم
🎥 این صحبت های یک کارشناس روس است که ایران را به عنوان یک کشور با اصالت، نماینده ی اروپایی ها، رهبر شیعیان جهان و رهبر منطقه معرفی میکند. او در ادامه میگوید : چین و روسیه سر جای خود، ما به عنوان بلاروس اگر میخواهیم بتوانیم یکی از قطب های جدید قدرت در جهان بعدی شویم، باید با ایران هماهنگ شویم...
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺از بابت این دو توئیت سخیف از شما عذرخواهی میکنم
هستند کسانی که هویت خود را از دست داده و در تقابل با خانواده افتاده اند. آنها مقصر نیستند. دنبال مقصر در خانواده و یا جامعه هم نگردید.
وقتی اینستاگرام به خانه ی اول و مدرسه ی تمام انسان های روی کره ی زمین تبدیل شده ، خیلی تعجب نکنید از اینکه فرهنگ ملت های مختلف مورد تهاجم قرار گرفته باشد...
ما هم مثل بقیه ملت ها ، سالهاست نسل جدیدمان مورد تهاجم است.
ما اما اگر به دنبال تمدن سازی باشیم نباید از کنار این مسئله ساده بگذریم.
خانواده باید در هم بشکند ، افراد باید بی هویت شوند تا ایران کشوری بی حاشیه و بی دردسر برای غرب شود...
از بیوت مراجع در قم تا حوزه های علمیه و میزِ معلمین در یک کلاس درس در یک مدرسه و صندلی اساتدید دانشگاه و حتی خانواده ها ، همه ی ما باید برای نسل جدیدی که در مسیرِ هضم شدنِ در غرب و بی هویتِ ملی است کاری کنیم...
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 آقای حسن روحانی از ایشان (آقای رحیم پور) شکایت کرده و ایشان باید در دادگاه حاضر شود
من هم فکر میکنم که آقای رحیم پور باید در دادگاه حاضر شود!
آقای رحیم پور 8 سال در این مملکت مسئول بوده به ما پاسخ نداده
آقای رحیم پور 8 سال در این مملکت مسئول بوده هسته ای تعطیل شده در دورانش
آقای رحیم پور 8 سال در این مملکت مسئول بوده برادرش حرف هایی دربارهش زده میشه
درباره ی پدر دامادش حرف هایی داره زده میشه
درباره ی اون کسانی که گردن کلفت های بازار موز و فلان و فلان هستن و نسبت فامیلی باهاش دارن حرف هایی داره زده میشه
پس اقای رحیم پور باید در دادگاه حاضر بشود
شاید هم کلمه را اشتباه گفتم باید کلمه ی روحانی رو جایگزین میکردم
ولی کشیدن رحیم پور ازغدی به دادگاه نشان میدهد که ظاهرا مسئله را باید این شکلی بفهمیم...
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنگ الکترونیک تجهیزات فریب دشمن
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۳۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲
💫 #رهبر_معظم_انقلاب:
ما افتخار میکنیم که ملتی جوان و زنده و با نشاط داریم.
🗓 ۱۳۷۸/۰۳/۱۴
#تقویم۱۴۰۲
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای انقلاب واقعی💯😍
بهترین گروه سرود دنیا که یکی از زیباترین کنسرت های تاریخ رو برگزار کردند!
درد و بلاتون بخوره به جون سلبریتیهای قدر نشناس!
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 یک کار عالی هنری از بسیجیان مازندران در گرامیداشت شهدای مدافع حرم در خان طومان سوریه
🔺با کنایه به اتفاقات اخیر و اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 با دیدن این کلیپ ارادت جنابعالی به مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای عزیز به اوج خود خواهد رسید. من تا کنون این کلیپ زیبا ودلنشین را مشاهده نکردم. جانم فدای چنین رهبر عزیزی که سردار دلها سپهبد حاج قاسم سلیمانی اینگونه در وصفش سخن میگوید: والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت بخیری رابطه ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را بدست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است. عزیزان این کلیپ سخنان حاج قاسم نیست. مشاهده کن تا به حق برسید و دلتان و قلبتان خدائی تر شود.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاهی به زندگی سیاسی و اجتماعی علامه بلادی بوشهری
📍مستند « طبیب بلاد » - تولید شبکه مستند سیما
💠 چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ساعت 5 و 15
📺 از شبکه مستند سیما
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
💢 توضیحی درباره تقوا
❄️أُوصِيکُمْ، عِبَادَ اللهِ، بِتَقْوَى اللهِ الَّتي هِيَ الزَّادُ وَبِهَا الْمَعَاذُ: زَادٌ مُبْلِغٌ، وَمَعَادٌ مُنْجِحٌ
🔹اى بندگان خدا ! شما را به تقوا سفارش مى کنم که زاد و توشه (سفر آخرت) است و هم پناهگاه (در برابر عذاب الهى)، زاد و توشه اى که انسان را به مقصد مى رساند، و پناهگاهى که او را (از خطرات) رهايى مى بخشد»
📘#خطبه_114
🌾🍀🌾🍀🌾
🎤حجت الاسلام والمسلمین#رفیعی
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک حاجت مستجاب از #امام_زمان( عج)
🎙 سخنران : حجت الاسلام رفیعی
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
30.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بانوی اوکراینیِ مسلمان شده از #زن_زندگی_آزادی میگوید؛
✍️ معنای حقیقی "زن، زندگی، آزادی" از زبان خانم الونا مطهره واشچنکو
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنگ الکترونیک تجهیزات فریب دشمن
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزک دست مگس نده
شل حجابی راه را برای هرزگی بیماردلان هموار می کند.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
طراحان صحنه دوم فعالیت سیاسی سیدضیاء چه کسانی بودند؟
سیدضیاءالدین طباطبایی بعد از دو دهه حاشیهنشینی، بلافاصله پس از ورود به ایران، در اواسط 1322، وارد متن سیاست شد، اما با چهرهای که او در صحنه نخست فعالیت سیاسیاش داشت چگونه توانست بهسرعت وارد این عرصه شود؟
زوال قدرت پهلوی اول در سال 1320ش، سبب شد کشور ایران یکی از مهیجترین و پُرتلاطمترین مقاطع تاریخی را طی دویست سال اخیر در نیمه اول دهه 1320 تجربه کند؛ چرا که آزادی مطلق سیاسی بر کشور حکمفرما بود و همه اشخاص، گروهها و جناحهای سیاسی و حتّی فکری تحرّکات فراوانی از خود نشان میدادند. یکی از اینها، اعضای خانواده رشیدیان بودند که با نظر به سرسپردگی و وابستگی به انگلستان، طی این سالها فعالیتهای زیادی در عرصه سیاسی و اقتصادی در راستای منافع شخصی خود و البتّه بریتانیا انجام دادند.
انگلیسیها برای معارضه و رویارویی با عامل اصلی نفوذ شوروی در ایران، یعنی حزب توده، که قشرهای ندار و فرودست جامعه، بهویژه کارگران، یکی از کانونهای فعالیت آنها بهشمار میآمد، سعی نمودند نفوذ خود را در بین قشرهای دارا و مرفّه تحکیم بخشند و آنان را به سوی خود جلب کنند؛ چنانکه اعضای سفارت انگلیس در همان زمان مدّعی بودند عدم محبوبیت بریتانیا در ایران، مانع از قدرت نفوذ این کشور در ایران نشده است؛ چرا که اکثر افراد طبقه بالا و همچنین رجال متنفّذ، به انگلستان گرایش دارند و میتوان از این حربه بهره برد.
در چنین شرایطی، مقامات سیاسی انگلیس در ایران به تکاپو افتادند و به بسیج و سازماندهی عناصر فرمانبردار و عوامل سرسپرده خود در درون کشور ایران پرداختند تا مانع رخنه و نفوذ شوروی از طریق حزب توده، در ساختار سیاسی و حتّی بافت اجتماعی ایران شوند. در این میان، اعضای خانواده رشیدیان در کنار خانوادههایی مانند مسعودی، ذوالفقاری، جلیلی، طاهری و امامی خوئی، از مهرههای قابل اتّکا و بازیگران فعّال در این عرصه بودند که نطفه فعّالیتهای آینده و دسیسهچینیهای بعدی در راستای سیاست انگلیس را بستند. یکی از افسران نسبتا بلندپایه ارتش در دهه 1320ش، ضمن خاطراتش درباره اوایل دهه یادشده، به نقش کلیدی و محسوس رشیدیانها، در راستای ایجاد ارتباط بین مقامات لشکری و حتّی کشوری ایران با سفارت انگلیس، و رخنه قابل توجّه انگلیسیها بر ساختار قدرت در ایران، طی آن برهه زمانی بحرانی و پُرتلاطم اشاره نموده است.
انگلیسیها، که به عنوان امپریالیست کهنهکار، تجربه و شمِّ سیاسی بالایی داشتند، طبیعتا به این نکته واقف بودند که برای ایستادگی در برابر یک سازمان سیاسی منسجم و دارای برنامه همچون حزب کمونیستی توده، نمیتوان روی رشیدیان، ذوالفقاری، مسعودی و امثالهم حساب باز کرد، بلکه باید یک مهره سیاسی نامآشنا، متبحّر و باتجربه را که البتّه برای انگلستان، مطمئن و قابل اعتماد باشد وارد صحنه سیاسی ایران نمود تا وابستگان به انگلیس را در یک مبارزه سیاسی علنی بر ضد کمونیست گِرد خود آورَد. سیدضیاء در این برهه زمانی، دارای شخصیتی محتاط با افکار ارتجاعی و واپسگرایانه بود و این سبب میشد قشرهای محافظهکار و کهنهگرا مانند ملّاکین، رؤسای عشایر، تجّار متموّل، اعیان و اشراف و گروههای وابسته به دربار، که در زمره طبقات بالای جامعه محسوب میشدند، به منظور حفظ منافع خود در برابر جریان تندرو و رادیکال حزب توده، به سوی سیدضیاء سوق پیدا کنند. براساس مطالب یکی از نشریات در سال 1323ش، «مهمترین حربه تبلیغ رشیدیان و یاران سیدضیاء موضوع مبارزه با حزب توده است. رشیدیان و عمّال سیدضیاء هرکجا سرمایهداری بیسواد و نادانی نظیر خود دیدند، فورا موضوع حزب توده و خطر کمونیستی ایران را پیش کشیده و با آبوتاب تمام به آنها میگویند: تودهایهای کمونیست و لامذهب خیال دارند اموال شما را غارت کنند».
بنابراین انگلیسیها زمینه را برای بازگشت سیدضیاءالدین طباطبایی به کشور فراهم نمودند تا او بعد از دو دهه حاشیهنشینی، بلافاصله بعد از ورود به ایران، در اواسط سال 1322ش، وارد متن سیاست شود. حتّی قبل از ورود سیدضیاءالدین به ایران، خانواده رشیدیان از سوی انگلیسیها، دستورِ قرارگرفتن در کنار او را دریافت نمودند تا زمینه را برای او، بهویژه از منظر تهیه و تدارک امکانات و تسهیلات مالی، به منظور یک نمایش باشکوه در مبارزه سیاسی فراهم کنند.
منبع:
موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
(۲)
6 بهمن 1300
موافقتنامه تقسيم آب رودهيرمند ميان ايران و افغانستان امضا شد.
6 آذر 1306
ايران و افغانستان يك پيمان امنيتي امضا كردند. دو طرف در اين پيمان متعهد شدند از تعرض به حريم يكديگر امتناع ورزند، در هيچ عمليات خصمانه عليه يكديگر شركت نكنند، عناصر مخالف را در خاك يكديگر پناه ندهند و اختلافات را از راه ديپلماتيك حل كنند.
(۴)
20 آبان 1313
نماینده ایران در شورای حکمیت ترکیه برای حل اختلافات ارضی ایران و افغانستان در نامه ای به دفتر مخصوص دربار شاه گزارش مستندی از تعرضات افغانها به بعضی نواحی شرقی کشور و حکمیت ناعادلانه ترکیه ارائه کرد.
29 آبان 1314
دولت افغانستان الحاق خود را به عهدنامه عدم تعرض منعقده ميان ايران، عراق و تركيه كه روز 17 آبان به امضاي يكديگر رسيده بود اعلام كرد. با اين الحاق زمينه انعقاد «پيمان سعدآباد» فراهم شد.
(۵)
6 بهمن 1317
موافقتنامه تقسيم آب رود هيرمند ميان ايران و افغانستان به امضا رسيد. اين موافقتنامه كه در 16 ماده ميان سفير ايران در كابل و وزير خارجه افغانستان منعقد گرديد پايه بهره برداري دو كشور از آب رود هيرمند مي باشد.
(۶)
23 اسفند 1351
قرارداد هيرمند براي پايان دادن به اختلافات ايران و افغانستان بر سر استفاده از آب رودخانه هيرمند در كابل به امضا رسيد
16 شهریور 1353
بر اساس قراردادي كه امروز بين ايران و افغانستان در كابل امضا شد، افغانستان براي اولين بار به درياي آزاد راه يافت و توانست براي حمل بار از بنادر جنوبي ايران استفاده كند و با اروپا رابطه دريايي داشته باشد. اين قرارداد براي 5 سال تنظيم شد و افغانستان متقابلاً كليه راههاي خود را در اختيار ايران گذاشت.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت310
–ساره تو تونستی، تونستی لبات رو ببندی، پس اگه تلاش کنی بازم میتونی.
نادیاخندید و فریاد زد.
–معجزهی تخم مرغه، معجزهی تخم مرغ. بعد خودش را در آغوش من انداخت.
ساره بعد از چند روز برای اولین بار خندید.
ولی من بغض کردم و نادیا را بوسیدم.
–معجزهی محبت توئه خواهر کوچولوی من. نادیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، انگشت سبابهاش را بالا گرفت و با ذوق گفت:
–من یه چیزی فهمیدم؛ وقتی ساره خوشحال می شه حالشم بهتره.
لب هایم را به داخل جمع کردم.
–آره، یا وقتی بهش محبت یا توجه می شه.
نادیا بالا پرید و دنبالهی حرفم را گرفت:
–یا وقتی مامان بزرگ بغلش می کنه و قربون صدقه ش می ره، فکر کنم مامان بزرگم این چیزا رو کشف کرده.
–واقعا؟!
–آره، من می رم تو حیاط پیش جوجهها، شمام بیاید.
عمه و نادیا داخل حیاط با جوجهها مشغول بودند. نادیا سر یکی از جوجه ها را به عمه نشان داد و پرسید:
–عمه، بعضی از جوجه ها چرا یه قسمت از سرشون رنگیه؟
–با این کار اونا رو نشونه گذاری کردن، که از بین جوجههای دیگه تشخیصش بدن.
نادیا خندید.
–یاد اون پسرایی افتادم که جلوی موهاشون رو رنگ می کنن.
عمه هم خندید و گفت:
–والله پسرا رو نمیدونم، ولی میدونم تو روستا جلوی سر گوسفندا رو رنگ میکنن که بتونن از بقیهی گوسفندا تشخیص بدن و راحت پیدا کنن.
با خنده سلام کردم.
ساره هم با اشارهی سرش سلام داد.
عمه بعد از این که با من احوالپرسی کرد در مقابل چشمهای از تعجب گرد شدهی من با خوش رویی ساره را بغل کرد و بوسید و قربان صدقهاش رفت.
رفتاری که تا به حال از عمه در مورد خودمان ندیده بودم.
نادیا یکی از جوجهها را مقابل ساره گرفت و پرسید.
–عمه، بدمش دست ساره عیبی نداره؟
عمه جوجه را از دست نادیا گرفت.
–نه، چه عیبی داره، از جایی که اینا رو خریدم پرسیدم گفت واکسن زدن، احتمال بیمار شدنشون خیلی کمه.
نادیا پرسید:
–اِ...؟ اینام مثل آدما واکسن کرونا می زنن.
عمه لبخند زد.
–نه بابا، گفت واکسن نیوکاسل زدن. البته این بیماری همون شبیه کروناست. ضعیف و قوی داره، گاهی این بدبختا رو هم می کشه.
ساره جوجه را ناز کرد. جوجه مدام در خودش جمع می شد و جیک جیک میکرد و تقلا میکرد که خودش را از دست های ساره نجات دهد، آخر هم موفق شد.
صدای اذان همهی ما را به طرف مسجد کشاند.
نزدیک مسجد که شدیم دیدم، ماشینی با فاصله از مسجد پارک شده که خیلی شبیه ماشین علی است.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت311
باورم نشد.
رو به نادیا گفتم:
–شما برید بالا من برم با مامان بیام.
نادیا چشمکی زد.
–می خوای پاچه خواری کنی؟
لب زدم.
–برو دیگه.
ایستادم تا آنها بروند.
عمه دست ساره را گرفته بود و کمکش میکرد. البته پای ساره خیلی بهتر شده بود، دیگر ضعف نداشت و میتوانست راحتتر راه برود، فقط گاهی تعادلش را از دست میداد.
جلو رفتم و داخل ماشین را نگاه کردم.
خودش بود. آویزی که از ماشینش آویزان بود را خوب میشناختم.
یک آویز چوبی که اسم یا علی رویش حک شده بود.
وقتی مطمئن شدم ماشین خودش است به اطراف نگاه کردم. اثری از او نبود. چیزی نمانده بود قلبم از سینهام بیرون بزند.
با دو خودم را به خانه رساندم تا گوشیام را بردارم و زنگ بزنم. دیگر طاقت نداشتم.
مادر با دیدنم پرسید:
–چرا برگشتی؟!
هیجانم در لحظه فروکش کرد. با من و من گفتم:
–اومدم که با هم بریم مسجد. یعنی بچه ها رو هم ببرم. بیچاره ها پوسیدن تو خونه.
–من که با بچهها نمیتونم بیام. اونام تو حیاط سرشون با جوجهها گرمه، مگه ندیدی؟
من آن قدر غرق علی بودم که متوجهی بچهها نشدم. بی اعتنا به حرف مادر گفتم:
–بچهها رو من می برم. اتفاقا براشون خوبه، حال و هواشون عوض می شه.
مادر با بهت نگاهم کرد.
–خب، می خوای تو بچهها رو ببر، منم آماده می شم میام.
در حالی که کیفم را از گوشهی سالن برمیداشتم گفتم:
–مهدی، مریم، کجایید؟ بدویید بریم مسجد.
صدای اذان همهی کوچه را برداشته بود.
دست بچهها را گرفته بودم و خیلی آرام هم پای آن ها راه می رفتم و خیره به ماشین علی مانده بودم.
دو دل بودم زنگ بزنم یا نه که صدای مادر را از پشت سرم شنیدم.
–چرا خرامان خرامان می ری، بدو دیگه، صدای اذون رو نمیشنوی؟
با تعجب نگاهش کردم.
–چه زود آماده شدید!
قسمت خانم ها در طبقهی بالا بود ولی چون چند نفر بیشتر خانم نبودیم همه در طبقهی پایین نماز می خواندیم. بخش خانم ها و آقایان را با یک پردهی سبز رنگ از هم جدا کرده بودند.
پرسیدم:
–این جا چرا این قدر خلوته؟ همهی پیرزن پیرمردا که واکسن زدن، اونا چرا نمیان مسجد؟ باز ما جوونا نیایم یه چیزی.
مادر بزرگ کمی عطر به لباس ساره زد.
–اتفاقا مسجد جای شما جووناست. حالا همه جا با ماسک می رید فقط موقع مسجد اومدن یادتون میفته کرونا هست؟
شیشهی عطر را از مادربزرگ گرفتم و کمی به شالم زدم.
ساره مثل همیشه گوش هایش را گرفته بود تا صدای اذان را نشنود.
کنارش نشستم. اذان که تمام شد کنار گوشش ماجرای ماشین علی را تعریف کردم.
ناباورانه نگاهم کرد.
–باور کن راست می گم، فقط می خوام برام یه کاری کنی.
سوالی نگاهم کرد.
–می خوام ببینم علی اون ور پرده هست یا نه. احتمالا چندتا مرد بیشتر نیستن. تو این کار رو برام میکنی؟
چشمهایش گرد شد و به مادر بزرگ اشاره کرد.
–نه بابا، مامان بزرگ کاری نداره، اگه من این کار رو بکنم خیلی تو چشمم، مامانم شک می کنه، اما این کار برای تو طبیعیه.
لباسم را کشید که یعنی مامان بزرگ اجازه نمی ده و جلوم رو می گیره.
پچ پچ کردم.
–یهو برو، غافلگیر بشه، تا به خودش بجنبه تو نگاه کردی دیگه، احتمالا چندتا مرد بیشتر نیستن.
نماز شروع شد و من در صف دوم پشت سر ساره به نماز ایستادم.
هنوز مادر بزرگ قامت نبسته بود که ساره به طرف پرده رفت.
مادر بزرگ محکم لباس ساره را گرفت و به طرف خودش کشید. بعد هم بند پارچه ای از کیفش درآورد و در برابر دیدگان از حدقه در آمدهی من، یک سرش را به دست ساره و یک سرش را به دست خودش گره زد.
امیدم از ساره بریده شد. باید فکر دیگری میکردم. مهدی و مریم با یک پسر هم سن و سال خودشان همبازی شده بودند و مسجد را روی سرشان گذاشته بودند.
بین نماز مغرب و عشاء به بهانهی ساکت کردن بچهها که کنار پرده نشسته بودند رفتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت312
از خوش شانسی من یکی از خانم ها غُر زد.
–سرو صدای این بچه ها، اصلا نذاشت بفهمیم چی خوندیم.
مهدی و مریم را به طرف خودم کشیدم و زیر گوششان گفتم:
–بچهها برید اون طرف پرده بازی کنید این جا این خانمه عصبانی شده.
بچه ها از خدا خواسته پرده را کنار زدند و با سرو صدا به طرف قسمت مردانه دویدند.
بلند شدم تا سر سجادهام بنشینم که صدای پیرمردی از قسمت آقایون بلند شد.
–خانما این بچهها رو پیش خودتون نگه دارید، خیلی شلوغ می کنن.
از خدا خواسته رو به مادر گفتم:
–من برم بچه ها رو بیارم.
بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف مادر باشم به طرف کنار در مسجد رفتم و پرده را بالا زدم.
به جز پنج الی شش پیرمرد و سه الی چهار مرد مسن کسی را ندیدم.
بچهها با دیدن من به طرفم دویدند و از من رد شدند.
ولی من همان جا ایستاده بودم و مدام چشم میچرخاندم و با خودم میگفتم پس علی کجاس؟ باید همین جا باشه.
با شنیدن صدای مادر پرده را رها کردم و به طرفش رفتم.
–تلما، بیا این بچه رو ببر دستشویی.
مهدی بالا و پایین میپرید.
–خاله دستشویی دارم.
صدای مکبر برای شروع نماز شنیده شد.
قید نماز جماعت را زدم. بی حرف سر به زیر دست مهدی را گرفتم و از راهروی باریک مسجد که آشپزخانه هم همان جا بود رد شدیم و به پشت مسجد رفتیم.
سرویس بهداشتی در حیاط پشتی مسجد بود.
دو پله حیاط را از ساختمان مسجد جدا میکرد.
همان جا روی پله نشستم و در حالی که نمیتوانستم بغضم را کنترل کنم گفتم:
–مهدی جان من این جا نشستم تو برو دستشویی و بیا.
مهدی با بازیگوشی به این طرف و آن طرف میرفت و به همه جا سرک میکشید. فکر این که علی کجا رفته و اصلا چرا به این مسجد آمده طاقتم را طاق کرده بود.
دیگر صبرم تمام شد. شمارهی علی را گرفتم. آن قدر بوق خورد که قطع شد.
مهدی با حوض آب کوچکی که داخل حیاط بود سرگرم بود. انگار نه انگار که چند لحظه ی پیش برای دستشویی رفتن بیتابی میکرد.
دلم میخواست بغضم را خالی کنم. بد جوری دلتنگ بودم. شاید هم دلخور.
صدای مکبر را شنیدم که سلام نماز را گفت.
سر مهدی داد زدم.
–بیا بریم، فقط میخواستی من رو از نماز جماعت خوندن بندازی. تو اصلا دستشویی نداشتی.
مهدی به طرف دستشویی دوید.
–دارم، دارم، الان می رم.
با باز شدن در حیاط خودم را کمی کنار کشیدم.
کفش مردانهای را دیدم که از کنارم تکانم نمیخورد. بوی عطری که مشامم را نوازش داد برایم آشناترین رایحه بود.
طنین صدایش در گوشم بهترین آهنگ دنیا را نواخت.
–میخواستی تحریما رو دور بزنی خانم خانما؟
در جا از جایم بلند شدم و سرم را بالا گرفتم.
خودش بود. با همان چشمهای مهربان که دلم را زیر و رو میکرد.
در را بست و دو پله را پایین آمد و روبرویم ایستاد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت313
با چشم هایی گرد شده و هیجانی که احساساتم را درهم آمیخته بود نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
با دیدنش بغضم دوباره گلوگیر شد. مگر چند روز بود ندیده بودمش، آن قدر دلم هوایش را کرده بود که دیگر هوایی جز هوای او برای نفس کشیدن نداشتم.
خیلی غمگین به نظر می رسید.
نگاهش دلتنگیاش را فریاد می زد.
–علی آقا؟ کجا بودی؟ من قسمت مردونه رو با چشمهام شخم زدم ولی تو رو ندیدم.
نگاهش را بی هدف چرخاند. سعی میکرد نگاهم نکند، شاید نمیخواست غم چشمهایش بر ملا شود.
با صدای رگ به رگ شدهای، مثل کسی که بعد از گریه میخواهد حرف بزند گفت:
–شاید زمانی بوده که بین نماز مغرب و عشاء به سجده رفته بودم، برای همین متوجه نشدی، انتهای صف بودم از این طرف دید نداره. بعد، وقتی که از راهرو با مهدی رد شدی دیدمت.
دلخور نگاهش کردم و با همان حالت بغض گفتم:
–تو که تحریم نبودی، لازمم نبود دورشون بزنی، حتی زحمت جواب دادن به پیامامم رو به خودت ندادی.
چطوری دلت اومد من رو چشم به راه بذاری؟
یک قدم جلو آمد. نجوا کرد:
–حق داری ناراحت باشی.
ناگهان دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید و در آغوشش جا داد، در گوشم زمزمه کرد:
–از کجا میدونی تحریم نبودم؟ اگه الان این جام به خاطر خوندن پیامای توئه.
سرم را به سینهاش چسباندم و بغضم را آزاد کردم.
–چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ کی تحریمت کرده؟
–ماسکش را پایین آورد و سرم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب کرد.
–پدرت قسمم داد که نه بهت زنگ بزنم نه جواب پیامات رو بدم.
با تعجب پرسیدم:
–کِی؟!
–همون روز که با هم خداحافظی کردیم.
اشک هایم را با گوشهی شالم پاک کرد و نگاهش کرد، بعد روی لب هایش گذاشت و بوسید و قربان صدقهام رفت.
ناله زدم.
–ببین هلما با ما چی کار کرده که حتی میترسیم با هم حرف بزنیم.
با لحن جدی گفت:
–خانمم! از هلما و کارا و حرفاش نترس. اون تصمیمش رو گرفته که هر طور شده ما رو از هم جدا کنه. نه به خاطر این که از من عقده داره و می خواد تلافی کنه نه، اون می خواد ما به هم نرسیم که نسلی از ما نمونه. اون نمی خواد ما یه خونواده بشیم.
با دهان باز نگاهش میکردم.
–آخه چرا؟!
نفس عمیقی کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریهاش کرد.
–چون در آینده بچههای ما می شن دشمن اونا. دختر پاک و باحیایی مثل تو معلومه که یه نسل پاکی خواهد داشت.
صورتم را با دست هایم پوشاندم.
–این حرفات بیشتر من رو میترسونه. دست هایم را گرفت و از روی صورتم کنار کشید.
نگاهش را به چشمهایم دوخت، طوری که انگار میخواست تاثیر حرف هایش را چند برابر کند.
–هر وقت ترسیدی به خدا پناه ببر، بعد اشاره به مسجد کرد. به این جا پناه بیار. بهترین پناهگاهه، اونا از این جا میترسن. اصلا واردش نمی شن. شاید بیرون از این جا باشن و مثل سگ هی پارس کنن و بخوان پاچت رو بگیرن ولی داخل این جا که بشی دیگه می رن.
–مگه سگن؟
–آره، سگای نامرئی، وقتی می خوای وارد یه خونه بشی و سگ اون خونه به طرفت حمله کنه کی رو صدا می زنی؟
سرم را کج کردم.
–خب صاحب خونه رو.
–درسته، این جام خواستی بیای صاحب خونه رو صدا بزن، خودش سگا رو دور می کنه، خود خدا سگا رو اون بیرون گذاشته که تو صداش بزنی. نمازت رو که خوندی نرو، حداقل یک ساعت همین جا بشین.
همراه خونواده ت بمونی بهتره.
از شنیدن حرف هایش ماتم برده بود و نگاهم در نگاهش قفل شده بود.
لبخند نازکی زد.
–حرفام یادت می مونه؟
مثل خودش چشمهایم را باز و بسته کردم.
لبخندی روی صورتش پهن شد.
–تلما، هر روز بهم پیام بده، از خودت برام بگو، از کارایی که میکنی، درسته من جوابت رو نمی دم چون نمیخوام زیر قولی که به پدرت دادم بزنم، ولی با دل و جون پیامات رو چند باره میخونم. بعد نفس عمیقی کشید.
–خیلی دلتنگت بودم و پیامات دلتنگ ترم میکرد.
دوباره بغضم گرفت.
دستش را گرفتم و روی گونهام گذاشتم.
–من بدون تو چی کار کنم؟ چطوری روزام رو به شب برسونم؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت314
–دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و کف دستم را روی قلبش گذاشت.
–این به خاطر تو می زنه، به خاطر تو این جاست، این جا اومدن رو خدا خودش به دلم انداخت منم تو رو از خودش خواستم. مسجد جای بزرگ و مهمیه پیش خدا، پس از خودش بخواه.
دعا که واقعی باشه حتما اثر داره. اگر خدا ما دوتا رو واسه هم کنار گذاشته باشه هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره، فقط این وسط خود خدا موانعی رو گذاشته که رد شدن ازشون شاید برامون سخت باشه. حتی گاهی ممکنه بخوریم زمین و زخمی بشیم ولی باید ادامه بدیم.
نگاهش تعارف را کنار گذاشته بود و مهربانیاش را بی وقفه در چشمهایم تزریق میکرد. تازه با حرف هایش آرام شده بودم که،
مهدی از دستشویی بیرون آمد و گفت:
–تموم شد خاله.
علی با اضطراب گفت:
–من رو نبینه. یه جوری سرش رو گرم کن تا من برم.
از همان جا داد زدم.
–مهدی برگرد دستات رو بشور.
مهدی کلافه گفت:
–شستم.
دوباره گفتم:
–دوبار باید مایع بزنی، کرونا هست. باید زیاد بشوری. بدو برو الان منم میام.
علی لبخند زنان ماسکش را بالا کشید و نجوا کرد.
–خداحافظ خانم خانوما.
التماس آمیز نگاهش کردم.
از دو پله بالا رفت و قبل از باز کردن در به طرفم برگشت. با لحن جدی گفت:
–مواظب خودت باش. من بازم میام این جا.
" مگر من میتوانم دیگر از این جا دل بکنم."
با هیجان گفتم:
–هر روز بعد از نماز میام تو حیاط.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
چقدر این عادتش را دوست داشتم.