🔰 #سخن_نگاشت | نماز، استحکامبخش پیوندهای حیاتی جامعه خوشبخت و خوشفرجام
🔺 پیام رهبر انقلاب به بیست و نهمین اجلاس سراسری نماز: پیوندهای حیاتی در یک جامعهی خوشبخت و خوشفرجام، همچون دوستی و گذشت و مهربانی و همدلی و همدردی و یاریرسانی و خیرخواهی و امثال آن به برکت رواج و اقامهی نماز، استحکام مییابد. صفهای نماز جماعت، صفوف به هم پیوستهی فعالیتهای اجتماعی را پدید میآورد.
Batool Lashkari:
🦋 ای در دام عنکبوت
قسمت۱۶۱ 🎬
@ashaganvalayat
یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسراییلی,است از دیوار خانه بالا امد ودر حیاط راباز کرد وچند نفردیگه وارد شدند,فوری خودم را به اتاق خواب رساندم واسلحه ی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد.
خودم رابه در رساندم,بازش کردم وطوری که انگار از خواب بیدار شدم باتعجب گفتم:ببخشید شما؟؟مگه در حیاط باز بود؟شما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟
یکیشان که به نظرمیامد بربقیه ارجحیت دارد جلو امد وگفت:ببخشید خانم هانیه الکمال؟
من:بله امرتان؟
نظامی:ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم وتاکید کردند اگر درخانه را بازنکردید ,از نبود شما درخانه مطمین شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم.
وقتی لحن کلام نظامیه راشنیدم ,کمی خیالم راحت شد ,اما احساس درونم خبراز خطری بزرگ وقریب الوقوع میداد.
پس روکردم به مردنظامی وگفتم:شما بیرون بیاستید تا من اماده شوم وباشما بیایم.
همه شان از خانه بیرون رفتند,به سرعت گوشی راروشن کردم,هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود ,پس برایش پیغام گذاشتم وتوضیح دادم چه شده وکجا رفته ام وبرای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم وگذاشتم روی میز جلوی تلویزیون,تا به محض امدن ببیند.
ساعتم را به زهرا داده بودم,پس گردنبند رابه گردنم بستم ویه چاقوی کوچلو اما تیز ,ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم واسلحه کمری را مسلح واماده ,داخل جورابم پنهان کردم,چون حسم بهم میگفت خطری تهدیدم میکند واز وضعیت خانه انور هم مطلع بودم,یک ماده ی خمیری مانند نرمی راکه علی قبلا عملکردش رابرایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم ,که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم واگر احیانا خطری تهدیدم کرد,از باز بودن در خانه مطمین باشم.
زیر لب بسم الله گفتم وباخواندن آیت الکرسی ,سوار ماشین نظامیان شدم.
جلوی خانه انور پیاده شدم,یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقه ام کرد ودرهمین حین باانور تلفنی صحبت میکرد واصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخصشان کرده بود.
خیلی ارام ومعمولی لنگ در را گرفتم ,که انگار میخواهم از نظامیان خداحافظی کنم,وخیلی نرم,کف دستم راکه ماده ی خمیرمانند بود روی قفل وسوراخ کلید در فشاردادم,وعادی برگشتم وبا سربازان اسراییلی خداحافظی کردم ,در را پشت سرم بستم وکاملا مطمین شدم ,زبانه در جا نرفت.
دوباره بسم الله ای گفتم ووارد خانه شدم.
ادامه دارد....
نویسنده_خانم_حسینی
@ashaganvalayat
🦋 ای در دام عنکبوت
قسمت۱۶۲ 🎬
انور داخل هال نبود,چند دقیقه ای که گذشت صدای در هال که روبه حیاط بزرگ وازمایشگاه مجهزش باز میشد امد وسرتاس انور پدیدارشد.
من:سلام استاد...
انور:کجایی هانیه الکمال,چرا گوشیت خاموشه وبا لحنی که احساس کردم حاکی از متلک است ادامه داد:نمیگی این پدر پیرت برای تو واون نوه های عزیزش ,دلتنگ میشه ودرحینی که خنده جنون امیزی میکرد اشاره به درحیاط کرد وگفت ,بیا بریم ازمایشگاه,کار اصلی ما اونجاست....
از لحن کلامش متوجه شدم از چیزی عصبانی ست وخطر بیخ گوشم است ,باخودمذفکر میکردم این چی چی میگفت نوه هایم؟؟؟
,اما با طمانینه پشت سرش حرکت کردم وگفتم:یه کم خسته بودم,گوشی را خاموش کرده بودم وخواب بودم.
انور:پس اون شوهر دلقکت کجا بود؟؟
ازاین طرز,حرف زدن انور جاخوردم واصلا تحمل نداشتم کسی به علی من ,توهین کند,همینطور که وارد ازمایشگاه میشدم ,گفتم:وای استاد شوهرمن ماهه,راجب علی اینجور نگین....
وای, من چی گفتم؟!!خدای من اشتباه کردم....هارون نه علی ....
ادامه دارد....
نویسنده_خانم_حسینی
@ashaganvalayat
🦋 ای در دام عنکبوت
قسمت۱۶۳ 🎬
بلاخره روزگار می گذره وما همچنان مشتاق دیدار حضورتان هستیم. تا انتهای رمان چیزی نمانده وبرای اینکه بتوانید با خیال راحت ومرتب تمامی قسمتها را در دسترس داشته باشید لطفا کانال مدافعان حرم ولایت را سرچ بزنید و وارد کانال خودتان شوید.
حضورتان مایه دلگرمی ماست .....
انور سریع برگشت طرفم,انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود...پس درسته...اسمش علی هست درجلد هارون....
با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم وخودشم روی صندلی روبروم نشست وگفت:ببین هانیه الکمال قلابی که نمیدونم اسمت چی چی هست,اگه ما یهودیها دست توجادوگری وارتباط بااجنه داریم,گویا شما که فکرمیکنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید,طوری من,اسحاق انور این مغزمتفکر اسراییل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواسته ای نداشتم جز اینکه تو درکنارم باشی....
باهر حرف انور پشتم یخ میکرد,پس هوییت ما لو رفته بود,خدای من, علی.....نکنه علی را گرفتند.....همینجور که توافکار خودم غوطه ور بودم ,نا گهان با صدای فریاد انور به خود امدم:ای دخترک بی شرم من تو
را مثل دختر خودم
میدانستم,میخواستم تمام دنیا رابه پات بریزم,یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم وگفتم بسیار مفیده برای بدنت؟
یاد اون روز افتادم,درست میگفت دوماه پیش بود...اروم سرم راتکان دادم.
انور ادامه داد:ارزوها برات داشتم,چون میدانستم درسن باروری هستی,دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی,بله یک شش قلوی ناز وملوس,من بادیدن نوه های رنگ ووارنگ خوشحال میشدم وتوهم با زیاد کردن جمعیت اسراییل ,خدمتی ارزنده میکردی به این قوم برگزیده که یکی از,اهداف بزرگش,افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش وکاهش جمعیت برای مسلمانان بود....
اما تواونی نبودی که من فکر میکردم....
من اشتباه میکردم,اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست...
میدانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده...
انور فریاد زد:نترس دخترک مسلمان...نمیکشمت,میخوام موش ازمایشگاهی خودم بشی وزجر کشت کنم....ودوباره خنده ای از,سرجنون سرداد...
ادامه دارد....
نویسنده_خانم_حسینی
@ashaganvalayat
🦋 ای در دام عنکبوت
قسمت۱۶۴ 🎬
انور همینطور که به طرف قفسه های ازمایشگاه میرفت گفت:وقتی صبح بهم خبردادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی,قرارگرفته وتمام بچه ها,یعنی گنجینه ی اسراییل را غارت کردند,اصلا فکر نمیکردم که کار تو باشه ,تا وقتی ساعت تورا,همون که توی بی شرف داخلش ردیاب کارگذاشته بودی رابا چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دخترمن است ومن ماردر استین پرورش دادم.
بااین حرف انور مطمین شدم که بچه ها به سلامت نجات پیدا کردند,لبخندی روی لبم نشست که با بطری ازمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کردوبه سرم برخورد کرد,متوجه انور شدم.
انور:اره بخند دخترک جاسوس,بخند که نوبت خنده من هم میرسه,ودوباره فریاد زد:من الاغ همون دفعه که تواورشلیم اون پسرک عماد را از دستم دراوردن واسیرم کردند وتوشدی زورو ونجاتم دادی باید بهت شک میکردم....وای که من,اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رودستم خوردم....
اما این راز راهیچ جا برملا نمیکنم وخودم میدانم وتو,شیشه ی بسیارکوچکی را از یخچال ازمایشگاه دراورد وگفت:این را میبینی,یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست ,قراره روتو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست.....وخنده ی وحشتناکی کرد وادامه داد نترس موش کوچلوی من,الان باهات کار دارم,این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان میکنم...
کل تنم خیس از عرق شده بود,وزیرلبم زمزمه میکردم(یا صاحب الزمان,ادرکنی ولاتهلکنی)
انور از داخل یخچال ازمایشگاه دوتا حباب تزریقی بیرون اورد. اولی را بالا گرفت
وگفت:این رامیبینی ,تزریق یک بار ازاین ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه وحباب دومی را بالا اورد وادامه داد واما اگر با این ماده مخلوط بشه,باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه,جنین چند روزه را طی چندثانیه نابود میکند.
خدای من این جانی میخواست اول حساب بچه,یابچه های من رابرسد وبعد.... باید کاری کنم,اما اگر کوچکترین حرکتی کنم ,انور را هوشیارمیکنم ومطمینا بااسلحه ی کمریش کارم راتمام میکند,پس نمیتوانم اسلحه ام را از جورابم دربیارم اما طبق شناختی که از انور داشتم ,اگر روی اعصابش راه میرفتم,تمرکزش را از بین میبردم واینجوری فلجش میکردم و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد وحداقل برای خودم وقت میخریدم...شاید صدام را از میکروفن گردنبند میشنیدند شاید علی بیاد....با به یاد آوردن علی اشک از چشمام سرازیر شد,انور تا گریه ام را دید,در حالی که ماده ی حباب اولی را داخل سرنگ میکشید گفت:
چیه مارمولک ترسیدی؟گریه میکنی؟؟
من با جسارتی درصدام گفتم:ترس؟؟!!اونم از ابلیس شکم گنده ای مثل تو؟؟هی چی فکر کردی؟؟من شیعه ی مولا علی ع هستم همون که در خیبر ,قلعه ی یهودیها وصدالبته اجداد تورا با دستان نیرومندش از جا کند وتو که هستی؟تویی که سروسردار ومرادت شیطان است ,شما یک مشت غارتگر وظالمید که حتی سرزمینتان غصبی است,تو وامثال تو برای سلامتیتان ,احکام دین من را رعایت میکنید یعنی حتی ازخود دین درست وحسابی ندارید,شما یک قوم برگزیده خدانیستید,شما یک مشت انگل هستید که درکثافات خودتان میلولید,قوم برگزیده من هستم,شوهرم علی است ,قوم برگزیده شیعیان مولاعلی ع هستند که به زودی زود حجت زنده ی خدا,امام دوازدهم ما همان که شما سعی به دستگیریش دارید,می اید وریشه ی شما را از جا خواهد کند ومیشود انچه که باید بشود وبراستی زمین از آن صالحان است....
به خدا قسم به صدق حرفها ودرستی کلام من اطمینان دارید اما چاره ای جز جنگ ندارید اخر,شما حزب شیطانید وما حزب الله....
درست حدس زدم,انور با شنیدن رجز خوانی من ,خشکش زده بود,حباب دوم دست نخورده بود وسرنگ حاوی موادحباب اول در دستان لرزان انور بود.
ناگهان انور مثل گراز وحشی به سمتم حمله ور شد....
@ashaganvalayat
ادامه دارد...
نویسنده_خانم_حسینی
🦋 ای در دام عنکبوت...
قسمت پایانی از فصل اول:
ا
نور به سمتم حمله ور
شد,دریک چشم به هم زدن چاقوی ضامن دار را از جیبم دراوردم وهمزمان که چاقو را به شکم گنده انور فرو میکردم,سوزشی شدید در شانه ام حس کردم....
مرتیکه ی شیطان صفت سرنگ را به شانه ام فرو کرده بود وکل موادش راخالی کرد.
انور که از حمله ی من غافلگیرشده بود وصدالبته پشیمان که چرا بدن مراحین ورود بازرسی نکرده,درحالی که دستش روی شکمش بود ,عقب عقب رفت وکنار میز ازمایشگاه رسید ,کلیدی رافشار داد که صدای اژیر بلندی درفضا پیچید ,خم شدم اسلحه کمری را از جورابم دراورم که لوله ی,اسلحه ی انور را روبه من گرفته بود دیدم...
صدای سفیر گلوله یا گلوله هایی در فضا با صدای اژیر درهم امیخت ودیگر چیزی نفهمیدم....
وقتی چشمانم را باز کردم, خودم را زیرسقف چوبیی یافتم,با شتاب خواستم بلندشوم که سوزشی در بازو همراه دست مهربان علی ,مرا وادار کرد تا بخوابم....
کم کم ,همه چیز داشت یادم میامد...من ....انور...ازمایشگاه....علی....
عه علی که اینجاست..
میخواستم حرف بزنم,تمام توانم را جمع کردم وباصدای ضعیفی پرسیدم:علی,کجا بودی؟من کجام؟اینجا کجاست....
علی:من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشته های کوچلو رانجات دهم,فرشته های کوچلو جاشون امنه وخدارا شکربه موقع به داد تو رسیدم,یه گلوله به بازوت اصابت کرد امانگران نباش ,خوب میشی,انور هم یک گلوله حرومش کردم والانم ما بیرون از خاک رژیم اشغالگر قدس هستیم...درروستایی نزدیک بیروت در لبنان....سلما نیروهای حاج قاسم ما رانجات دادند....اصلا من وتو جز نیروهای حاج قاسم بودیم....بالاخره باهمین نیروها قدس را فتح میکنیم شک نکن.....
خدا راشکر کردم که از دام عنکبوت رها شدم وبا تصویر زیبا ونورانی حاج قاسم که درخیالم شکل گرفت در حالی که باخودم میگفتم:((ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت,,همانا سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است)) دوباره چشمانم بهم امد وبخواب رفتم.....
لطفا برای ادامه بقیه رمانها کانال مدافعان حرم ولایت را سرچ کنید و عضو کانال خودتان شوید وما راحمایت کنید. بی صبرانه منتظر قدوم سبزتان هستیم. و اگر برای نویسنده رمان،پیشنهاد یا انتقادی دارید پیام خود را با ما در ارتباط بگذارید تا مستقیم با نویسنده پیامهای شما سروران را انتقال بدهیم.
یاعلی
نویسنده_خانم_حسینی
@ashaganvalayat
🔆 امشب شب لیلة الرغائب است...
🔹شب رغبت ها...
🔹گرایش ها...
🔹جهت ها...
💠 و من در این روز و شب شریف می خواهم هم سو و هم جهت قرآن کریم باشم...
🌱 🎋 رغبت هایم قرآنی باشد...
🌱 🎋 جهت هایم به سمت حزب الله شدن، اولیاء الله شدن باشد...
🌱 🎋 جهت ها و رغبت هایم را خوب محکم کنم در جهت درست و صراط مستقیم، که هیچ بادی، هیچ فتنه ای، هیچ شبهه ای آن را کج نکند و مسیر را برعکس نشانم ندهد...
🌱 🎋 امشب شب به دست آوردن رغبت های درست و محکم کردن آنها در دلمان است...
یا علی...
التماس دعا
#لیله_الرغائب
#ماه_رجب
@
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت💗
#پارت_۱
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯾﯽ ﮐﻪ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺍﻩ ﺣﺠﺎﺏ ﭼﯿﻪ ﺁﺧﻪ.
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎﺭ ﻣﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﺸﻪ ؟
_ ﻋﻬﻬﻪ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺑﯿﺮﻭﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ
( ﻉ ) ﺑﮑﻨﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ
_ ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻑ.ﻧﻤﯿﺸﻪ.ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﻧﻤﯿﺸﻪ.
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻟﺨﺘﻪ ﺧﻮﺏ ﻫﯽ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ.
ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﭼﺎﺩﺭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ ﻧﯿﺎﻣﺎ ﻧﺬﺍﺷﺘﯿﺪ
ﺑﺎﺑﺎ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﻻﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺰﺍﺭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﻡ ﺣﺮﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻦ
_ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ .ﮐﻼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺗﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭﺗﻮ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺪﺍﺭﯼ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﺪﯼ.
ﭼﺎﺩﺭ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺸﻪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ.
_ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﯿﺨﻤﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺳﺮﯼ ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢ. ﺍﻻﻧﻮ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻟﻄﻔﺎ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﮐﺮﺩ .
ﺑﺎﺑﺎ: ﺑﺎﺷﻪ.
_ ﺗﻨﮑﺲ ﺩﺩﯼ.
ﻣﯿﺴﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ .…
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ.
ﻣﻦ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
۱۹ ﺳﺎﻟﻤﻪ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻝ ﭘﺰﺷﮑﯽ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺗﻮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺯﯾﻨﺐ ﻫﺴﺘﺶ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮﻡ .
ﻣﻦ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﺟﺒﺎﺭﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﻣﻨﻢ ﺭﺍﻫﻢ ﺭﻭ ﮐﻼ ﺟﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﻡ،ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﮐﻼ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺁﺩﻣﻮ ﻣﯿﺒﻨﺪﻩ.
ﺧﻮﺏ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ...
ﯾﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺶ ﺑﺮ ﺧﯿﯿﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ۶ ﺳﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻩ
ﻋﻼﻗﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﻠﺒﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪ.
ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻓﻘﻂ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۸ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺎﻟﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﭽﮕﯿﺎﻡ ﻣﺸﻬﺪﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﮑﺮﺍﺗﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﮔﺮﺍﻣﻢ ﻫﺴﺘﻢ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻣﻨﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﮐﻼ ﺁﺑﺶ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﻮﺏ ﻧﻤﯿﺮﻓﺖ ﭼﻮﻥ ﻋﻘﺎﯾﺪﺵ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺨﺎﻟﻔﻪ ﺍﻭﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﻭ ﻣﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﻘﯿﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ..
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺗﺎ ﺣﺮﻡ ﻣﺸﺎﻋﺮﻩ ﮐﻨﯿﻢ
ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﺸﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ.ﺟﻠﻮ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻟﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻧﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﺤﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﺴﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
انگار ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ.
ﺑﺮﺍﻡ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﻡ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﺑﻮﺩ.
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻤﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓ.
ﮐﺒﻮﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ
ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم
دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ
ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم
کبوﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم
دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم
پنجرﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺗﻮ ﺩﻭﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭﺩه کسی ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩه......
همه ی داراییمو به تو بدهکارم من
جون جوادت آقا خیلی دوستت دارم من
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت💗
#پارت_۲
ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﻧﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ.
ﮐﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﺠﻮﺑﺎﻧﺶ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺗﻮﺷﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﺳﺎﻗﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﺑﻮﺩ.
_ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺳﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻭﻟﯽ ﺳﺎﻕ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ.
ﺑﺪﻭﻥ ﮔﯿﺮﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﻋﻘﺐ ﻫﯽ
_ ﻭﺍﯼ ﺑﯿﺨﯽ ﺑﺎﺑﺎ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ
ﺳﺎﻗﻮ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺍﯾﻨﺠﺎ؟؟
ﺳﺮﯾﻊ ﻫﺪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻡ.
ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻔﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﯾﻢ
ﺟﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﺑﺎﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻣﻮ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ
ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻗﺪﻣﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺑﺮﺍﻧﮕ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﯿﺰ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ
_ ﺍﯾﯿﯿﺶ ،ﭼﺎﺩﺭ ﭼﯿﻪ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﮐﻪ ﭼﯽ . ﻣـﺜﻪ....
ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻡ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺑﺮﺳﯿﻢ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ
ﻭ ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ.
_ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻭﺍﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ . ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ، ﻣﺜﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ
ﺩﯾﺪﻡ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﺎ،
ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت💗
#پارت_۳
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ، ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﻢ ﺗﻮ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎ ﭼﺎﺩﺭﺕ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻌﺪﻡ ﺳﺮﻋﺘﺸﻮ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ . ﮐﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺬﻫﺒﯿﻮﻥ ﺭﺍﻫﺸﻮﻥ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ .
ﺍﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎﺭﻭ .
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺮﻣﻪ ﺍﯾﺶ , ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻣﯿﺰﺩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﻭ ﻣﻨﮓ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺻﻒ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﯿﻔﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯽ ؟
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ
ﻟﻄﻔﺎ ﺁﺭﺍﯾﺸﺘﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻤﯽ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻣﻨﻮ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺭﺩﮎ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﮔﻪ ﻏﺮ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺮﺩ ﻣﯿﺸﺪ
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻟﺐ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻟﺐ ﮔﺰﯾﺪﻡ . ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻦ ﻭ ﺳﺮﺍ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ , ﻣﺠﺬﻭﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﻫﯽ ﺧﺪﺍ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﺰﺭﮒ . ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﯿﮑﺎﺭﻥ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻦ ﻣﯿﺮﻥ ﻣﺸﻬﺪﺍ . ﮐﻪ ﭼﯽ ﺍﺧﻪ؟ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﻻ ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﺎﮐﺶ , ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯽ ﻫﯽ ﭘﺎﺷﻦ ﺑﺮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﮕﯿﺮﻥ ﭼﻪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ؛ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻬﻘﺶ . ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮑﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﻦ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺎﻧﻌﺶ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﺭﺩ:
ﺩﺧﺘﺮﻡ ، ﺩﺧﺘﺮﻡ
_ ﺑﻠﻪ؟
_ ﻟﻄﻒ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﺪ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﭘﺲ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﮐﻮﺷﻦ ؟
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺗﻮ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻦ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺸﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻑ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﻮز ﺑﺎﻻ ﻗﻮز .
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت💗
#پارت_۴
ﮐﻪ ﭼﯽ ﺍﺧﻪ.
ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺑﻨﺮ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﻨﺶ .
ﯾﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻮ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﺪﻧﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ _ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﺮﻩ . ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﺪ .
ﻫﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺧﻮﺑﻪ ﻣﯿﮕﯿﻦ ﻧﻪ ( ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﮕﻪ ﻧﻪ ) .
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ . ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﺳﻤﺶ ﺻﺤﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ..……
. ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺎﻣﻼ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ . ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﻭ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ
. ﺩﺭﺳﺘﻪ ۱۱ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮑﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪﻧﻪ ﻣﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ ﭼﺘﻪ ؟ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯼ ﮐﺸﯿﺪﻣﺖ ﺍﯾﻨﻮﺭ .
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺮﺯﺷﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺻﺪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ :
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﻨﺠﺮﺱ ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﯿﻪ ؟ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻄﻪ ﭼﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺍﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺣﺎﺟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ . ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻄﻪ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﺲ .
ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﮐﺸﻮﻧﺪﻡ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻬﺶ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺳﯿﻞ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯿﻪ ﻭﻟﯽ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺒﮏ ﺑﻮﺩﻥ . ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﺗﺎ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮ ﺑﺸﻨﻮﻩ . ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻦ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﺯ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ . ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ . ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۵
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ . ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﮐﻨﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮑﻢ ﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻠﻪ . ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺑﻮﺩ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻑ . ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﻕ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﺶ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺯﯾﻨﺐ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؟
_ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﻨﺐ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ . ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
ﺑﯿﺎ ﺩﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﻪ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺎﯼ
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﺲ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻓﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﯿﺎ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
_ ﭼﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ .
_ ﮐﺠﺎ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻫﺘﻞ
_ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﻭﺩﻩ ؟
ﺍﻻﻥ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ .
ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﻣﯿﺎﯾﻢ .
ﭼﯿﯿﯿﯿﯽ؟؟؟
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮﺷﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻃﻮﻻﻧﯽ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺠﺎﺱ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ .
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ .
ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎﺭﯾﮑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ . ﻣﮕﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧــﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺍﺯ ﻋﺴﻠﯿﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨـ ـﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺘﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ . ۷ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ۵ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ . ﻭﺍﻩ ﻣﮕﻪ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻢ . ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺍﺏ .
_ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﭘﺪﺭ ﮔﺮﺍﻣﯿﻪ ﺧﻮﺩﻡ . ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺣﺮﻡ .
_ ﻣﻨﻮ ﭼﺮﺍ ﻧﺒﺮﺩﯾﺪ ﭘﺲ؟؟؟؟؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﻭﺍﻻ ﻣﺎ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺻﺪﺍﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﺧﻮﺏ؟ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍﯼ ﮔﻠﻢ . ﺑﺎﺑﺎﯼ
ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻭ ﻏﺮﻏﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻻﺑﯽ ﻫﺘﻞ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﻧﺪﻡ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﮐﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻦ .
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
_ ﺳﻼﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ .
_ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ .
ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺤﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﮐﻞ ﺻﺤﻦ ﺭﻭ ﻓﺮﺵ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺑﺎﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮﺵ . ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﺫﯾﺘﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩ . ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻣﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤـتـﺮ ﺩﺭﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ .
_ ﺍﻣﯿﺮ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ؟
_ ﺑﻬﺸﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﯿﻨﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺗﻮﻗﻊ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻡ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺯﯾﻨﺐ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ...
( ﯾﻪ ﻣﮑﺚ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﺮﺩ )
ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ .
_ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﭼﯿﻪ . ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﻪ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺗﻌﺮﯾﻔﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۶
ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﺮﻕ ﻭ ﺑﺎﺩ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﯾﻢ.
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﺎﻗﺺ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺷﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ……
ﺣﺎﻻ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﻮﺩ.
ﯾﻪ ﻏﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻠﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺑﻮﺩ ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻡ .
ﻫﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ۱۰ ،۱۱ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯿﺶ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﺪﻡ.
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺿﺮﯾﺢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺑﺎﺑﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺷﺪﯼ ، ﺑﺎﺑﺖ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻻﻡ ، ﻭ ﻭ ﻭ ﻭ ..…
ﮐﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﯿﺎﻡ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺿﺮﯾﺢ ﻧﻮﺭ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺣﻢ ﺩﺭﺩﺍﻡ.
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻡ ﺳﻘﺎﺧﻮﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺭﻓﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ . ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺶ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﭘﺮﺭﻧﮓ ﺗﺮ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺁﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ .
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﻮ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﺐ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺻﻼ . ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺒﺰ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﺮﻓﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﻮ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺗﺒﺮﮎ ﺷﺪﺱ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺒﺮﮎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﺮﮎ ﮐﻪ .
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻤﻨﻮﻥ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﻢ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ .… ﻫﯽ
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ .
_ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻋﻤﻮ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻢ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ .
_ ﺟﻮﻧﻢ؟
ﻋﻤﻮ : ﺳﻼﻡ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺧﺎﻧﻢ . ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺸﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﮐﻪ ؟ ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ
_ ﻋﻤﻮ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ . ﻧﺨﯿﺮ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻧﺸﺪﻡ . ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺑﻪ ؟
ﻋﻤﻮ : ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ _ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﻤﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺩﺭﺻﺪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
ﻋﻤﻮ : ﻋﻬﻬﻪ . ﮐﺮ ﺷﺪﻡ . ﺧﻮﺏ ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ۲٫ ۳ ﺳﺎﻝ ﺁﺧﺮ ﺩﻟﻤﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﺭ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ...
چی بود زنیکه...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۷
ﮐﻼ ﺗﻮ ﺷﻮﮎ ﺑﻮﺩﻡ .
ﻋﻤﻮ :ﺯﻥ ﻋﻤﻮﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎست...
ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺧﺮﺝ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﻤﺸﻢ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺲ ﺑﺪﻡ.
_ ﻭﻟﯽ ﻋﻤﻮ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍزدﻭﺍﺝ ﺑﺎﻫﻢ ﺭﻭ ﺣﺮﻑ ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻮﻥ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯾﺪ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ﭘﺲ ﺣﺎﻻ؟
ﻋﻤﻮ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺎﻧﯿﺎ.
ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ ﺩﯾﮕﻪ.
ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻋﻮﺿﺶ ﮐﻨﻢ ﻫﻬﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺨﺒﺮﺍ؟
_ ﻣﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﻪ ﮐﻪ ﻋﻮﺿﺶ ﮐﻨﯽ ﻋﻤﻮ ﺑﺤﺚ ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ .
ﻋﻤﻮ :ﺗﺎﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻋﻤﻮ .
ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﯾﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻭﺳﺘﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ . ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﯿﺪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺪﻡ ﺍﻭﻣﺪ . ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻩ عشق باید فقط مال همسر باشه نه دوست واقعا که...
_ ﺑﺎﺷﻪ ﻋﻤﻮ.
ﻓﻌﻼ ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻌﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ .
ﻋﻤﻮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﯼ .
ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﺯﻡ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻦ . ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ :
ﺑﺎﺑﺎ :ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﺕ؛ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ . ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﯾﻪ ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻋﻤﻮﻡ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﻫــﻮﺱ ﺑﺎﺯﻩ
از کجا معلوم شاید فردا اینو هم ول کرد سراغ یکی دیگه...
ﻋﻤﻮ ﻭ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻦ ﻭ ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻮﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ ﺩﻭﺳﺘﻦ ﮐﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﺍﻣﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺷﺮﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮﻧﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻥ .
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۸
ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺭﺩﻭﯼ ﺷﻠﻤﭽﻪ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﻧﺮﻓﺘﻢ . ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﺸﻬﺪﻡ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﯽ ؟
ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﺮﯼ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﻫـ ـﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ۲۴ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﯽ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﺻﻼ ﺻﻼﺡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﻡ ﻭ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻠﯽ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﮐﺎﺵ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻫﻌﯽ ﺍﻻﻥ ﻧﺖ ﮔﺮﺩﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﯾﮑﻢ ﺣﻮﺻﻠﻤﻮ ﺳﺮﺟﺎﺵ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ . ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺮﭺ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ . ﺧﺐ ﭼﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻗﻠـ ـﺒﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﻋﮑﺴﺎﯼ ﺣﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﻌﺪ ﺧﯿﺴﯿﻪ ﮔﻨﻢ ﺭﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﻮﻧﺪﻡ . ﺗﮏ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺳﺎﯾﺘﺎﺭﻭ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ . ﻭﺍﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺑﺮﺍﺵ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ ﺗﻮ ﻏﺮﺑﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺸﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﺸﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﺷﺪﻡ ﻭﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﻫﻢ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺑﺎﺭﯾﺪ . ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮﻥ ﻗﻢ ﻫﺴﺘﺶ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺮﻥ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﺳﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻋﻼﻗﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺣﺎلا
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ . ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﯾﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۹
ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯿﮕﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﺣﺮﻡ؟
_ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍ
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ . ﺑﺮﻭﻭﻭﻭﻭ
ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ . ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯽ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍ
_ ﺑﻠﻪ؟؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ .
_ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ . ﺍﻭﻣﺪﻡ
ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺯﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺧﻮﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺩﻡ . ﻣﻦ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺘﻢ ﺍﻧﺼﺎﻓﺎ ؟
_ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺣﺴﻦ ﮐﭽﻞ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺣﺎﻻ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻗﺎ ﺷﺠﺎﻉ . ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺎﻧﻮ؟
_ ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺧﺒﺮﺍ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻫﺎ . ﮐﻼﻍ ﺩﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ .
ﺍﺑﺠﯽ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺯﻡ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻓﻌﻼ
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ . ﺑﺎﯼ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﺎ ﺣﻖ …
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﺩﺕ؟
_ ﺁﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﺎﺑﺎﯼ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﺖ .
ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ .
ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ حرم ﺷﺪﻡ ...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۱۰
یکی از همکلاس قدیم دیدم تو حرم اومد سمتم
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺧﻮﺷﻢ نمیاد و رابطه نداشتم ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﮔﻔﺘﻢ:
_ ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ. ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ...
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ , ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﻗﺎﺑﻞ ﺩوﻧﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﯿﺎ ﺍینجا (آدرس به هم داد)ما ساکن قم شدیم .
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﮔﻪ ﺷﺪ .
_ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ
_ ﺑﺎﯼ
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ .
فاطمه با ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﻦ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺭﻭﺳﺮﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺗﺮﻥ . ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﺸﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯾﻪ ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ من . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﺩﺍﻣﯿﻦ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻈﺮﻡ ﮐﻤﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻤﺎﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺭﻭ ﺧﻨﺜﯽ ﻭ ﻣﻌﺎﺩﻻﺕ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
_ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺟﺎﻥ.
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﻭ ﺣﺮﻣﯽ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺭﻧﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻧﻪ . ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻧﻤﯿﺎﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻭﻧﺎ ﺍﻻﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻡ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺷﺐ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻣﯿﻤﻮﻧﯿﻢ . ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺑﻌﺪ ﺷﺐ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﺮﯾﻢ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ . ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻩ . ﺑﺎﯼ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺴﺮﻋﻤﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﺮ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻫﺪﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻋﻘﺐ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ” زینب السادات ” ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺗﺎﺍﻻﻥ ﺑﺎﺑﺖ زینب ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺣﺮﺹ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﺍﻻﻥ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻫﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ : زینبی ﺩﯾﮕﻪ؟
_ ﺍﺭﻩ
ﺍﺭﻩ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﺵ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﻘﻠﻢ . ﻭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﺮﺩ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻩ . ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۶٫۷ ﺳﺎﻝ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ . ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﯿﺶ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ...
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۱۱
ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ :ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺗﻮﻣﺎﺷﯿﻨﻪ ﺑﯿﺎﺑﺮﯾﻢ ﮔﺮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﺎﻧﻤﺎ .
_ ﺍﻫﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ، ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺳﻤﻨﺪ ﺳﻔﯿﺪ . ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺩﺭ ﺟﻠﻮ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ . ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﻏـ ـﻮﺵ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ : ﺧﻮﺏ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟
ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﯼ ﻗﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﯼ ﺣﺮﻡ؟ ﻣﺜﻼ ﯾﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﻮﺩﯾﻤﺎ .
ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﮕﯿﺎﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﺧﺐ . ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﯾﺎﺩﺷﻮﻧﻪ . ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ . ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻨﻮﺯﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﺬﻫﺒﯿﺎ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺸﻮﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﻫﻔﺖ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺪﯾﺪﻣﺸﻮﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻇﺎﻫﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﯿﻨﻤﻮﻥ ﺭﺩﻭ ﺑﺪﻝ ﻧﺸﺪ ﻣﻨﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ .
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ :زینب ﺟﺎﻥ . ﺍﻻﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻠﻮﻏﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ ﺑﯿﺎﯼ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ .
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ .
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ : ﭘﺲ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ .
.
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺸﻢ . ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﻢ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺤﻮﯼ , ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ . ﭼﻪ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪﯾﻢ...
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺷﺮﺑﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ .
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ :زینبﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﻤﯿﺸﯽ؟
_ ﺍﮔﻪ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﻨﯽ ﻧﻪ .
_ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮﺕ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ؟
ﺷﻮﻧﻪ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ .
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
ﺷﺎﯾﺪ به خاطر …
ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺣﺮﻓﻤﻮﻥ ﻧﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ .
ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﺷﻮﺧﯽ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺧﻄﯿﺮ ﺧﻨﺪﻭﻧﺪﻥ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﯾﻔﻮﻥ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﺑﻮﺩ...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت💗
#پارت_۱۲
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩﺷﻮﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﻦ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺁﻏـ ـﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻣﯿﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺍﺗﺎﻗﺸﻮﻥ ﺷﺪﻡ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩﻣﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﯾﺎﺩﺍﻭﺭﯼ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻗﻮﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺸﻮﻥ ( ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ۷٫۸ ﺳﺎﻟﮕﯽ ) ﺗﺎ ۱۲٫۱۳ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﺟﺰﻭ ﻓﺎﻣﯿﻼﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺩﺭﺱ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﺮﺳﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺣﺮﻡ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ : ﭼﺸﻢ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ .
ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺑﺎ ﻏﺮﻏﺮ ﻫﺪﻣﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ . ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻤﻮﺍﯾﻨﺎ ( ﭘﺪﺭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ) ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ :ﭼﻘﺪﺭ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ .
_ ﻋﻬﻬﻬﻪ . ﻭﻟﻢ ﮐﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺳﻤﺖ ﺣﺮﻡ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﺳﻼﻣﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ .
ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ . ﺗﻮ ﺣﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺳﺎﻋﺖ ۸ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺣﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﻧﮑﻨﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻣﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻬﻬﻪ ﺍﺻﻼﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮ؟
_ ﻋﻬﻬﻪ . ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﺷﺪﻩ
ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ :ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪﯼ؟
ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺗﺮﮐﯿﺪﻥ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺧﻨﺪﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ . ﺻﺒﺢ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﻗﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ..…
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت 💗
#پارت_۱۳
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ.
ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ ﺑﺸﻢ . ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﻐـلش ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻏـوﺷﺶ ﺷﺪ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻪ . .
ﺳﺎﻋﺖ 22:50 ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻬﺮﺍﻥ . ( ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺷﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﯾﻢ . ) ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺍﺷﻮﻧﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﺗ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﻌﺠﺐ ﮔﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﭼﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺗﻘﯽ ﯾﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﯾﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻡ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ
_ ﻋﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ . ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ . ﺩﻭﺳﺘﻤﻪ
_ ﮐﺪﻭﻡ ﺩﻭﺳﺘﺖ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ .
_ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻧﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﻮﻭﻭﻭﻧﻢ؟
_ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻗﺼﺪ ﺍﺯ ..…
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ .
_ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺎﯼ ﺧﻮﺷﮕﻞ ،ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻨﻪ . ۲۱ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭ .…
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ .
_ ﻭ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻫﺎ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﺶ .
_ ﻫﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟ﺩﻭﺳﺖ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﻣﮕﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟
_ ﻧﮕﻔﺘﯽ ﻭ ﭼﯽ؟؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺭﻓﺖ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮ ﺑﺸﻪ.
ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﻨﻪ .
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻢ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﺍﺷﮏ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .…
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت💗
#پارت_۱۴
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻐـلم ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺍﺯ ﻣﺸﻬﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮﮐﺮﺩﯼ زینب . ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﺖ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ.
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺑﻐـلش ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻧﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻥ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺟﻮﻧﻢ؟
_ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ , ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﮐﻼ ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ . ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﮐﯽ ﺑﺸﻪ .
_ ﺍﺑﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮﯾﯽ ﺑﺸﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﻭ ﺷﻬﺎﻣﺖ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﮔﯿﺸﻮﻥ ﺯﺑﻮﻥ ﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ . ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻢ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺣﺮﻡ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺯﯾﻨﺐ ﻣﯿﺮﻥ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺟﻮﻭﻧﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ، ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ، ﺍﻓﻐﺎﻧﯽ ﻭ … ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﻦ .
_ ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺳﯽ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺯﻭﺩ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ :
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺭﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺻﻼ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻣﻦ ۱۰ . ۱۱ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﯼ ۶٫۷ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﻦ...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۱۵
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﺎﺛﯿﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺠﺮﺑﺶ ﮐﺮﺩﯼ.
ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ؛ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﺣﻖ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺸﻮﻥ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﻥ ؛ ﺗﻌﺼﺐ، ﺍﺟﺒﺎﺭ، ﺭﯾﺎ ﻭ .… ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺻﯽ ﻣﺪ ﻧﻈﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﺶ ﮐﻼ ﮔﻔﺘﻢ . ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻮ ﻭ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺯﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﯾﻪ ﻋﻤﻮ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﺷﻮﻥ ﻓﻘﻂ , ﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﺎ ۱۲،۱۳ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﻭﻭﻭﻭﺭ ﻫﻤﺮﺍﻫﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻫﺎﺷﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺎﺣﺠﺎﺑﯽ ﻭ ﺑﺪﺣﺠﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
( ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﭘﺪﺭﻫﺎ ) ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﻧﻌﺸﻮﻥ ﺑﺸﻪ .
ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﮐﻨﻦ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ . ﺗﻮ ﮐﻪ ﮐﻼ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍز ﺟﺎﻧﺐ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﺮﺩﻡ . ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﻭ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻋﮑﺲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ
( ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻟﻪ ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ ﻫﺴﺘﻦ )
ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺳﻮﺍﻻﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺧﺎﻟﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت💗
ﻗﺴﻤﺖ شانزدهم
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۱/۵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ . ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺍﺯ ﺣﯿﺎﻁ ﮔﺬﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﯿﺒﺮﺩ ﻭ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﺭﻭﺷﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ . ۱۱ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ . ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ . ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻤﺎﺭﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺮﺧﻮﺷﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﺒﻮﺩﻩ
ﻋﻤﻮ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻤﯽ
ﺳﺮﺕ ﺷﻠﻮﻏﻪ ﻫﺎ .
_ ﺳﻼﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ
ﻋﻤﻮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ ؟
ﺍﺯ ﺳﺮﺩﯼ ﻟﺤﻨﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﻃﻼﻗﺸﻮﻥ ﺣﺲ ﺑﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ۱۰٫۱۱ ﺳﺎﻝ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﺗﺮﮐﯿﻪ . ﻓﺮﺩﺍ ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﯿﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﺸﯽ.
_ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﻋﻤﻮ؟ ﻃﻨﺎﺯ ﮐﯿﻪ؟
ﻋﻤﻮ : ﻫﻤﺴﺮ ﺁﯾﻨﺪﻡ . ﺍﻭﻥ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ .
ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻭﺍﺣﺪ ﺑﺮﺳﻢ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍﺍ
_ﺑﻠﻪ؟
ﻋﻤﻮ : ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﯿﺎ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﯿﺎﯼ ﺑﻬﻢ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻧﺎﺳﻼﻣﺘﯽ ۱۹ ﺳﺎﻟﺘﻪ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻋﻤﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯿﻪ ؟
(ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﯼ . ﻋﻤﻮ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه؟ ﻣﺤﺎﻟﻪ)
ﻋﻤﻮ : ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ . ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ .
ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﺷﻮ .
ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﺗﯽ . ﯾﻪ ﻋﺪﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﯿﻒ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﻃﻨﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻦ .
ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﺣﻀﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ .
_ ﺑﺎﺷﻪ.
ﻭﻟﯽ ﺑﻌﯿﺪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ،ﺑﻬﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺪﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺗﻮ .
ﻣﻦ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺑﺎﺷﻪ ﻓﻌﻼ …
ﻋﻤﻮ ﻓﺪﺍﺕ.
ﺑﺎﯼ
ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ .
ﮐﺎﺵ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻪ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻔﻬﻤﻦ ﮐﺠﺎ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﻥ ﻋﻤﺮﺍ ﺑﺰﺍﺭﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺮﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ..…
ﻧﺘﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ . ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﯿﺎﻡ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﭘﯿﺎﻣﺎ . ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﺮﻭﻩ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﯾﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ . ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺁﻧﻼﯾﻦ ﺑﻮﺩﻥ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ
ﯾﺎﺳﯽ : ﺳﻼﻡ ﻭ ..……
ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺴﺖ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ؟؟؟؟
_ ﻣﭽﮑﺮﻡ ﻧﻔﺴﻢ .
ﯾﺎﺳﯽ : ﺑﺎﺑﺖ؟
_ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻣﺖ
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﻫﯿﭻ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺴﺖ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ ؟
ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ﮔﻮﺷﯿﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ . ﺁﻧﻼﯾﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺸﯽ .
_ ﺍﻗﺎ ﻣﻨﻮ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ .
_ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺎﻋﺖ ۱۱،۱۲ ﺑﯿﺎﯾید ﺍﯾﻨﺠﺎﺍﺍﺍ .
_ ﺑﺎﯼ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻓﺤﺸﺎﺷﻮﻥ ﻧﺸﺪﻡ ﻭ ﻧﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
ﻗﺴﻤﺖ هفدهم
ﺳﺎﻋﺖ ۱۱ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺭﺩ ﺩﺍﺩﻡ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺭﺩ ﺑﺪﻡ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺳﺮﺟﺎﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﺎد ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺵ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺍﺯﺵ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩﺷﻮ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭘﺸﯿﻤﻮﻧﺶ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺑﮕﻪ ﻧﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﮐﺎﺵ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﻟﯿﻠﺸﻮ ﻣﯿﭙﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﻗﺎﻧﻌﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﻩ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﺸﻢ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﻣﺪﺍﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺯﻭﺩ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﺜﻼ ﮔﻔﺘﻢ ۱۱،۱۲ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ .
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻝ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ ﺑﻐﻠﻢ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺷﻘﺎﯾﻖ . .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﻦ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﻤﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺍﺷﮏ ﮔﻮﻧﻢ ﺭﻭ ﺧﯿﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺷﻮﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﻡ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﮑﺎﯼ ﻣﻦ ﺷﺪ . ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺗﻮﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﯿﺰﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﺑﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﻡ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ : ﻋﻤﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﯿﻎ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ : ﻋﻬﻬﻬﻬﻪ ﺣﺎﻻ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ . ﺧﻮﺏ ﻧمیخواد ﺑﻤﯿﺮﻩ ﮐﻪ . ﺍﺻﻼ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﻩ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻫﻤﺶ ﻋﻤﻮ ﻋﻤﻮ .
_ ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ؟ ﻣﺜﻠﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ . ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﻃﻼﻕ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﯾﮑﻢ ﺍﺯﺵ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺩﻭﺭﯾﺸﻮ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ .
ﯾﺎﺳﯽ :ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺍﺑﺠﯽ.
ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ . ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺑﺮﻭ ..…
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺣﺮﻓﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﯾﺎﺳﯽ ﻣﺎﻣﺎﻧﺘﻪ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﺷﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﺟﻮﻧﻢ ﺧﺎﻟﻪ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : آﻫﺎ...ﺑﺎﺷﻪ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺑﺎﯼ .
ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺮﺧﯿﺰﯾﺪ . ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺧﺎﻟﻪ
_ ﻫﺎ؟؟؟؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﮐﻠﻪ ﭘﻮﮎ ﺟﻮﻧﻢ . ﺧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎﻥ. ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﮐﻠﻪ ﭘﻮﮎ ( ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ) ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺮﻑ ﻧﺎﻫﺎﺭ .
_ ﻣﻦ ﻧﻤﯿ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﺎﻡ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ..…
ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﮐﺘﮑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺳﯽ ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩﻡ .
ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺩﻡ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﭘﺴﺮ ﭼﻨﺪﺵ ﺧﺎﻟﻪ ﺯﺭﯼ . ﭘﺲ ﺍﻭﻧﺎ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﻣﯿﺮ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺭﯾﺎﮐﺎﺭ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﺁﺏ ﺑﮑﺶ ﻭ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻣﺦ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺟﻠﻮ ﻫﻤﻪ ﻭﺍﻧﻤﻮﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﺎﮎ ﻭ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺭﺷﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻫﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﺮﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ . ﺩﺍﺷﺖ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻭﻟﯽ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺸﻨﻮﯾﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ .
ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﻭ …… ﭘﺴﺮﻩ ..… ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ .
_ ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ
ﺍﻣﯿﺮ:ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭﻟﯽ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮﻩ ﮔﻔﺘﻢ:
_ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ .
ﺑﺪﺑﺨﺖ ﮐﭗ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻫﻪ . ﻓﮑﺮﺷﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﮐﺴﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﮐﺎﺭﺍﺷﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﭼﻮﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﻣﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯿﻢ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺯﻭﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﻮﻧﺪﻡ . ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺷﺐ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺸﯿﻢ . ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻮﯾﯿﭻ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻫﻢ ﺑﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﯾﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﻥ .
ﺳﺎﻋﺖ ۴، ۵ ﺑﻮﺩ , ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻧﺸﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﯽ ﺑﻬﺘﺮﻩ . ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﺑﺎﺵ.
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﮏ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻢ ﺑﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﻧﯿومده ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮﻭ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺵ ﭘﺪﺭﺍﻧﻪ ﻋﻤﻮ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻢ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺑﺸﻪ . ﺍﻣﺎ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻋﻤﻮ ﻧﻈﺮﺵ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺭﺍﺿﯿﺶ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺸﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﻣﻦ .
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻗﯿﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﻢ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﻭ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺪﻩ ﭘﺲ ﻓﻘﻂ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﺐ آﺧﺮ ﺭﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻢ .
ﻣﺎﻧﺘﻮﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﮐﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺻﻮﺭﺗﯽ . ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪﻣﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻤﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻓﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﯾﺸﻢ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﻠﯿﺢ ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ﺑﻮﺩ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﻋﻤﻮ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻃﻨﺎﺯ ﺑﺎﺷﻪ ﺯﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﺟﺪﯾﺪ . ﺍﯾﯿﯿﯿﺶ ﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﺵ ﺑﺪﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺑﺪ ﻧﺒﻮﺩ . ﻋﻤﻮ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ . ﺑﻬﻢ ﻣﻌﺮﻓﯿﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ . ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻋﻤﻮ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ .
_ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
ﻋﻤﻮ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ؟
ﭼﺮﺍ آﻧﻘﺪﺭ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺯ؟ ﻋﻤﻮ ﺟﻮﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻣﯿﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺒﺮﻡ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ.
_ ..… ﻋﻤﻮ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ .
_ ﻗﺎﺑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺲ .
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﺳﺮﺳﺎﻡ ﺍﻭﺭ ﺑﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺯﯾﺎﺩی ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻋﻤﻮ : ﺩﯾﮕﻪ...
_ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻋﻤﻮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﻭ . ﻭﻟﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﯿﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ .
ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩﻡ . ﻭﺳﺎﯾﻼﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﯾﮑﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺮﺩ
ساعت تقریبا 10 بوﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺗﺎﺏ . ﺗﺎ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ . ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺁﺑﺠﯽ؟
ﮔﻔﺘﯽ ﺷﺐ ﻧﻤﯿﻤﻮﻧﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ . ﮔﻮﺷﯿﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ .
_ آﺥ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﻮﺍﺑﻦ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :آﺭﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺷﺐ ﺑﻤﻮﻧﯽ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ .
_ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺖ ﻋﻤﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : آﺭﻩ . ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ .
ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﺸﻢ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩآﻭﺭﯼ ﻋﻤﻮ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺭ ﺟﺎﻡ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺳﺎﻋﺖ . ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ دوازده و نیم ﺑﻮﺩ ..…
ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ۱۱ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﻡ . ۱۴ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ . ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ . آﺧﺮﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﺶ : (ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺟﺎﻥ.ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻤﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭستت ﺩﺍﺭﻩ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪﯼ . ﻣﺎ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ )
ﺍﯼ ﻭﺍﯼ.
ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾد...
ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ …
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت💗
ﻗﺴﻤﺖ هجدهم
ﺳﺎﻋﺖ ۵ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﭘﺎﺗﻮﻕ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ . ﺩﻟﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺩﻝ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭﺭﻭﺩ ﺩﺍﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﯿﻄﻮﻥ ﺧﻮﺩﻡ . ﻣﯿﮕﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻋﻤﻮ ﺭﻓﺘﺎ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﻢ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺳﻼﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟
_ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺟﻮﺟﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﯿﻮ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺗﺮﻡ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﻣﯿﺶ ﺑﺎﺷﻢ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺟﻮﺟﻪ ﻣﻬﻨﺪﺳﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟
_ ﮐﻤﯽ ﺗﺎ ﺣﺪﻭﺩﯼ.
ﺍﻣﯿﺮ ﺗﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺟﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺻﺎﻟﺢ، ﺷﺎﻩ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﯿﻢ ، ﻭ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ.
_ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﭼﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩﺍﯾﯽ ﻣﯿﺪﯾﺎ .
ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻭﺩﻝ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﺑﺎ ﮐﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺧﻮﺷﺘﯿﭙﻪ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺧﻞ ﺷﺪﯼ ﺭﻓﺖ . ﭘﺎﺷﻮ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺒﺮﻣﺖ ﺩﮐﺘﺮ . ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ .
ﻧﮑﻨﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺗﻮ ﮐﺎﺭ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﺍﺭﻭﺍﺡ؟
_ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺩﻭﻣﺎ ﺷﻬﺪﺍ ﺯﻧﺪﻥ .
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﯽ .
_ ﻣﺜﻠﻪ ﺗﻮ ﺧﻞ ﺑﺸﻢ؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻦ ﺧﻞ ﺷﺪﻧﻪ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ ﻣﯽ ﺍﺭﺯﻩ .
ﺁﺭﺍﻣﺶ ! ﯾﺎﺩ ﻣﺸﻬﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ؛ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ . ﮐﻼ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭﺩ ﻭﺩﻝ ﮐﻨﻢ .
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮﻩ .
_ ﺍﻣﯿﺮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺟﻮﻧﻢ ؟
_ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﻤﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻦ ، ﺩﺭﺳﺘﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ؟
_ ﭘﺲ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﭼﯿﻪ ؟
ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ؟
ﯾﺎ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮﺍﻧﺲ؟
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت💗
ﻗﺴﻤﺖ نوزدهم
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﯾﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﻥ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﻭﺍﺿﺢ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﯾﻪ ﮐﻢ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻋﺮﻑ ﻭ ﺣﺪ ﻻﺯﻡ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﺮﻥ . ﻣﺜﻼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﯾﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﻭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﻦ ﯾﮑﻢ ﺍﻓﺮﺍﻃﻪ ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﮑﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ . ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﻗﻮﺍﻧﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺗﺼﻮﯾﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﺎﻟﻪ ﺧﺎﻧﻢ
(ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻋﻀﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ)
ﺍﮐﺜﺮﺷﻮﻥ ﺭﻧﮓ ﺗﻌﺼﺐ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ .
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮﯼ ﻫﺎﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺍﻟﺒﺘﻪ خب ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﻠﻤﻮﻥ به ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﻡ ﺁﺧﻪ.
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻻﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻮﺍﻟﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ .
_ ﯾﺠﻮﺭﺍﯾﯽ . ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻣﺴﻠﻤﻮﻧﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﻫﻮﻡ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺑﺤﺚ ﺟﺪﺍ ﺟﺪﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﺸﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﮕﻢ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﻣﺜﻼ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮐﻞ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺍﯾﻦ ۱۹ ﺳﺎﻝ ﻋﻤﺮﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﯽ؟
_ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﯾﺎ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺻﻼ.
ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻗﻬﺮ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﻣﻦ ﻗﺒﻠﻨﺎ ﯾﻪ ﺍﺑﺠﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺟﻨﺒﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺩﺍﺷﺖ .
_ ﺍﻻﻧﻢ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﻢ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻧﻤﯿﮕﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺍﻻﻥ ﭼﻮﻥ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
_ ﻧﻪ ﺍﻻﻥ ﺣﺴﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺤﺚ ﻣﻔﺼﻞ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﮑﻨﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﯽ ﮐﻢ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺩﺭﺧﺪﻣﺘﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ .
ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﯾﮑﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺍﯾﯿﯿﯿﺶ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺳﺮ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ . ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭﻭ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺮ ﺯﺩﯼ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﻫﻬﻬﻬﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ .
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻗﻬﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ، ﯾﻪ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮔﺮﺍﻣﻢ ﯾﮑﻢ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻭ ﮐﻼﻓﮕﯿﻢ ﮐﻢ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ...
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت💗
ﻗﺴﻤﺖ بیستم
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻧﺠﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﺻﺒﺢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﺸﻦ . ﻧﺠﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﻤﻤﻮﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
_ ﺳﻼﻡ ﻣﺰﺍﺣﻢ
ﻧﺠﻤﻪ : ﻣﭽﮑﺮﻡ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪﺕ ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﯼ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﻣﺰﺍﺣﻢ ؟ﺍﺻﻼ ﻗﻬﺮﻡ .
_ عشقمی ﮐﻪ ﻧﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ .
ﺧﻮ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ ۹ ﺻﺒﺢ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﯽ .
ﻧﺠﻤﻪ : خب ﺣﺎﻻ ، ﺷﺎﺭﮊﻡ ﺍﻻﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ . ﻫﻬﻬﻪ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿﺎ .
_ ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺣﺘﻤﺎ . ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪ ؟
ﻧﺠﻤﻪ : ۹ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺣﻠﻪ . ﺑﺎی عزیزم.
ﻧﺠﻤﻪ : ﺑﺎﯼ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻧﺠﻤﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻋﻤﻮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
_ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﻣﻮﺭﺩﻧﻈﺮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺍﻩ . ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ ؟
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺷﺴﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ .
_ ﺳﻼﻡ ﻣﺎﻣﯽ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ . ﺻﺒﺤﺎﻧﺘﻮ ﺑﺨﻮﺭ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺰﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ .
_ ﺑﺎشه . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ ؟
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﺩ
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
حتما حتما بخونید ارزش خوندن داره...
خاطره ای تکان دهنده از استاد #شفیعی_کدکنی
نزدیکی های عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم،
از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
(استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...)
پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت:
آقا! خدا بزرگ است،
خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند،
نباید فکر کنند که ما........ 😔
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم
دست کردم توی جیبم،
100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛
10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس،
آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛
در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،
آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،
درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند،
گمان کردم شاید درست باشد...!!
#واقعی
کانال عاشقان ولایت
#فوری #سرزمین_های_اشغالی 🔻درگیری های شدیدی در جنین گزارش میشود... 🔻احتمال ورود مشترک همه ی گروه ه
#فوری
#سرزمین_های_اشغالی
🔻رژیم صهیونیستی هلاکت یک قلاده نظامی خود در اردوگاه جنین به دست رزمندگان مقاومت فلسطین را تایید کرد
🔺"اوی کوهن"افسری که از یگان "یمام" به اردوگاه جنین اعزام شده بود
/ بدرک واصل شد
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺🔻جهاد اسلامی: مقاومت آماده رویارویی نظامی با رژیم اشغالگر است
🔻سخنگوی جنبش جهاد اسلامی فلسطین با هشدار نسبت به تشدید حملات تجاوزکارانه رژیم صهیونیستی به مناطق فلسطینی تاکید کرد که نیروی مقاومت همه جا آماده رویارویی نظامی با اشغالگران است.
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌏حماس از رژیم اشغالگر انتقام خواهد گرفت
🔷دفتر سیاسی جنبش حماس فلسطین اعلام کرد که رژیم اشغالگر، تاوان جنایت امروز خود در اردوگاه جنین را خواهد داد و پاسخ مقاومت به تاخیر نخواهد افتاد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌏عقب نشینی صهیونیست ها از جنین/ واکنش ها به جنایت اشغالگران
🔹نظامیان رژیم صهیونیستی پس از حمله وحشیانه به اردوگاه جنین و به شهادت رساندن 9 فلسطینی، از این اردوگاه عقب نشینی کردند
🔹همچنین نتانیاهو جلسه فوری کابینه خود را از بین حملات موشکی مقاومت را تشکیل داد...
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#فوری #مقاومت
🔻تا ساعاتی دیگر احتمال انفجار بزرگی در سرزمین های اشغالی رخ دهد...
🔻تمام گروه های مقاومت از جمله جهاد و حماس در حال رایزنی و شیوه ی پاسخ به رژیم صهیونیستی میباشند...
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌏بلیت پروازهای داخلی کمیاب شد/ توقف عمدی فروش تا ابلاغ قیمتهای جدید
🔹پس از ورودبازرسی و دادستانی به دستور رئیس جمهور و جریمه برخی شرکت های هواپیمایی بدلیل تمرد از قانون و افزایش نرخ بلیط هواپیمایی هم اکنون بلیط هواپیما کمیاب شد.
✍اینقدر که با آمریکایی ها دشمنی میکنیم اگر یک مقدار به این خر زاده های قانون گریز گیر میدادیم الان مملکت گل و بلبل میشد...
#آمریکا_اینجاست...
🆔@ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#لیله_الرغائب
🔅امشب که بین خلق لیله الرغائب است
🔸دانی چه چیز آرزوی قلب صاحب است؟
🔅ای کاش روز جمعه که از راه میرسد
🔸دیگر کسی نگوید ارباب(عج) غائب است .....
التماس دعای فرج🤲
الهم عجل لولیک الفرج❤️
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_3052466652.mp3
7.19M
#تلنگری
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
✿ اینکه خداوند یک شب، در یکی از بزرگترین و مهمترین رحمهای زمانی را به عنوان لیلة الرغائب یا شب رغبتها قرار داده است،
نشان ازین دارد که #آرزو #گرایش #رغبت تا چه حد می تواند در ساختار وجودی و سیر تکاملی #انسان نقش داشته باشد.
اینکه؛
- چه چیزی را آرزو کنیم؟
- چطور آرزو کنیم؟
- آرزوهایمان را چطور اولویت بندی کنیم؟
نشان می دهد چقدر در راه رسیدن به #انسانیت موفق بودهایم!
※ ویژه #لیلة_الرغائب
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸