فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اطلاعیه مهم سازمان اطلاعات سپاه
🔻 در صورت مشاهده موضوع فوق به شماره تماس ستاد خبری سازمان اطلاعات سپاه (۱۱۴) اطلاع رسانی شود.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ استاندار سمنان: پیکر ۶ معدنکار محبوس شده در معدن زغالسنگ رزمجای طزره پیدا شد.
🔹 با تلاش نیروهای امدادی، عملیاتی و پشتیبانی، همچنین پیگیری مسئولان مدیریت بحران استان سمنان، پیکر بیجان ۶ نفر از محبوسشدگان حادثه انفجار معدن طزره خارج شد.
🔹 انفجار در معدن ذغالسنگ البرز شرقی طزره دامغان ساعت ۱۹ روز گذشته براثر تجمع گاز رخ داد و منجر به محبوس شدن ۶ معدنچی در عمق ۷۰۰ متری زمین شد.
.
#کانال_عاشقان_ولایت
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔰 حضرت آقا دوباره کاغذ به دست شد و لیست ها را روخوانی کرد ‼️
💠 بعد از آبان ماه سال 1401 و دیدار با مردم عزیز #اصفهان که آقا از روی کاغذ و به صورت لیستی فهرست خدمات #دولت را گفت ، این برای دومین بار در کمتر از یک سال است که آقا دوباره آمده یکی یکی از دستاوردهای دولت را برای مردم گفت ‼️
💠 کاری که وظیفه من و شماست ، کاری که بالای هزار بار رهبری بر عهده من و شما قرار داد تا دستاوردهای نظام به مردم گفته شود تا ناامیدی ریشه کن شود و مردم به آینده امیدوار باشند ، اما وقتی آقا دید ما کم کاری کردیم و عده ای هم هستند که در لباس خودی مدام در حال تزریق ناامیدی و منافق و خائن خطاب کردن مسئولین هستند ، دوباره خودش دست به کار شد و فهرست به فهرست از خدمات دولت گفت.
👈 چرا نباید وظیفه خودمان را خوب انجام دهیم تا رهبری جور کم کاری ما را نکشد ⁉️ در سال انتخابات مجلس ، آن هم سالی که اصلاح طلبان به شدت در حال ضعیف نشان دادن دولت و #مجلس_انقلابی هستند ، وقت دعوا بین خودی ها و مدام دولت و مجلس را زیر سوال بردن هست ⁉️
👈 خوب بودن حذف ارز ترجیحی
👈 رشد شاخص های اقتصاد کلان
👈افزایش رشد اقتصادی
👈 افزایش رشد سرمایه گزاری
👈 کاهش رشد نقدینگی
👈 کاهش بیکاری
👈 کاهش ضریب جینی ( فاصله طبقاتی)
👈 رشد قابل توجه صادرات کالا
👈 تقویت نظام مالیاتی
👈 رشد قابل توجه محصولات پتروشیمی
👈 اقدامات ارزنده نفت و گاز
👈 راه اندازی کارگاه های تعطیل و نیمه تعطیل
👈 کارهای مهم در زمینه آب رسانی
⬆️⬆️⬆️
🔰 این موارد را شخص آقا در صحبتهای روز دولت گفت ‼️
👈 وظیفه مان را که انجام ندادیم،حداقل همینها را نشر دهیم!
.
#کانال_عاشقان_ولایت
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
.
💢 هنر غیب کردن ۸ سال جنگ!
🔹روزنامه اعتماد به اسم نمودار، شکل مار کشیده و نوشته: "تورم دو سال دولت رئیسی، در برابر تورم هشت سال جنگ". (نمودار پایین صفحه)
♦️اما در این نقاشی، نه نرخ تورم ۴۹/۶ درصدی دولت هاشمی درج شده و نه نرخ پایان دولت روحانی (مرداد ۱۴۰۰) که به ۵۹.۳ درصد رسید!
🔹اگرچه نرخ تورم در اقلام مختلف در دولت روحانی، به ۷۰۰ تا ۱۰۰۰ درصد هم رسید، اما آمار همان دولت، جمع تورم هشت ساله را ۳۵۹ درصد نشان می دهد.
♦️"اعتماد"، به جنگ چهار دهه قبل اشاره می کند، اما تعمدا، جنگ پر خسارتی را که مدعیان اصلاحات و اعتدال در همین دهه گذشته به کشور تحمیل کردند، غیب می کند!
🔹این روزنامه نمی نویسد که برخی حامیان انتخاباتی روحانی (مثل نیما زم) پیش بینی می کردند اقتصاد کشور در اثر سوء مدیریت وی، به نقطه جوش برسد! بنابراین می دانند چه زمین سوخته و مین گذاری شده ای را تحویل داده اند.
♦️می دانند اما نمی نویسند که بر اساس همان میراث فاجعه بار، امیدوار بودند تورم در دولت رئیسی سه رقمی شود! درباره ارز ۴۲۰۰ تومانی با وقاحت نوشتند چه حذف شود و چه ادامه پیدا کند، "استخوانی در گلوی دولت (رئیسی)" است؛ و "دو پوست موز، زیر پای دولت است؛ ادامه یا حذف ارز ۴۲۰۰ تومانی"!
🔹نمی گویند که در اثر همان سیاست پر مفسده، چند ده میلیارد دلار را حراج کردند، رانتی بالغ بر چهار صد هزار میلیارد تومان را در حلقوم رانت خوران ریختند، خزانه ارزی را خالی کردند، و تورم ۶۰ درصدی را سر سفره مردم آوردند.
♦️نمی گویند که با ارثیه تورم ۷۰۰ درصدی مسکن و اقلام مشابه، همچنین افزایش ۷۰۰ درصدی نقدینگی، چرا نباید رکورد تورم نزدیک ۶۰ درصد را به ارث می گذاشتند؟
🔹به جای شرمندگی و عذر خواهی، به دولتی طعنه می زنند که آن فجایع را به ارث برده و با همت و جدیت، مشغول پاک کردن یادگاری های دولت روحانی است.
♦️الیاس حضرتی موسس و صاحب امتیاز اعتماد، از زمانی که نماینده مجلس ششم بود، رفاقتی عمیق با شهرام جزایری (مفسد اقتصادی بزرگ دوره اصلاحات) دست و پا کرد.
🔹جزایری از طریق ارتباط نزدیک با برخی نمایندگان مجلس(حتی در کله پاچه خوردن) توانست امکان تردد ویژه به مجلس و کمیسیون اقتصادی (کارت ۵۰۰) را پیدا کند و نمایندگان را درباره طرح هایی مانند "عدم الزام اخذ وثیقه از تسهیلات کلان بانکی" توجیه نماید!
✍ محمد ایمانی
.
#کانال_عاشقان_ولایت
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
یاسمین مقبلی، اولین زنی که به ماه خواهد رفت
🏷 و از قضا ایرانی تبار است؛ او با داشتن دو کودک و همسری همراه، نماد زنی است که هم در زندگی خصوصی و هم در حضور اجتماعی موفق است؛ او فرصت یافته استعدادهایش را شکوفا کند و در کل دنیا دیده و تحسین شود و مورد حسرت همه زنان دنیا قرار بگیرد...
↝اما چیزی که چند وجب آنورتر از کادر عکس است و ما نمیبینیم چیست ؟
- اینکه مقبلی، این مادر مهربان با لبخند به آن بزرگی، تفنگدار ارتش آمریکاست. ناسا گزارش داده او ۱۶۰۰ ساعت پرواز و ۱۵۰ ساعت مأموریت تهاجمی در افغانستان داشته. او در افغانستان چه میکرده؟ با هلیکوپتر کبرا عامل قتل هزاران افغانستانی بوده و در ارتش آمریکا ملقب به #آرواره است.
🌀 اینکه نه در ایران متولد شده نه فارسی بلد است نه تا پیش از این خود را ایرانی میدانسته. اما امروز برای تحقیر ایرانیها و فشار روانی آوردن به #زنان_ایرانی به عنوان زن موفق ایرانی که در آمریکا به اوج رسیده نقل کلام شبکههای فارسی زبان ضدانقلاب شده.
چشم باز کنیم و قدری آنطرف تر از کادر عکس را ببینیم تا جای قناری کرکس تحویلمان ندهند!
🎥 ماهواره طلوع ۳ تحویل سازمان فضایی ایران شد
🔹ماهواره سنجش از دور طلوع ۳ که به سفارش سازمان فضایی ایران و توسط صنایع الکترونیک ایران (صاایران) ساخته شده بود، پس از گذراندن آخرین آزمایشها، تحویل سازمان فضایی ایران شد.
🔹این ماهواره با دقت تصویربرداری ۵ متر تک طیفی و ۱۰ متر رنگی، دارای وزنی بیش از ۱۰۰ کیلوگرم بوده و با تکیه بر توان داخلی و توسط متخصصان کشورمان طراحی و ساخته شده است.
🚀
.
#کانال_عاشقان_ولایت
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تقرب بالگردهای سی کینگ و بل-۲۱۲ یگان هوادریای ارتش به ساحل جهت اجرای عملیات تَک ساحلی
🇮🇷
🚀
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
التماس دعا 🤲:
#داستان
در دهکده دور افتاده ای پیرزنی که یک پسر به نام روبرت و یک پسر خوانده به نام دنی داشت،سالها گذشت و پیر زن دچار یک بیماری سخت شد،تنها راه معالجه عمل جراحی بود اما پیر زن پول لازم برای جراحی را نداشت.
پیرزن هر روز ضعیف و ضعیف تر می شد و دنی هر روز ناراحت تر میشد،تا اینکه بعد از مدتی رفتار دلی خیلی مشکوک شد هر روز از صبح بیرون می رفت و باز میگشت هر روز بدتر می شد تا اینکه روبرت توانست تنها مقداری از هزینه عمل مادرشان را تامین کند اما هنوز نیمی از هزینه عمل باقی مانده بود .
در برابرت بسیار ناراحت بودند اما کاری از دستشان بر نمی آمد.تا اینکه یک روز وقتی برای دعا به کلیسا رفته بودند دزد، تمام پولی را که روبرت برای عمل تهیه کرده بود دزدید.
از آن روز حال پیرزن بدتر و او ناامید تر می شد دنی هر روز از صبح از خانه بیرون می رفت وقتی برمیگشت مثل آدمهای معتاد صورتش زرد بود و یکراست به خواب می رفت و میخوابید.
بعد از مدتی دنی ناپدید شد.مادرش که نگران شده بود موضوع را با روبرت در میان گذاشت،بعد از یک هفته دنی بدتر از همیشه برگشت،همین که جلوی او را گرفت و ازش پرسید: تا الان کجا بودی؟اما دنی پاسخی نداد. در همان لحظه روبرت دنی را هل داد و در دست او جای سرنگ ها نمایان شد.روبرت به دنی حمله کرد و او را کتک زد و به او می گفت که چرا اعتیاد داری؟و گمان میکرد که آن پولها را دنی برای استعمال مواد خودش دزدیده.
دنی گفت: اما من اعتیاد ندارم.
رابرت گفت: پس این همه جای سرنگ روی بازوت چیه؟
دنی پاسخی نداد تا اینکه روبرت گفت از اینجا برو بیرون بدیهی دیگر حق نداری به اینجا باز گردی!
همان طور که روبرت فکر میکرد که چه کاری برای خرج عمل کند تا آن که به ذهنش رسید که میتواند آن را از عمویش قرض بگیرد و با خود فکر کرد که الان به آنجا برود اما بعد یادش آمد که بیرون برفی است. با خود گفت که فردا به آنجا میرود.
صبح زود صدای در به صدا در آمد در را باز کرد وقتی در را باز کرد مردی را دید که با لباس فرم روبرویش ایستاده،
رابرت گفت :سلام؛ بفرمایید؟
مرد گفت: سلام با دنی کار دارم.
رابرت برایش توضیح داد که او دیگر اینجا زندگی نمی کند و برای اعتیاد آن را بیرون انداختیم.
آن مرد گفت: خدای من! تو با اون پسر چیکار کردی؟
-من اون رو از خونه بیرون کردم.
-کی؟
- دیشب .
- تو اشتباه بزرگی کردی! دنی هر روز به بیمارستان می اومد و خونِش رو می فروخت تا برای هزینه عمل مادرش پول جمع کند. ما هم به او گفتیم ما مادرت را عمل می کنیم به شرطی که در اینجا کار کنی...
-دیروز به من گفت که می خواهد کلیه ش رو بفروشه ما به او گفتیم که بدن تو الان امادگیش رو نداره او اصرار کرد و گفت که مجبورم ما هم قبول کردیم و امروز برای بردن مادرتون به بیمارستان آمدیم...
روبرت روی زانو هایش افتاد و غرق در اشک ، بود .تا آنکه بعد از دو روز ، جسد دنی یخ زده زیر یک درخت افتاده بود. در حالی که مادرش را نجات داده بود.
❌هیچ موقع زود قضاوت نکنیم.........
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️نه "گفتن را یاد بگیر!
این" نون و ه " در کنار هم کلمه ی مقدسی ساخته اند!
در مقابل خواسته هایت که باعث حقارت تو میشوند بگو ...نه!
یک نفر هر چقدر گستاخانه و بی شرمانه که می خواسته با تو رفتار کرده و حالا دلت میخواهد به او پیام بدهی....؟!
به دلت بگو نه!
"بعضی ها ارزش معاشرت ندارند"
دوستت از تو کاری را میخواهد انجام بدهی که وجدانت قبول نمیکند... بگو نه!
"قبول که دوست توست اما هیچ چیز ارزش وجدان درد را ندارد"
از تو میخواهند به جایی بروی که آدم ها و رفتارهایشان عذابت میدهند...بگو نه!
"با لحظات عمرت که رودربایستی نداری"
پیرمردی در مترو سرپا ایستاده و تو نشسته ای!
پایت هم درد میکند و احتمالن خسته ای...به پاهایت بگو نه!
"میچسبد گاهی با خودت بجنگی، میچسبد و شیرین است"
روزی با یک نفر رابطه داشته ای و او خیلی خودخواهانه تو را رها کرده و رفته و حالا دوباره برگشته و فیلش یاد هندوستان کرده است ....بگو نه!
"تو حق نداری خودت را بازیچه ی هوس دیگران کنی که مثل کشو بیایند و بروند!"
هرگاه یک جایی گیر کردی که احساست گفت" بلی "و عقلت گفت "خیر" به حرف (عقل) ات گوش کن تا زندگی ات از چهارچوب خارج نشود!
میدانی چیست رفیق...؟
یک جاهایی اگر نگویی نه!
تمام رنج ها و استرس ها و حقارت ها
به تو و زندگی ات "آری" میگویند.
البته که مختاری
فقط اگر نتوانستی "نه" بگویی.. .
لطف کن و ناله هایت را پیش من نیاور.
🔥❌منتشر نمودن فقط با لینک زیر مورد رضایت است ❌🔥
لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
لینک گروه عاشقان ولایت در ایتا جهت ارسال مطالب اعضای محترم.
https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
#تلنگر
مردی به نزد بزرگ شهر که فرد حکیمی بود رفت و گفت در کوچه ما خانه ای است که زنی به همراه دخترش در آنجا زندگی میکند و مردان زیادی در آنجا رفت و آمد میکنند و من به شدت به آنان مشکوک و بدبینم.
حکیم به او گفت اینبار به آنجا برو، کیسه ای بردار و هر بار که شخصی وارد آنجا شد سنگی در آن بیانداز و پس از یک هفته نزد من بیا.
مرد این کار را کرد و پس از چند روز کیسه او پر و سنگین شد، اما به خاطر حرف حکیم تا یک هفته به کارش ادامه داد.
پس از یک هفته کیسه سنگ را برداشت و به زحمت خودش را به نزد حکیم رساند و از سنگینی سنگها شکایت کرد...
حکیم گفت: آن خانه، خانه دانشمندی بود که پس از فوتش وصیت کرد تا شاگردانش از کتابخانه بزرگ و ارزشمند او استفاده کنند؛ به همین دلیل است که شاگردان او دائم به خانه آنها در رفت و آمد هستند.
اما تو که با کیسه سنگینی خسته و بی تاب شدی در قیامت با بار گناهی که هر بار با فکر و ظن بد در مورد آن خانه برای خودت جمع میکردی چه میکنی؟!
📜خدا در قرآن میفرماید:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ.
اى کسانى که ایمان آورده اید! از بسیارى از گمان ها بپرهیزید، چرا که بعضى از گمان ها گناه است.[ سوره حجرات٬ آیه ۱۲]
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت335
ز_سعدی
مادر با دیدنم بدون این که دمپایی بپوشد از پله ها پایین پرید و در حالی که از خوشحالی اشک می ریخت مرا محکم در بغل گرفت و گفت:
الهی مادرت قربونت بره که برگشتی ...
الهی مادرت فدات بشه که برگشتی
الهی بلاگردونت بشم دخترم
مادر درحالی که سر و صورتم را غرق بوسه می کرد قربان صدقه ام هم می رفت.
محمد علی با عصبانیت آمیخته با نگرانی نزدیکم شد و پرسید:
برای چی اومدی این جا؟
از بغل مادر بیرون آمدم و گفتم:
احمد گفت چند وقت بیام این جا
_خود احمد کجاست؟
_منو رسوند رفت ...
محمد علی در حالی که زیر لب غرولند می کرد به کوچه رفت.
مادر دوباره مرا در آغوش گرفت و گفت:
نمی دونی چه قدر دلتنگ و نگرانت بودم ...
از دوریت خواب و خوراک نداشتم
اشکم را پاک کردم و گفتم:
منم دلتنگ تون بودم ... روزی نبود یادتون نکنم
محمد علی عصبانی به حیاط برگشت و در حالی که به سمتم می آمد پرسید:
احمد آقا کدوم طرفی رفت؟
اصلا برای چی اومدین؟ مگه من نگفتم دو سه روز صبر کنین ...
مادرمتحیر به سمت محمد علی چرخید و پرسید:
تو از رقیه خبر داشتی و به ما چیزی نگفتی؟
محمد علی برای این که از جواب سوال مادر طفره برود رو به من گفت:
مگه نگفتم خطرناکه؟ چرا اومدین؟
اگه یکی دیده باشدتون چی؟
مادر با عصبانیت گفت:
محمد علی با تو ام جواب منو بده
محمد علی کلافه در میان موهایش دست کشید که مادر سوالش را تکرار کرد:
تو از رقیه خبر داشتی و به ما چیزی نگفتی؟
_نه مادر جان خبر نداشتم ....
دیروز سر کوچه حاجی صفری بودم دیدم شون دارن میان خونه حاجی
وگرنه قبلش خبری نداشتم
_تو دیروز رقیه رو دیدی و لام تا کام چیزی به من نگفتی؟
_چی می گفتم مادر جان؟
_باید می گفتی رقیه رو دیدی و از حال خودش و شوهرش خبر داری
_می گفتم که دلتنگی تون بیشتر بشه؟
آقاجان پا در میانی کرد و در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرد گفت:
خانم جان ولش کن چه اهمیتی دار دیروز می فهمیدی یا امروز ... مهم اینه رقیه الان این جاست
مادر سرش را به طرف آقاجان چرخاند و با بغض گفت:
اهمیت داره آقا ... حداقل یکم دلم آروم می گرفت
محمد علی گفت:
چیزی نگفتم چون فکر نمی کردم به این زودیا رقیه رو ببینید
نمی خواستم الکی امیدوار بشید در حالی که امکان دیدار وجود نداره
اگه می دونستم احمد آقا میخواد رقیه رو بیاره این جا حتما بهتون می گفتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان امر الله و علی سینا یوسفی صلوات🇮🇷/
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت336
ز_سعدی
مادر با بغض گفت:
در حقم بد کردی که از خواهرت خبر داشتی و چیزی بهم نگفتی
خانباجی در حالی که علیرضا را بغل گرفته بود و می بوسید رو به مادر گفت:
خانم جان اگه نگفته حتما دلیل و مصلحتی بوده
جوونه ببخشش
جای خرده گیری به محمد علی بیا این نوه گلت رو ببین چه قدر شکل باباشه
مغز بادومه انگار
محمد حسین مرا بغل گرفت و گفت:
آبجی این همه وقت کجا بودی دلم برات یک ذره شده بود
او را بغل گرفتم و بوسیدم و گفتم:
دل منم برات یک ذره شده بود
با محمد حسن در حال روبوسی بودم که مادر رو به من پرسید:
چرا بچه رو لای کت مردونه پیچیدی؟
مگه وسایلات به دستت نرسید؟
این بچه چرا این قدر صورتش داغه تو این هوا؟
با نگرانی پرسیدم:
واقعا داغه بچه ام؟
مادر به تایید سر تکان داد که آقاجان دست پشت کمر مادر گذاشت و گفت:
هوا سرده بیاییم بریم تو حرف بزنید هم بچه سرما نخوره هم دخترم خسته است بشینه استراحت کنه
همه با هم سمت مهمانخانه رفتیم.
محمد حسن دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
دلم برات یه ذره شده بود آبجی
چون همه حواسم به علیرضا بود و دلم می جوشید نکند تب کرده باشد نتوانستم به ابراز محبت برادرانه اش جوابی بدهم یا قربان قد و قامت بلند شده اش بروم.
با نگرانی به سمت علیرضا رفتم و در حالی که اشک در چشمم حلقه زده بود دست سردم را روی صورت علیرضا کشیدم.
صورتش داغ بود.
محمد حسین با ذوق نگاهش کرد و پرسید:
آبجی دختره یا پسره؟
اشکم را گرفتم و گفتم:
پسره ... اسمش علیرضاست
با بغض از خانباجی که او را بغل گرفته بود پرسیدم:
نکنه تب کنه مریض بشه .....
محمد علی که تازه وارد اتاق شده بود از من پرسید:
نمیخوای بگی چی شد اومدی این جا؟
آقاجان رو به محمد علی گفت:
بابا جان چه کار داری چرا اومده؟ ناراحتی اومده؟
محمد علی کنار در نشست و گفت:
نه آقاجان چرا ناراحت باشم .... فقط می ترسم نکنه از دیروز تا حالاچیزی شده باشه
علیرضا را از بغل خانباجی گرفتم و گفتم:
چیزی نشده داداش نگران نباش
فقط برای رفع دلتنگی و شرکت تو مراسم مادر احمد تومدم
آقاجان به کنارش اشاره کرد و گفت:
رقیه بابا بیا این جا بشین
کنار آقاجان رفتم که محمد حسن کنارم آمد و پرسید:
آبجی میدیش بغلم؟
در حالی که علیرضا را تکان می دادم او را در بغل محمد حسن گذاشتم که مادر با تشک و لحاف نوزادی به اتاق آمد و گفت:
بیا مادر بچه ات رو بذار این جا
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان نجفعلی و صادقعلی اکبری صلوات🇮🇷/
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت337
ز_سعدی
لحاف و تشک را از دست مادر گرفتم، تشکر کردم و نزدیک بخاری پهن کردم.
مادر علیرضا را از بغل محمد حسن گرفت و قربان صدقه اش رفت.
آقاجان دستش را دور شانه ام حلقه کرد و روی سرم را بوسید و گفت:
خوب بابا تعریف کن کجا بودی چه کارا می کردی
خانباجی که کنار سماور نشسته بود گفت:
چه آفتاب سوخته شدی مادر
مادر نگاهی به من کرد و گفت:
معلومه سختی زیاد کشیدی از قبل انگار لاغرتر شدی
لبخندی زدم و گفتم:
نه اونقدرام سختی نکشیدم
_از رنگ و روت معلومه ...
پوست و استخون شدی زن حامله و زائو که این قدر لاغر نمیشه
_دوری از شماها خیلی سختم بود، زندگی تو روستا هم یک سری سختیا داشت ولی احمد آقا خیلی هوام رو داشت.
آقاجان با صدا نفسش را بیرون داد و پرسید:
احمد خوبه؟
آه کشیدم و گفتم:
ظاهرا که خوبه ولی تمام این مدت دلش پیش مادرش و خواهرش بود و به خاطر اونا خودشو مقصر می دونست و عذاب وجدان داشت.
خیلی دلش می خواست مادرش رو ببینه ...
اشکم را پاک کردم و گفتم:
ولی قسمتش نشد
مادر گره روسری اش را کمی شل کرد و گفت:
خدا صبرش بده
همیشه دنیا اون طوری که ما میخوایم و انتظار داریم نمی چرخه
طفلی مادرش هم خیلی بی تابش بود ....
خدا بیامرزدش ...
تازه چشمم به موهای سفید شده مادرم افتاد.
تا قبل رفتنم مادرم موی سفیدی نداشت ولی الان بیشتر موهای سرش به رنگ سفید در آمده بود.
با تعجب گفتم:
مادر جان چرا موهات سفید شده؟
مادر روسری اش را جلوتر کشید و با لبخند گفت:
پیریه دیگه آدم موهاش سفید میشه
خانباجی گفت:
پیری نیست اثر جوش و غصه است
کم توی این چند وقت جوش و غصه نخوردین
خانباجی رو به من کرد و گفت:
تو این مدت که نبودی مادرت بنده خدا خیلی نگرانت بود و جوش و غصه ات رو می خورد
آقاجان گفت:
خدا رو شکر که برگشتی
دیگه خیال مادرت هم راحت شد.
مادر پرسید:
چند وقته اومدین؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان بهرام و عبدالکریم اکبری صلوات🇮🇷/
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت338
ز سعدی
_دیروز صبح تا نامه محمد آقا به دست مون رسید راه افتادیم ظهر رسیدیم
مادر گفت:
پس تازه اومدین مشهد
دیشب کجا مونده بودین؟
محمد علی گفت:
احمد آقا نزدیک حرم اتاق کرایه کرده
قراره اونجا زندگی کنن
خانباجی گفت:
وا ... خودتون که خونه دارید چرا برید جای دیگه؟
برگردید خونه خودتون
محمد علی گفت:
حرفا می زنی خانباجی احمد تحت تعقیبه
دیروز ندیدین چه قدر تو مراسم تشییع مادرش پر از مامور و آژان بود؟
تا همین جا هم که اومدن اشتباه کردن
اگه بگیرنش ...
مادر نگذاشت جمله محمد علی کامل بشود و گفت:
بسه دیگه نمیخواد این حرفا رو بزنی نفوس بد بزنی
ان شاء الله که اتفاق بدی براشون نمی افته
محمد علی پرسید:
تا کی قراره این جا باشی؟
در حالی که از گرما لباسم را تکان می دادم گفتم:
نمی دونم ...
احمد گفت چند روزی این جا باشم بعد میاد دنبالم
مادر علیرضا را روی تشکش گذاشت و از جا برخاست.
در حالی که برایم لحاف و بالشت در می آورد گفت:
تا هر وقت هستی قدمت روی چشم
بالشت و لحافم را کنار علیرضا پهن کرد و گفت:
فعلا خسته ای بگیر بخواب ما یه سر میریم خونه حاجی صفری
خانباجی گفت:
خانم جان شما برید من می مونم باز شما برگشتید من میرم
_منم میخوام بیام
آقاجان جوراب هایش را از پشت پشتی برداشت و گفت:
تو تازه از راه رسیدی بخواب استراحت کن بعد از ظهر می برمت
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان فضل الله و عنایت الله اکبری صلوات🇮🇷
/
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸