🚨فوری
طی درگیری نیروهای مرزبانی شهرستان نهبندان خراسان جنوبی با قاچاقچیان مواد مخدر ستوانیکم موذن فرمانده پاسگاه مرزی چکاب به شهادت رسید. دو نفر دیگر نیز مجروح شدهاند.
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی دیگر
قسمت 59
وقتی مسعود روی مبل کنارش نشست، تازه متوجه آمدن او شد. ترسید و به سرعت خودش را جمع کرد. هندزفری اش را از گوشش بیرون آورد و نگاه پرسشی ای به مسعود کرد. مسعود دست به سینه شد و به پشتی مبل تکیه داد.
-سلام
-سلام
-حرف بزنیم...باید حرف بزنیم
-در چه مورد؟!
-در مورد تو!
تو! اولین بار بود که او را "تو" خطاب میکرد!
معصومه پوزخندی زد و گفت: من؟! اونوقت چرا؟!
-چون میخوام بیشتر ازت بدونم
معصومه خنده ی عصبی ای کرد و هیچ نگفت. مسعود خودش را جلو کشید و آرنج دستانش را روی زانو هایش گذاشت و به روبه رو خیره شد.
-بگو چرا روزی که عقد کردیم گفتی بهتره گاهی توو عذابا هم تنوع ایجاد شه؟!
-اون موقع فکر میکردم زندگی قبلیم یه عذاب بوده
-حالا چی فکر میکنی؟!
-فکر میکنم امتحانه خدا بوده
-از این امتحان برام بگو
-چی بگم؟!
-بگو توی گذشته ت چی بود که به خاطرش قبول کردی با من ازدواج کنی؟!
معصومه نفس عمیقی کشید و لب تر کرد...
قبل از اینکه حرفی بزند چیزی یادش آمد. به اتاقش رفت و چند لحظه بعد در حالی که روسری ترکمنی ای سر کرده بود، برگشت. روی همان مبل نشست و پاهایش را در آغوش گرفت. چند لحظه سکوت برقرار شد! معصومه خود را برای گفتن و مسعود خود را برای شنیدن آماده میکرد.
-دختر دوم خونواده م...مژده، خواهر بزرگترم توی 14 سالگی به خاطر قلب مریضش مرد...مریم، خواهر کوچیکترم و محمد...)پوزخند زد( کسی که اسماً برادرمه ولی...(آهی کشید)
ادامه داد: حیف...حیفه اسمه "محمد" که روی این به اصطلاح برادره...ده ساله بودم که مژده مرد...ده ساله بودم که فهمیدم برای مامان و بابام محمد ارزشش بیشتر از من و مریمه...ده ساله بودم که دلم واسه آبجی کوچیکم سوخت و محبتی که مادر نکرد من در حقش کردم...از دوازده/سیزده سالگی با خوندن کتابای آموزشی هنرای مختلف مثه بافتنی و خیاطی رو یاد
گرفتم...پونزده ساله بودم که کار کردنو شرو کردم...(پوزخند زد) میخواستم پول جمع کنم، برم دانشگاه و خونه ی جدا بگیرم و از اون خونه راحت شم...تا دو ساله پیش هم کار بود و هم درس...رشته م عمران بود...مریم اون موقع تازه سال اول دانشگاه بود که اومد گفت آبجی خواستگار دارم!(خندید)...میدونستم نباید فعلا به مامان و بابا بگم...خودم پی گیره کاراش شدم...درباره ی پسره تحقیق کردم، باهاش حرف زدم و وقتی مطمئن شدم خواهرمو واقعاً دوست داره، به هر زحمتی بود اونا رو به هم رسوندم! تقریباً تمومه پس اندازم صرف خرید جهیزیه و برگزاری مراسم آبرومند برای یه دونه خواهرم شد...الان مریم و رضا یه بچه ی فسقلی دارن(شیرین خندید)...دیگه درسو رها کردم...واقعاً دیگه تحمل اون خونه رو نداشتم و میخواستم هر چه زودتر از اونجا برم...با خودم گفتم وقتی خونه ی مستقل اجاره کردم میرم سراغ ادامه ی درسم...ده برابره قبل کار کردم...بعضی شبا هم که خیلی از دست محمد و کاراش و توجهات و لاپوشونیا مامان و بابا آسی میشدم، میرفتم و خونه ی مروارید میخوابیدم! درسته ازم شیش سال بزرگتره ولی خیلی باهام جوره!...خلاصه اینکه این شد دلیل قبول کردن ازدواجم با شما!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی دیگر
قسمت 60
مسعود به وضوح ناراحت شد. از رفتار هایی که زندگی را برای معصومه صرفاً به خاطر دختر بودن، تلخ کرده بودند، متنفر بود! چرا این همه تبعیض را باید در زندگی اش تحمل میکرد؟! از پدر و مادر معصومه عصبانی بود!
با صدای گرفته ای گفت: پس واسه همینه که حسن زود بهت عادت کرده...از بچگی، مادر بودی!
پوزخندی زد و گفت: یه چی توو همین مایه ها!
-حسنو دوست داری؟!
محکم گفت: نه!
مسعود نگاه متحیری به او کرد و پرسید: چرا؟!
-چون من هیچکسو توی زندگیم دوست ندارم...اوج احساسی که به اطرافیام میتونم داشته باشم دلسوزیه!...دلم واسه مریم سوخت و براش همه کار کردم...دلم واسه حسن سوخت و باهاش مهربونی کردم...دلم واسه شما سوخت و همه رفتارای غیر قابل تحملتونو تحمل کردم(مسعود لبخند محوی زد)...دلم حتی واسه مامان و بابامم سوخت و قبل از اومدنه اینجا همه پس اندازه دو ساله مو دادم بهشون تا مجبور نشن دست پیش اون محمد دراز کنن...اوج احساسم به همه همینه...فقط واسه ی محمد و اون دو تا وحشی نمیتونم دلسوز باشم...همین چند روز پیش بود که برای اولین بار عاشق شدم!...(پوزخند زد) عاشق شما یا حسن نه ها!...عاشقه خدایی که عاشقمه!(نفس عمیق و آرامی کشید و لبخند دلنشینی بر لبش نشست)
-پس دلیل تغییر رفتار دوباره ت این بود
پوزخندی زد و گفت: بله!...اول گفتم شبیه نرگس بشم تا طلاق نگیرمو به اون خونه برنگردم...بعد دیدم خدا ولم نمیکنه!...اونقدر بهم آرامش داد تا اینکه شدم یه معصومه ی واقعی نه شبیه نرگس!...الانم دیگه برام مهم نیست که طلاق بگیرم یا نه...دیگه همه چیزو دست عاشق واقعیم سپردم...خودش بهترین عاقبتو برام رقم میزنه
-اوهوم!...شبیه نرگس نیستی...نرگس از چهره گرفته تا وضع خونوادگیش با تو زمین تا آسمون
فرق داشت!
معصومه تک خنده ای کرد و چیزی نگفت. دوباره چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد. مسعود داشت به حرف های معصومه و زندگی سخت گذشته اش فکر میکرد. شاید کمی هم به او حق میداد که کسی را دوست نداشته باشد. حیف او با این قلب مهربان بود که نتواند کسی را دوست باشد.
-چرا اینا رو تا حالا نگفتی؟!
زهرخندی زد و گفت: مگه مهم بودن؟!...نه!...معصومه و گذشته ش و سختیاش واسه هیچکی مهم نیست(چشمانش خیس شد)...به جز خدا من واسه هیچکی مهم نیستم، هیچکی سکوت کرد. چه داشت بگوید؟! حق با معصومه بود...
درون ماشین نشسته بود. حرف های دیروز معصومه عقل خفته اش را بیدار کرده بود. باورش نمیشد این همه اشتباه کرده باشد. به یک خلوت نیاز داشت. یک خلوت با نرگس! آفتاب محکم و گرم میتابید و اخم عمیقی روی پیشانی اش نشانده بود؛ شاید هم به حماقت های چند ماه اخیرش اخم کرده بود! کلافه بود. از دست خودش کلافه و عصبانی بود. چه طور به اینجا رسیده بود؟! با بی عقلی هایش! باید قبل از اینکه با بی عقلی دیگری گره زندگی اش را کورتر کند، با خودش و خدا و
نرگس خلوت کند. حسن را برای اولین بار دست معصومه سپرده بود. گفته بود برای رفتن به محضر خودش را میرساند. جلوی گلفروشی ای ماشین را متوقف کرد. طبق عادتش بیست و پنج شاخه نرگس خرید که دو تایشان نرگس زرد بودند. نرگس های خوش عطری که مشامش را نوازش میکردند و اخم عمیقش را تبدیل به لبخندی آرام کردند. قبرستان زیاد هم شلوغ نبود. گویا
فقط مسعود بود که گاه و بی گاه یاد نرگسش می افتاد و برایش فرق نمیکرد که چه روزی از هفته است! جمعیتی حدود چهل نفر در حال که یک دست سیاهپوش بودند و صدای گریه و شیونشان بلند بود، دور قبر تازه پر شده ای حلقه زده بودند. با دیدن آن ها مسعود آهی کشید و عمیقاً آرزو کرد تازه درگذشته دختر جوانی مانند نرگس نباشد! روی قبری کنار قبر نرگسش نشست. قبر بوی گلاب میداد و از خیسی اش معلوم بود که کسی قبل از مسعود برای دیدن نرگس آمده است.
شاخه گل های توی دستش را کنار هم روی قبر نرگس چید و همزمان با زدن ضربات آرامی به قبر، زیر لب فاتحه خواند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 61
-سلام آقا مسعود
-سلام آقای صالحی
سر بلند کرد. مهتا و نگار بودند. یک سینی که چند دانه خرما در آن بود در دست داشتند و میشد حدس زد که شستن قبر نرگس کار آن هاست.
-سلام خانوما
مهتا آهی کشید و گفت: دلمون یهو هواشو کرد!...میدونستیم اگه زنده بود و این خبر رو میشنید کلی ذوق میکرد(بغض عمیقش اشک شد.)
مسعود به آرامی سرش را به بالا و پائین تکان داد و زیر لب گفت: ممنون که یادش هستین هنوز نپرسید! منظور مهتا از "این خبر" را نپرسید! آن قدر فکرش مشغول بود که حتی به فکرش هم نرسید که بپرسد! نپرسید و مهتا و نگار هم چیزی نگفتند. فاتحه ای خواندند و خداحافظی کردند و رفتند. حتی نگار و مهتا هم خاطره ای از نرگس بودند.
"مهتا-بابا آقای صالحی یه مرخصی به این رفیق ما بدین!
نگار-آره والا! هی میخوایم باهاش باشیم میگه مسعود منتظرمه...با مسعود قرار دارم...
مهتا-تازه وقتیَم با ماست باز فکرش پیش شماست و هی درباره ی شما حرف میزنه!
مسعود بلند خندید و نرگس چشم غره ای به آن دو رفت..."
مرور خاطرات گذشته را با نفس عمیقی نیمه کاره گذاشت.
-سلام نرگسم! خوبی خانومی؟! نرگس حسابی خراب کردم! حسابی توی امتحانی که خدا ازم گرفت خراب کردم! تو رفتی و من دیوونه شدم...عقلمو از دست دادم و حالا من موندمو معصومه ی بیچاره ای که از روی ناچاری وارد زندگیم شده...عقلمو از دست دادم و حالا حسابی شرمنده ی خدام که تا تو رو ازم گرفت تارک دنیاش شدم...یادته میگفتی این دنیا بزرگترین نعمت خداست و
باید ازش بهترین استفاده رو برای نزدیکتر شدن به خدا کرد؟!...حالا من تا خدا خواست امتحانم کنه و تو رو ازم گرفت همه دنیا رو بیخیال شدم و با دیوونگی تمام چند ماه شدم یه مُرده ی متحرک...حسابی شرمنده شم که این مدت این همه اشتباهات ریز و درشت کردم...بد اخلاقی...گوشه گیری...بی عقلی...ازدواج بدون شناخت و علاقه...ندادن حسن به بقیه حتی مامان و بابات...قطع رابطه با همه...و حتی مردم آزاری!...باورت میشه؟! باورت میشه مسعودت این کارا رو کرده باشه؟!...غم تو خیلی بزرگ بود ولی من نباید این همه از خود بی خود میشدم...حالا باید جبران کنم...توی این امتحان که رد شدم ولی باید جبران اشتباهاته این چند وقتمو بکنم...اولیشم معصومه س! نرگس فکر نکنی که عشقتو برام کمرنگ میشه ها! نه اصلاً! ولی حالا که با اشتباهاتم به اینجا رسیدم باید یه جوری جبران کنم...دیگه میخوام با عقلم پیش برم...دیگه میخوام درستش کنم!
کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. معصومه را دید که لباس پوشیده و آماده ی رفتن به محضر است. حسن کوچولو هم در آغوشش به خواب رفته بود. چند قدم جلو تر آمد و درست مقابل مسعود ایستاد.
-بریم؟!
-نه!
با قیافه و لحن متعجبی پرسید: چرا؟!
-باید حرف بزنیم
و قبل از اینکه معصومه سؤال دیگری بپرسد به اتاق رفت. معصومه هوفی کشید و روی مبل وارفت:
دیگه چی شده؟!
مسعود آمد و کنار او نشست. چهره اش آرام و مصمم بود.
-حسنو ببر سر جاش بخوابون لطفاً...لباساتم عوض کن...امروز نمیریم
-ولی م..
-خواهشاً کارایی که گفتمو بکن
معصومه کمی تعلل کرد ولی وقتی دید نشستن در آن جا بی فایده است، بلند شد و حسن کوچولو را برد و سر جایش خواباند. ساکش را که بسته بود برداشت و به اتاقش رفت. جای مانتو و چادر، سارافون آبی رنگ و روسری بزرگ قرمز رنگی پوشید و به پذیرایی برگشت. روی مبل کنار مبلی که مسعود نشسته بود، نشست و منتظر شنیدن حرف های او شد. کمی سکوت و بعد حرف های مسعود که در کمال آرامش و اطمینان گفته میشد: من این مدت اشتباهات زیادی کردم...خیلی زیاد...حالا وقتشه جبرانشون کنم
نفس عمیقی کشید و لبش را تر کرد و ادامه داد: ازدواج ما دو تا با هم توو شرایطی که داشتیم اشتباه بود(معصومه پوزخند زد)...من دیوونه بودم و تو ناچار...بدونه اینکه همو بشناسیم، با هم حرف بزنیم، یا حتی بدونه اینکه به هم علاقه داشته باشیم ازدواج کردیم...همه ی اینا درست ولی...
کمی تعلل کرد و سپس با صدای مصمم تری ادامه داد: ولی طلاق آخرین راهه!
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی دیگر
👌 قسمت 62
تنها حلالی که عرش خدا رو میلرزونه رو بهتره بذاریم برای آخر...آخر ینی جایی که با عقل و دلمون به این نتیجه رسیدیم که با هم نمیسازیم...الان هم من عاقل شدم و هم تو فهمیدی خدا همیشه هواتو داره و فقط کافیه خودتو بسپری دستش تا همه چیزو درست کنه...الان وقتشه که هر دومون عاقلانه رفتار کنیم...بیا...ببین بیا مثه دو تا نامزد باشیم...یه مدتی با هم حرف بزنیم، در مورده هم تحقیق کنیم، به هم فرصت بدیم، خلاصه اینکه دو تا نامزد باشیم!...اگه به این نتیجه رسیدیم که واقعاً به درد هم نمیخوریم اون وقت با دلیل محکم عرش خدا رو به لرزه درمیاریم!...الان ما هیچ دلیلی برای طلاق نداریم...درسته تا اینجا با عقل و منطق پیش نرفتیم ولی هنوزم دیر نشده...شاید بتونیم همو دوست داشته باشیم...شاید به درد هم بخوریم...اگه به درد هم نخوردیم طلاق میگیریم و من میرم پیش پدر و مادرم و این خونه رو میدم به تو تا کم کم پولش رو بهم پرداخت کنی...اگه به درد هم خوردیم که با هم زندگی میکنیم...زندگیه واقعی نه اینی که الان هست!...فعلا تا چند ماه ما به
عنوان نامزد سعی میکنیم همو بشناسیم و البته فکرامونم درباره ی آینده بکنیم...نظرت چیه؟!
معصومه سکوت کرد. سعی کرد به سرعت حرف ها و پیشنهاد مسعود را تحلیل کند. بد هم نمیگفت! برای شرایط آن دو، عاقل بودن بهترین تصمیم بود. لبخندی زد و گفت: رشته ای بر گردنم افکنده دوست ، میکشد هر جا که خاطرخواه اوست...قبوله!...اینکه عاقل باشیم، قبوله!
مسعود هم لبخند زد و در دلش تکرار شد: رشته ای بر گردنم افکنده دوست ، میکشد هر جا که خاطرخواه اوست
سکوت بینشان برقرار شد و دوباره مسعود شکننده ی این سکوت شد.
-حسنو این مدت میبرم پیشه مامان و بابای نرگس...به اونا هم ظلم کردم...میدونم خیلی دلشون میخواد حسن رو ببینن و یه مدت پیششون باشه...فقط به خاطر حاله خرابه منه که تا الان بزرگی کردن و نیومدن دیدنه حسن...اینجوری هم اونا حسن رو میبینن و هم من و تو خیالمون راحت تره -اوهوم! فقط میخوای بهشون چی بگی؟!(زهرخند زد) میخوای بگی میخوام با نامزدم تنها باشم؟!
نمیگن تا جیگرگوشه شون رفت زیره خاک رفتی زن گرفتی و حالا بعد چند ماه تازه یادت افتاده حسن نوه ی ما هم هست؟!
مسعود پوفی کرد و دستی به سرش کشید و گفت: اونا آدمای عاقلیَن...مطمئنم اگه دلایل و حرفای منو بشنون تو میشی جای نرگسشون حتی اگه ما از هم طلاق بگیریم...اینو مطمئنم!
معصومه آرام سرش را به چپ و راست تکان داد و زیر لب گفت: امیدوارم درون ماشین نشسته بودند. حسن کوچولو درون صندلی مخصوص کودک نشسته بود و با اسباب بازی کوچکش مشغول بود. معصومه گاهی به عقب برمیگشت و به او نگاه میکرد. قرار بود که شب به خانه ی عیسی خان بروند. بعد از زیارت امامزاده صالح برای خوردن ناهار به رستورانی رفتند.
معصومه اصرار کرد تا به دیدن پدر و مادرش بروند و مسعود هم پذیرفت.
-همه چی خریدی؟!
-آره...مرغ و گوشت و سبزی و خلاصه هر چی که فکر میکردم لازم دارن خریدم...چیزه دیگه ای یادم نمیاد...گمون نکنم چیزه دیگه ای لازم داشته باشن
معصومه که متوجه منظور او نمیشد با تعلل و دو دلی کمی شیشه ی ماشین را پائین داد تا صدای مرد را بشنود. اولین چیزی که شنید صدای خنده های مرد بود.
-چرا پائین نمیدی شیشه رو آبجی معصومه؟!
آبجی معصومه؟! معصومه از تعجب چشمانش گرد شد.
مرد که تعجب او را دید گفت: نیما هستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
-خوبه
-اوووم! ببین...بعداً...اِمم...ینی بعد که دوباره کارو شرو کردم پوله این خریدا رو باهات حساب میکنم
مسعود نیم نگاهی به او انداخت و سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد.
-مگه من حرفی از حساب کردن زدم؟!
-نه!...ولی خب من دلم نمیخواد مدیون کسی باشم
-خود آزار!
چشمان معصومه گرد شد و با لحن متعجبی گفت: چی؟!
-خود آزار! به یه نوع اختلال روانی میگن...کسی که به خودش آسیب میزنه رو میگن خود آزار!
-خب؟!
-خب همین دیگه...قرار شد با هم آشنا شیم...الان دو تا از اخلاقات دستم اومده...اولیش دلسوزیه و دومیشم خود آزاری!...آخه خانوم مگه من حرفی از پول زدم؟! اصن کی گفته با چند تا خرید تو مدیون من میشی؟!...خود آزاری دیگه!
معصومه مات به او نگاه میکرد. نمیدانست بخندد یا نه! اصلاً نمیدانست مسعود شوخی میکند یا جدی است! مسعود دوباره نیم نگاهی به او انداخت و لبخندی زد. معصومه خجالت زده شد و تعجبش را جمع کرد. به خانه ی پدری معصومه رسیدند. از همان اول چیزی سر جایش نبود.
دیدن چهره ی جدید معصومه با چادر و حجاب کمی باعث تعجب پدر و مادر و برادرش شد.
مسعود ناخودآگاه عصبی بود و معصومه هر بار که به صورت مادرش نگاه میکرد عصبی میشد. دیگر طاقت نیاورد. نگاه غضبناکی حواله ی محمد کرد.
-مامان صورتت چی شده؟!
-هیچی
-مامان دروغ نگو!...کاره این محم...
-گفتم هیچی نیست
-دِ داری دروغ میگی مادر من...من نمیدونم این بشر چی داره که هر غلطی میکنه باز شما لاپوشونی میکنین و میگین هیچی هیچی
-هیچی نیست! کاره محمدم نیست...خوردم زمین
نفس عمیق و عصبی ای کشید و گفت: باشه...حالا شما هِی دروغ بگو و غلطای این شازده تو لاپوشونی کن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی دیگر
قسمت 63
هنوز تنش میلرزید. بغض عجیبی گلویش را میفشرد. شاید دلش نمیخواست اینطور جلوی مسعود آبروریزی شود. شاید هم از جَری تر شدن محمد دلگیر بود. یا شاید از حمایت های بیجای پدر و مادرش از محمد عصبانی بود. آخر چه طور ممکن بود که فرزندی این همه بلا سر پدر و مادرش بیاورد و آن ها باز او را از معصومه و مریم بیشتر دوست داشته باشند و مدام حمایتش کنند؟! چهره اش درهم بود. محمد به خاطر پول دست روی مادرش بلند کرده بود و قلب معصومه برای مادری که هیچ وقت حمایتش نکرد میسوخت؛ چرا؟! خودش هم نمیدانست چرا این همه دلسوز بود!
حسن کوچولو خوابیده بود. مسعود اخم بر پیشانی داشت. معصومه سرش را به شیشه ی پنجره ی ماشین تکیه داده بود و سعی میکرد با آه های گاه به گاهش بغضش را بیرون دهد.
-از چی ناراحتی؟!
صدایش پر بغض اما آرام بود: همه چی
-تازه امروز فهمیدم چی کشیدی
زهر خندی زد و سکوت کرد. نگاهی به مسعود انداخت. برای اولین بار این مرد که طبق قرار نامزدش بود، دستش را لمس کرد. لبخندی رو لبش نشست. دلش با یادآوری حمایت سریع و به موقع مسعود گرم شد: خدایا! نمیدونم آخرش به کجا میرسیم ولی میدونم بابت امروز ازش ممنونم! و البته بیشتر از تو ممنونم که عقلشو سره جاش آوردی! خدایا! ممنونم که تنهام نذاشتی!
لبخندش عمیق تر و دلنشین تر شد. نفس عمیقی کشید و گویی کوه غم های روی قلبش و بغض وحشتناک گلویش با این نفس عمیق ناپدید شدند! معجزه کرد یاد خدا! و گاهی آدم چه قدر به این معجزه نیاز دارد! ماشین متوقف شد و معصومه تازه متوجه شد که به خانه ی عیسی خان رسیده اند.
-خب رسیدیم
با تعلل و من من کنان گفت: میگم...ام...میشه...میشه من نیام؟!
نگاه متعجب مسعود به نگاه ملتمس معصومه دوخته شد.
-چرا؟!
-میدونی امروز...چیزه...ینی من الان اعصابم داغونه...میترسم بیام و بشم آینه دِقّشون...نیام دیگه، باشه؟!
لحن و نگاه مظلومش مسعود را به خنده انداخت.
-هر جور راحتی...پس بذار برات تاکسی بگیرم بری خونه
معصومه سریع گفت: نه نه نمیخواد...همین جا توو ماشین میمونم دیگه
-ممکنه دو/سه ساعت طول بکشه
آرام گفت: عیب نداره
آرام تر شنید: باشه
مسعود سوئیچ ماشین را به معصومه داد و پیاده شد. حسن کوچولو را بغل کرد و ساک لباس ها و اسباب بازی هایش را روی دوشش گذاشت. معصومه تا داخل حیاط شدن مسعود، او را با نگاهش تعقیب کرد. چند نفس عمیق کشید و از شیشه ی جلوی ماشین به آسمان ارغوانی و قرمز رنگِ دمِ غروب خیره شد.
با صدای ضرباتی که به شیشه ی ماشین میخورد چشمانش را باز کرد. گیج بود. هوا تاریک شده بود. دستانش را به صورتش کشید و سعی کرد که حواسش را جمع کند. خوابش برده بود. دوباره صدای برخورد انگشت به شیشه ی ماشین را شنید و وحشت زده به بیرون نگاه کرد...
مرد جوانی بود. وحشت معصومه بیشتر از قبل شد. مرد انگشت اشاره اش را به سمت پائین گرفته بود که یعنی معصومه شیشه را پائین بدهد. اما او مات و وحشت زده به او خیره شده بود. مرد خندید و چیزی گفت که معصومه نشنید. سرش را به شیشه چسباند و لب زد. تاریک بود و معصومه نتوانست بفهمد که او چه می گوید. مرد دوباره تکرار کرد.
﷽؛
🌱ذکر روز چهارشنبه🌱
🌺 یاحی یا قیوم 🌺
⬅️ تاریخ: شانزدهم اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با بیست و پنجمین روز از ماه شعبان المعظم سال۱۴۴۵
⬅️ مناسبت ها:
🍁سالروز اعدام انقلابی سپهبد رزم آرا توسط فدائیان اسلام(سال۱۳۲۹)
🌲السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (علیه السلام)
سوره مبارکه مريم آیه 76
وَيَزِيدُ اللَّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدًى وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ مَّرَدًّا
كسانى كه هدايت يافته اند، خداوند بر هدايتشان مى افزايد و نيكى هاى ماندگار، ثوابش نزد پروردگارت بهتر و خوش فرجام تر است.
امام على عليه السلام
خَيرُ اِخوانِكَ مَن دَعاكَ اِلى صِدقِ المَقالِ بِصِدقِ مَقالِهِ وَ نَدَبَكَ اِلى اَفضَلِ العمالِ بِحُسنِ اَعمالِهِ؛
بهترين برادرانت (دوستانت)، كسى است كه با راستگويى اش تو را به راستگويى دعوت كند و با اعمال نيك خود، تو را به بهترين اعمال برانگيزد.
تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص417 ، ح9535
🕋🕋
‼️ انحراف از قبله هنگام نماز
🔷 س ۴۷۰۶: نمازگزاری به جهت درد پا و کمر در حین برخاستن برای رکعت بعدی، گاهی به سمت راست و گاهی به سمت چپ می چرخد؛ حکم انحراف از قبله او چیست؟ تا چه حد مجاز است؟
✅ ج: در فرض سؤال تا اندازه چهل و پنج درجه از هر طرف، اشکال ندارد.
#احکام_نماز #قبله
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩
🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
در تقویم انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده، «سهشنبه بزرگ» یا «سهشنبه فوقالعاده» روز 5 مارس 2024 است. در این روز تعداد زیادی از ایالات آمریکا مرحله مقدماتی انتخابات را برگزار میکنند، و یکسوم نمایندگان مردمی که بعدا نامزد نهایی احزاب را تعیین میکنند، در این روز مشخص میشوند.
پانزده ایالت در سوپر سهشنبه انتخابات مقدماتی جمهوریخواهان را برگزار میکنند. اینها آلاباما، آلاسکا، آرکانزاس، کالیفرنیا، کلرادو، مین، ماساچوست، مینهسوتا، کارولینای شمالی، اوکلاهما، تنسی، تگزاس، ورمونت، ویرجینیا و یوتا هستند.
دونالد ترامپ، نامزد پیشتاز جمهوریخواهان، در سوپر سهشنبهٔ سال 2016 هشت ایالت را برد. امسال نیز او تاکنون تمام انتخابات مقدماتی را برده است، مگر انتخابات منطقه واشینگتن دیسی، که به نیکی هیلی، تنها رقیب درونحزبی باقیماندهٔ خود باخت.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔸ارتش اوکراین از حمله به یک کشتی روسی با پهپاد نیروی دریایی در نزدیکی کریمه خبر داد.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معترض اسرائیلی: ما فریب خوردیم که به این جنگ بی پایان کشیده شدیم
🔺دولت ما توجهی به بیش از 100 گروگان ندارد. دولتمردان ما جنایتکار و کلاهبردار هستند.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔥 سنتکام حمله انصارالله به اهدافی در دریای سرخ را تایید کرد
🔻 رویترز به نقل از فرماندهی مرکزی آمریکا (سنتکام):
حوثیها روز گذشته یک موشک ضدکشتی را به سمت جنوب دریای سرخ شلیک کردند.
همچنین نیروهای یمنی دو موشک بالستیک ضدکشتی را به سمت اهدافی در خلیج عدن شلیک کردند.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️افزایش دزدی نظامیان اسرائیلی از منازل فلسطینیها
یک پزشک گردان نیروهای ذخیره اسرائیل:
نیروهای ارتش اسرائیل تلفن همراه، جاروبرقی، موتورسیکلت و دوچرخه را سرقت کردند.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
29.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیقم برای تفریح داره میره عمان میگه کل هزینه سفر برام حدودا یک میلیونه، بقیهش رو از تفاوت نرخ ارز مسافرتی و ارز آزاد در میارم!!!🤔
#جوالدوز
🔴 پاورقی
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
در بیانیه اخیر وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه آمده است که شبکهسازی عناصر آشوب در کشورهایی همچون ترکیه، تایلند، امارات، ارمنستان، گرجستان و مالزی صورت میگرفته و این درحالی است که دولتها در تمام این سالها با سیاستهای غلط ارزی از جمله پرداخت ارز ارزان مسافرتی، با دست خود بیتالمال را علیه امنیت، اقتصاد و اخلاق هزینه میکردند.
این پدیده جز #حماقت_سیستماتیک نامی ندارد
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴مرگ مشکوک یک کارمند سفارت آمریکا در قدس اشغالی
🔻سفارت آمریکا در اراضی اشغالی فلسطین از مرگ یکی از کارمندان خود خبر داد. در بیانیه سفارت آمریکا آمده است که این فرد سفیر نیست و بیتردید این یک حادثه برنامه ریزی شده بود. سفارت آمریکا نام این کارمند و جزئیاتی درباره شرایط مرگ او را اعلام نکرد.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
📸تصویر مرزبان شهید علیرضا موذن بیرجندی که ساعاتی پیش در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسید.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
http://splus.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
رونمایی از ماشین جدید
فقط ترمز دستیش😂
჻ᭂ࿐🌼
http://eitaa.com/ashaganvalayat
http://splus.ir/ashaganvalayat
🔸نیکی هیلی در «داکوتای شمالی» هم مغلوب شد.
🔹رقیب اصلی ترامپ که توانسته بود در رقابتهای درون حزبی در «واشنگتن دی سی» پیروز شود، در آخرین رقابت قبل از «سهشنبه بزرگ»، مقابل ترامپ در داکوتای شمالی مغلوب شد.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔸سنتکام: نیروهای یمنی با دو موشک بالستیک به کشتی کانتینربر سوئیسی آسیب زدند.
🔹فرماندهی مرکزی ارتش آمریکا در خاورمیانه اعلام کرد که حمله روز گذشته نیروهای یمنی که با دو موشک بالستیک ضد کشتی صورت گرفت به کشتی کانتینربر سوئیسی با نام "ام اس سی اسکای" در خلیج عدن آسیب وارد کرده است.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برخورد جالب پروفسور سمیعی با یک جانباز!
🔺 چرا پیاده نظام ویرانی طلبان، پروفسور سمیعی را هو کردند!!
🔹تعجب از این شخصیت علمی است که در جمع زامبیها حاضر شده بود!
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا آمریکا توانایی رویارویی با ایران را ندارد؛ تحلیلگر ضد ایرانی برنامه "پیرس مورگان" پاسخ میدهد
پاتریک بت دیوید، نویسنده و تحلیلگر سیاسی خطاب به مجری انگلیسی:
لیندزی گراهام و نیکی هیلی، خواستار حمله به ایران هستند اما باید بدانیم که ایران دارای دومین ارتش بزرگ خاورمیانه است، ایرانیها استاد جنگهای نیابتی هستند و میلیونها نفر در خدمت ایران هستند؛ پس حمله نظامی به آنها کارساز نخواهد بود.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخلاق انتخاباتی را از شهید بهشتی یاد بگیریم،
وقتی که رقیبش آیه قرآن را اشتباه خواند و شهید بهشتی....
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
جمهوری آذربایجان سفیرش را به ایران برمیگرداند
🔹امیرعبداللهیان: در دیدار با وزیر خارجۀ جمهوری آذربایجان توافق کردیم که با توجه به برگزاری دادگاه ضارب دیپلمات آذربایجانی در تهران و محاکمهای که صورت گرفته، نسبت به اعزام دیپلماتها و سفیر آذربایجان به تهران در آیندۀ نزدیک اقدام شود.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴مرگ مشکوک یک کارمند سفارت آمریکا در قدس اشغالی
🔻سفارت آمریکا در اراضی اشغالی فلسطین از مرگ یکی از کارمندان خود خبر داد. در بیانیه سفارت آمریکا آمده است که این فرد سفیر نیست و بیتردید این یک حادثه برنامه ریزی شده بود. سفارت آمریکا نام این کارمند و جزئیاتی درباره شرایط مرگ او را اعلام نکرد.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat