کانال عاشقان ولایت
📙#داستان📙 ✍🏻 *دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق* 🔻قسمت_اول🔻 🌺✍🏻اين داستان را به شما تقديم مي كنم،
#داستان
#عاشقان_ولایت
✍🏻دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_دوم🔻
🌺✍🏻من به همراه مادر و دو خواهرم در خيابان را ه مي رفتيم كه ناگهان اين زن به سرعت به طرف ما دويد و شروع به صحبت كردن با ما كرد، البته به زبان روسي ما به او فهمانديم كه روسي بلد نيستيم
🌺✍🏻گفت: انگليسي بلديد؟ گفتيم: بله خوشحال شد ولی خوشحالی پوشيده با غم و همراه با گريه گفت: من زنی روسی هستم و داستانم اينچنين است و فقط از شما ميخواهم كه مدتی به من جا و مكان بدهيد تا بتوانم با خانواده ام در روسيه تماس بگيرم و در مورد كارم تصميم بگيرم.
🌺✍🏻ما نيز در مورد اين زن شروع به مشورت كرديم كه آيا او را قبول كنيم يا نه شايد حقه باز باشد، يافراري و يا ... !! در آخر صلاح ديديم كه سخنش را باور كنيم و او را با خود به خانه ببريم.
🌺✍🏻هنگامی كه به خانه رسيديم او شروع به تماس گرفتن كرد اما خطوط كشورش قطع بودند. بسيار تلاش كرد اما فايده ای نداشت. خواهرانم با او همانند يك خواهر رفتار می كردند و او را به اسلام دعوت كردند، اما او قبول نميكرد، از اسلام متنفر بود، رد ميكرد، دوست نداشت.
🌺✍🏻زيرا او از خانواده متعصب ارتدوكس بود كه از اسلام و مسلمانان بدش مي آمد.گاه گاهي از او نا اميد ميشديم ولی اصرار فراوان جايی برای نا اميدی نميگذاشت.
🌺✍🏻خالد ميگويد: من هم گاهی در بحث به خواهرانم كمك ميكردم و گاهی هم خودم مستقيما وارد بحث ميشدم. در يكی از روزها به كتابخانه دعوت رفتم و از مسئول آنجا كتابی روسی در مورد اسلام طلب كردم و او برايم داستانی مشابه حكايت ما را تعريف كرد تا من را برای دعوت اين زن به اسلام تشويق كند.
🌺✍🏻مسئول كتابخانه درمورد خالد ميگويد: جوانی به اينجا آمد و به من گفت: آيا كتابهايی درباره اسلام به زبان روسی يا انگليسی داريد؟ گفتم: بله داريم اما كم هست هر چه دارم به تو ميدهم و تو ميتوانی بعد از يك هفته يا ده روز ديگر بيايی تا باز به تو كتاب بدهم او نيز تعداد كمی كتابچه برداشت و رفت.
🌺✍🏻بعد از مدتی برگشت در حالی كه چهار زن همراه او بودند سه تای آنها با حجاب بودند كه فقط صورت و دستهايشان معلوم بود اما چهارمی كه زن زيبايی بود بر سرش حجابی نبود و موهايش آشكار بود.
🌺✍🏻از خالد خواستم كه زنها را به اتاق انتظار زنان راهنمايی كند سپس او پيش من آمد و گفت:
ان شاء الله ادامه دارد.....
✅ توجه
نشر فقط با آیدی زیر مورد رضایت است.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال عاشقان ولایت
#داستان #عاشقان_ولایت ✍🏻دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_دوم🔻 🌺✍🏻من به همراه مادر و دو خواه
.
#داستان
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_سوم🔻
🌺✍🏻اين زن روسی داستانش چنين و چنان است همان داستانی كه گفتم و من حدود يك هفته قبل اينجا آمده بودم و از شما كتاب گرفته بودم و الآن آمده تا كتابهای ديگری به همراه تعدادی نوار از شما بگيرم زيرا من اسلام را به او عرضه كردم و او كم كم دارد قبول ميكند و به او گفته ام كه اگر مسلمان شود با او ازدواج ميكنم.
🌺✍🏻مسئول كتابخانه ميگويد: كتابهای ديگری به او دادم كه آنها را با خودش برد و بعد از مدتی برگشت و خبر داد: آن زن مسلمان شده و می خواهد كه اسلامش را آشكار كند.
🌺✍🏻مسئول كتابخانه ميگويد: از او خواستم كه يك سری از كتابها را به همسرش بدهد تا آنها را خوب بخواند زيرا طبق قانون اينجا بايد آن زن امتحان بدهد. آن زن كتابها را خواند و سپس او را به پيش من آورد تا از او امتحان بگيرم من هم امتحان گرفتم و او قبول شد من هم وقت ديگری را مشخص كردم تا اينكه بيايد و اسلامش را اعلام كند.
🌺✍🏻وقتی كه اسلامش را اعلام كرد من به خالد گروهی از خواهران بافرهنگ و تحصيلات عالی كه كلاس آموزش قرآن كريم داشتند و ميتوانستند بهتر با آن زن ارتباط برقرار كنند را معرفی كردم.
🌺✍🏻گذشت تا اينكه بعد از مدتی خالد و همسرش آمدند تا سند ازدواج خود را بياورند خالد گفت: مژده بده كه من الحمدلله ازدواج كردم مسئول كتابخانه ميگويد: ولی چيزی كه من را شگفت زده كرد اين بود كه اين زن حجاب كاملی به تن كرده بود كه هيچ قسمتی از بدنش آشكار نبود.
🌺✍🏻به شوخی به خالد گفتم: چرا اين اينجوری شده؟ گفت: داستان مفصل و ظريفی دارد بعد از ازدواج من به همراه او برای خريد احتياجاتمان به بازار رفته بوديم كه همسرم زنان محجبه را ديد و اين اولين باری بود كه او زنی را با حجاب كامل مي ديد، برای همين برايش عجيب بود.
🌺✍🏻به من گفت: چرا اين زن اينگونه لباس ميپوشد؟ آيا عيبی در بدنش هست كه ميخواهد از ديگران پنهان كند؟ خالد ميگويد:
ان شاء الله ادامه دارد.....
✅ توجه
نشر فقط با آیدی زیر مورد رضایت است.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال عاشقان ولایت
. #داستان ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_سوم🔻 🌺✍🏻اين زن روسی داستانش چنين و چنان است
#داستان
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_چهارم🔻
🌺✍🏻من با غيرت اسلام جواب دادم نه اين زن حجابی را پوشيده كه خداوندسبحانه و تعالي برای بندگانش برگزيده و رسول الله صل الله و عليه و سلم به آن دستور داده.
🌺✍🏻او بعد از كمی فكر كردن به من گفت: بله يقينا اين همان حجاب اسلامی است گفتم: از كجا فهميدی؟ گفت: من الآن هر وقت وارد اماكن تجاری ميشوم چشمان مردمان آنجا صورتم را ميدرد! انگار صورتم می خواهد تكه تكه شود پس بايد صورتم را بپوشانم بايد صورتم فقط برای همسرم باشد و من از اين بازار بيرون نمی آيم مگر با حجاب.
🌺✍🏻خالد ميگويد: به خدا قسم مجبور شدم كه برايش حجابی بخرم تا او آن را بپوشد.مسئول كتابخانه می گويد: سپس حدود پنج يا شش ماه از خالد و همسر روسيش بی خبر ماندم.
🌺✍🏻بعد از اين مدت خالد پيشم آمد و من از او علت نيامدنش را جويا شدم گفت: من با تو قطع رابطه نكرده ام بلكه مصلحتی پيش آمد كه مجبور شدم از تو دور بمانم و الان ديگر آن مصلحت تمام شده و من اينجا هستم و آمده ام تا آنرا برايت تعريف كنم زيرا درسها و عبرتهای بزرگی در آن وجود دارد.
🌺✍🏻بعد از اينكه با اين زن ازدواج كردم و زندگيمان شروع شد، محبت او در دل من زياد شد تا جايی كه تمام وجودم را فراگرفت ولی مشكلی پيش آمدو آن هم اين بود كه مدت گذرنامه همسرم به پايان رسيد و بايد آنرا عوض ميكرديم و مشكل بعدی اين بودكه اين گذرنامه بايد در همان شهر خودش عوض ميشد.
🌺✍🏻 و من هم يك فلسطينی هستم و به جز جواز اقامت چيزديگری به همراه نداشتم، پس ناچارا بايدرخت سفر می بستيم و الا اقامت او در اينجا غير قانونی ميشد.
✅ توجه
نشر فقط با آیدی زیر مورد رضایت است.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺✍🏻به خاطر مشكلات مادی مجبور شديم به دنبال ارزانترين خط پرواز بگرديم كه همان خطوط هوايی روسيه بود پس دو بليت گرفتيم و با همسرم سوار هواپيما شديم من به او گفتم: اي زن ما الان به خاطر حجاب تو دچار مشكل ميشويم
🌺✍🏻گفت: خالد، تو از من ميخواهی از اين كافران كه اگر با اين افكارشان بميرند هيزم جهنم ميشوند اطاعت كنم و از فرمان الله سبحانه و تعالی سر پيچی كنم؟ امكان ندارد كه من اينكار را انجام دهم ...
🌺✍🏻نگاه كنيد، اين سخن يك تازه مسلمان است كه هنوز يك ماه يا كمتر نيست كه مسلمان شده!
🌺✍🏻خالد ميگويد: سوار شديم و نگاه مردم به سوی ما سرازير شد. مهمانداران شروع به پخش غذا كردند و به همراه غذا مشروب هم سرو شد. كم كم مشروبات الكلی در سر مردم اثر كرد و الفاظ بی ضابطه، خنده و مسخره و اشاره و نگاههای مردم شروع شد و در كنار ما می ايستادند و مارا مسخره می كردند.
ان شاء الله ادامه دارد.....
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال عاشقان ولایت
#داستان ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_چهارم🔻 🌺✍🏻من با غيرت اسلام جواب دادم نه اين زن
#داستان
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_پنجم🔻
🌺✍🏻من يك كلمه هم نمی فهميدم اما همسرم لبخند ميزد و می خنديد و حرفهای آنها را برايم ترجمه ميكرد.اين ميگويد: نگاهش كنيد انگار چنين و چنان است و اين متلك می اندازد و آن يكی مسخره ميكند.
🌺✍🏻او ميگفت:نه ناراحت نشو و خلقت را تنگ نكن زيرا اين در مقابل بلاها و امتحاناتی كه به اصحاب رسول الله صل الله و عليه و سلم می رسيد چيزی نيست.
🌺✍🏻احساس كردم گويی تيری وارد قلبم شد كه ديگر از آن خارج نمی شود ميگويد:به شهر مذكور كه رسيديم و وارد فرودگاه شديم با خود گفتم كه به نزد خانواده اش می رويم و آنجا می مانيم تا كارهايمان تمام شود و برگرديم ولي او گفت: نه خانواده ام نسبت به دينشان متعصب هستند و من نمی خواهم الان به آنجا برويم. اتاقي را اجاره ميكنيم و آنجا ميمانيم.
🌺✍🏻فردای آنروز به اداره گذرنامه رفتيم و برای انجام كار به نزد مسئول اول بعد دوم و سوم رفتيم و از آنها در خواست انجام مراحل قانونی جهت تعويض گذرنامه را كرديم و هر كدام از آنها هم از ما گذرنامه قديمی به همراه عكس همسرم را طلب نمودند.
🌺✍🏻همسرم نيز عكس خود را كه سياه و سفيد و با حجاب بود به صورتی كه فقط دايره صورت نمايان بود در می آورد و جلوی آنها می گذاشت و هركدام از مسئولان هم آنرا رد می كرد و می گفت: اين عكس قابل قبول نيست ما عكس رنگی ميخواهيم كه در آن صورت، مو و گردن كاملا واضح باشد و زن ميگفت: به هچ وجه امكان ندارد چنين عكسی بگيرم و هر مسئول ميگفت: امكان ندارد گذرنامه بگيری مگر با اين مواصفات و ما را به مسئول بعدی ارجاع ميداد.
🌺✍🏻در آخر به ما گفتند: مشكل شما را فقط رئيس گذرنامه ی مسكو ميتواند حل كند.به خالد نگاه كرد و گفت:خالد ميرويم مسكو خالد هم تلاش ميكرد كه او را قانع كند كه {لا يكلف الله نفسا إلا وسعها} و إتقوا الله ماستطعتم. و اينكه اين گذرنامه را فقط بعضی از افراد برای ضرورت خواهند ديد و بعد آنرا در خانه مخفی كن تا مدتش تمام شود.
🌺✍🏻گفت:نه، نه امكان ندارد كه من بعد از اينكه دين خدا را شناختم بی حجاب شوم خدا بزرگ است اگر تو نمی خواهی به مسكو بيايی من به خاطر ضرورت ميروم.
🌺✍🏻خالد ميگويد:قبول كردم و به مسكو رفتيم اتاق اجاره كرديم و مانديم.فردا صبح برای ديدن رئيس گذرنامه به راه افتاديم و طبيعتا به نزد مسئول اول، دوم و سوم رفتيم و در نهايت راه به اتاق رئيس رسيديم و داخل شديم.
🌺✍🏻انسان بسيار خبيثی بود هنگامی كه گذرنامه و عكسها را ديد گفت:
📬ان شاء الله ادامه دارد.....
✅ توجه
نشر فقط با آیدی زیر مورد رضایت است.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال عاشقان ولایت
#داستان ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_پنجم🔻 🌺✍🏻من يك كلمه هم نمی فهميدم اما همسرم لب
.
#داستان
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_ششم🔻
🌺✍🏻به من ثابت ميكند كه تو صاحب اين عكسها هستی و گذرنامه و عكسها را گرفت و در كشوی اتاقش گذاشت و در آن را قفل كرد و گفت: تو هيچ گذرنامه ای نداشته ای و نداری مگر اينكه عكس مطابق با دستورات ما را بياوری
🌺✍🏻خالد ميگويد: سعی كرديم تا رئيس را قانع كنيم اما فايده ای نداشت من شروع به بحث با همسرم كردم كه خداوند بر حسب توانايی از انسان انتظار دارد ولی او به من جواب ميداد: «ومن يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب». طبيعتا در اثنای جر و بحث ما رئيس عصبانی شد و ما را از دفترش بيرون كرد.
🌺✍🏻از اداره بيرون آمديم و رفتيم به اتاقمان تادرباره موضوع بحث كنيم، من او را قانع كنم و او نيز من را، من دليل بياورم و او دليل بياورد تا اينكه شب شد و نماز عشاء را خوانديم وشام خورديم و من خواستم كه بخوابم
🌺✍🏻به من گفت: خالد، در اين وضعيت سخت میخواهی بخوابی؟ ميخواهی بخوابی در حالی كه ما الان احتياج به التماس به سوی پروردگارمان داريم؟ بلند شو و به خداوند روی بياور زيرا اكنون زمان پناه بردن است.
🌺✍🏻بلند شدم و هر قدر كه می توانستم نماز خواندم و بعدش خوابيدم اما او پيوسته نماز می خواند.هر وقت بيدار ميشدم و نگاهش می كردم يا در حال ركوع بود يا سجده يا قيام يا دعا و يا گريه تا زمانی كه فجر زد و او مرا بيدار كرد و گفت: بيدار شو وقت نماز صبح است بيا باهم نماز بخوانيم.
🌺✍🏻بلند شدم و وضو گرفتم و با هم نمازخوانديم سپس او كمی خوابيد و بعد گفت: بلند شو برويم اداره گذرنامه گفتم: برويم؟ با چه مدركی؟! عكسها كجاست، عكسی نداريم!! گفت: بايد برويم و تلاش كنيم از رحمت خدا نا اميد نشو
🌺✍🏻خالد ميگويد: با هم رفتيم همسرم شمايلش معروف و آشكار بود، عبايی كه تمام بدنش را می پوشاند. به خدا قسم همين كه پايمان را در اولين دفتر از دفاتر اداره گذاشتيم يكی از كارمندان صدا زد: فلانی دختر فلان؟ همسرم جواب داد بله. گفت: بيا اين گذرنامه ات به همان صورتی كه می خواستي ولی اول هزينه اش را بايد پرداخت كنی.
🌺✍🏻خيلی خوشحال شديم و به خدا قسم اگر تمامی پولهايی را كه همراهمان بود می خواست، به او می داديم گذرنامه را گرفتيم و هزينه اش را داديم و برگشتيم. در راه او به من نگاه ميكرد میگفت: به تو نگفتم كه «و من يتق الله يجعل له مخرجا»
🌺✍🏻خالد ميگويد: اين كلماتی را كه ميگفت در دلم چنان تربيت ايمانی به جای گذاشت كه در اين سالهای دراز از درسها و سخنرانيهايی كه شنيده بودم به جای نمانده بود.
📬ان شاء الله ادامه دارد.....
✅ توجه
نشر فقط با آیدی زیر مورد رضایت است.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال عاشقان ولایت
. #داستان ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_ششم🔻 🌺✍🏻به من ثابت ميكند كه تو صاحب اين عكس
#داستان
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_هفتم🔻
🌺✍🏻بعد از آنکه گذرنامه را مهر زديم، تمام وسايلمان را در اتاق گذاشتيم تا پيش خانواده همسرم برويم. رفتيم و در زديم برادر بزرگش در را باز كرد هنگامی كه خواهرش را ديد خوشحال شد و تعجب كرد!!
🌺✍🏻چهره همان چهره خواهرش بود ولی لباس، لباس او نبود!! لباس سياهی كه همه بدنش را پوشانده بود به جز صورتش را!همسرم وارد خانه شد در حالی كه لبخند ميزد و برادرش را در آغوش گرفته بود بعد از آن هم من وارد شدم و در سالن خانه نشستم خانه ساده و سنتی بود كه از آن آثار فقر نمايان بود.
🌺✍🏻من تنها نشستم ولی همسرم رفت داخل اتاق صدای حرف زدنشان را ميشنيدم صدای مرد و زن به زبان روسی كه من چيزی از آن نمیفهميدم و نمی دانستم كه درباره چه صحبت ميكنند ولی كم كم صدا ها بلند شد و لهجه ها تغيير كرد و داد وفرياد به هوا رفت!
🌺✍🏻احساس كردم كه اوضاع دارد خراب ميشود ولی نمی توانستم بفهمم چرا چون زبان روسی بلد نبودم
بعد از چند لحظه ناگهان سه جوان و يك پيرمرد پيش من آمدند با خودم گفتم حتما برای خوش آمد گويی به همسر دخترشان آمده اند!
@ashaganvalayat
🌺✍🏻اما ناگهان خوش آمد گويی تبديل به كتك و زد و خورد شد!!!وقتی به خود آمدم ديدم كه من بين چند تا وحشی هستم و چيزی نمانده كه از اين دنيا خداحافظی كنم پس هيچ چاره ای جز فرار و نجات خود از دست آنها نديدم اين تنها راه حل برای نجات من بود.
🌺✍🏻به سرعت در را باز كردم و از خانه فرار كردم و آنها هم بدنبالم. در بين جمعيت خود را گم كردم و رفتم به طرف اتاقی كه اجاره كرده بوديم كه از آنجا زياد دور نبود. به خودم نگاه كردم، پيشانی، گونه ها و دماغم ورم كرده و خون از دهانم جاری بود.
🌺✍🏻لباسهايم هم به خاطر آن ضربه های وحشتناك پاره شده بود با خودم گفتم: من الان نجات پيدا كردم ولی همسرم چه ميشود؟
🌺✍🏻خالد ميگويد: خودم را فراموش كردم و به همسرم فكر می كردم، آخر مشكل اين بود كه همسرم را دوست داشتم! قيافه اش جلوی چشمانم بود آيا او نيز همان ضربات و كتكهايی كه من خورده بودم راخورده؟ من مرد هستم و تحمل دارم او زن است و طاقت ندارد، حتما ميميره، يا من را رها ميكنه، يا شايد از دين برگرده ...
🌺✍🏻شيطان كارش را شروع كرد و افكار عجيب و غريب در سرم شروع به پرسه زدن كرد كه تو ديگر از امروز همسری نخواهی داشت ...
ان شاء الله ادامه دارد.....
✅ توجه
نشر فقط با آیدی زیر مورد رضایت است.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال عاشقان ولایت
#داستان ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_هفتم🔻 🌺✍🏻بعد از آنکه گذرنامه را مهر زديم، تمام
#داستان
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_هشتم🔻
🌺✍🏻چه بايد ميكردم؟ بروم! نه، اينجا قيمت آدمها پايين است شايد با ده دلار شخصی را برای كشتن من اجير كرده باشند پس بايد در خانه بمانم و ماندم تا اينكه صبح شد.
🌺✍🏻لباسهايم را عوض كردم و رفتم سر و گوشی آب بدهم و خانه آنها را از دور تحت نظر بگيرم.در خانه شان بسته بود ناگهان در باز شد وهمانهايی كه مرا كتك زده بودند از خانه بيرون آمدند فهميدم كه می خواهند سر كار بروند.
🌺✍🏻روز چهارم كه داشتم از دور خانه را می پاييدم بعد از اينكه آنها به سر كارشان رفته بودند ناگهان در خانه باز شد، چهره همسرم را ديدم كه چپ و راست را نگاه می كرد.
🌺✍🏻خالد ميگويد: در طول زندگيم صحنه ای شگفت انگيزتر و زيباتر از اين را نديده بودم فكر نكنم بهتر و زيباتر از او را اصلا ديده بودم با وجود اينكه اين چهره ای كه می ديدم قرمز و رنگين از خون بود.
🌺✍🏻سريع نزديك رفتم به او نگاه كردم، نزديك بود بميرم آخر رنگش قرمز شده بود روی صورتش، دستانش و پاهايش همه خون بود و فقط يك لباس ساده بدنش را پوشانده بود ناگهان چشمم به زنجيری افتاد كه با آن پای او را بسته بودند و زنجيری كه دستانش را از پشت قفل كرده بود.
🌺✍🏻زماني كه او را ديدم نتوانستم خودم را نگه دارم و گريه كردم به من گفت: خالد: اول اينكه مطمئن باش، من برهمان عهدی كه با خدا بستم پايدارم و قسم به الله كه هيچ معبود به حقی جز او نيست آنچه من كشيده ام با ذره ای از آنچه اصحاب و تابعين و بلكه انبياء و مرسلين كشيده اند برابری نمی كند.
🌺✍🏻الله اكبر چه زنی! دوم اينكه: بين من و خانواده ام وساطت نكن سوم: در اتاق بمان تا زمانی كه إن شاء الله من بيايم، ولی زياد دعا كن نماز شب بخوان و نماز زياد بخوان زيرا نماز بعد از خداوند بهترين پناهگاه برای انسان است.
🌺✍🏻خالد ميگويد: رفتم و در اتاقم ماندم يك روز ... دو روز، سه روز و در آخر روز سوم، ناگهان در اتاق به صدا در آمد، يعنی چه كسی می تواند باشد؟! اولين بار است كه در اين اتاق صدای در را ميشنوم خيلی ترسيدم، يعنی چه كسی در اين نيمه شب اينجا آمده!! حتما جای من را پيدا كرده اند ..
🌺✍🏻در اين افكار بودم كه ناگهان صدايی شنيدم كه زيباتر از آنرا نشنيده بودم، صدای همسرم بوددر را باز كردم
📬ان شاء الله ادامه دارد.....
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال عاشقان ولایت
#داستان ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_هشتم🔻 🌺✍🏻چه بايد ميكردم؟ بروم! نه، اينجا قيمت
#داستان
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_نهم🔻
🌺✍🏻خودش بود.گفت: الان می رويم گفتم: با اين حال؟ گفت: بله لباسهای ساده ای كه همراه من بود را از چمدان در آورد و پوشيد و حجاب و عبای احتياطی كه با خود آورده بود را به تن كرد و سپس ما وسايلمان را برداشتيم و ماشين گرفتيم.
🌺✍🏻به راننده گفتم: فرودگاه كلمه فرودگاه را به زبان روسی ياد گرفته بودم همسرم گفت: نه فرودگاه نمیرويم به فلان شهر ميرويم.
🌺✍🏻گفتم: چرا؟ ما می خواهيم فرار كنيم!! گفت: نه، آنها اگر خبردار شوند كه من فرار كرده ام در فرودگاه به دنبال ما می گردند ولی به فلان شهر می رويم، سپس از آنجا به شهر بعدی تا اينكه به شهری برسيم كه فرودگاه بين المللی داشته باشد.
🌺✍🏻به فرودگاه بين المللی رسيديم و بليط رزرو كرديم اما تا پرواز وقت زيادی مانده بود، به همين خاطر اتاقی گرفتيم و آنجا مانديم.
🌺✍🏻خالد ميگويد: به همسرم نگاه كردم خدايا هيچ جای سالمی روی بدنش نبود در بين راه از او پرسيدم چه اتفاقی برای تو افتاد؟ گفت:
📬ان شاء الله ادامه دارد.....
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال عاشقان ولایت
#داستان ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_نهم🔻 🌺✍🏻خودش بود.گفت: الان می رويم گفتم: با اين
#داستان
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_آخر🔻
🌺✍🏻زمانی كه وارد خانه شدم و با خانواده ام نشستم به من گفتند: اين چه لباسی است كه تو پوشيده ای؟ گفتم: اين لباس اسلام است گفتند: اين مرد كيست؟ گفتم: او همسرم است، من مسلمان شده ام و با او ازدواج كرده ام.
🌺✍🏻آنها گفتند: اين امكان ندارد
گفتم: اول گوش كنيد تا داستانم را برايتان بگويم ... و من داستان آن تاجر روسی كه می خواست من را به كار بد بكشاند تعريف كردم .
🌺✍🏻برادران و خواهران گرامی نگاه كنيد، به او گفتند: اگر آن كار فحشاء را انجام می دادی و آبرويت را مي فروختی برای ما بهتر بود از اين كه مسلمان اينجا بيايی!!! به تعصب شديدی كه اين قوم دارند نگاه كنيد.
🌺✍🏻به او گفتند: از اين خانه بيرون نميروی مگر ارتدوكسی يا جسد بی جان بعد از آن خواهرم شروع به سؤال كردن كرد: چرا دينت را رها كردی؟ ... دين مادرت ... دين پدرت ... دين اجدادت و الی آخر؟!!
🌺✍🏻و من شروع به قانع كردن او كردم ... و برايش حقيقت اسلام را تشريح كردم، از بزرگيها و خوبی هايی كه در اين دين است و از عقيده خالص و پاكی كه دارد.
🌺✍🏻كم كم سخنانم شروع به تأثير گذاری نمود و كم كم قضيه برايش روشن ميشدو باطلی كه در آن زندگی ميكرد آشكار می گشت.
🌺✍🏻در آخر گفت: حق با تو است اين همان دين صحيح است، همان دينی كه من هم بايد آنرا قبول كنم در همين وقت به من گفت: گوش كن خواهرم من ميخواهم به تو كمك كنم.
🌺✍🏻به او گفتم: اگر ميخواهی به من كمك كنی كاری كن كه بتوانم همسرم را ببينم ولی مشكل آن دو زنجيری بود كه من با آن بسته شده بودم زيرا فقط كليد زنجير سوم دست خواهرم بود و اين زنجيرها به يكی از ستونهای خانه بسته شده بود تا من نتوانم فرار كنم.
🌺✍🏻روزي كه خواهرم اسلام را قبول كرد تصميم گرفت كه در راه دين قربانی دهد، قربانی بزرگتر از قربانی من تصميم گرفت كه مرا از خانه فراری دهد با وجود اينكه كليدها دست برادرم بود.
🌺✍🏻در آن روز خواهرم برای برادرام مشروب غليظی آماده كرد تا به او
بدهد و او هم خورد و خورد و آنقدر خورد تا اينكه چيزی نمی فهميدسپس او كليدها را از جيب او برداشت و زنجيرها را باز كردو من آخر شب پيش تو آمدم.
🌺✍🏻خالد گفت: پس خواهرت؟
گفت: از خواهرم خواستم كه اسلامش را اعلام نكند و اين به صورت مخفيانه باشد تا اينكه شرايط فراهم شود.
🌺✍🏻خالد ميگويد: طبيعتا ما سوار هواپيما شديم و به كشور بازگشتيم و همسرم را به بيمارستان بردم و مدتی آنجا ماند تا اينكه آثار ضربه ها و جراحتهايش پاك شود.
✍🏻نويسنده: أبو أنس ماجد البنكانى
برگردان: ابو عمر انصاري
📬 پایان....❤️
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
گروه ختم جز به جز قرآن کریم 👇👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/3672375408Cd4be645e2c
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#داستان کوتاه
#مراقب_چشمانت_باش
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat
🆔http://splus.ir/ashaganvalayat
.
.
♥️داستان کوتاه
کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند بود. یک روز او از باتلاقی که نزدیک مزرعهاش بود صدای درخواست کمکی را شنید. فورا خود را به باتلاق رساند، پسری وحشتزده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود فریاد میزد و تلاش میکرد تا خود را آزاد کند. کشاورز با تلاش زیاد بهوسیله طناب و چوب او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
فردای روز حادثه کالسکهای مجلل جلوی منزل محقر کشاورز توقف کرد و مرد اشرافزادهای از آن پیاده شد و به خانه پیرمرد رفت. او خود را پدر همان پسر معرفی کرد و پس از سپاسگزاری خواست که کار او را جبران کند، چون کشاورز زندگی تنها فرزندش را نجات داده بود.
کشاورز اما قبول نکرد که پولی بگیرد. در همین موقع پسر کشاورز وارد خانه شد. اشرافزاده گفت:اجازه بدهید به منظور قدردانی، فرزندتان را همراه خود ببرم تا تحصیل کند اگر همانند خودت شرافتمند و نوعدوست باشد به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار میکنی.
پس از سالها پسر کشاورز از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شد و همین طور به تحصیل ادامه داد تا در سراسر جهان بهعنوان الکساندر فلمینگ کاشف پنیسیلین مشهور شد. سالها بعد پسر همان اشرافزاده به ذاتالریه مبتلا شد و تنها چیزی که توانست برای بار دوم جان او را نجات دهد، داروی کشف شده توسط فرزند آن پیرمرد کشاورز بود.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#داستان
یک پیر مرد 78 ساله بر زمین خورد و به شفاخانه منتقل شد.👳🏻♂️
وقتیکه داکتران مریض را دیدن فورا به او اکسیجن بسته کردند تا از او حمایت کند.
به مدت 24 ساعت بعد از مدتی حال پیر مرد بهتر شد.
بنابراین، داکتر به پیر مرد ورق تاویلی داد که در او 800 دالر نوشته بود تا پرداخت کند.
وقتیکه پیر مرد ورقه تاویلی را دید، شروع به گریه کرد. داکتر به او گفت به خاطر پرداخت پول گریه نکن اگر پول کافی نداری هیچ پرداخت نکن.
اما پیر مرد گفت:
من به خاطر پول گریه نمی کنم، من می توانم تمام پول را پرداخت کنم. من گریه می کنم زیرا فقط برای 24 ساعت استفاده از اکسیجن باید 800 دالر را پرداخت کنم ... اما من 78 سال است که هوای رایگان خدا را تنفس می کنم. من هرگز چیزی پرداخت نکرده ام،
آیا می دانید من چقدر ناشکر هستم؟
داکتر سرش را پایین انداخت و اشک هایش فرو رفت. اکنون هرکسی که این مطلب را می خواند، شما هوای رایگان خدا را بدون هیچ هزینه ای برای سالها تنفس می کنید. لطفاً دو ثانیه از وقت خود را بگیرید و خدا را برای نعمت زندگی شکر کنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✿ داستان واقعی شیخ اسد الله
❗️ آن سید امام زمانت بود...
✍ زائر عتبات عالیات بود، نجف اشرف، از حرم که برگشت خوابید، در عالم رویا مولا علی بن ابی طالب آمدند به دیدارش، پرسید از حضرت،يا اميرالمؤمنين! آيا در مدت عمرم موفق به زيارت مولا و سيدم و امام زمانم شده ام يا نه؟»
حضرت جواب دادند: «بلي.»، گفت: «کجا؟» فرمودند: «حرم من علی (عليه السلام) در وقت فلان و روز فلان، مشرف شدی، آمدی کنار قبر و پايين پای من که نماز بخوانی، ديدی سيدی جلوتر نماز میخواند و قرائت او بسيار جلب توجهت کرد...
تصميم گرفتی نصف پولی را که در جيب داری بعد از فراعت ايشان از نماز به او بدهی، و گوش دادی به قرائت او، بيشتر جذبت کرد، تصميم گرفتی تمام پولت را به او بدهی و ايشان بعد از سلام نماز، روی خود را برگرداند و به جانب تو و فرمودند: «تو فردا نياز به آن خرجي داری، لازم نيست به من بدهی؛آن سيد امام زمانت بود.»
امام زمان ارواحنافداه از همه ی فردای همه ی ما با خبر هستند،مولا حتی آخرین برگ کتاب زندگی مان را می دانند،بیایید تا فرصت هست دخیل ببندیم به چشمان زهرایی اش و بخواهیم از وجود مبارکش، دمِ رفتنمان کاری با ما کند که جد غریبش با حُر کرد،آقاجان اگر نشد عباست باشم،حُرِّ پشیمانت که می توانم بشوم...
❗️ عاقبت حُر شَوَم و توبه ی مردانه کنم
📚برداشتی آزاد از کتاب شریف اثبات الولایه
#امام_زمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#داستان
🍃