eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.5هزار عکس
41.6هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر معظم انقلاب:حرف حقی که پازل دشمن را تکمیل می‌کند، نباید زد. کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸داستان هاومطالب پندآموز🌸 🐚دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌ دو مرد در مدرسه : 📇مرد اول می‌گفت: چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم⚡ http://eitaa.com/ashaganvalayat 🔺آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم!! 💫روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مدادبرداشته بودم. 🔺ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و ازنقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. 🐚بعد از مدتی این کار برایم عادی شد، تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم، خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم! http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 📇مرد دوم می‌گفت: «دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. ⚡مادرم گفت خوب بدون مداد چکار کردی؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم،مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. 🐚چیزی از من نخواست، مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. 🌸پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. ✏آن مداد را به کسی که مدادش گم مي‌شود می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیری. 📌خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. 📝با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. 🐚حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.» 📇به نظر شما، چقدر تربیت کودکی در آینده انسان نقش دارد؟ ☝🏻پس بیاییم اشتباهات فرزندان را از راه صحیح بررسی کنیم کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
19.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 داستان عجیب نوجوان محکوم به قصاص      ✨  نوجوانی که منجر به قتل شده بود و قرآن نجاتش داد کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
قرآن.mp3
7.44M
تلاوت جزء چهارم قرآن کریم کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🔷 ۱۰ توصیه برای حفظ سلامت کلیه‌ها در روزه‌داری کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
📸 با سرگیجه‌های بعد از افطار چه کنیم کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
♦️علائم کم‌خونی چیست؟ 🔹هنگامی که سطح هموگوبین یا گلبول های قرمز خون از سطحی پایین تر بیاد پدیده کم خونی اتفاق می افتد. 🔹در چنین شرایطی افراد دچار رنگ پریدگی، اختلال در ریتم خواب و خستگی های زودرس می شوند. 🔹در بلند مدت هم علایمی مثل بزرگ شدن طحال، ضعف عضلانی و قاشقی شدن ناخن ها رخ می دهد. اساسا ابتلا به کم خونی بشدت کیفیت زندگی فرد را کاهش می دهد. 🔹در مواجهه با کم خونی باید نوع و علت آن ارزیابی شود که شایع ترین نوع آن ناشی از فقر آهن بدلیل عدم دریافت کافی آهن یا دفع زیاد آهن است. کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
Batool Lashkari: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۳۰ گاهی وقتا از شدت مطالعه سردرد میشدم و سرمو با چفیه میبستم. موقع امتحانات ترم که می‌رسید تا یکماه سمت خونه نمیرفتم و بعد از اون با رنگ پریده و قیافه‌ی نحیف و لاغر البته با نمرات عالی و خیالی آسوده از اینکه تابستون راحتمو نیازی به تجدیدی ندارم برمیگشتم خونه. اون سال بین من و علیرضا رقابت خیلی سختی بود و مدام در حال پیشی گرفتن از هم بودیم ولی متاسفانه علی همش دو نمره از من عقب بود. اصولا جمعه‌ها بعد از خواندن نماز جمعه به خونه میرفتم. البته علی تو این مسائل یکم راحت بود. و بعضاً وسطای هفته هم به دیدن پدر و مادرش میرفت. باهم قرار گذاشته بودیم پنجشنبه ها رو روزه بگیریم. و شبا بریم کتابخونه درس بخونیم. ولی کتابخونه برای من حکم گهواره رو داشت. تا روی صندلی می‌نشستم فوراً خوابم میبرد و من نه تنها درس نمیخوندم بلکه یه دل سیر می‌خوابیدم. یکی از دوستام که «مهدی پیکرستان» نامش بود. همش سر به سرم میذاشت و زمانی که تو کتابخونه خوابم میبرد میومد من و از خواب بیدار میکرد. که بعضاً کارمون به جنگ و دعوا کشیده میشد. و از اینکه حرصم میداد خوشحال میشد. دیگه نمی‌تونستم این وضع و تحمل کنم. تا کی تو کتابخونه بخوابم. یه روز از مدیر مدرسمون خواستم. که اجازه بده اون یک و نیم ساعت اجباری رو تو اتاقم مطالعه کنم. صبحای پنجشنبه هر هفته زیارت جامعه کبیره داشتیم. راستش لحظه شماری میکردم که صبح پنجشنبه برسه و بریم دعا. تک تک کلمات جامعه کبیره گوهر معرفت بود. و من بیشتر از ابتدای زیارت که میفرمایند؛ ,,السلام علیکم یا اهل بیت النبوة و معدن الرساله,, خوشم میومد. و بیشتر باهاش حال میکردم. یه روز پنجشنبه طبق قراری که بین من و علی بود روزه گرفتیم و علی بعد از اتمام کلاسها رفت خونشون ولی من حوزه موندم و تو اتاق تنها بودم. که بعد از افطار شروع کردم به درس خوندن. یکی از طلبه های پایه بالاتر اومد اتاقم دنبال کبریت. از پشت میزم بلند شدم که بهش کبریت بدم که یکدفعه از حال رفتم و بعد از اون چیزی نفهمیدم. با داد و بیداد مهدی پیکرستان که بالا سرم ضجه میزد به هوش اومدم. و بعد از اون به اصرار مهدی به بیمارستان رفتم و بهم سُرُم وصل شد. دو سه ساعتی بیمارستان بستری بودم. فشارم زده بود پایین. طفلی مهدی با اینکه دل پری ازش داشتم ولی تا نصف شب تو بیمارستان کنارم بود. مهدی رو صندلی خوابش برده بود و منم به قطره هایی که از سرم میچکید نگاه میکردم. تو حال و هوای خودم بودم که یه پرستار سفید پوش و مهربون اومد بالای سرم خیلی خوش برخورد بود وقتی دیدمش حس کردم خیلی برام آشناست. اومد بالا سرم و با لبخندی ملیح پرسید -حالت چطوره؟ خوبی؟ _ممنون خوبم، معلوم نیست کی مرخص میشم؟ -وقتی سرمت تموم شد و داروهاتو خوردی هر از گاهی با لبخند نگام میکرد و یه چیزی میگفت و من بیشتر کنجکاو میشدم که کجا دیدمش -چرا به خودت نمیرسی، هم لاغری هم کم خون، روزه گرفتنت چیه باز خندم گرفت گفتم _اخه قراره دوستانست هر هفته پنجشنبه ها روزه می گیریم پرستار جوان همین طور که داشت خودشو رو تختم جا به جا میکرد گفت -از شما که طلبه‌ای انتظار بیشتری میره، وقتی روزه برای بدنت ضرر داره نباید بگیری کار مستحبیت میشه حرام با تعجب نگاش کردم و پرسیدم -شما از کجا میدونید من طلبه‌م؟ از یقه لباسم؟ یا از ریشم؟ خندید و گفت -ریش و که الان همه میذارن -راست میگی حواسم نبود الان گذاشتن ریش مد شده، پس از کجا فهمیدین من طلبم ؟ نکنه دوستم بهتون گفته نگاهی به مهدی که داشت خرناس میکشید انداخت و گفت _نه، از اولش معلوم بود من و نشناختی، از اینکه...... حرفشو بریدمو گفتم -ما همو کجا دیدیم؟ دوباره لبخندی زد و گفت -چون حالت خوب نیست اذیتت نمیکنم، من همون پسری‌ام که یه شب ترسناک تک و تنها برخلاف میل دوستات پناهم دادی چند ثانیه‌ای سکوت کردم و به سرمم خیره شدم. و مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم ولی پرستار جوان قبل از اینکه بلند شم دستشو گذاشت رو سینمو گفت -راحت باش بلند نشو سرمت قطع میشه _سعید تویی؟؟ حسابی شکه شده بودم اصلا باورم نمیشد. یزد کجا زاهدان کجا. پسری که یه شب پناهش دادم الان پرستارمه. سعید با مهربونی سابقش پیشونیمو بوسید و گفت -اصلا فکر نمیکردم دوباره ببینمت -منم همینطور، خدا میدونه چقدر از دیدنت خوشحالم سعید یکم نزدیکتر شد و گفت -خدا میدونه چقدر تو فکرت بودم و تو فکر اینکه یه روز خوبی‌هاتو جبران کنم یادمه از اینکه من بچه زاهدانم حرفی با سعید نزدم و این حادثه خیلی اتفاقی بود که سعید منتقل بشه زاهدان و من بشم مریضش کلی باهم حرف زدیم این قدر سرگرم صحبت بودیم که نفهمیدم کی وقت گذشت و سرمم تموم شد. سعید از علیرضا پرسید از اینکه بعد از اون شب چه اتفاقاتی براش افتاد صحبت کرد. و من هم از دغدغه‌های شبش و اینکه نماز صبحمون قضا شد. -آقااسماعیل -جانم
-میدونی که مریض‌ها باید به حرف دکترشون گوش بدن -آره میدونم -خب حالا اگه ازت بخوام پنجشنبه‌ها روزه نگیری چی؟ مِن و مِن کردم و گفتم -نمیشه آخه با علی قرار گذاشتم نمیشه بزنم زیرش _تو طلبه ای باید درس بخونی با شکم گرسنه که نمیشه درس خوند واقعا حرفش درست بود خدا میدونه امروز چقدر اذیت شدم و اصلا نتونستم یه خط درست و حسابی درس بخونم. الانم که سه ساعته تو بیمارستانم. و کلی وقتم هدر رفت. با سفارش سعید این قرار هفتگیمون تبدیل شد به ماهانه تا زمانی که حالم بهتر شه. سعید با گفتن این جمله که الهی دکتر شم بیمارم تو باشی سرم رو از دستم بیرون کشید. با خنده گفتم -قرار نیست تو شعر شُعرا دست‌برد بزنی اونم بدون اینکه جوابی بده گفت -تا تو لباساتو بپوشی میرم داروهاتو از داروخانه بیمارستان میگیرم اون رفت و منم زیر لب گفتم -راست میگن کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسه..... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۳۱ اون شب بعد از اتمام سرم از بیمارستان مرخص شدم ساعت حول و حوش یک شب بود که من و مهدی از بیمارستان اومدیم بیرون. مونده بودیم کجا بریم از طرفی درب حوزه این موقع شب بسته بود و نگهبان درو باز نمیکرد از طرفی اگه میرفتم خونه خودمون مامان و بابام نگران میشدند که این موقع شب کجا بودم. بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتیم بریم خونمون ولی به کسی چیزی نگیم که من بستری بودم. خوشبختانه کسی کسی به پر و بالمون نپیچید که این موقع شب کجا بودید و از کجا میاین و من این رو مدیون اعتمادی هستم که پدر و مادرم به من داشتند. اون شب من و مهدی تو اتاق من خوابیدیم و صبح روز بعد یعنی صبح جمعه بعد از صرف صبحانه و دعای ندبه به حوزه برگشتیم. رابطه‌ی دوستانه‌ی من و سعید کماکان ادامه داشت. و من از این دوستی با احدی حتی ناصر چیزی نگفتم. سعید از یه خانواده‌ی اصیل بود و فرهنگی که داشت و شخصیت زیباش باعث شده بود این دوستی ادامه داشته باشه. تا جایی که تو سن سی و دو سالگی تصمیم به ازدواج گرفت و از اونجایی که سعید دوستم بود و تو این چند سال حسابی ازش شناخت داشتم ماندانا رو پیشنهاد دادم و اون هم با کمال میل پیشنهادمو قبول کرد. اما ماندانا بخاطر تفاوت سنی که با سعید داشت بهش جواب منفی داد. ماندانا سیزده سالش بود و سعید سی و دو ساله. سعیدی که هم باایمان بود هم خوش برخورد و هم پولدار و از همه مهمتر از یه خانواده‌ی اصیل و بافرهنگ بود. آرزوی هر دختری ازدواج با همچین پسریه. اما ماندانا بخاطر سنش جواب رد داد. و تو سن پانزده سالگی با پسر عموش که ده سال از ماندانا بزرگتر بود ازدواج کرد. عقد ماندانا رو من خوندم همون ماندانایی که وقتی به دنیا اومد و آوردنش خونه اولین نفر من بودم که بغلش کردم. اما حالا ماندانای کوچولو بزرگ شده و تو لباس عروسیش شبیه فرشته‌ها شده بود من و ناصر و فاطیما و ماندانا و مَمَل(محمدرضا) از جایی که سنامون به هم نزدیک بود شور و شیطنتمونم یکی بود. یادش بخیر چه قرارهایی که باهم میذاشتیم و چه پیتزاهایی باهم خوردیم و همشم من پولشو حساب میکردم. من و ناصر با ماشین دنبال ممل میرفتیم و از اونجا هم دنبال ماندانا و فاطیما کلی تو ماشین جیغ و داد راه مینداختیم و اخرشم خسته و کوفته یه رستورانی پیدا میکردیم و بعد از صرف شام دوباره شیطنتامون شروع میشد. خدا ما رو ببخشه چه آدمایی رو که با جیغامون ترسوندیم و چه چراغ قرمزایی رو که بی هوا رد کردیم. همیشه‌ی خدا هزینه‌ها پای من بود به بار نشد ناصر یا ممل حساب کنند. انگار براشون عادی شده بود وقتی شامشونو میخوردند بِر و بِر به هم نگاه میکردند و منتظر بودن من برم پای صندوق و کارت بکشم. یادمه یه شب از شهر زدیم بیرون و تو جاده با ماشین لایی میکشیدم که یهو تو تاریکی شب پلیس راهنمایی رانندگی ظاهر شد با اشاره‌ی من که گفتم بچه‌ها کمربنداتونو ببندید سر یه چشم برهم زدن همه چی عوض میشد انگار نه انگار که تا دو دقیقه پیش چه اَلَم شنگه‌ای تو جاده راه انداخته بودیم و الان شده بودیم تابع قانون با ایست پلیس ماشینو نگه داشتم ماموره اومد کنار من و گفت -مدارک ماشین لطفا با خونسردی تمام مدارکمو از داشبورد برداشتم و گفتم -بفرمایید مامور یه نگاهی به مدارک انداخت و گفت -خانم و اقا با شما چه نسبتی دارن نگاهی به عقب ماشین انداختم و گفتم -این اقا که کنارمه خواهرزادمه اون اقای پشت سرم داداشمه ناصر اون خانم برادرزادمه و اون خانم که گوشه تشریف دارن خواهرزادمه محمدرضای شیطون لبخندی زد و باشیطنت گفت -سلام اقای پلیس خوبید -ممنون شما چطورید -خوبم ممنون میگم آقای پلیس شما چند سالتونه -بنده بیست و هشت سالمه چطور؟؟ -واقعااا؟؟؟!!! آخه خیلی جوون به نظر میرسید فکر کردم بیست و سه ساله تونه ماموره هم گلی به گونه انداخت و گفت -خیلی ممنون شما لطف دارید
من که حس کردم یارو خیلی داره خودمونی میشه گفتم -اجازه هست بریم؟ -بله قربان بفرمایید -پس لطفا مدارکمون رو بدید تا بریم -اها بله، ببخشید حواسم نبود بفرمایید -خیلی ممنون. امری باشه؟ -خدانگهدار یکم که از ماموره دور شدیم با عصبانیت رو کردم به محمد و گفتم -چرا با این یارو اینقدر گرم گرفتی؟ کم مونده بود تمام بیوگرافی همو به هم بدین محمد خندید و گفت -عصبانی نشو دایی جون باید بهرحال بارش میکردیم دیگه وگرنه جریممون میکرد با این حرف محمدرضا پنج نفریمون زدیم زیر خنده و ترجیح دادیم به خونه برگردیم. از بین ما پنج نفر محمدرضا هنوز مجرده و میگه فعلا بهش خوش می‌گذره. طفلی نمیدونه متاهلی چه دوران قشنگیه. کم کم داشتیم به نوروز ۸۸ نزدیک میشدیم و دغدغه همه شده بود خونه تکونی و اینجور چیزا اون سال یه حسی بهم میگفت اخرین سالیه که خونه پدرمم یه حسی که با تمام وجود لمسش میکردم. به همین خاطر اون سال برخلاف سال‌های گذشته سال تحویل و مزار شهدا نرفتم. قبل از اون، سال رو درکنار شهدا تحویل میکردم و یک سالمو بوسیله شهدا بیمه میکردم. اون سال ترجیح دادم کنار پدر و مادرم باشم شاید آخرین سالی باشه که کنارشونم. سال تحویل یه هفت سین تدارک دیدم و سال ۸۸ رو کنار بهترین های زندگیم آغاز کردم. خیلی سال خوبی بود پر از اتفاقات قشنگ و خاطرات تلخ و شیرینِ بیادموندنی بعد از تحویل سال کم‌کم داداشا و آبجیا اومدن خونه بابا. من و ناصر چون با زن‌داداشام راحت نبودیم مجبور بودیم تو خونه لباس رسمی بپوشیم و از ناصر حساس‌تر من بودم که بدون جوراب پیششون نمیرفتم. وقتی بچه‌ها باهم جمع میشدند یاد بچگیام می‌افتادم اون روزایی که همه باهم درکنار هم و تو یه اتاق می‌خوابیدیم. دور هم جمع بودیم و مشغول خوش و بش کردن و آجیل خوردن بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد ناصر بلند شد آیفونو جواب بده -بفرمایید، عه سلام پسردایی خوبید بفرمایید تو همه ساکت شده بودیم بفهمیم پشت در کیه با گذاشتن آیفون پرسیدم -کی بود ناصر؟ -پسر دایی موسی با زن و بچش -الهامم هست؟ -آره با شنیدن این حرف پریدمو رفتم تو اتاقم الهام نوه‌ی داییم بود. و دختر پسردایی موسی و هم‌بازی بچگی هام. یادمه تو بچگی خیلی محجوب و متین بود. با سن کمی که داشت ولی مثل خانم‌ها برخورد میکرد طوری که هرکی تو فامیل دختر داشت الهام رو الگو قرار می‌داد. چند سالی بود که ندیده بودمش. خیلی کنجکاو بودم ببینم هنوزم همون حجب و حیای سابق رو داره یا نه صدای پسر دایی و خانواده‌ش تو هال پیچید منتظر موندم همه بنشینند تا من از اتاقم برم بیرون پشت در بودم که ناصر وارد اتاقم شد -نمیای؟ -چرا تو برو منم میام -باشه پس فعلا -راستی؟؟ -جان -هیچی خودم میام میبینمش ناصر لبخندی زد و گفت -پس زود بیا یه خورده جلو آینه خودمو نگاه کردم و دستی به موهام کشیدم درب اتاق و که باز کردم با استقبال گرم پسردایی و خانمش مواجه شدم یکی یکی باهاشون احوالپرسی کردم تا رسیدم به الهام با دیدنش میخکوب شدم انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم. اصلا باورم نمیشد. الهام کلی عوض شده بود. از اون دختر محجوب و چادری چیزی نبود جز یه دختر بزک کرده که از بس آرایشش غلیظ بود که حتی نمی‌تونستم به صورتش نگاه کنم سرمو انداختم پایین و گفتم -خیلی خوش اومدین -ممنون عیدتونم مبارک تکونی به خودم دادم و گفتم -بله ببخشید حواسم نبود عید شما هم مبارک با پیشنهاد پسردایی رفتم کنارش نشستم تو لاک خودم بودم. از عمق چشمام ناراحتی فهمیده میشد. یعنی تهران چطور میتونست یه شخصیت و عوض کنه. تا وقتی پسردایی زاهدان بود. دخترش خانمی بود واسه خودش اما انگار تهران.... بگذریم با پیامک ناصر که گفت -بیا تو آشپزخونه کارت دارم با یه عذرخواهی از جام پاشدم و به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه. ناصر هم پشت سرم وارد آشپزخونه شد. -اصلا معلومه چی کار میکنی واضح معلوم بود از دیدن دخترش خوشحال نشدی -ناصر اینا چند ساله رفتن تهران -خیلی ساله دقیقا زمانی که من و تو و الهام بچه بودیم -خیلی عوض شده -آره دقیقا، ولی تو هم میتونی عوضش کنی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۳۲ کم کم داشتیم به سیزدهم فروردین نزدیک میشدیم و به اصطلاح سیزده‌به‌در. دغدغه خانواده من هم مثل بقیه این بود که کجا بریم چی ببریم و با کی بریم اون ایام برخلاف سال‌های گذشته حوصله مهمونی رفتن و مهمون اومدن نداشتم. یه جورایی خودمو تو اتاقم حبس کردم. متعاقباً دوست نداشتم سیزده بدرو بیرون برم ترجیح میدادم خونه باشم. و‌ تو خلوت خودم خوش بگذرونم. اما مامان و بابا و بقیه بچه‌ها مُسِر بودن برای رفتن‌. دلم پر بود از غصه‌ای که دلم میخواست تنهایی حملش کنم.
شب قبل از سیزده‌بدر غلامرضا که داداش بزرگترم و فرزند ارشد خانواده بود اومدن خونمون تا برای فردا برنامه‌ریزی کنند. دور هم نشسته بودیم و هرکی یه چیزی میگفت و یه تصمیمی میگرفت. ولی من ساکت بودم و به نظرات و پیشنهادات دیگران گوش میسپردم. -تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ صدای غلامرضا مجبورم کرد سرمو بالا بگیرم _من که اصلا دلم با رفتن نیست. مگه آخه زاهدان چی داره که می‌خوایین برید بیرون‌ نه پارک درستی نه فضای سبز مرتبی. درثانی کلی هم شلوغه من اصلا حوصله ندارم. زن داداش که کمتر بامن حرف میزنه گفت -بدون هیچی که نمیشه اصل سیزده‌بدر به بیرون رفتنشه وگرنه بقیه روزام تو خونه‌ایم سارا و ناصر گفتند -اگه اسماعیل نیاد ما هم نمیایم _شما چکار به من دارید من درس دارم چهاردهم حوزه باز میشه. محفوظاتمو می‌خوام مرور کنم بالاخره با اصرار دیگران و اکراه قبول کردم فردا رو با خانواده باشم. قرار شد ما و خانواده داداش غلامرضا و خانواده آبجی سارا رو باهم باشیم. غلامرضا از هممون نظر خواست که فردا کجا بریم قبل از اینکه کسی حرفی بزنه گفتم -حداقل جایی بریم که بتونیم نماز هم بخونیم زن داداش گفت -راست میگه اسماعیل یه جا بریم که دغدغه نماز نداشته باشیم و بهترین گزینه پارک سپاهه مخصوص کارمندان سپاه و بسیجیاست از طرفی که داداش غامرضا کارمند سپاه بود برای ورودیش مشکل نداشتیم. این پیشنهاد با اکثریت آراء تایید شد. اینکه فرداظهر هم میتونم نمازمو بخونم و قضا نمیشه خیالم راحت بود. حقیقتا بیشتر میترسیدم فردا نتونم نمازمو اول وقت بخونم. به همین خاطر با اصل سیزده‌به‌در مخالف بودم. اما الحمدلله پارک سپاه هم سرسبز بود هم بهداشتی و مهمتر از همه نمازخونه هم داشت. صبح روز بعد... بعد از نماز صبح بقیه رو بیدار کردم که آماده شن برای بدر کردن سیزدهم فروردین. داداش غلامرضا یکم دیر اومد دنبالمون به همین خاطر وقتی وارد پارک سپاه شدیم اکثر الاچیقا پر شده بود. و ما مجبور شدیم بساطمون رو ورودی باغ پهن کنیم. طوری که هرکی میخواست وارد باغ بشه از چادر ما عبور میکرد. خدا میدونه اون لحظه چقدر عصبانی شدم که این چه جاییه که چادر زدید هر دو دقیقه یه نفر از اینجا رد میشه. ولی مگه می‌تونستی اعتراض کنی. با بی‌میلی بساط سیزده‌به‌در مون رو تو خنده‌دار ترین مکان پهن کردیم. یادمه وقتی وارد باغ شدیم سه چهار تا آلاچیق اول رو یه خانواده‌ی پر جمعیت پر کرده بودند. خانواده‌ای که از بیست سی تا دختر دم‌بخت و پونزده شونزده پسر دم‌بخت و یه چند تایی هم زن و مرد میانسال. چنان سر و صدایی راه انداخته بودند که پیش خودم گفتم خدا بخیر بگذرونه. بیشتر شبیه ایل مغولن. اینکه اینا چقدر پر سر و صدان حرف هممون بود و اینکه زمین والیبال رو هم گرفته بود بماند و اینکه چادر ما هم کنار آلاچیق اینا بود که دیگه حرفشو نزن. بدبختی من تازه از همین‌جا شروع شد از لابلای این جمعیت شلوغ یه دخترخانم کاملا محجبه و سر به زیر که میون اون شلوغی داشت درس میخوند جلب توجه کرده بود. سارا با دیدن این صحنه گفت -چه جالب بالاخره تو این خانواده شلوغ یه دختر آروم هم پیدا شد. اسماعیل اون خانمو ببین چه حجابی داره چه متین و خانمه _سارا بشین سرجات همین جام اومدی تو کار دیگرون دخالت کنی با این حرفم شوهر سارا نگاه اخم‌آلودی بهش کرد و گفت - بفرما اینم کنایه داداشت _راست میگم خب من چکار دارم به دختر مردم که چجوریه من اومدم اینجا خوش بگذرونم نه اینکه به دیگران نگاه کنم هرچی سارا اصرار کرد که به اون خانم نگاه کنم قبول نکردم که نکردم زن داداش به سارا گفت -من این خانم رو یه جایی دیدم انگار مکتب نرجس درس میخونه فکر کنم اونجا دیدمش از زمانی که اومده بودیم تو باغ صحبت شده بود این خانواده، عجب خانواده‌ای شدند باعث سلب آسایش و آرامش. من و ناصر تصمیم گرفتیم بریم و یه چرخی تو باغ بزنیم. باغ سپاه خیلی قشنگ و جذاب بود. اصلا فکر نمیکردم زاهدان همچین جایی هم داشته باشه. 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۳۳ نزدیکای اذان ظهر شده بود من و ناصر برای وضو گرفتن به سرویس‌های بهداشتی رفتیم. صدای همهمه و شلوغی اون خانواده‌ی پرجمعیت هنوز به گوش میرسید.و ما بی‌تفاوت به اونها حتی نگاشونم نمی‌کردیم. بعد از وضو گرفتن جانمازمو از کیفم برداشتمو نماز خوندم ناصر بعد از خوندن نماز برای تهیه ناهار به کمک غلامرضا رفت. -تو نمیای اسماعیل؟ _چرا میام یکم قرآن بخونم میام قرآنمو برداشتم و شروع کردم به خوندن و طبق معمول آرامشی که با قرآن میشه بدست آورد هیچ جای دنیا پیدا نمیشه. با صدای داداش غلامرضا که از دور داد میزد اسماعیل نمیای کمک، قرآن و بستم و گذاشتم تو کیفم و منم متقابلا صدامو تو گلوم چرخوندمو گفتم -یه فنجون چای بخورم میام