فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی کارشناس اینترنشنال به قدرت هکری و سایبری ایران اعتراف میکند
🔺رهگیری مسیر حرکت کشتی اسرائیلی با توان هکری و سایبری و هدف گیری با پهپاد شاهد یکی از شیوههای ایرانیهاست!
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️#پاسخ_شبهه
❌چرا نظام کاری با دزدها ندارد؟ خاوری چی شد؟ عاقبت اختلاس ۳هزار میلیاردی چه شد؟!
#شبهات_سیاسی
--------------------------
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رجعت امام حسین علیه السلام بعد از ظهور
🎙 استاد_عالی
#محرم🏴
#امام_زمان
#اللھمعجللولیڪالفࢪج
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخی به صحبت های جواد خیابانی در برنامه مهلا
#مهلا
#نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_شجاعی
✘ چرا در کربلا، بعضیا تونستن بمونن پای امام، و خیلیها نتونستن؟
✘ چرا همین الآن، بعضیها رسیدن به همراهی با #امام_زمان علیهالسلام و ما هنوز نرسیدیم؟
#محرم
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مستحبّـاتی ڪه تـو رو از یـاری امـام زمـان ات و امـام حسیـن ات باز بداره،
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌خطر فرهنگی (جنگ شناختی) از جنگ توپ و تانک و شیمیایی سخت تره
💠 سخنان شهید بهروز مرادی ساعاتی قبل از شهادتش در شلمچه:
جنگیدن با توپ و تانک ساده س خیلی ساده....؟؟!!!
چرا آینده رو می دیدند
قضیه چیست ؟؟؟
لطفا در گروهها و دوستان به اشتراک بگذارید اجرتان با حضرت زهرا سلام الله علیها
#شهید_مرادی #جنگ_شناختی
#نشر_مطالب_صدقه_جاریه
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌏🌓از دست ندید...
عظمت کهکشان و کوچکی انسان....💫
💠يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَريمِ؛
ای انسان چه چیز تو را دربرابر پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟
(انفطار/۶) 🌱
#نجوم #منظومه_شمسی #کهکشان
🌐📡 رسانه_باشید
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
28.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پاسخ به برخی شبهات برنامهی مهلا
#⃣ #محرم #حجاب
#مهلا🔺
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
26.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبهه
⭕️ طرف میگه: هرجا که دختر و پسر رو جدا کنند، عقده ای میشن و در جوانی بیشتر حریص میشن و فساد می کنن😐
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از اربعینمعلی عاشقانولایت🚩
بسمالله الرحمن الرحیم
صباالخیر والعا فیه التماس دعا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔴بعد از سوئد و دانمارک، امروز در نروژ هم با حمایت پلیس، فردی قرآن را سوزاند
نکته:
سید مقاومت در این خصوص نکات طلایی را عنوان کرد
اگر جهان اسلام و سردمداران آن به رهنمودهای ایشون توجه میکرد شاهد اینگونه اعمال زشت نبودیم .
اگر سردمداران و مسولین و تصمیم گیران سیاسی در جهان اسلام یکبار برای همیشه تصمیم درست را بگیرند و یک کشور حامی این عمل شنیع و زشت را تنبیه کنند قطعا چنین گستاخی هایی را مشاهده نمیکنیم.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
............
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️ عادیسازی رابطه با کودکان (پدوفیلی) در کتب غربی!
🔹جهان غرب داره به کجا کشیده میشه؟؟
🔹بعد یه عده فرهنگ غربی رو فرهنگ غنی می دونند.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥◗خانه داری یک شغـل است
شغلبزرگ،شغل مهم…✨
⊹
⊹🎙مقام معظم رهبری
⊹
▫️سبک_زندگی
▫️زن_در_اسلام
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌از:مقام معظم رهبری
📌به:مسئولین و مردم
🚫اجازه ندید یک عده با نام آزادی
بی بند و باری را در جامعه رایج کنند.....
حجاب_خطِّ_مقدم_ماست
مداحی_آنلاین_پستی_و_بی_ارزشی_دنیا.mp3
3.85M
🛑 پستی و بی ارزشی دنیا
🎤حجتالاسلامفرحزاد
42.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 شهرام همایون: خوزستان را هم خواستند، شما باید متشکر ما باشید که فقط بحرین را دادیم
🎥 صحبت های عجیب شهرام همایون: پهلوی خیلی مقاومت کرد، انگلیس حتی خوزستان و بلوچستان را هم میخواست. ما مقاومت کردیم که نتوانست بگیرد. باید از اینکه صرفا بحرین را از دست داده ایم از ما متشکر باشید...
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت173
ز سعدی
لباس هایم را جمع کردم و در بقچه پیچیدم. حال جمع کردن اتاق را نداشتم. تمام وسایل را به هم ریخته بودند. تمام تشک ها و لحاف ها را باز و پاره کرده بودند. پشم های تشک ها و بالشت ها را بیرون ریخته بودند. از جهیزیه ای که مادر با هزار امید و آرزو برایم خریده بود چیزی باقی نمانده بود. همه چیز خراب شده بود.
حتی کمد ها هم سالم نمانده بود. معلوم بود کمد ها را انداخته بودند تا پشتش را بگردند. رنگ و تاج کمد ها آسیب دیده بود.
اشک هایم را پاک کردم و از اتاق بیرون آمدم.
باران می بارید و همین هوا را سرد کرده بود. به محمد علی که با سرعت مشغول جمع کردن وسایل ریخته شده در حیاط بود گفتم:
داداش ولش کن بیا بریم.
محمد علی که زیر باران خیس شده بود گفت:
بذار اینا رو جمع کنم زیر بارون خراب میشن.
_اونا دیگه خراب شدن حالا بارون بیاد یا نیاد فرق چندانی نداره.
تقریبا تمام ظرف هایم شکسته و خرد شده بودند و فقط ظرف های فلزی و یا لاکی سالم مانده بودند.
محمد علی کمر راست کرد و گفت:
تو برو تو اتاق سرما نخوری.
_خودت خیس آب شدی. بیا تو اتاق بشین تا بارون بند اومد بریم.
_تو برو به من کاریت نباشه.
کارم تموم شد میام.
به ناچار به اتاق برگشتم.
یکی از لحاف ها را که تقریبا سالم بود برداشتم و دور خودم پیچیدم و گوشه ای از اتاق نشستم.
چند روزی قبل از رفتن احمد هوا حسابی گرم شده بود و برای همین علاء الدین را جمع کرده بودم.
در اتاق نگاه چرخاندم.
هیچ کدام از این وسایل دیگر به درد زندگی نمی خورد و باید همه را از نو درست و تعمیر می کردیم.
نگاهم به جعبه طلاهایم افتاد.
آن را هم روی زمین انداخته بودند و ریخته بودند.
در آن لحظه هیچ رغبتی نداشتم که به سراغ طلاهایم بروم و جمع شان کنم و یا ببینم آیا چیزی از آن کم شده یا نه
بالاخره محمد علی به اتاق آمد.
در حالی که از سرما می لرزید در اتاق را بست و با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
دو ساعته تو اتاقی چرا جمع و جور نکردی؟
لبه های لحافم را به هم نزدیک کردم و گفتم:
این همه خرابی به این راحتی جمع نمیشه.
_اول و آخرش که چی؟
بالاخره که باید خونه تون رو جمع کنی.
احمد آقا که برگرده باید باز برگردین همین جا زندگی کنید.
میخوای همین جور فقط بشینی زانوی غم بغل کنی و آه بکشی؟
به لباس های احمد که گوشه اتاق ریخته بود اشاره کردم و گفتم:
ببین اگه از لباسای احمد چیزی اندازه ات هست لباست رو عوض کن سرما نخوری
محمد علی به سراغ لباس های احمد رفت و گفت:
حداقل اینا رو جمع می کردی.
در حالی که بین لباس ها می گشت گفت:
ببین همه شون چروک شدن.
محمد علی در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت:
هی من میگم نیارمت این جا هی اصرار می کنی قسم میدی
الان اومدی دیدی خوبت شد؟
همینو میخواستی؟
تقصیر خودمه به حرفت گوش دادم. الان بریم خونه باز باید سرزنش بشم.
از حرفش لبخند تلخی زدم و گفتم:
کسی قرار نیست سرزنشت بکنه.
من خوبم.
محمد علی گفت:
آره از رنگ و روت معلومه خوبی.
آه کشیدم و گفتم:
راست میگم داداش. من حالم خوبه.
درسته از دیدن وضع خونه جا خوردم ولی غصه نخوردم.
درسته که مادر با کلی ذوق برام جهیزیه خرید، درسته آقاجان این همه هزینه کرد تا برام جهیزیه خوب بده، جهیزیه ام به خاطر آقاجان و مادر برام ارزشمند بود ولی ذره ای بهشون دلبستگی نداشتم که حالا از شکستن و خراب شدن شون ناراحت بشم.
مردم دارن تو مبارزه با شاه جون شون رو میدن من فقط چهار تا استکان و نعلبکیم شکسته. خسارت بزرگی نیست که براش غصه بخورم
محمد علی در حالی که دکمه های پیراهن احمد را که پوشیده بود می بست گفت:
حالا شدی خواهر خودم.
اگه غیر این می گفتی بهت شک می کردم.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت174
ز سعدی
محمد علی لحافی برداشت. دور خودش پیچید، به کمد تکیه زد و گفت:
میگن به هر چی دلبسته باشی روز قیامت با همون محشور میشی
برام سخت بود قبول کنم روز قیامت قراره با کاسه بشقابات محشور بشی.
خودش خندید و من هم از خنده او خندیدم.
حرفش تلنگر خوبی بود تا حواسم را جمع کنم. تا مبادا به چیزی از مال دنیا دل ببندم. مال دنیا مالِ دنیاست. همیشگی نیست.
محمد علی به بیرون از اتاق سرک کشید و گفت:
چرا این بارون تموم نمیشه بریم؟
حسابی دیر شده
می دونم باز برسیم مادر بهم حرف می زنه
لحاف را از دور خودش باز کرد و مشغول جمع کردن تشک ها شد.
پشم های بیرون ریخته شده را جمع کرد و گوشه ای از اتاق روی هم تلنبار کرد.
چشمش به طلاهایم افتاد و پرسید:
اینا رو دیدی؟
در جوابش به تایید سر تکان دادم.
پرسید:
نگاه کردی ببینی همه شون هست؟ کم و کسر نشده؟
سرم را به بالا تکان دادم و گفتم:
نه نگاه نکردم
محمد علی همه را درون جعبه اش ریخت و روی فرش و همه جا را گشت تا چیزی جا نماند. جعبه را به دستم داد و گفت:
بذار تو کیفت با خودمون ببریم.
لباسات هم همه رو بردار.
با حرف محمد علی دوباره یادم آمد همه لباس هایم در معرض دید نامحرم بوده و باز غصه ام شد.
محمد علی از اتاق بیرون رفت و گفت:
من برم موتور رو خشک کنم روشنش کنم بریم. تو هم وسایلت رو جمع کن.
از جا برخاستم. لحاف را تا زدم و زیر لب یا صاحب الزمان گفتم.
از خود حضرت طلب صبر کردم وسایلم را برداشتم، چادرم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم.
نگاهی در حیاط چرخاندم و به سمت انباری رفتم.
خیلی از کتاب های احمد را پاره کرده بودند و روی زمین ریخته بودند. بعضی از کتاب ها، نوار ها و کاغذ های احمد را هم با خود برده بودند.
کتاب های احمد را که عموما مذهبی و پر از آیه و روایت بود از روی زمین جمع کردم و در جعبه ها چیدم.
صدای محمد علی را که صدایم می زد شنیدم.
به بیرون انباری سرک کشیدم و گفتم:
اینجام داداش.
محمد علی غرولند کنان به سمتم آمد و پرسبد:
تو توی انباری چی کار می کنی دو ساعته منتظرتم بیای
به کتاب ها اشاره کردم و گفتم:
داشتم اینا رو جمع می کردم بی احترامی نشه.
محمد علی در انباری نگاه چرخاند و گفت:
چه قدر کتاب!
در حالی که کاغذهای پاره کتاب ها را جمع می کردم گفتم:
یه سری از کتاباش نیست. انگار ساواکی ها با خودشون بردن
محمد علی کنارم نشست و در حالی که در جمع کردن کاغذها و کتاب ها کمکم می کرد گفت:
خدا کنه دست شون به احمد نرسه
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت175
ز_سعدی
آه کشیدم و گفتم:
ان شاء الله هر چی خیره همون پیش میاد.
برگه های پاره پاره کتاب ها را در یکی از جعبه ها گذاشتم و از جا برخاستم و گفتم:
پاشو بریم دیگه.
چادرم را تکاندم و از انباری بیرون آمدم.
از حیاط که بیرون آمدم محمد علی پرسید:
درو قفل نمی کنی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
لازم نیست. وسیله سالمی تو خونه نیست که بترسم دزد بیاد ببره.
محمد علی کلید را از دستم گرفت و گفت:
چرا هنوز یه چیزایی پیدا میشه که سالم باشه مثل فرشات، قابلمه هات، اجاقت و خیلی چیزای دیگه.
در را قفل کرد و روی موتور سوار شد و گفت:
بشین بریم.
بقچه لباس هایم را جلویم گذاشتم و گوشه های لباس محمد علی را محکم گرفتم.
به کوچه خانه آقاجان که رسیدیم مادر دم در حیاط منتظرمان ایستاده بود.
محمد علی موتور را که خاموش کرد و گفت:
خدا به دادم برسه.
به حرف او خندیدم و از موتور پایین آمدم.
به مادر سلام کردم.
مادر عصبانی جواب سلامم را داد و گفت:
هیچ معلوم هست شما کجایید؟ دلم هزار راه رفت گفتم تو بارونا زمین خوردین معلوم نیست زنده این یا مرده
محمد علی مادر را به داخل حیاط راهنمایی کرد و در را بست و گفت:
الحمدلله که می بینین سالمیم طوری مونم نشده.
مادر با تعجب به محمد علی نگاه کرد و گفت:
این پیراهن کیه تو پوشیدی؟
محمد علی گفت:
پیراهن احمد آقاست. لباس خودم خیس شده بود.
مادر جلوی مان ایستاد و با تعجب پرسید:
پیراهن احمد آقا؟!
آقاجان به حیاط آمد.
به او سلام دادیم.
محمد علی گفت:
بعد زیارت رقیه اصرار کرد ببرمش خونه اش منم بردمش
آقاجان به محمد علی تشر زد و گفت:
تو رقیه رو کجا بردی؟
رنگ من که بماند رنگ محمد علی هم از تشر آقاجان پرید و به تته پته افتاد و گفت:
یه سر بردمش خونه اش ...
آقاجان عصبانی جلو آمد و گفت:
پسر تو عقل داری؟
خواهرت رو که تازه رو پا شده برداشتی بردی اونجا که دق مرگش کنی؟
تو ندیده بودی اون خونه به چه وضعی افتاده؟
محمد علی درمانده گفت:
حالا که چیزی نشده آقاجان... می بینین که حالش خوبه
آقاجان عصبانی گفت:
حتما باید طوریش می شد که بفهمی کارت اشتباهه؟
حتما باید بلایی سر خودش یا بچه اش بیاد بفهمی؟
نباید قبل انجام یه کاری یکم فکر کنی؟
درست نبود محمد علی این طور به خاطر من مورد عتاب قرار بگیرد.
تا به حال آقاجان در مقابل بقیه هیچ کدام مان را عتاب نکرده بود و از ترس قلبم در دهانم می تپید. با ترس و لرز و صدایی لرزان گفتم:
آقاجان محمد علی تقصیری نداره ...
من اصرار کردم ...
_تو اصرار کنی اون نباید از خودش بفهمه صلاح نیست تو بری اون خونه؟
_چند بار نه آورد ولی وقتی قسمش دادم قبول کرد.
آقاجان عصبانی گفت:
تو بیخود کردی قسم دادی.
از حرف آقاجان مادر هین بلندی کشید و من هم خشکم زد.
آقاجان عصبانی دستی به ریشش کشید و لا اله الا الله گفت.
هیچ وقت آقاجان با هیچ کدام مان این طور حرف نزده بود و هیچ کدام توقع نداشتیم.
آقاجان چند قدمی راه رفت و دوباره به سمت مان برگشت. با صدایی که می لرزید گفت:
بابا جان یکم به فکر خودت باش.
تو و اون بچه دست من امانتید.
احمد شما رو پیش من گذاشت تا خیالش از بابت شما راحت باشه، بدونه اتفاقی براتون نمی افته.
بلایی سرتون بیاد من جواب احمد رو چی بدم؟
نکن این کارا رو باباجان ...
دلت میخواد من پیش احمد و حاجی صفری شرمنده و سرافکنده بشم؟
سر به زیر و شرمنده با صدای لرزانی گفتم:
خدا نکنه آقاجان شما شرمنده بشین ... من غلط بکنم باعث شرمندگی تون بشم.
آقاجان بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت:
برو وسایلات رو بذار من تو ماشین منتظرتم بریم مریض خونه ملاقات مادر احمدآقا
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت176
ز سعدی
آقاجان از کنارم رد شد و ناخواسته تنه اش به تنه ام خورد.
برای من که از گل نازکتر از آقاجان نشنیده بودم این عتاب شنیدن و تنه خوردن خیلی سنگین و سخت بود.
بغض به گلویم چنگ انداخته بود و گلویم را می فشرد. انگار که هوا برای نفس کشیدنم کم بود.
بقچه و کیفم را لب ایوان گذاشتم و به سمت دستشویی دویدم.
چادرم را زیر بغلم زدم،
گره روسری ام را باز کردم و چند بار به گلویم دست کشیدم و بلند بلند نفس کشیدم.
اختیار اشک هایم هم انگار در دست من نبود.
صدا دار نفس می کشیدم. انگار داشتم خفه می شدم.
صدای مادر را از پشت در دستشویی شنیدم:
رقیه مادر خوبی؟
در دستشویی را نیمه باز گذاشته بودم.
مادر در را باز کرد و داخل آمد.
چشم های او هم خیس اشک بود. با بغض پرسید:
خوبی مادر جان؟
دست هایش را به سمتم دراز کرد و من خودم را در آغوشش انداختم.
خودم را محکم به مادر فشردم و لب هایم را به هم فشردم مبادا صدای گریه ام بیرون بیاید.
همیشه در همه غصه ها به آغوش آقاجان پناه می بردم و خیلی کم طعم گرمای آغوش مادرم را در ناراحتی هایم چشیده بودم.
مادر پشتم را نوازش کرد و گفت:
اگه آقات چیزی گفت از سر نگرانی بود.
دلش نمیخواد برای تو و بچه ات اتفاقی بیفته.
غم و غصه های خودت کافی بود نباید به اون خونه می رفتی.
محمد علی بی عقلی کرد.
به سختی لب زدم:
خودم خواستم.
_خودت خواستی ولی محمد علی نباید قبول می کرد
_تقصیر محمد علی نیست
مادر پشتم را نوازش کرد و گفت:
تقصیر هیچ کس نیست. خودتو ناراحت نکن مادرجان.
این روزا هم میگذره و تموم میشه.
به فکر بچه ات باش.
با این حالِت و خونریزیات معجزه اس اگه زنده بمونه
مادر از کجا می دانست خونریزی دارم؟
با تعجب خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و خیره اش شدم.
مادر آه کشید و گفت:
برو صورتت رو بشور بریم بیمارستان ملاقات مادرشوهرت
برو زود باش آقات بیرون منتظره.
چادرم را از زیر بغلم باز کردم و روسری ام را مرتب کردم.
از شیر آب روشویی مشتی آب به صورتم زدم و صورتم را با چادرم خشک کردم و گفتم:
بریم.
مادر رفت چادرش را از روی بند حیاط برداشت و پرسبد:
کیفت رو نمیخوای؟
سر به بالا تکان دادم و گفتم:
نه.
_خیلی خوب بریم.
با هم از خانه بیرون آمدیم و سوار ماشین آقاجان شدیم.
آقاجان بی هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و به راه انداخت.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت177
ز_سعدی
تا بیمارستان مسافت زیادی بود.
سرم را به شیشه چسباندم و زیر لب حمد شفا خواندم.
تا به بیمارستان برسیم هفتاد حمد شده بود.
قبل از رسیدن به بیمارستان آقاجان یکی دو صندوق میوه خرید تا برای ملاقات ببریم.
ساکت و بی حرف رویم را محکم گرفتم و پشت سر آقاجان و مادر به راه افتادم تا به اتاقی که مادرشوهرم آن جا بستری بود رسیدیم.
حاج علی که بیرون از اتاق ایستاده بود به استقبال مان آمد.
چقدر در همین چند روزه پیر و شکسته شده بود. دلم برایش سوخت.
از یک طرف از پسر و جگرگوشه اش خبری نداشت و از طرف دیگر همسرش روی تخت بیمارستان افتاده بود
حاج علی پدرانه مرا در بغل گرفت. پیشانی ام را بوسید و حالم را پرسید:
خوبی باباجان؟
نگاه غمگینش، لحن محزون صدایش همه وجودم را سوزاند.
به رویش لبخند تلخی زدم و گفتم:
الحمد لله. خوبم باباجان. شما خوبید؟
آه کشید و گفت:
شکر خدا.
مادرم پرسید:
حاج خانم خوبن؟ بلا دور باشه ان شاء الله ... بهترن؟
حاج علي آه کشید و سر به زیر انداخت و گفت:
ان شاء الله خوب میشه. بفرمایید
ما را به اتاق راهنمایی کرد.
آقاجان بیرون ایستاد و ما به داخل اتاق رفتیم.
زکیه و زهرا و سوگل و زینب پیش مادرشوهرم بودند.
سلام که کردیم همه به سمت مان برگشتند.
با دیدن مادر احمد خشکم زد.
نصف صورتش کج شده بود.
مادر هم از دیدنش جا خورد و ناخودآگاه بغضش ترکید و گفت:
ای وای حاج خانم چی شده چرا این طوری شدی؟
با سوال مادر بغض همه شکست و اتاق پر از صدای گریه شد.
مادر احمد، زنی که در اوج زیبایی و شادابی چهره بود حالا نصف صورتش کج شده بود و چهره اش نه تنها زیبا نبود بلکه ترسناک هم به نظر می آمد.
به هر مصیبتی بود قدم برداشتم و خودم را بالای سر مادر احمد رساندم.
دستش را گرفتم و صورتش را بوسیدم.
اشک های چشمش را پاک کردم.
انگار با دیدن من یاد احمد افتاده بود.
او را محکم بغل گرفتم و اجازه دادم خوب گریه هایش را بکند و خالی شود.
چند دقیقه ای خمیده در بغل او ایستاده بودم و کمرم حسابی درد گرفته بود اما چیزی نگفتم.
خوب که گریه کرد و آرام شد رهایم کرد.
چند کلمه ای با من حرف زد اما دقیق متوجه نمیشدم چه میگوید.
خودش هم که می دانست صدایش نا مفهوم است دوباره بغضش ترکید و ترجیح داد ساکت باشد.
مادر که اشکش را پاک می کرد پرسید:
چرا این طوری شدن؟
زکیه بینی اش را بالا کشید و گفت:
آقاحیدر می گفت ساواکی ها یک دفعه ریختن تو خونه
همه جا رو به هم ریختن.
سراغ اتاق مادر هم رفتن.
نمی دونست چی شده می گفت فقط صدای فریاد مادر رو شنیدن و رفتن بالای سرش و دیدن از حال رفته.
هر کار کردن به هوش نیومده آقاجان که رسیده آوردش بیمارستان می گفت دکترا گفتن شوکه شده و یک طرف بدنش الان بی حسه.
اشک مادرشوهرم را پاک کردم و گونه خیسش را بوسیدم و گفتم:
خوب میشی مادر جان
غصه چیزی رو نخورید.
این روزها هم میگذره و تموم میشه.
احساس کردم نام احمد را زمزمه کرد.
به صورتش که بسیار شبیه صورت احمدم بود دست کشیدم و با بغض گفتم:
برمی گرده ...
مطمئن باشید سالم سلامت میاد دست بوس تون
گیر هم نمی افته.
پسرتون شیرمرده مطمئن باشید حالش خوبه و برمیگرده
رنگ امید را در نگاه مادر احمد دیدم.
به رویم لبخند زد و من هم دستش را محکم فشردم
هم او هم خودم به این امیدواری احتیاج داشتیم.
هر چند به تقدیر خدا راضی بودم اما ته دلم روشن بود و امید داشتم احمد سالم و زنده است. فقط از ترس جان و یا گیر افتادن جایی پنهان شده و به زودی بر می گردد.
آن قدر امیدوار بودم که حتی وقتی از خانه بیرون می آمدم، حرم می رفتم یا در خود همین بیمارستان فکر می کردم احمد گوشه ای ایستاده و مرا می بیند فقط جلو نمی آید.
دلم به همین رویا و امید واهی خوش بود و همین رویا مرا آرام می کرد.
انگار همین رویا که او هست، سالم است، نزدیکم است، مرا می بیند و دورادور هوایم را دارد باعث می شد از اضطراب و دلتنگی ام کم شود.
کمی پیش مادر احمد ماندیم و بعد از دعا برای سلامتی اش خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون آمدیم.
/9407چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت178
ز_سعدی
آقاجان و حاج علی آرام و محزون گوشه ای ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند.
با دیدن ما هم را بغل گرفتند و از هم خداحافظی کردند. حاج علی جلو آمد از مادر تشکر کرد. دوباره مرا بغل گرفت و گفت:
باباجان خیلی مواظب خودت باش.
همه امیدم به خوب بودن حال توئه.
مواظب خودت باش.
مبادا غصه بخوری.
نمی شد که غصه نخورم دست خودم که نبود اما برای دلخوشی او گفتم:
چشم آقاجان. مواظب خودم هستم.
حاج علی نوازشوار به پشتم دست کشید و گفت:
الهی سالم سلامت باشی و غم نبینی بابا.
از بغض صدایش دلم آتش گرفت.
اگر بلایی سر احمد می آمد حال این خانواده چه می شد؟
به خاطر دل پدر و مادر احمد از خدا خواستم هر چه زودتر خبری خوش از احمد به ما برساند.
از حاج علی خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون آمدیم.
سوار ماشین شدیم و مادر برای آقاجان تعریف کرد چه بلایی بر سر مادر احمد آمده است.
آقاجان نفسش را با صدا بیرون داد و بی حرف تا خانه راند.
ما را پیاده کرد و خودش رفت.
دو سه روزی گذشت و تقریبا هر روز صبح با محمد علی به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها همراه آقاجان و مادر به بیمارستان و ملاقات مادر احمد می رفتیم.
وضع مادر احمد همان بود و تغییری نکرده بود.
آقاجان هم، هم چنان با من و محمد علی سرسنگین بود و حرف نمی زد.
حرف که بماند دیگر حتی نگاهم هم نمی کرد.
همه اتفاقات بد این چند روز یک طرف این بی محلی کردن های آقاجان هم بد جور دلم را می سوزاند.
در طول روز سرم را به بافتنی و خیاطی گرم می کردم.
مادر و خانباجی اجازه نمی دادند کار خانه انجام دهم و مدام مرا در رختخواب می خواباندند تا مثلا خونریزی ام بند بیاید.
مادر برایم دعای قفل خواند و شکمم را قفل بست.
خانباجی هم کلی جوشانده و دم کرده های مختلف به خوردم می داد.
اذان ظهر را که دادند محمد علی به خانه آمد.
صبح به مدرسه رفته بود و عجیب بود این موقع روز به خانه بیاید.
با خوشحالی به سراغم آمد و هنوز یک کفشش پایش و یکی را در آورده بود خودش را کنارم رساند و گفت:
آبجی مشتلق بده
همه وجودم پر از ذوق شد.
با خوشحالی پرسیدم:
احمد ....از احمد خبری شده؟
محمد علی با خوشحالی سر تکان داد و گفت:
آره ....
این بار از خوشحالی زیر گریه زدم و با صدای بلند گریستم.
محمد علی گفت:
ای بابا آبجی چرا گریه می کنی آخه؟
من گفتم خبرو بشنوی خوشحال میشی
روی زمین نشستم و پرسیدم:
حالش خوبه؟ ... سالمه؟
محمد علی کنارم نشست و گفت:
ایناش رو دیگه نمی دونم ولی حتما خوبه.
پرسیدم:
مگه تو ندیدیش؟
محمد علی سر بالا انداخت و گفت:
من سر کلاس بودم.
محمد آقا اومد سراغم رو گرفت.
می دونی که تو مدرسه مون دبیره؟
به تایید سر تکان دادم که ادامه داد:
اومد گفت احمد برگشته ولی فعلا نمی تونه بیاد خونه یا دور و بر ما آفتابی بشه
چون ساواک تو محل بپا گذاشته.
گفت فقط بیام بهت خبر بدم از نگرانی در بیای ولی فعلا نمی تونه بگه احمد کجاست.
دست هایم را بالا آوردم و چندین مرتبه الهی شکر گفتم.
از محمد علی تشکر کردم و در حالی که اشک شوق می ربختم گفتم:
الهی همیشه خوش خبر باشی.
الهی همون طور که دل منو شاد کردی خدا دلت رو شاد کنه.
الهی به مراد دلت برسی و عاقبت به خیر بشی.
خانباجی و مادر هم گریه می کردند.
مادر کنارم آمد، مرا بغل گرفت و گفت:
خدا رو شکر ... خدا رو شکر که دوباره دلت روشن شد.
رو به محمد علی گفت:
الهی مادر همیشه خوش خبر باشی....
بعد پرسید:
حاج علی هم خبر دارن؟ کاش به مادرش زود خبر بدن
محمد علی گفت:
من نمی دونم.
احتمالا خود محمد آقا خبر بده.
من که از شنیدن خبر اون قدر خوشحال شدم دفتر کتابمم بر نداشتم جَلدی اومدم خونه به رقیه خبر بدم از دلنگرانی در بیاد.
از او تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه داداش ... خدا خیرت بده.
خانباجی گفت:
پاشو مادر جای اشک ریختن برو وضو بگیر دو رکعت نماز شکر بخون.
به خدا هر بار نگاهت می کردم جیگرم می سوخت.
خدا رو شکر که احمد دستگیر نشده و سالمه.
با خوشحالی یا علی گفتم و از جا برخاستم.
به حیاط رفتم و با آب حوض وضو گرفتم.
آن قدر از این خبر خوشحال شده بودم که نه لبخند از لبم می رفت و نه اشکم بند می آمد.
چادر نماز که پوشیدم به سجده افتادم و شاید هزار بار الحمدلله و شکرًا لله گفتم و بعد قامت برای نماز بستم.