eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.5هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
36.7هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
🅱پارت دوم بسته تحلیلی خبری روزانه《《قفقاز اناتولی》》 💢این روزنامه توسط حسن ضرابی منتشر شده بود که در سال 1991روز انتشار روزنامه اکینجی روز مطبوعات آذربایجان نام گذاری شده است 💢این روزنامه از سال1875تا 1877 به تعداد 56 مورد منتشر شده که این روزنامه در گسترش نشر روزنامه در آذربایجان نقش اساسی داشته است این روزنامه توانسته بود در بین مردم عادی و روشنفکران جامعه آذربایجان جا باز کند 📌شایان ذکر است که روشنفکران و نویسندگان متعددی در این روزنامه قلم زده و مقاله های زیادی را منتشرکرده بودند ولی متاسفانه روزنامه اگینجی بعد از مدتی نتوانست به زندگی کاری خود ادامه دهد در سال 1877 انتشار آن متوقف شد . 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🎞دیدار اردوغان با محمود عباس و نتانیاهو در ترکیه .بزبان ترکی ◀️اردوغان در هفته بعد رئیس دولت منطقه خود گردان فلسطین محمود عباس و نخست وزیر اسرائیل را به ترکیه دعوت کرده است ◀️دو دیدار مهم اردوغان هفته پیش روخواهیم داشت که از طرف مسئول روابط عمومی ریاست جمهوری رسانه ای شده ای است ◀️در دیدار عباس با اردوغان در مورد ارتباط فلسطین و ترکیه گفتگوخواهد شد و در این دیدار مسایل مهم جهان و منطقه نیز بررسی خواهد شد ◀️دردیدار نتانیاهوکه سه روز بعداز محمودعباس دیدار خواهد کرد. در این دیدار درمورد گسترش روابط ترکیه و اسرائیل و مسایل مهم منطقه دو رئیس دولت مذاکره خواهند نمود. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭121‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی پدر و مادر احمد در بهار خواب نزدیک اتاق احمد ایستاده بودند. احمد در اتاق را قفل کرد و کلیدش را در جیبش گذاشت و رو به پدرش گفت: ان شاء الله این دفعه که برگشتم میام وسایلامو می برم خونه خودمون. حاج علی گفت: بذار همین جا باشه. کاری که به ما نداره. احمد با لبخند جلو رفت و دست پدرش را بوسید و بعد هم دیگر را در آغوش کشیدند. مادرش گفت: بیایین بریم بشینیم یه چایی شربتی چیزی بخورین. احمد مادرش را در بغل گرفت و بوسید و گفت: دستت درد نکنه قربونت برم ولی دیر شده باید زود برم. مادرش چادرش را مرتب کرد و گفت: رقیه رو اگه دوست داره بذار این جا بمونه احمد تشکر کرد و گفت: ممنون قربونت برم ولی به حاجی معصومی قول دادم می برمش اون جا. مادرش سر تکان داد و گفت: باشه مادر. هر طور صلاحه. جلو رفتم و با مادر و پدر احمد خداحافظی کردم و بعد از خانه شان بیرون زدیم. سوار ماشیم احمد شدیم و مرا به خانه پدرم رساند. داخل کوچه توقف کرد. دستم را گرفت و با لبخند زیبایش و نگاه پر از احساسش به رویم خیره ماند. با شستش پشت دستم را نوازش کرد و گفت: برام خیلی سخته ازت جدا بشم و چند روز نبینمت ولی چاره ای نیست. باور کن هر لحظه به یادتم. به قلبش اشاره کرد و گفت: جات این جاست رقیه خانم. به رویش لبخند زدم و گفتم: دعا می کنم کارت زود تموم بشه و زود برگردی. نبودنت خیلی سخت و عذاب آوره دلتنگیت منو می کشه _خدا نکنه عروسکم. چند روزه میرم و بر می گردم. بهت قول میدم قبل ماه رمضون خونه باشم. _قول میدی؟ ... قول میدی کارت بیشتر طول نکشه. احمد دستم را بالا آورد. بوسید و گفت: آره قول میدم. بهت قول میدم روز پیشواز برگردم. اصلا شما صبح روز پیشواز برگرد خونه مون. منم رسیدم مستقیم میام خونه. خوبه؟ لبخند زدم و گفتم: از خوب هم خوب تره. عالیه احمد در ماشین را باز کرد و گفت: پیاده شو قربونت برم. از ماشین پیاده شدم و احمد وسایلم را برایم آورد. در که زدم خانباجی در را باز کرد و با احمد حال و احوال کرد. خانباجی تعارف کرد احمد داخل بیاید اما احمد تشکر کرد و گفت مسافر است. خانباجی اصرار کرد احمد بماند تا او را از زیر قرآن رد کند. گویا مادر را هم خبر کرد چون او هم برای بدرقه احمد آمد. احمد را از زیر قرآن رد کردند و او هم بعد از خداحافظی سوار ماشینش شد و رفت. مادر پشت سرش آب ریخت و برایش آیه الکرسی و دعا خواند و بعد با هم به داخل خانه رفتیم. در این چند روز که خانه مادرم بودم هر چند هر روز با اعضای خانواده سرم گرم بود، خواهرانم می آمدند و به صحبت وقت می گذراندیم ولی از شدت دلتنگی حس خفگی می کردم. اتاقم حالا اتاق محمد علی شده بود که به بهانه درس خواندن به آن جا می رفت ولی هر وقت به او سر زدم او را در حال مطالعه کتاب های غیر درسی می یافتم. روز پیشواز رسید. همه مان سحری خوردیم و نیت روزه کردیم. بعد از طلوع آفتاب از آقاجان خواستم مرا به خانه مان ببرد آقاجان مرا جلوی در خانه پیاده کرد و بعد از خداحافظی رفت. کلید انداختم و وارد خانه شدم. ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‬‬‬‬‬‬‬‬‬m/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭07‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭122‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی لباس عوض کردم و سریع مشغول تمیز کردن خانه شدم. سماور را روشن کردم و با احتمال این که احمد روزه نباشد برایش نهار پختم. مادر خیلی اصرار کرد من امروز روزه نگیرم. می گفت احمد بعد از چند روز از سفر بر می گردد و زشت است من روزه باشم شاید از من توقعی داشته باشد اما من نیت روزه کردم و گفتم مستحبی است. اگر او راضی نبود روزه ام را باز می کنم. نزدیک ظهر بود که در خانه را کوبیدند. چادر رنگی ام را سرم کردم و پشت در رفتم. قلبم به شدت می تپید. دلم می خواست با روی باز از احمد استقبال کنم. پرسیدم کیست که لبخند روی لبم ماسید. خانم همسایه بود. یکی دو باری او را در مسجد دیده بودم. برای قرض گرفتن سیب زمینی آمده بود. چند سیب زمینی برایش آوردم و بعد از تعارفات معمول در را بستم. صدای اذان مغرب هم پیچید ولی هنوز احمد نیامده بود. با وجود اسن که از این تاریکی و تنهایی می ترسیدم قامت نماز بستم. به ظاهر در نماز بودم ولی همه فکر و ذهنم پیش احمد بود. او قول داده بود روز پیشواز برگردد. اگر نیاید چه؟ اگر در خانه تنها بمانم؟ نه ...
به خودم دلداری می دادم می آید. او قول داده بود روز پیشواز برگردد و تا آخر شب وقت داشت بیاید. نمی دانم رکعت چندم بودم که صدای باز شدن در آمد. همه ذهنم و وجودم به سمت در پرواز کرد. این نمازِ من نماز نبود. واقعا یادم نبود چه می خواندم. هر چه سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم تا یادم بیاید کجای نماز بودم نشد. نمازم باطل بود. برای همین با همان چادر رنگی به حیاط رفتم. احمد بود. با دیدنم گل از روی خسته اش شکفت و با لبخند سلام کرد. دلم می خواست از پله ها پایین بپرم و خودم را هم چون دختربچه ای در آغوشش بیاندازم اما خجالت کشیدم و همان جا دم در اتاق ایستادم. احمد وسایلش را زمین گذاشت. از پله ها بالا آمد و مرا در آغوش کشید. بعد از رفع دلتنگی تعارف کردم وارد اتاق شود و رفتم برایش چای بیاورم. از صبح چهار پنج باری چای دم کرده بودم که هر وقت او رسید چای تازه دم باشد وسایل احمد را جلوی در اتاق گذاشتم و به مطبخ رفتم. برایش که چای بردم دیدم احمد کمی سوغاتی هم آورده است. کنارش نشستم و از او تشکر کردم. احمد یک بسته خیلی بزرگ روزنامه پیچ آورده بود. بسته را به سمتم گرفت و گفت: ناقابله. بسته به نظرم بسیار سنگین آمد. تشکر کردم و کاغذ دورش را آهسته باز کردم. کارتنش کارتن رادیو بود. کارتن را باز کردم. اشتباه نمی دیدم واقعا رادیو ضبط بود. با تعجب به احمد نگاه کردم. رادیو ضبط به چه کار من می آمد؟ احمد رادیو ضبط را جلوی خودش کشید. قوّه (باطری) هایش را جا زد و برایم توضیح داد چه طور از آن استفاده کنم. منظورش را نمی فهمیدم. احمد تمام مدت با توضیحاتی که می داد به رویم لبخند می زد. گیج شده بودم. آقاجان همیشه می گفت رادیو تلوزیون جز ابتذال چیزی نیست. احمد هم به نظرم آدمی نبود که دوست داشته باشد من با این چیزها سرگرم شوم. اصلا به نظرم استفاده از رادیو با اخلاق و عقاید او جور در نمی آمد. گیج پرسیدم: برای چی من باید یاد بگیرم از رادیو استفاده کنم؟ m/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭07‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭123‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد با لبخند گفت: برای این که معلوماتت زیاد بشه. دست برد و ساکش را جلو کشید. از داخل ساک چند نوار کاست در آورد به من داد و گفت: روزها که داری کارات رو می کنی اینا رو بذار تو ضبط گوش کن. نوار ها سخنرانی های آقای کافی، آقای خمینی، آقای مطهری و چند نفر دیگر بود. رنگ از رخم پرید. نوار ها تمام سخنرانی های کسانی بود که حکومت به خون شان تشنه بود. احمد چه طور این ها را تهیه کرده و به خانه آورده بود؟ یعنی نترسیده بود؟ هر چه من از دیدن نوار ها خوف کردم و ترسیدم احمد آرام و مطمئن بود. آرامش و اطمینان عجیبی داشت که مرا هم آرام کرد. نوار ها را گرفتم و تشکر کردم. ماه رمضان از راه رسید. هر شب قبل از خواب سحری می پختم و بعد می خوابیدم. برای نماز صبح و مغرب و عشا به مسجد می رفتیم و تقریبا بیشتر شب های ماه رمضان افطاری دعوت بودیم. تمام فامیل ما را در ماه رمضان به خانه شان دعوت و پاگشا کردند. گاهی در مهمانی ها از من سوال می کردند آیا حامله ام و من از خجالت سرخ می شدم. یک شب که از مهمانی افطار برگشتیم وقت خواب با هزار خجالت به احمد گفتم: هر جا دعوت میشیم میریم همه ازم سراغ می گیرن و می پرسن حامله نشدم؟ احمد در حالی که رختخواب را پهن می کرد گفت: مردم چه عجولن هنوز یک ماه از ازدواج ما نگذشته روسری ام را تا زدم و گفتم: دیگه میگن آدم باید زود بچه بیاره نباید تاخیر انداخت. احمد دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت: هنوز دیرم نشده موهایم را مرتب کردم و با خجالت پرسیدم: یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ احمد کنارم نشست و گفت: چرا باید ناراحت بشم عروسک خانم؟ با من و من گفتم: واقعا میخوای به خاطر زن داداشت صبر کنی؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: وقتی این جوری از من خواست به نظرت می تونم صبر نکنم؟ _اگه خدا نخواد اونا هیچ وقت بچه دار بشن چی؟ احمد به گل فرش خیره شد و گفت: ان شاء الله که این طور نمیشه. ان شاء الله خدا برای اونا هم بخواد و به زودی خبر خوشش رو بهمون بدن. _ان شاء الله ولی اگه نشد ... تا کی میخوای به احترام شون صبر کنی؟ احمد به رویم لبخند زد و با شیطنت پرسید: دلت بچه میخواد؟ از خجالت گر گرفتم و سر به زیر انداختم. با همان خجالت گفتم: راستش فرقی نمی کنه فقط سوال پرسیدم. احمد دستم را گرفت و گفت: دروغه اگه بگم دلم بچه نمیخواد.
ولی نمی تونم دل داداشم و زن داداشم رو نادیده بگیرم. زن داداش تو این هفت سال کم حرف و حدیث نشنیده. تو این سالا به خاطر بچه دار نشدنش خیلی عذاب کشیده درسته مادرم و حاج بابا مستقیم به روش نمیارن ولی اون اولا که خونه حاج بابام زندگی می کردن خیلی مادر ذوق و شوق نشون می داد که اینا زود بچه بیارن وقتی یه سال گذشت و خبری نشد آواره این دکتر و اون دکتر شدن. دعا نویس رمال جن گیر همه چی. هر کی از راه می رسید می پرسید چرا بچه ندارین نکنه عیب و ایرادی دارین یه مدت بود هر وقت زن داداشو می دیدم چشماش خیس اشک بود. شب و روز کارش گریه بود. مادر دلداریش می داد می گفت عیب نداره خدا به وقتش میده هنوز مصلحت نیست ولی خانواده خودش اذیتش می کردن. بهش می گفتن نازایی با طلاق برگشت می خوری بهش می گفتن قبول کن محمد زن بگیره بچه دار بشه هوو داشتن ننگش از طلاق گرفتن کمتره. حتی یه بار خودشون برای داداش محمد رفتن خواستگاری ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭123‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬h/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭124‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی هینی کشیدم و گفتم: واقعا؟! احمد سر تکان داد و گفت: آره. داداش مثلا سوگل رو برد گذاشت اونجا دلش باز بشه اینام نشستن زیر پاش گفتن نازایی اجاقت کوره طلاقت میده بیا یه دختر خوب و بساز رو خودمون پیدا کردیم همینو برای شوهرت خواستگاری کنیم اینو بگیره براش بچه بیاره این جوری هم تو رو نگه میداره هم بچه دار میشه. دیگه زن داداشم راضی میشه پا میشه با مادرش میرن خواستگاری یکی از دخترای همسایه شون _طفلکی ... داداشت چه کار کرد؟ قبول کرد؟ احمد خندید و گفت: اگه قبول می کرد که تو الان دو تا جاری داشتی من زیاد در جریان ماجراهاشون نبودم اینو چون داداش درد و دل کرد فهمیدم. خیلی عصبانی شده بود. خودش که تا یه سال با خانواده سوگل رفت و آمد نکرد. به مدت سوگل رو هم نمی ذاشت بره می گفت چرا بری جایی که با حرفاشون خون به جیگرت می کنن؟ دیگه حاج بابا باهاش صحبت کرد گفت تو نمیخوای بری نرو ولی صله رحم واجبه بذار سوگل بره پدر و مادرش ازش انتظار دارن دلتنگ میشن. دیگه محمد هم کوتاه اومد گذاشت سوگل بره خودشم باز بعد یه سال رفت و آمد کرد. زن داداش خیلی سختی کشیده من همیشه دعا می کنم خدا دلش رو شاد کنه و چشمش روشن بشه. می دونم چه فشاری روش بوده که اومد هم چی چیزی ازمون خواست. اگه بدونم با چند ماه صبر و تحمل ما حال اون بهتره کمتر اشک می ریزه چرا چند ماه صبوری نکنم؟ سر تکان دادم و گفتم: حق با توئه الهی هر چه زودتر دامنش سبز شه خدا بهش بچه سالم صالح بده احمد زیر لب ان شاء الله گفت و از جا برخاست. چه وحشتناک بود. اگر من هم بچه دار نشوم چه؟ رو به احمد پرسیدم: از کجا میشه فهمید آدم بچه دار میشه یا نمیشه نکنه منم ... احمد به سمتم برگشت و گفت: فکر و خیالش رو نکن زیر لب گفتم: اگه منم بچه دار نشدم چی؟ احمد دوباره کنارم نشست و دستش را پشتم گذاشت و گفت: این فکرا چیه می کنی خوشگل خانم؟ به صورت احمد چشم دوختم و گفتم: اگه من بچه دار نشم ناراحت میشی؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: نه ناراحت نمیشم. _الکی میگی خودت الان گفتی دلت بچه میخواد. احمد خندید که گفتم: یه چیزی رو بهم قول میدی؟ احمد روی موهایم دست کشید و گفت: چه قولی بدم بهت؟ با خجالت گفتم: اگه من بچه دار نشدم سرم هوو نیار من دلش رو ندارم. دوست ندارم تو رو با کسی غیر خودم ببینم. احمد مرا بغل گرفت و روی پایش نشاند و گفت: این حرفا چیه می زنی آخه؟ مگه من دلم میاد به کسی غیر تو نگاه کنم؟ مگه وقتی تو رو دارم کسی جرات می کنه بیاد تو زندگیم؟ همه زندگی من تویی. اگرم میگم دلم بچه میخواد، دلم از تو بچه میخواد نه کس دیگه. دلم میخواد چند تا فرشته مثل خودت از تو داشته باشم حاضر نیستم به خاطر دل خودم خم به ابروت بیاد. من از همه دنیا فقط تو رو میخوام و تو برام کافی هستی سرم را به شانه اش تکیه دادم و گفتم: راست میگی؟ احمد سر تکان داد و گفت: دلیلی نداره بهت دروغ بگم. اون قدر دوست دارم که جز بودنت و خوشحالیت هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت نداره. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭125‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی
ماه رمضان با همه شیرینی ها، عبادت ها و سحرخیزی هایش تمام شد. گویا حاج علی هر سال عید فطر که می شد تمام فامیل شان را برای شام در منزل شان وعده می گرفت. احمد برایم گفت که همه فامیل شان از دور و نزدیک دعوت دارند و خانه شان حسابی شلوغ می شود. دلم می خواست بعد از نماز عید برای کمک به خانه شان برویم ولی احمد گفت همه کارها را زیور خانم و مهتاب خانم انجام می دهند برای غذا هم آشپز می آورند و کاری نیست که ما زودتر برویم و بخواهیم کمک کنیم. یک ساعت قبل از اذان مغرب به خانه حاج علی رفتیم. یکی از لباس هایم را که خاله برایم دوخته بود را پوشیدم. لباس قشنگی بود. کرم رنگ بود و دور یقه و آستین هایش تور دوزی و مروارید دوزی شده بود. قرار بود خانم ها که بیشترند در مهمان خانه باشند و آقایان هم در اتاق کناری پذیرایی شوند. وقتی رسیدیم عمه مریم _تنها عمه احمد_ به همراه زن عموهایش هم رسیده بودند. با همه سلام و احوالپرسی و روبوسی کردم و کنار زینب نشستم. زینب لباس قهوه ای رنگی که روی سینه اش گل های ریز مشکی کار شده بود پوشیده بود. موهایش را دو طرف سرش بافته و با روبان قهوه ای رنگ بسته بود. عمه مریم با من گرم صحبت شد. مدام از زندگی مان سوال می پرسید و از اخلاق خوب احمد تعریف می کرد. عمه مریم خانم مسنی بود که از پدر احمد ده سال شاید هم بیشتر بزرگ تر بود. صورت سفیدش پر از چروک های ریز بود اما در عین حال نمک خاصی داشت. لحن صحبتش هم گیرا و جذاب بود و از مصاحبت با او احساس لذت می کردم. بعد از نماز مغرب تقریبا همه مهمان های شان رسیدند و خانه شان غلغله مهمان بود. مهمان خانه شان با آن وسعت پر شده بود و دیگر حتی جای سوزن انداختن هم نبود. صدای بازی و خنده بچه ها با صدای حرف زدن خانم ها کل مهمانخانه را پر کرده بود. فامیل مادری احمد بسیار فاخر و اشرافی لباس پوشیده بودند و طلاهای سنگین به سر و گردن شان داشتند. اما خانواده پدری شان ساده تر و مثل من و خانواده ام بودند. مادر و خانباجی هم در این ضیافت دعوت داشتند و کنار زن عموهای احمد نشسته و گرم صحبت بودند. جمعیت زیاد بود و احساس کردم زیور خانم و مهتاب خانم دست تنها از پس پذیرایی بر نمی آیند. برای همین از جایم برخاستم و در پذیرایی از مهمان ها به آن ها کمک کردم. زیور خانم و مهتاب بسیار خوشحال شدند و تشکر کردند اما زکیه و زهرا انگار از این کار من خوش شان نیامد. چندین بار به من اشاره کردند که بنشینم ولی من به روی خودم نیاوردم که متوجه اشاره شان شده ام. نزدیک پهن کردن سفره بود که سوگل از راه رسید. با چشم های خیس اشک مستقیم پیش مادر شوهرم رفت و خودش را در بغل او انداخت. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭126‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی همه ترسیدیم که نکند اتفاق بدی افتاده باشد. مادر احمد که نمی دانست چه شده سوگل را نوازش می کرد و او هم به گریه افتاد. سوگل بعد از این که کمی آرام گرفت با صدایی لرزان آهسته گفت: مادر جان من ... من حامله ام! برای لحظه ای مهمان خانه در سکوت فرو رفت و بعد صدای جیغ شادی همه بلند شد. مادر احمد با صدای بلند جیغ شادی کشید و سوگل را در بغل گرفت و با صدای بلند گریست. من و خیلی های دیگر هم به گریه افتادیم. مادر سوگل را از خودش جدا کرد و با گریه پرسید: مطمئنی دخترم؟ از کی فهمیدی؟ سوگل با گریه گفت: حدودا یک ماه بود حالم بد بود. یه ماه بود سر درد و سرگیجه داشتم فکر می کردم مال روزه است. قبلش هم از شب مجلس عروسی داداش احمد بعضی روزا حالم به هم می خورد و بالا می آوردم. اصلا فکرشم نمی کردم باردار باشم. محمد که دید حالم خوب نمیشه هی داره بدترم میشه دیروز منو برد دکتر و آزمایش دادم. معلوم شد باردارم. الان از پیش هما ماما میام. میگه بچه ام سه ماهشه. باورتون میشه؟! دوباره همدیگر را در آغوش کشیدند و گریه کردند. زمزمه خدا را شکر از هر طرف مهمان خانه به گوش می رسید. مادر سوگل از خوشحالی به سجده شکر افتاده بود. زکیه و زهرا سوگل را بلند کردند بوسیدند و تبریک گفتند. خوشحالی در چهره همه پیدا بود. من هم جلو رفتم و با خوشحالی سوگل را بغل کردم و تبریک گفتم. سوگل هم با گریه و اشک تشکر کردند. عمه مریم و خیلی های دیگر هم با گوشه روسری اشک شادی شان را پاک می کردند. با شادی سوگل دل همه شاد شده بود. کم کم سفره پهن شد و مهمان ها همه سر سفره نشستند. من و زن عموهای احمد در پهن کردن و چیدن وسایل سفره کمک می کردیم.
شام چلو مرغ همراه با ماست و سبزی تازه و دوغ بود. بعد از صرف شام و جمع کردن سفره لباس پوشیدم تا به مطبخ شان بروم و در شستن ظرف ها به زیور و مهتاب خانم کمک کنم. یکی از سینی های بزرگ ظرف را برداشتم و از مهمان خانه خارج شدم. حیاط پر از آقایانی بود که یا کنار هم به حرف ایستاده بودند و یا در رفت و آمد بودند. سینی سنگین بود و نگه داشتن هم زمان آن و چادرم کار سختی بود. اولین پله را که پایین آمدم احمد جلویم سبز شد. با دیدنش لبم به خنده باز شد. احمد سینی را از دستم گرفت و سریع پرسید: این جا چه کار می کنی؟ اینو چرا برداشتی سنگینه رویم را با چادرم گرفتم و گفتم: میخوام برم مطبخ به زیور خانم تو شستن ظرفا کمک کنم. _دستت درد نکنه ولی لازم نیست برو داخل _اما آخه ظرفا زیاده اذیت میشن. میرم یکم کمک می کنم ... _عزیزم لازم نیست. حاج بابا از بیرون کسی رو آورده کارها رو انجام میدن. شما برگرد داخل. این را گفت و بدون هیچ حرف دیگری رفت. من هم به مهمان خانه برگشتم. کم کم مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند. قبل از همه عمه مریم خدا حافظی کرد و رفت. تا آخر شب منتظر بودم احمد مرا صدا بزند تا با هم به خانه برگردیم اما خبری از احمد نبود. با خودم گفتم حتما در حال کمک است و تا کارها تمام نشود نمی آید. سوگل خداحافظی کرد تا برود ولی چند لحظه بعد دوباره برگشت و از من خواست حاضر شوم تا با آن ها به خانه برگردم. تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. از مادر و خواهران احمد خداحافظی کردم و همراه سوگل رفتم سوار ماشین محمد آقا شدم. محمد آقا بعد از سلام و احوالپرسی گفت: احمد ازم هواست ازتون عذر خواهی کنم که بی خبر رفت. کسی نبود عمه مریم رو برسونه احمد عمه رو برد چناران و ازم خواست شما رو برسونم خونه. خودش تا آخر شب بر می گرده. اگرم دوست دارین تشریف بیارید منزل ما. خوشحال میشیم. تشکر کردم و گفتم: نه ممنون مزاحم نمیشم بی زحمت منو برسونید خونه خودمون. محمد چشم گفت و مرا به خانه مان رساند. جلوی در خانه که توقف کرد کلید گرفت و به داخل حیاط رفت تا چراغ برایم روشن کند. وقتی برگشت هر چه تعارف کردم داخل بیایند و از آن ها پذیرایی کنم قبول نکردند و بعد از تشکر و خداحافظی رفتند m/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬چ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📍توقف سیزدهمین دوره جوایز ایسفا بدلیل پوستر حاشیه‌‌سازش وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی دستور توقف این رویداد را صادر کرد و مدیرکل دفتر جشنواره‌ها و همکاری‌های بین‌الملل نیز گفت : انتشار هرگونه پوستر بی حجاب در اقلام تبلیغی جشن ها و جشنواره ها خلاف قوانین جاری کشور است و در این خصوص با مدیرعامل و هیات مدیره خانه سینما و دست اندرکاران ذیربط رایزنی شد تا هماهنگی‌های لازم در این راستا صورت گیرد چرا که مسئولیت این موضوع برعهده خانه سینما است 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🎥فیلم "چپ، راست" بهانه‌ای برای زدن مذهب از چپ و راست .....در تمام طول فیلم شاهد نبرد این دو خانواده که نمایندگی دو جناح سیاسی را بر عهده دارند هستیم. خانواده‌ای مذهبی و انقلابی که به صورت غلو شده و مضحکی به نمایش درآمده است در مقابل خانواده‌ای جنتلمن و امروزی. 🔶ضربه نهایی نیز در گروکشی خانواده‌ها و اعمال شیوه تربیتشان برای دخترها رقم می‌خورد. دو دختر در صحنه آخر فیلم بدحجاب هستند! و "بشیر" و همسرش در تربیت دخترشان شکست می‌خورند؛ دختری که در کودکی چادر بر سر داشت در جوانی بدحجاب است! مسئله مهم دیگری که در این فیلم به سخره گرفته شده کلید واژه نفوذ است. مسئولان بالادستی "بشیر" و "اصلان"، با هم بودن‌های اجباری دو خانواده را با پرونده‌سازی تعبیر به نفوذ و نفوذی می‌کنند! و به همین راحتی این پدیده خطرناک و جدی را به سوءتفاهم و اسناد دروغین تنزل می‌دهند. دست آخر نیز... متن کامل را در سایت یا کانال مطالعه کنید. http://roubesh.ir/post/831 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 حجاب اجباری در رم واتیکان به عنوان کانونی ترین مرکز مسیحیت کاتولیک، در شهر رم پایتخت ایتالیا واقع شده است و به عنوان یک دولت- شهر مستقل فعالیت می کند. واتیکان، مقر پاپ بوده و با ۴۴ هکتار مساحت، کوچکترین کشور دنیا محسوب می شود اما کلیسای سن پیتر که در ورودی واتیکان قرار گرفته و موزه ی آن، سالانه جمع قابل توجهی از گردشگران را برای بازدید به این مکان می کشاند. از نکات جالب توجه هنگام ورود به واتیکان، رعایت قانون حجاب است؛ مسئولان امر در واتیکان از طریق نصب تابلوهایی که در جاهای مختلف دیده می شود، اعلام کرده اند که شرط ورود به واتیکان، رعایت پوشش نسبی است بنابراین علی رغم آنکه رم، یک شهر توریستی بوده و افراد با فرهنگ و پوشش های متفاوت و گاه زننده در آن حضور دارند، شرط ورود به واتیکان، رعایت حجاب است و همگان نیز به این قانون احترام می گذارند. البته قانون حجاب به واتیکان اختصاص نداشته و سایر کلیساهای شهر رم نیز با نصب تابلوهای مشابه، ورود افراد را به حجاب منوط کرده اند. همان طور که در تصاویر مشاهده می شود این قانون، نه تنها بانوان که آقایان را نیز شامل می شود. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آغاز رزمایش اقتدار هواییِ ارتش از امشب 🔹فرمانده نیروی هوایی ارتش: مرحله اصلی و فاز عملیاتی یازدهمین رزمایش اقتدار هوایی فداییان حریم ولایت نیروی هوایی ارتش امشب در اصفهان آغاز می‌شود. 🔹در این رزمایش، نیروی انسانی جوان و خلاق که تمامی تخصص‌های خود را در داخل کشور و زیر نظر اساتید داخلی فراگرفته‌اند، با بهره‌گیری از ۹۲ فروند از انواع جنگنده‌های شکاری رهگیر، بمب‌افکن و هواپیماهای بدون سرنشین به اجرای انواع عملیات شناسایی و عکس‌برداری، انهدام اهداف هوایی و زمینی، عملیات روانی، جنگ الکترونیک و پدافند غیرعامل و آزمایش سامانه‌های تولیدشده جدید و ادوات مدرن خواهند پرداخت. 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشمندان بر این باورند که کفشدوزک‌ها در دسته‌های بزرگی مانند این دسته جمع می‌شوند تا دمای داخلی بدن خود را تنظیم کنند، جفت خود را به اشتراک بگذارند، دفاع خود را تقویت کنند و منابع را به اشتراک بگذارند 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥صحبت‌های عارفانه و زیبای دکتر الهی قمشه‌ای در مورد امام حسین علیه السلام 💠دست من و تو نيست اگر عاشقش شديم خيلي حسين زحمت ما را كشيده است 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🔴ایشون رو یادتونه؟ 👤همونی که به دروغ شایعه پخش کرد که توسط نیروهای امنیتی بهش تجاوز شده! بعد از اینکه دروغش برملا شد براندازان به قتل تهدیدش کردن و نکته‌ی جالب اینجاست ایشون هم بهائی از آب در اومد! 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇺🇸در ایالات متحده همه برای زنده ماندن کار میکنند... 🔺اظهارات دردناک جوانان آمریکایی از مشقت‌های زندگی در این کشور؛ توان پرداخت هزینه اجاره، مراقبت‌های بهداشتی و تحصیلی را نداریم! 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 نمایی هوایی از تداوم راهپیمایی ده‌ها هزار صهیونیست در اعتراض به لایحه اصلاحات قضایی 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🚨چندین تصویر از گورستان جنگنده های روسیه🚀 🔥در این تصاویر جنگنده های میگ۳۱ فاکس هاوند اوراق شده مشخص است‌🇷🇺 🔥فاکس هاوند ملقب به سگ شکاری روس ها نام یک جنگنده رهگیر و پرسرعت است 🚀این جنگنده بزرگ و عظیم الجثه با ورود موشک های رادار فعال و جنگنده های پنهانکار جدید،برتری های خود را نسبت به دیگر جنگنده ها را تا حدودی از دست داده است اما روسها بدنبال ارتقای فاکس هاوندهای خود هستند و با وجود ضعف هایی که این جنگنده دارد هنوز هم این جنگنده خطرناک و قدرتمند است.🔥 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥‌ اعتراف به نقش موثر ایرانی‌ها در اسلام چه در اهل‌سنت چه در تشیع 🔹‌ شکی نیست که وقتی اسلام وارد آن سرزمین شد، آنجا مرکز و زایشگاه تمدن بود. امکان ندارد عالمی پیدا کنید که ایرانی نباشد. و اگر غیر عجم یا عرب باشد، حتما استاد و معلمش عجم (ایرانی) بوده است. 🔹‌ پ ن : بعله چیزی رو که با گوشت و خون ایرانی عجین شده   به این راحتی نمیشه  با حرفهای مفت مشتی غرب زده ازشون جدا کرد 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨«سپاه بیا خیابون، کشف حجاب رو جمع کن» 🔹درخواست تعدادی از نمازگزاران در حاشیه‌ی نماز جمعه دیروز تهران از سردار سلامی، فرمانده کل سپاه 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj