چیزی نگفتم.
لبخند کمرنگی به رویش زدم و آرام از ماشین پیاده شدم.
در را بستم و خداحافظی کردم.
کلید انداختم و در حیاط را باز کردم.
برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم.
با تو چه قدر زود می گذشت، چه قدر خوش می گذشت!
چادرم را در آوردم و همان جا در حیاط به خاک افتادم و سجده شکر به جا آوردم.
با دیدن او انگار دوباره جان گرفته بودم. انگار دوباره زنده شده بودم.
لباس هایم را تکاندم و به اتاق رفتم.
لباس عوض کردم و به حیاط آمدم.
حمیده از پنجره اتاقش صدایم زد.
به او سلام کردم و احوال مادرش را پرسیدم.
حمیده لب پنجره نشست و گفت:
خوبه خدا رو شکر.
کجا رفته بودی؟
_آقاجان گفت حاضرشم منو ببره دیدن راضیه
_خوب پس به سلامتی بالاخره رفتی دیدنش
سر تکان دادم و گفتم:
آره بالاخره رفتم.
_دیدی چه قدر بچه اش نازه؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
آره خیلی ناز بود. ان شاء الله به زودی قسمت خودت بشه
حمیده با ذوق گفت:
ان شاء الله. خدا از دهانت بشنوه.
حمیده همان اول ازدواجش باردار شد ولی دو ماه پیش از غصه اتفاقی که برای مادرش افتاد فرزندش را سقط کرد.
مادر حمیده هنگام پهن کردن برگه های زرد آلو از پشت بام به پایین افتاد و واقعا زنده ماندنش معجزه بود.
دست و پای مادرش به شدت شکسته بود و برای همین نیاز به مراقبت داشت و حمیده و خواهرش هر کدام چند روز در هفته برای مراقبت از او و رسیدگی به کارها به منزل مادرشان می رفتند.
چون می دانستیم انجام کارهای منزل مادرش چه قدر او را خسته می کند دیگر در انجام کارها از او توقعی نداشتیم ولی او خودش در انجام بعضی کارها به ما کمک می کرد.
حمیده پرسید:
شام چی میخوای بذاری تو از راه اومدی خسته ای من بذارم.
تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه ولی آقاجان گفت امشب شام نذارم. گفت از بیرون می گیره میاد
m/7
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت65
ز_سعدی
_دستش درد نکنه چه خوب.
_آره
_بیا بالا با هم چای بخوریم
_بذار حصیر پهن کنم تو حیاط بشینیم.
_باشه.
از حوض آب برداشتم و روی آجر فرش های حیاط پاشیدم. جارو زدم و حصیر پهن کردم.
حمیده با دو لیوان چای به حیاط آمد و با هم به صحبت نشستیم.
برایش گفتم که احمد را دیده ام و با هم به دیدن راضیه رفتیم.
اذان که گفتند در حیاط به نماز ایستادم.
زیر سماور را روشن کردم و برای آقاجان چای تازه دم کردم.
حمیده از باغچه سبزی جمع کرد و کنار حوض شست.
آقا جان و برادرهایم با هم به خانهدآمدند.
بوی کباب در حیاط پیچید.
حمیده چای برد و من بساط سفره را آماده کردم.
شام را که خوردیم آقاجان برای مان شاهنامه خواند.
آقاجان به کتاب علاقه زیادی داشت و حداقل هفته ای یک بار برای مان کتاب های شاعران قدیمی را می خواند.
گاهی شاهنامه، گاهی مثنوی معنوی، گاهی گلستان و در اعیاد هم حافظ می خواند و برای مان تفأّل می زد.
خیلی از اوقات هم از ما می خواست برایش کتاب بخوانیم.
آقا جان معمولا کتاب های دینی و شعر مطالعه می کرد و زندگی و کارهای روزمره اش را بر اساس کتاب حلیة المتقین علامه مجلسی انجام می داد.
شاهنامه که می خواند از ما می خواست آن چه را فهمیده ایم برایش توضیح دهیم و بعد خودش استادانه نظرات ما را تصحیح و تکمیل می کرد.
می گفت شاهنامه، مثنوی و گلستان پر از درس زندگی است و اگر درست بفهمیم می توانیم درست زندگی کردن را بیاموزیم.
آقاجان می گفت به شاهنامه نباید فقط به عنوان کتاب قصه و افسانه نگاه کرد، می گفت فردوسی مرد بزرگی بوده، پر از علم و دانش ، اعتقاد شیعی قوی داشته و علم و اعتقادات خود را لا به لای اشعارش به ما عرضه کرده است.
آقاجان هر چند کاسب و بازاری بود ولی علم آموزی را دوست داشت.
هر چند نگذاشت من و خواهرانم مدرسه برویم ولی در خانه تاکید داشت حتما کتاب بخوانیم و عمر خود را به بطالت نگذرانیم.
حتی از ما می خواست برای مادر و خانباجی که سواد غیر قرآنی نداشتند هم کتاب های دینی بخوانیم تا آن ها هم مسائل دینی شان را بیاموزند و عمل کنند.
ظرف های شام را شستم و در حیاط برای آقاجان رخت خواب پهن کردم و به اتاقم رفتم.
آن شب را با دل خوش و خاطرات شیرین آن روز خوابیدم.
m/7
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت66
ز_سعدی
ظهر روز پنج شنبه بعد از انجام کارها با اجازه آقاجان همراه حمیده به خانه راضیه رفتیم.
به محض ورود چادر مشکی مان را با چادر رنگی عوض کردیم و چادر به کمر بسته مشغول شستن میوه و آب و جارو کردن و آماده کردن ظرف و ظروف شدیم.
با کمک خواهر شوهر های راضیه همه کارها تا عصر انجام شد و کم کم مهمان ها از راه رسیدند.
مادر به من گفت آماده شوم و کمی به خودم برسم.
لباسم را عوض کردم و روسری سفیدم را پوشیدم.
مادر از من دلگیر شد چرا همه طلاهایم را به سر و گردنم نینداخته ام.
معمولا همه در مهمانی ها هر چه طلا داشتند با هم می انداختند و گاهی برخی در یک انگشت دو انگشتر می انداختند. یا تا نزدیک آرنج النگو می پوشیدند تا نشان دهند چقدر طلا دارند. اما من به این کار و این طور فخر فروشی علاقه ای نداشتم.
فقط انگشتر نشانم در دستم بود، النگوهایم و سرویس طلایی که هدیه پدر احمد بود را انداخته بودم و همین باعث شد مادر کلی به سرم غرولند کند که شاید مادر احمد ناراحت شود.
اذان که گفتند سریع نماز خواندیم. خواستم برای کمک به حیاط بروم که ربابه صدایم کرد و گفت:
رقیه بیا.
همراه او به پستو رفتم.
چراغ را روشن کرد و گفت:
رقیه، آبجی ... همه می دونن تو عروس حاج علی شدی
من شنیدم مادر شوهرت همیشه تو مجالس یکم آراگیرا می کنه
حتی الان بعضیا می گفتن خواهرت چرا مثل مادرشوهرت آراگیرا نداره
منم گفتم بعد نماز به خودش می رسه.
_یعنی چی؟
_یعنی انتظار دارن عروس حاج علی مثل زن حاج علی باشه
با تعجب گفتم
_یعنی من الان باید آرایش کنم؟
_بایدی نیست ولی فکر کنم مادرشوهرت خوشحال بشه و خوشش بیاد.
با شیطنت خندید و گفت:
احمد آقا هم فکر کنم خوشش بیاد یکم به خودت برسی.
خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم:
نه من خجالت می کشم.
تازه من اصلا بلد نیستم از این کارا بکنم.
_بلد بودن نمیخواد
بیا من برات می کشم.
یک قدم خودم را عقب کشیدم و گفتم:
نه ربابه... زشته
_نه زشت نیست. دیگه تو عروس اون خانواده ای یکم مثل اونا باش.
در دل گفتم ای کاش عروس آن ها نبودم!
با این که دلم نمی خواست ولی ربابه دست بردار نبود.
یک خط چشم، کمی سرخاب و ماتیک به صورتم زد و بعد مرا رها کرد.
مادر وظیفه پذیرایی را به من داد.
از این که آرایش داشتم و همه نگاهم می کردند خجالت می کشیدم و روسری ام را سفت و محکم و تنگ بسته بودم.
مادر احمد همراه خواهر کوچک احمد (زینب)از راه رسیدند. مادرش مرا بوسید و کلی از من و زیبایی ام تعریف کرد و خواست کنارش بنشینم.
علی رغم میل باطنی ام کنارش نشستم و دیگر نتوانستم در کارها کمک کتم.
بعد از شام و رفتن همه مهمان ها لباس پوشیدیم و خواستم آرایشم را پاک کنم که مادر گفت:
نمیخواد پاک کنی بذار باشه.
_زشته مادر جان من با این صورت بزک کرده چه جوری بیام بیرون بین مردا؟
_همه رفتن کسی نیست.
فوقش روت رو تنگ بگیر تاریکم هست کسی نمی فهمه
به ناچار به حرف مادر کردم.
از خانباجی که قرار بود چند روز دیگر پیش راضیه بماند خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم.
من و مادر و حمیده آخرین کسانی بودیم که خانه راضیه را ترک کردیم.
آقاجان و حسنعلی در کوچه ایستاده بودند.
با مادر و حمیده جلو رفتیم و از حسنعلی تشکر و خداحافظی کردیم.
مادر و حمیده سوار ماشین آقاجان شدند و من هم باید سوار ماشین احمد می شدم.
جلو رفتم و به احمد سلام کردم اما خیلی سرد جوابم را داد.
از ذوق نگاهش و لبخندی که همیشه بر لب داشت خبری نبود.
hچlam/07
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت67
ز_سعدی
سوار ماشین شدیم.
در طول مسیر اخم کرده بود و حرفی نزد.
انتظار داشتم با دیدن صورت آرایش کرده ام کلی تعریف و تمجید کند اما او هیچ توجهی به من نداشت.
سر کوچه مان توقف کرد ولی ماشین را خاموش نکرد.
پرسیدم:
پارک نمی کنید؟
جوابی نداد.
_مگه امشب نمی خواین بیایین خونه ما؟
باز هم جوابی نداد.
علت ناراحتی اش را نمی فهمیدم.
فکر می کردم با شوق قرار است به خانه ما بیاید و تا صبح مرا در محبت خود غرق کند اما او بسیار سرد و بی احساس با من رفتار کرد.
حتی نگاهم نمی کرد.
غصه ام شد.
نزدیک بود گریه ام بگیرد.
با صدایی لرزان پرسیدم:
چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
زیر چشمی نگاهم کرد و دوباره رویش را برگرداند.
قطره اشکم روی گونه ام غلطید.
پرسیدم:
از من ناراحتین؟
فقط سکوت کرده بود.
با پشت دست اشکم را پاک کردم و منتظر جوابش ماندم.
حرصم گرفته بود.
چرا باید این قدر سرد باشد؟
مگر نمی گفت هر لحظه به یاد من و بی تاب من است؟
پس این چه رفتاری است؟
با گریه گفتم:
تو رو خدا یه چیزی بگید!
رویش را به من کرد.
عصبانی نگاهم کرد و گفت:
اصلا از شما انتظار نداشتم.
با گریه پرسیدم:
انتظار چی؟ ... انتظار چیو نداشتید؟
از گریه ام کمی دلش به رحم آمد.
اخم هایش را باز کرد و آرام گفت:
تو دختر پاک و نجیبی هستی
همین نجابت و ایمانت منو جذب خودش کرد ...
سکوت کرد.
منتظر ادامه حرفش بودم.
خدایا مگر من چه کرده بودم؟
نکند گناه یا غلطی از من سر زده بود؟
علت این همه عصبانیتش چه بود؟
حرفش را ادامه داد:
اصلا دوست ندارم ناموسم با چهره بزک کرده و آرایش کرده تو کوچه خیابون جلوی چشم نامحرم ظاهر بشه.
از حرفش جا خوردم و با تعجب پرسیدم:
چی؟!
شب بود، تاریک بود، از طرفی هم کسی در کوچه نبود، من هم که چادرم را تنگ و محکم گرفته بودم!
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پولدارا چون پول دارن میرن کلاس کنکور میرن مدارس غیر انتفاعی و دانشگاههای خوب و رشتههای خوب قبول میشن!!!🙁
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی تو بعضی از دانشگاهها فحش رکیک میدادن به مقام شامخ آکادمیک توهین نمیشد؟!!!🤨
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکرگزاری بهترین راه رسیدن به
خواسته هاست❤️😍🤲
خدایا شکرت روزهای خوب و بی نظیر برای من در راه است و من بابت همه چیز بی نهایت سپاس گزارم🤲😍
خدایا شکرت سلامتی و آرامش در زندگیم پایدار است🌸😍
خدایا شکرت پول از راه های خیر وارد زندگیم میشود🤲🌸
خدایا شکرت که هر روز دری از درهای رحمتت به رویم باز میشود😍🌸
خدایا بی نهایت شکرت برای نعمت های بی کرانت🌟🤲
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚨جمهوری آذربایجان تنها مسیر لاچین به ارمنستان را بست
🔹جمهوری آذربایجان تنها جادهای که قرهباغ را به ارمنستان وصل میکند، با ادعای قاچاق کالا بهطور موقت بست.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام مشتی..🌷❤🌷
*بخونید حالشو ببرین*
و برای اوناییکه نمیفهمند هم بفرستین شاید چیزی فهمیدن!
شاید!
🛑وقتی در دوئل تاریخی فرعون و موسی،
*فرعون به ساحرانش گفت:* سِحرتونو به نمایش بزارید!
*ساحران فرعون ؛ که متخصصین امر جادوگری بودند، وقتی سحرشون و نشون دادند،* جماعت تماشاچی انگشت به دهان که شدند هیچ،
همه منکوب شدند!
*حسابی که قدرت نمایی کردند!*
*فرعون باد به غَب غَب انداخت !*
حالا خداوند به موسی گفت: *موسی عصا تو بنداز !!*
موسی چوپان بیابانگرد کُجا، ساحران دربار حکومت فرعون کجا??
*موسی عصارو انداخت، به اذن الله، عصا تبدیل به اژدها شد و سحر ساحران رو بلعید!!!*
پشمای ساحرا که ریخت هیچ••• *😁، اولین نفرایی که ایمان آوردند کیا بودند؟ خودِ ساحران فرعون !!*
چرا؟ چون خودشون این کاره بودند! *کار بلد بودند*
*متخصص امر بودند، در واقع* *تکنوکرات بودند،*
*فن سالار بودند،*
اونا بهتر از عوام میدونستند که چی به چیه؟ *این دیگه سحر و جادو و ادا اصول نیست،*
*این معجزه است!*
اینجا دکترینه!
*یعنی ساحران فرعون غلاف کردن، بقیه دیگه مهم نبود چی فکر میکنن !!*
اما در زمان حاضر : وقتی پهپاد گلوبال هاوک سوپر مدرن نامرئی در لبه تکنولوژی جهان، توسط سامانه سوم خرداد نیروی هوا فضای سپاه ساقط شد، *اسپوتنیک روسیه به نقل از ژنرال های روس گفت: ایرانی ها یک سلاح خارقالعاده دارند !!،* در واقع اون متخصصین امر که تشتک هاشون پرید، هستن که قضیه رو فهمیدن؛
دیگه مهم نیست یارو تو تاکسی چی قُدقُد میکنه!☺️
*آنگاه که ولادیمیر پوتین ؛ افسر ارشد KGB و رئیس جمهور اَبَر قدرت بلوک شرق، دست به سینه میشینه جلو رهبر انقلاب ما* ، دیگه مهم نیست افراد واداده حَرّافی چون *زیباکلام و تاجزاده و*... چی قِرقِره میکنن😉!
و وقتی *ژنرال های چهارستاره سنتکام هنوز هم میگن: "ما هرجا میریم به سَد #قاسم_سلیمانی میخوریم#،"*
دیگه اون بَبو گُلابی خِرفت تو دانشگاه واسه ما فَسانه است *✋😉! اون ژنرال ارتش آمریکا میدونه #حاجی چکار کرد !!*
#شهید فخری زاده رو موساد میدونست کیه! نه ما ، *وقتی پدر موشکی اسرائیل اعتراف میکنه: تکنولوژی موشکی ایران حیرت انگیز [و] عجیبه،دیگه مهم نیست دیگرانی که سر در نمیآورند چی میگن اینا متخصصان امر هستند، اینها ساحران فرعون اند؛ وقتی اینا زانو میزنن، یعنی اونی که باید بفهمه فهمیده!* بقیه اگه نفهمیدن چون *نَفَهمَن !!* و یا نمی خواهند که بفهمند ☺️
*وقتی سید حسن در لبنان میگه*
حزب الله *100 هزار رزمنده آموزش دیده مسلح داره که با اشاره*! نه دستور!
کوه ها رو جابه جا میکنن! مهم نیست *اون باقالی* تو فُلان پِیج اینستا چی میگه! *یارو تو پنتاگون کُلکُ و پَرش ریخته!* اون فهمیده سید حسن چی گفته!
*ساحران فرعون، اول از همه ایمان آوردن! چون اونا فهمیدن چی به چیه*
بقیه ول معطل اند!
*هموطن متوجه شدی چی شد یا نه ???!!»*
😏حالا هی به سیاه نمایی بر علیه مملکت ادامه نده.....
خدا هست که خدایی میکنه
و
ایران اسلامی
علیرغم دشمنی ها
پیروز این میدان است
به اذن الهی.
آره داداش.اینجوریاس...
آروم باش..صبوری باش
فقط همین👍
ارسالی از مخاطبین
🆔 @ashaganvalayat
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۲۱ تیرماه ۱۴۰۲
💫 #رهبر_معظم_انقلاب:
#چادر، پیش از آنکه یک حجاب اسلامی باشد، یک #حجاب ایرانی است.
🗓 ۱۳۷۳/۰۷/۲۰
#تقویم۱۴۰۲
🆔 @ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دادستان تهران: وزیر اقتصاد مستندهای فرارهای مالیاتی میلیاردی را ارائه کند
🔹خاندوزی در یک برنامه تلویزیونی از شناسایی ۱۷۶ هزار نفر با گردش مالی ۷۰۰ هزار میلیارد تومان، بدون پرداخت مالیات، ۸۰۰ شناسه ملی افراد زیر پنج سال و هزار و ۱۰۰ شناسه ملی افراد پنج تا ده سال با تراکنش میلیاردی خبر داده
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
38.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ بسیارمهمی که منتظرش بودید...
▪️ اثرگذارترین شخصیت صد سال آینده چه کسی است؟
▪️ یک نفر مثل او پیدا نمیکنید...
▪️ از مهمترین شئون عاقبتبخیری از دیدگاه #حاج_قاسم ...
▪️ #کوروش کبیر زمان کیست؟
▪️ توصیف #ضدانقلاب از زندگی رهبری
▪️ماجرای انگشتر #عقد رهبری
▪️ نظر دبیرکل وقت سازمان ملل درخصوص آیتالله #خامنهای
▪️ حتی یک نقطه خاکستری در زندگی او نیست
▪️ کسی که عبادت او یک #کمونیست را مجذوب میکند
▪️ کسی که سطح #مطالعه اش حیرت آور است
▪️ کسی که سخنرانی او در کنگره حافظ حتی پس از ۳۰ سال، نطق ادبی برگزیده #سازمان_ملل است...
▪️ تسلط حیرتآور در بحث زبان و ترجمه
▪️ رفتار پدرانه حتی برای معترض...
▪️ گوش تان به فرمان #رهبری باشد...
▪️ نظر آیتالله بهجت درخصوص رهبری
_________________________
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از ادبیات دشمن استفاده نکنید....
#تند رفتن بد نیست؛ انحراف بد است!
آن زمان به امام میگفتند #تندرو
از همه تندرو تر به تعبیر دشمن این بنده حقیر هستم
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸