#کانال_عاشقان_ولایت
🔴سازمان اطلاعات دریانوردی انگلیس از وقوع حادثه امنیتی جدید در دریای سرخ خبر داد.
#کانال_عاشقان_ولایت
🔴موشک های بالستیک کالیبر سنگین یمنی به سمت اهدافی در داخل دریای سرخ شلیک می شود
#کانال_عاشقان_ولایت
🆔 برای اطلاع از آخرین اخبار محور مقاومت کافیست که لمس نمایید.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدف قرار گرفتن یک خودرو در بغداد
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ابو باقر الساعدی مسئول روابط خارجی کتائب حزب الله در بغداد ترور و به شهادت رسید
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تصویری از بقایای موشک هلفایر بعد از حمله پهپادی به یک خودرو در بغداد
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تصویری از شهید محمدصابر الساعدی مسئول روابط خارجی کتائب حزب الله عراق
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از محل حمله پهپادی به خودروی متعلق به کتائب حزب الله در شرق بغداد
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اجتماع مردم عراق برای هجوم به سفارت آمریکا در منطقه سبز بغداد
🔹نیروهای امنیتی عراق تمام راه های منتهی به سفارت آمریکا را بستند. سفارت آمریکا در بغداد وارد بالاترین سطح هشدار
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
کارت عضویت وسام محمدصابر الساعدی در هیئت حشدالشعبی
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
شبکه خبری وابسته به عربستان سعودی ابوباقر الساعدی را طراح عملیات اخیر مقاومت عراق به پایگاه آمریکا در مرز سوریه و اردن معرفی کرد.
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
پیام ابوحسین الحمیداوی، دبیرکل کتائب حزب الله عراق در پی شهادت ابوباقر الساعدی
عروج حاج وسام محمد صابر ابوباقر الساعدی به بوستان های پرفیض، پیوستن به خیل اباعبدالله الحسین (علیه السلام) در کاروان نور را به ملت اسلامی و مردم عراق تبریک میگوییم.
ضمن تسلیت به خانواده مکرم و یارانش، از خداوند منان برای ایشان صبر و اجر جزیل مسئلت می نماییم و ایشان را به پیامبران و صدیقین و شهدا و صالحین ملحق نموده و اصحاب صالح و نیک آنان باشد. این چیزی است که ما را به پایداری در رویکرد جهادی فرا می خواند.
{پروردگارا! بر ما صبر و شکیبایی فرو ریز، و گام هایمان را استوار ساز، و ما را بر گروه کافران پیروز گردان}
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔴امشب در ووتکینسک روسیه انفجاری در کارخانه تولید موشک بالستیک قاره پیما RS-24 Yars رخ داده است که برخی منابع از آن به عنوان حادثه وحشتناک هسته ای یاد کرده اند
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
. 👇تقویم نجومی اسلامی پنجشنبه👇
✴️ پنجشنبه 👈 19 بهمن / دلو 1402
👈27 رجب 1445 👈8 فوریه 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤️ مبعث عقل کل هادی الرسل حضرت ختمی مرتبت رسول خاتم صلی الله علیه و آله و سلم" 13 قبل از هجرت "
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅خواستگاری عقد و ازدواج.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅خرید رفتن.
✅مسافرت.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅شروع به کسب و کار.
✅داد و ستد و تجارت.
✅و دیدار با هر کسی که خواستی خوب است.
👩❤️👨مباشرت امروز:
فرزند هنگام زوال ظهر اقا و سیاستمدار و عاقل و بزرگوار خواهد بود و مباشرت برای صحت بدن نیز مفید است.
🚘مسافرت: مسافرت خوب است.
👶 زایمان مناسب و نوزاد حشر و نشر خوبی با مردم دارد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج جدی و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️وام و قرض دادن و گرفتن.
✳️تشکیل شرکت و موسسه ها.
✳️برداشت محصولات کشاورزی.
✳️انواع جراحی ها.
✳️آغاز درمان و معالجات.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️دید و بازدیدهای سیاسی.
✳️و لباس نو پوشیدن نیک است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب شب جمعه: ممکن است فرزند بهره هوشی خوبی نداشته باشد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث پشیمانی می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث ایمنی از ترس می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 28سوره مبارکه "قصص" است.
قال ذالک بینی و بینک...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :@taghvimehamsaran
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد.
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
📚 منبع مطالب :
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
https://ble.ir/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۵۷
توقعاتشون رو کم کردن بجایش تلاش خودشون رو زیاد کردن!مسئولیت های شوهرشون رو به دوش کشیدن اما به روش نیاوردن! درد کشیدن و خودشون رو شریک جهاد همسرشون کردن! حالا ببین می تونی خودت رو شهید کنی که دنبال شهیدی؟ شهید فقط خاطرات خوب نیست، دنیای سختی برای همسراشون هست! ببین مرد این جهاد بزرگ هستی؟ مرد این هستی که توی دنیای سختی، به یک لبخند و خسته نباشیدش بگی کار که برای خدا باشه سختی نداره؟
یاس: اما حسین همش خوبی بود.
رها: چون اطرافیانش سختی زندگی با اون رو به همه خوبی هاش بخشیدن. که نبودن هاش رو به لحظه بودنش بخشیدن. ماه به ماه بچه ات رو نبینی؟ ماه به ماه شوهرت رو نبینی؟ بچه ات به دنیا بیاد، شوهرت نباشه؟ بچه ات اصلا باباش رو نشناسه! بچه مریض بشه، نباشه، خودت مریض بشی نباشه! اصلا ندونی کجاست! چطوری خبرش کنی که بیا!
یاس: اما خوبی هاشون زیاده.
رها: معلومه که زیاده! همین زیاد بودن خوبی هاشونه که به خانوادشون سختی میده. پول کم، کار زیاد، هیات، مجلس، عزاداری، بسیج، جهاد و .... همه این وقت ها رو می تونی بهش بدی و جای بند کردنش تو خونه و بازار و مهمونی، همپاش بشی؟اصلا همپا نه، بند پاش نشی؟ از خودت بگذری برای خدا؟ بجای شناختن حسین اول حنانه رو بشناس! اول آیه رو بشناس. من با آیه هماهنگ می کنم که بری پیشش! اینجوری بهتر می فهمی چی می گم!
یاس: باشه، ممنون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادر💖
قسمت۱۵۸
یاس هنوز پای اعتقادش سست بود. هنوز چادرش علتی مثل حنانه داشت، نه خدا! هنوز نمازش علتی مثل حسین داشت، نه خدا! یاس اصول را نمی شناخت، فروع را بلد نبود؛ فقط مثل اسماء بودن را دوست داشت! آرامش احمد را دوست داشت! یاس هم مثل پدرش، ظاهر را یاد گرفت، اما از بنیان سست بود. این را روزی فهمید که آیه را دید.
آیه سینی چای را مقابلش گرفت: خوش اومدی عزیزم. خیلی خوشحالم که از نزدیک دیدمت، تعریفت رو از دکتر صدر و رها خیلی شنیدم!
یاس استکان چایش را روی میز گذاشت: ممنون. راستش من خیلی سوال دارم.
آیه لبخند زد و دستش را روی شکم بزرگش گذاشت و دخترکش را نوازش کرد: برای همین اینجا هستی و من دوست دارم کمکت کنم!
یاس آرنجش را روی زانو گذاشت و به طرف جلو خم شد: سید چطور آدمی بود؟
آیه با شنیدن نام مهدی، آهی از دل کشید: گم گشته!
یاس گیج شد: یعنی چی؟
آیه تبسم ملایمی کرد، از آنها که کلی درد داری و برای مراعات حال مخاطبت کنار می گذاری: سید مهدی سرگشته بود، گم گشته این دنیا بود. سید مهدی دنیا رو برای رسیدن به خدا می خواست. سید مهدی سرگشته امام زمان بود! نفسش رو رام کرده بود! خیلی ها از من درباره سید مهدی می پرسن اما سید مهدی گفتنی نبود؛ دیدنی بود که دیده نشد. کاش می گذاشتن دنیا اینها رو ببینه. سید مهدی همیشه یک شعری رو میخوند. می گفت: ای جهان بهر خودت نیست که در گیر تو ایم/ یک گل از باغ علی مانده که درگیر تو ایم// این حقیقت وجودش بود. جز امام زمان درگیری دیگه ای نداشت تو این دنیا!حتی نفس کشیدنش علتی جز خدمت به امام زمان نداشت.بعضی وقتها می گفتم حقوق زیاد نشد؟ میگفت نگران روزی شدی وقتی روزی دست خداست؟ می گفتم اضافه حقوق ریختن؟ می گفت: سربازی امام زمان حساب کتاب ساعت داره؟ می گفتم مرخصی هات رو استفاده کن! می گفت: کار مردم زمین بمونه جواب امام زمان رو چی بدم؟ افرادی مثل سید مهدی گم شده ای هستن که فقط در آغوش محبوب پیدا میشن، و محبوب اونها حبیب خداست! پس این رو یادت باشه «گم گشته کوی تو پیدا نمی شود»
یاس با دقت به حرف های آیه گوش می داد. پس از اندکی تامل گفت: من چیزی از امام زمان نمی دونم.
آیه: از خدا چی می دونی؟
یاس صادقانه گفت: تا چند سال پیش هیچی اما الان می دونم هست.
آیه گفت: برای رفتن راه سید مهدی و شهدا، اول بای پای اعتقادت رو سفت کنی! فرق مرگ مومنین و کفار در هدف از مرگ هست. وگرنه یک بی خدای امریکایی هم برای وطنش می جنگه اما اون مرگ کجا و شهادت در راه خدا کجا؟ شهادت در راه خدا یعنی من می جنگم چون خدا از من خواسته ناموس و خاک سرزمینم رو حفظ کنم! علتش خواست من نیست، خواست خداست! پس از مرگ هراسی نداره، چون می دونه به خدا ملحق میشه! مرگ رو تولد می بینه نه فنا و نابودی! کسی از مرگ هراس داره که خدا رو نشناخته. و کسی که خدا رو شناخته می دونه که ترس از مرگش، ترس از اعمال خودشه و توبه به درگاه خدا و طلب بخشش جزء کارهای همیشگیش هست. سعی می کنه به کسی ظلم نکنه و یا حق کسی رو نخوره، دزدی نکنه، کم کاری نکنه! شناخت خدا، شناخت هستی، شناخت اهل بیت پیامبر و مفهوم امامت و ولایت پای کار رسیدن به شهداست. می خوای شبیه شهدا بشی اول علت رو پیدا کن!
یاس با سوالاتی آمد و با سوالات بیشتری رفت. ولی در طرف دیگر، دکتر صدر با عصبانیت وارد اتاق رها شد: چرا یاس پیش آیه رفته؟
رها از مراجعش عذرخواهی کرد و بلند شد تا دکتر صدر را به بیرون اتاق راهنمایی کند. بیرون اتاق گفت: جواب سوالاتش پیش آیه بود.
دکتر صدر هنوز عصبانی بود: من نمی خوام دخترم عوض بشه، این همه سختی از بچگیش کشید و چشم بستم روی دخترم و بدبختی هاش تا آزاد باشه و حق انتخاب داشته باشه! نه که به زور چادر سرش کنید!
رها متاسف به دکتر صدر گفت: حق انتخاب شما تا جایی هست که غیر اسلام رو انتخاب کنه؟ که اگه انتخابش اسلام و حفظ حرمت و شرف زن باشه، میشه اجبار؟ میشه زور؟ دکتر! اسلام جزء ادیان پیشنهادی شما نبود؟ متاسفم که به خواسته خودتون نرسیدید اما یاس به دعای مادرش اسلام رو پیدا و انتخاب کرده. الان مراجع دارم، بعد میام پیشتون برای توبیخ!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۵۹
صحبت های آیه، یاس سرگشته را، گم گشته کرده بود. آنقدر در او گم شد که گم گشته اش را یافت.
یک روز صبح یاس رفته بود. آرزو اشک ریخت و دکتر صدر لبخند زد. فقط میعاد و اشکان خبر از یاس داشتند. یاسی که نه به دنبال آرزوی پدر، که دنبال رویای مادر رفت. رفت تا خدا را پیدا کند! نه که خدا گم شده باشد! چون طفل گمشده ای که می گوید مادرم گم شده، دنبال خدای گمشده اش می گشت! می گشت تا خودش را پیدا کند.
پنج سال بعد
یاس زنگ در را به صدا در آورد. صدای آرزو در گوشش پیچید: کیه؟
یاس گفت: منم مامان
و آرزو در را باز کرد و زمزمه کرد: خدا رو شکر!
نمی شود مادر بود و دلتنگ نبود. نمی شود مادر بود و حسرت بوسیدن طفلت را نداشته باشی. نمی شود مادر بود و از خود نگذشت.
یاس گفت: می خوام برم پیش اسماء.
آرزو اشک را از صورتش پاک کرد: زود برگردیا!
یاس: چشم.
و صورت مادر را محکم بوسید.
یاس در ماشین را بست. مردی کلید انداخته بود تا در خانه حنانه را باز کند. حتما محسن بود: آقا محسن!
محسن به صدای آشنا واکنش نشان داد و برگشت. لحظه ای به صورت یاس نگاه کرد و فورا چشم گرفت. یاس سر به زیر گفت: سلام.
محسن سلام کرد و در را باز کرد و گفت: بفرمایید. اسماء خیلی وقته چشم به راهتونه.
یاس تشکر کرد و بالا رفت. اسماء از دیدن یاس بغض کرد و او را در آغوش گرفت: کجا بودی نامرد؟
یاس صورتش را بوسید و گفت: بذار خاله رو ببینم بهت می گم.
حنانه دیگر خیلی شکسته شده بود. آنقدر که یاس را به گریه انداخت: چرا اینقدر شکستی خاله؟
حنانه دست یاس را نوازش کرد: خدا نسیب هیچ کس نکنه داغ دوری و چشم انتظاری اولاد رو! حسینم بیاد و کنار علی خاکش کنم، دیگه کاری ندارم! تو کجا بودی دخترم؟ فکر دل ما نبودی؟
یاس سر به شانه حنانه گذاشت: رفتم تا ببینم چرا علی و حسینت رفتن؟ چطور ازشون گذشتی؟ چرا این چادر رو رها نکردی و با این دست از کار افتادت هنوز سفت به این چادر چسبیدی؟ من رفتم پیدا بشم.
حنانه سرش را نوازش کرد: پیدا شدی عزیزم؟
یاس: هر چی پیدا شدم، بیشتر گم شدم! به قول آیه « گم گشته کوی تو پیدا نمی شود»
حنانه آهی کشید: راست گفته مادر! پیدا نمی شود!
اسماء به محسن که دم در نشسته بود نگاه کرد و گفت: چی شده داداش؟
محسن اشکش را پاک کرد: چقدر عقبم از اون دختر و یک عمر فکر کردم به مقصد رسیدم!
اسماء دست محسن را کشید و بلندش کرد: تو هر وقت خواب اون شبت رو تعریف کردی، به مقصد میرسی!
محسن لبخند زد: سو استفاده چی!
اسماء خواهرانه گفت: تو هم گم گشته شدی و نشونش اینه که کم بودن خودت رو قبول کردی.
محسن با بغض گفت: اون شب حسین به خوابم اومد و گفت « فکر نکن تو کاری برای اهل بیت انجام میدی! اهل بیت به تو عنایت کردن تا براشون خدمتی انجام بدی! من چند سالی نمی تونم برگردم اما برای عقدت خودم رو می رسونم»
اسماء اشکش را پاک کرد و گفت: دلم برای حسین تنگ شده!
محسن بیشتر بغض کرد: من بیشتر!
محسن به اسماء پشت کرد و قصد خروج از در را داشت که گفت: به مامان بگو شاید قسمت دخترِ خاله آرزو خونه ما باشه.
اسماء بلند گفت: چی؟
محسن سرش را به عقب برگرداند و به چشمهای خواهرش نگاه کرد: اینم حسین گفت. امروز اومدم خبر بدم حسین رو پیدا کردن. تا چند هفته دیگه حسین بر می گرده! به مامان بگو روز عقد من و خانم یاس حسین قول داده برگرده!
محسن رفت و اسماء بر زمین نشست و بلند بلند گریه کرد.
یاد محسن افتاد که از آن شب به بعد چطور سر گشته بود. چطور هر بار حرف ازدواجش شد، همه چیز را بر هم میزد و با شوخی و خنده همه چیز را منتفی می کرد. محسن منتظر بود. منتظر حسین. منتظر تحقق وعده حسین!
حنانه از صدای گریه اسماء پریشان شد و به سختی و با کمک یاس خود را به دخترش رساند: اسماء چی شده مامان؟
اسماء خود را به آغوش مادر انداخت و میان گریه زیر گوشش گفت: حسین پیغام داده قسمت دختر خاله آرزو خونه توئه مامان! حسینم گفته مامان!
حنانه بلند بلند گریه می کرد و حسین را صدا می زد: پسرم! حسینم! آخ مادر بمیره برات! رخت دامادیتو ندیدم مادر! داغت نشسته کنار داغ علی! آخ پسرم! پاره تنم!
احمد از صدای حنانه از خواب پرید. یادش رفت پای مصنوعیش را در آورده، به شدت از تخت به زمین افتاد. از صدای افتادت احمد و صدا زدنش اسماء خود را از حنانه جدا کرد و به سمت اتاق دوید.
احمد: حنانه. حنانه. حنانه چی شده؟
اسماء زیر بازوی احمد را گرفت و کمک کرد بلند شود: چی شده بابا؟
احمد گفت: چرا حنانه گریه می کنه؟
حنانه به اتاق آمد: هیچی نیست احمد آقا. نترس.
احمد بله تخت نشست و گفت: تو که منو کشتی!
حنانه به سمت احمد رفت و کنارش نشست: حالت خوبه؟ کجات درد می کنه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۶۰
احمد آرنج دستانش را می مالید:
چیزی نشدی. تو خوبی خانم؟
حنانه دوباره اشک از چشمش جاری شد: چیزی نیست، حالا بعدا بهت می گم.
همان لحظه یاس با سه لیوان آب قند در سینی وارد اتاق شد: خانوادگی آب قند لازم شدید انگار! اومدن من این همه خرابی داشت؟ سلام عمو احمد!
احمد لبخندی به شیرین زبانی یاس زد و گفت: سلام به روی ماهت دخترم. چه عجب بعد چند سال اومدی!
یاس گفت: این چند سال مجاور حضرت معصومه بودم، حوزه درس خوندم. هنوزم دارم می خونم اما می خوام تهران ادامه بدم! مامان بهم احتیاج داره دیگه!
اسماء متعجب گفت: تو؟ حوزه؟
احمد گفت: کار خوبی کردی برگشتی.
یاس از احمد تشکر کرد و به اسماء گفت: خیلی قبل تر به فکرش بودم اما می ترسیدم، حرف های آیه مطمئنم کرد که مسیرم درسته.
**
یاس به همراه اسماء در آرایشگاه بود که تلفنش زنگ خورد. محسن بود: سلام!
محسن: سلام عزیزم! میدونم این خبر اینجا جاش نیست. اما باید بدونی. نمی دونم راضی هستی یا نه! فقط می خوام حواست به اسماء باشه!
یاس نگران گفت: چی شده؟
محسن: هیچی. فقط حسین برگشته!
یاس لبخند شد: خب! این خبر هیچیه؟
محسن: من، سفره عقد رو بردم معراج شهدا کنار تابوت حسین و همراهاش!
یاس عمیق تر لبخند زد: ممنون.
محسن نگران پرسید: ناراحت شدی؟
یاس گفت: نه! بهترین اتفاق زندگیم رو رقم زدی! قول داده بود میاد!
راستی آقا علی اکبر اومدن؟ اسماء دائم نگرانه!
محسن گفت: نه، هنوز نیومده! می ترسم قسمت ما چشم انتظاری باشه!
یاس گفت: مگه آقا علی اکبر کجا هستن؟
محسن گفت: نمی دونم. هیچ کس نمی دونه! شاید هم اسماء چیزی می دونه که به ما نمی گه!
تلفن اسماء زنگ خورد. کمی صحبت کرد. بیشتر بله، و نه می گفت. بعد از قطع تماس روی صندلی افتاد. یاس تماس را قطع کرد و با لباس سفید عقدش سمت اسماء رفت: چی شده؟
اسماء: هیچی.
یاس گفت: بهت گفتن حسین اومده؟
اسماء با تعجب گفت: حسین؟ اومد؟
یاس محکم روی لبهایش کوبید: وای خبر نداشتی؟
اسماء: می دونستم میاد اما نگفته بود وقتی بیاد علی اکبرم میره! نگفته بود قسمتم چشم انتظاری برگشت عزیرانمه! نگفته بود باید تو التهاب مرگ و زندگی شوهرم بمونم! حسین همشو نگفت...
۱۴۰۱/۶/۱۶
سنیه منصوری
من الله توفیق
اللهم عجل لولیک الفرج فی عمر خامنه ای و دولته
ممنون از همراهی شما با مادرانه های حنانه... به امید مادرانه های حضرت مادر سلام الله علیها برای همه شما
🦚✨پایان✨🦚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
Batool Lashkari:
رمان: #بیسیمچی_عشق
نام نویسنده: زهرا بهاروند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ژانر: عاشقانه مذهبی🧡
🤍خلاصه: قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است.
قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن!
و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟
همهی قصه ها شروع و پایانی دارند.
قصه ی من اما، شروعی بیپایان بود،
دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛سرنوشت جوری دیگر ورق خورد. 🤍
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بیسیمچی عشق💖
پارت اول
خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز میکنم
!کفشهایم را در میآورم و کنار حوض پرت میکنم
!اگر عمو سبحان اینجا بود میگفت آنقدر شلختهام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم میفرستند
.گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده
.عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار میکند و یک سالی میشود به تهران منتقل شده است
.لبخندی میزنم و زیر لب "دلم برات تنگ شده عمو"یی میگویم
میخواهم چادرم را دربیاورم که با کفشهای زیادی دم در مواجه میشوم، شستم خبردار می شود که
.خانوادهی عمو سعید مهمان خانهمان هستند
!در را که باز میکنم و داخل میشوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم میخورد
ناگهان، آنقدر حسِ خوب به رگهایم تزریق میشود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی میشوم و
.وقتی تکیهزده به پشتیها میبینمش، امانش نمیدهم و به سمتش میروم
.خندان از جایش بلند میشود و به سمتم میآید
!به عادت بچگی از گردنش آویزان میشوم
.میخندد و دستش را نوازشگونه از روی مقنعهی سورمهای رنگم روی سرم میکشد
آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده اینجوری آویزون میشی! کی میخوای بزرگ شی؟ -
.استفاده از تضادها، آن هم در چند جملهی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است
با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدا میشوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به
:دنبال دارد میگویم
!دلم تنگ شده بود برات عمو جونم -
.صدای اعتراض گونهی مادرم بلند میشود
!هانیه -
نگفتم؟ به لحن لوس حساس است و میخواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره
.تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدنها را هم دارد دیگر! تازه یادم میافتد که کلی آدم نشستهاند
.خجالتزده و آرام سلامی میدهم و همه با خنده جوابم را میدهند
.نگاهم به جایی درست کنار پدرم میافتد، مَردِ چشم آبی بچگیهایم آنجا نشسته
!قلبم میکوبد، بیامان
.پس بالاخره برگشت، بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت
.به اتاقم میروم تا لباسهایم را عوض کنم
.لباسهایم را میپوشم و چادرِ گلدارم را سرم میکنم
میخواهم از اتاق خارج شوم که چشمم میخورد به عکس کوچکی که درون یک قاب عکس آبی روی میز
.تحریرم جا خوش کرده است
.نگاهم که به چهرهی دو کودکِ خندان و شادِ درون عکس میافتد، لبخندی روی لبانم نقش میبندد
تو عجین شدهای، «
با خاطراتم،
بچگیهایم،
..!و دنیایم
!»عجین شده را، خیالِ رفتن از سر نیست
از اتاق بیرون میآیم و میخواهم بروم سمت حیاط تا وضو بگیرم که یکی از کودکان داخل همان قابِ
!عکس، منتها در سر و شکلی بزرگتر، جلویم سبز میشود
:همانطور که نگاهش سمتِ فرش است و با یقهی پیراهن خاکی رنگش ور میرود میگوید
میشه یه سجاده به من بدین هانیه خانم؟ -
.آره الان میارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بیسیمچی عشق 💖
پارت دوم
برمیگردم به اتاقم، سجادهام را برمیدارم و میآورم و به دستش میدهم
.یکهو انگار چیزی یادم آمده باشد، هین خفیفی میکشم و لبم را میگزم
!سجاده را از دستش میقاپم که متعجب نگاهم میکند
!لابد دارد با خودش میگوید دردانهی عموسجادش خل شده! خل نشده؟ من که شک دارم
افکارم را پس میزنم و چادر نماز سفیدرنگم را از وسطِ سجاده بیرون میآورم، سجادهی خالی از چادر
:سفیدِ گلدار را، به دستش میدهم و میگویم
.الان شد، اون احتیاجتون نمیشد -
!میخندد، شبیه به آقاجانِ خدابیامرز میشود
:به سمت یکی از اتاقها میرود که صدایش میزنم
آقا مهدی؟ -
بله؟ -
.التماس دعا -
با لبخندی محو "محتاجم به دعا"یی زیرِ لب میگوید و به اتاقی که کنار اتاق من است میرود تا نماز
.بخواند
:رفتنش را خیره میشوم و در دل میگویمن
!"هنوز هم مثل کودکیهایمان، تعجب که میکند خندهدار میشود"
***
سفره را که با کمکِ مادر و دخترهایِ عموسعید و عمهسهیلا میاندازیم، مادرم همه را به نشستن کنار
.سفره دعوت میکند
کنارِ فاطمه، دخترِ عمهسهیلا که دو سالی از من بزرگتر است و انگشتر نامزدیاش در انگشتش برق
.میزند، مینشینم و مثل همیشه با نامِ روزی دهندهمان، سر به زیر و آرام شروع میکنم
آقاجان، پدر پدرم را میگویم؛ همیشه میگفت یادت باشد قبل از غذا خوردن بسم اللّه الرحمن الرحیم
بگویی و انتهایش هم الحمداللّه رب العالمین؛ میگفت باید یکجوری لطف خدا را بابت این همه نعمتِ
رنگارنگ و بی منّت، جبران کنیم؛ که البته خیلی سخت است و قابل جبران نیست؛ حتی اگر سالها
.سجدهی شکر به جا بیاوریم
آه خفیفی میکشم، کاش اینجا بودی آقاجان! نمیدانی چقدر دلم برای موها و محاسن یک دست
.سپیدت، برای چشمهای آبی رنگت، برای دستهای لرزان اما پُرمهرت تنگ شده
.کم کم صحبتها شروع میشوند و هر کس چیزی میگوید
بیماریِ خانمجان که از نظر پزشکان بهخاطر کهولت سن است؛ ولی بهنظر من برای دوری آقاجان است و
اینکه هفتهای یک نفر پیشش بماند گرفته، تا برگشتن عموسبحان از تهران و قضیهی زن گرفتنش و زیر
!بار نرفتنش
!که البته فقط من درد این عموی سمجم را میدانم، دردی که خود درمان نیز هست
.با چشم دنبال ظرفِ قورمه سبزی مورد علاقهام میگردم که نزدیک عموسعید میبینمش
.از من دور است و محال است دستم را دراز کنم
!خجالتی بودن هم مایهی دردسرم شده، نه احساساتم را میتوانم ابراز کنم، نه هیچ چیز دیگر را
کاش مثل مینا، دخترِ کوچک عموسعید و خواهر مهدی و مریم سر و زباندار بودم، حداقل حرفهایم سرِ
.دلم نمیماندند
.همانطور با برنج سفید روبرویم بازی میکنم که دستی ظرف قورمه سبزی را جلویم میگیرد
:متعجب فاطمه را نگاه میکنم و آرام میگویم
فکر آدمها رو میخونی؟ -
.میخندد و با چشم به کنار دستِ عموسعید و درست جایی که مهدی نشسته اشاره میکند
.نخیر، بنده عجیب الخلقه نیستم که! از طرف یار رسیده -
.در حالی که ته دلم غنج میرود، اخم الکی میکنم و ظرف را میگیرم
کلاً فاطمه معتقد است عقد دخترعمو، پسرعمو را در آسمانها بستهاند؛ چه بسا که آن دختر و پسر من و
!مهدی باشیم
اولین قاشق قورمه سبزی را که در دهانم میگذارم، ذهنم میرود به دوران بچگیهایم و آن زمانهایی که
.مدرسه هم نمیرفتم و مهدی و عموسبحان نُه یا ده سال بیشتر نداشتند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بیسیم چی عشق 💖
پارت سوم
جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانمجان مینشستیم و بساط هر هفتهمان خوردنِ قورمه سبزی
.خوشعطر خانمجان بود
!مگر میشود همبازی کودکیهایم نداند من چه دوست دارم؟
***
.پشت میز تحریرم مینشینم و دفترِ خطخطیهایم را باز میکنم
!طبق عادتی که بعد از هر بار دیدنش دارم باید بنویسم
.بنویسم تا احساساتم سرِ دلم نمانند و غمباد نگیرم
.باید بنویسم تا احساساتم نشوند بغض و راهِ گلوی بیچارهام را سد کنند
اصلا همهی آدمها یکجایی، یک طوری باید همهی حرفهایشان را از پسِ پردهی دلشان بیرون بیاورند
!وگرنه جانِ آدم پر میشود از کلمهها و جملهها و شاید دیوانها
:دفتر را باز میکنم، خودکار به دست میگیرم و همینطور سیلِ کلمات هستند که روانهی کاغذ میشوند
چرا...چرا...چرا..؟«
ندارند چراهایِ دلِ من پاسخی
»بیا ای پاسخِ همه دردهای من
درِ اتاق که باز میشود و قامت عموسبحان در چهارچوب نمایان، با عجله و دستپاچگی دفتر را میبندم و
.منتظر نگاهش میکنم
:لبخند میزند و میگوید
!اومدیم دو دقیقه ببینیمت ها! همهش تو شعر و شاعری بودی -
میداند که دستی بر قلم دارم، از همان وقتی که دبستانی بودم و نوشتنِ انشاهای سبحان و مهدی که
.راهنمایی بودند گردن من بود، میگفت تو آخرش یا شاعر می شوی یا نویسنده
.شعر؟ نه بابا! داشتم درس مینوشتم -
:ابرو بالا میاندازد
آهان، بله! میگم هانیه؟ -
.این "میگم هانیه" گفتنش، یعنی میخواهد از زهرا بپرسد
!استرس به جانم افتاد، چهطور بگویم حالا؟
:قبل از اینکه حرفی بزند میگویم
.زهرا هم خوبه -
:میخندد و میگوید
!تیزی ها -
.با پوست لبم بازی میکنم و کاسهی چشمهایم هی پر و خالی میشود
.من دلم برای عموی 32سالهای که عاشق رفیقم شده گرفته
چی شده هانیه؟ -
...زهرا -
نگران نگاهم میکند. همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم میآمده! این خبر را چگونه تاب بیاورد عمویم؟
:تند و پشت سرِ هم، برای خلاصیِ هرچه زودتر از شر این استرسِ وامانده، کلمه ردیف میکنم
...زهرا این هفته عقدشه -
!به خدا که من رگ بیرون زدهی پیشانی و انعکاس اشک در چشمان دردانه عمویم را تاب نمیآورم
فصل3
.کنار حوض آبی و کوچکمان که ماهیهای قرمز و گلی درونش پیچ و تاب میخوردند، مینشینم
.نگاهم را میدوزم به ماه که کامل شده و پرنور و عجیب دلبری میکند
.ستارههای دورش چشمک میزنند و خودنمایی میکنند
یادش بخیر! آن وقتها که بچه بودیم، وقتی شبها با عموسبحان و مهدی روی تخت داخل حیاط
خانمجان به تماشای ستارهها مینشستیم، هر کداممان ستارهای برای خودش انتخاب میکرد. همیشه
ستارهی پرنور مالِ من بود و آن ستارهی کوچک که هیچ نوری نداشت مال مهدی و سبحان، ابداً هم حق
.اعتراض نداشتند چون من عزیزکردهی خانمجان بودم
به قول پدرم دیکتاتور و به گفتهی مادرم از بس لوس و غرغرو بودم همهی چیزهای خوب را برای خودم
.میخواستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸