eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.5هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
36.7هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
بندگان شیطان.mp3
3.93M
▫️بندگانِ شیطان! یک آزمون ساده برای اینکه تشخیص دهیم: ✘ روحیه جهنّمی داریم ✘ یا روحیه بهشتی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پاسخ جالب رهبر انقلاب به یک شبهۀ مشهور 💠 شما که میگید فرزند زیاد، خب اگر زیاد شدند، نمی‌تونیم تربیتشون بکنیم! 💠 فرزندآوری را جدی بگیرید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خودت مهربون باش... 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
امام علی - علیه السلام - فرمودند: نعمتها، با سپاسگزاری پایدارند. غرر الحکم، ج ۱، ص ۳۶. (ع) 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردارهامون 😍 سردارهامون از هزار سال پیش تا امروز چقدر تغییر کردن ؟ ببین و لذت ببر 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 مکرون به اتحادیه اروپا گفته در رفتار ما با مردممان دخالت نکنید، پلیس ما کارش را بلد است.... بخش خنده دار ماجرا میدانید کجاست؟ مکرون گفته : این خشونت فقط متعلق به ما نیست و در بقیه کشورهای اروپایی یک امر عادی است. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 تصویر مریم منافق هست بله دریوزه ی پیر خانم مریم رجوی! دیدم اخیرا یکی دو تا برنامه ی از من ساخته بودن گفته بودن یه نفر هست خیلی بی ادبه، توهین میکنه هر کجا من درباره اینها صحبت کردم به ویژه درباره گروهک نجس صدامی منافقین گفتم: دریوزه ی پیر خانم مریم رجوی گفتم: خانم مریم رجوی من ادب رو همیشه رعایت کردم تهمت میزنن دیگه عادت کردن همیشه درباره ما تهمت میزنن 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از بهلول پرسیدند : علت سنگینی خواب چیست؟ بهلول پاسخ داد : سبک بودن اندیشه، و هر چه اندیشه سبکتر باشد، خواب سنگین تر گردد ... 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتار عجیب پدر و مادر ژاپنی در مقابل لجبازی بچشون 👏🏻👏🏻😍 شما بودید چکار میکردید؟ 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔷علی کریمی با گذاشتن دوتا تصویر با حجاب و بی حجاب کنار هم میخواسته بگه که «هر شاهکاری یک کپی بی ارزش دارد» اما خوب چون بیسواده اشتباه نوشته 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔻شورای همکاری: دست صلح ما به سوی ایران دراز است 🔹دبیر کل شورای همکاری خلیج فارس با بیان اینکه کشورهای عضو این شورا روابط تاریخی با جمهوری اسلامی ایران دارند، گفت همیشه دست صلح ما به سوی این کشور دراز است. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔻نیوزویک: اَبَراژدر اتمی جدیدِ روسیه سونامی راه می‌اندازد 🔹روسیه با موفقیت اَبَراژدر اتمی با قابلیت ایجاد سونامی و حمله به شهرهای ساحلی آمریکا را آزمایش کرده است. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه برانداز از یه فراخوان عجیب پرده برداری کرد!!!😁 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماله کشی اعتراضات تو سرزمین‌های اشغالی به سبک منشه امیر!!!😏 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت56 زسعدی زیر لب و آهسته از آقاجان تشکر کردم. آقاجان که از اتاق بیرون رفت سر جایم نشستم. ملحفه را روی سرم کشیدم و گریه کردم. با حرف های آقاجان کمی غم روی دلم سبک شده بود ولی دلم فقط گریه می خواست. کمی که گریه کردم سبک شدم. از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. خوشحال بودم چون قرار بود فردا به زیارت بروم. صبح زود بعد از نماز به آشپزخانه رفتم و به خانباجی در آماده کردن چای و صبحانه کمک کردم. حیاط را آب و جارو کردم و به گلدان های دور حوض و درخت ها آب دادم. وقتی محمد علی برای خوردن صبحانه به مهمانخانه رفت من هم رفتم صبحانه خوردم و بعد سریع به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم. بدون هیچ حرفی در حیاط منتظر محمد علی ایستادم. او هم به اتاق رفت و آماده شد. دستم را گرفت و بی هیچ حرفی تا ایستگاه اتوبوس با هم راه رفتیم. دلم برای شوخی ها و حرف های برادرم تنگ شده بود اما او انگار هنوز نمی خواست مثل قبل با من صمیمی شود. قهر نبود اما صمیمی هم نبود. قبل از عقدم با آقاجان بحث کرده بود که رقیه را شوهر ندهید زود است گناه دارد. وقتی کسی به حرفش گوش نداد جای همه با من سر سنگین شد. اتوبوس که رسید سوار شدیم و بعد از حدود بیست دقیقه به حرم رسیدیم. وارد صحن که شدم قلبم پر از آرامش شد. وقتی جلو رفتم و به ضریح چنگ زدم دلم واقعا آرام گرفت. اشک می ریختم اما انگار تمام بی قراری ها و غم ها از دلم رفته بود. کمی زیارت خواندیم و در صحن نشستیم. محمد علی به گنبد چشم دوخته بود و تسبیح می چرخاند و من در ذهنم زیارتم با احمد را مرور می کردم. _دیروز چت شده بود؟ مریض شده بودی؟ بالاخره با من حرف زد. چادرم را کمی جلو کشیدم و گفتم: نه مریض نشده بودم _ولی مادر گفت مریض شدی حال نداری. _فقط حال ندار بودم انگار زیارت لازم بودم الان اومدم حرم خوب شدم دستت درد نکنه منو آوردی _هنوزم غصه می خوری؟ با تعجب سر تکان دادم و پرسیدم: غصه چی؟ خیره و طولانی نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. تسبیحش را در جیب لباسش سُر داد و گفت: پاشو بریم باید برم سر کار. محمد علی دستم را گرفت و با هم از حرم بیرون آمدیم. از بچگی هر جا با هم می رفتیم دست مرا می گرفت که گم نشوم. هنوز هم همین بود. انگار باور نداشت دیگر بزرگ شده ایم. از اتوبوس که پیاده شدیم دوباره خواست دستم را بگیرد که گفتم: محمد علی! لازم نیست دیگه. دستم را چنگ زد و گفت: این جوری بیشتر حواسم بهت هست. _بزرگ شدیم دیگه زشته به سمتم چرخید و گفت: تا یه ماه پیش زشت نبود ... ادامهدحرفش را خورد دستم را محکم گرفت و مرا دنبال خودش کشید. دیگر چیزی نگفتم و هم قدم با او تا خانه رفتم. محمد علی کلید انداخت و در را برایم باز کرد و پرسید: کاری نداری؟ _نه دستت درد نکنه خداحافظی کرد و رفت. وارد حیاط شدم و چادرم را در آوردم. حوض پر از لباس بود. خانباجی عادت داشت لباس ها را در حوض می ریخت و می شست .سریع لباس عوض کردم و به کمکش رفتم. لباس ها را شستیم و روی بند پهن کردیم. بعد به جان حوض افتادیم و حسابی تمیزش کردیم و پر از آبش کردیم. قرار بود امروز زیبا خانم آرایشگر به خانه مان بیاید. هر ماه می آمد و مادر را اصلاح می کرد. راضیه هم که خانه اش نزدیک بود برای اصلاح می آمد. قبل از ظهر بود که آمد. چایش را خورد و مشغول اصلاح مادر، راضیه و خانباجی شد. زیبا خانم کلی گله کرد که چرا او را برای اصلاح اول من خبر نکرده اند. مادر شیرینی او را داد و گفت که مادر احمد آرایشگر مخصوص خود را خبر کرده بود برای همین مزاحم زیبا خانم نشدیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت57 زسعدی زیبا خانم در حالی که وسایلش را جمع می کرد از مادر قول گرفت که برای عروسی او را خبر کنند. سر به سر من گذاشت و شوخی می کرد و می خندید. از این شوخی ها خوشم نمی آمد اما رویم نمی شد به او اعتراض کنم. بالاخره خداحافظی کرد و رفت و مادر و خانباجی هم برای بدرقه او به حیاط رفتند. راضیه نشست و پاهایش را دراز کرد و گفت: وای خدا دیگه دارم منفجر میشم. خیلی سنگین شدم، خیلی اذیتم. دیگه هیچ کاری رو نمی تونم راحت و سریع انجام بدم. حتی دیگه نمی تونم راحت خم شم ناخنای پامو بگیرم. کاش زودتر بچه دنیا بیاد و راحت شم. گفتم: ان شاء الله. خانباجی که انگار حرف های راضیه را شنیده بود وارد اتاق شد و گفت: ناشکری نکن دختر، این روزای تو آرزوی خیلی هاس. بعدشم الان روزای خوشته بچه که بیاد نه خواب داری نه استراحت نه یک ساعت خوش همه وقتت، همه فکرت و همه زندگیت میره برای اون
یا داری یک سره اونو تر و خشک می کنی یا داری رخت و لباساشو می شوری دیگه همه زندگیت رو باید مطابق خواست و نیاز بچه تنظیم کنی. اول اون بعد خودت و بقیه کارا و چیزا راضیه از جا برخاست. چادرش را سرش کرد و گفت: درسته خانباجی ولی باور کن این سنگینی خیلی اذیتم می کنه بعضی وقتا فکر می کنم پوست شکمم داره پاره میشه وقتی لگد می زنه درسته شیرینه ولی گاهی واقعا دردم میاد یه حدیث از پیامبر هست که می فرماین اگه آدم همه عمرش رو به مادرش خدمت کنه حتی نمی تونه یکی از سختی هایی که مادرش تو دوران بارداری کشیده رو جبران کنه الان می فهمم این حدیث یعنی چی خدا خودش به همه مادرا اجر بده و اونا رو از ما راضی کنه. راضیه به سمت در رفت. خانباجی پرسید: کجا میری؟ بمون نهار با هم بخوریم. _ممنون آقا حسنعلی ظهر میاد خونه باید برم. با او خداحافظی کردم. کمی در حیاط با در حرف زد و بعد رفت. سعی کردم با گردگیری خانه خودم را سرگرم کنم و کمتر به یاد احمد باشم. اما مگر می شد؟ محال بود یادش، لبخندش، نگاهش و محبت هایش لحظه ای فراموشم شود /‭‭‭‭‭‭‭🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت58 نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم و در حیاط حصیر انداخته و نشسته بودیم. محمد حسن و محمد حسین با هم کشتی می گرفتند و محمد امین و محمد علی آن ها را تشویق می کردند. خانباجی هندوانه و خربزه قاچ می داد و می برید و مادر کنار آقا جان نشسته بود. حمیده دمپایی هایش را در آورد و چادرش را زیر بغلش زد و کنارم نشست. به پهلویم زد و آهسته گفت: تازه عروس این قدر دمغ تا حالا ندیده بودم. لبخند خجولی زدم و نگاهم را به حصیر دوختم. _همه می دونن واسه چی پکر و ناراحتی دختر یکم خوددار باش این احمد آقا معلوم نیست کی برگرده میخوای همه این روزا این شکلی باشی؟ دیروز اسماعیل برگشته بود. نگاهم را به حمیده دوختم که حمیده ادامه داد: محمد امین از اسماعیل سراغ احمد آقا رو گرفته حالش خوبه ولی گفت مثل این که معلوم نیست دقیق کی برگرده همین که گفت حالش خوب است برای دل تنگ من دلگرمی بود. می دانستم حالش خوب است اما همین یک خبر از او مرا دلگرم می کرد. _محمد امین از اسماعیل پرسیده بود ببینه مسافر خونه ای که احمد اونجاست شماره ای چیزی داره ولی اسماعیل گفت خبر نداره وگرنه اگه می داشت می بردت مخابرات یه زنگ بزنی. از حرف حمیده خجالت کشیدم. یعنی حتی محمد امین هم فهمیده بود دلتنگ و بی قرار احمدم؟ حمیده گفت: دیشب که نیومدی از اتاق بیرون و مادر گفت حالت خوب نیست خیلی عصبانی شد. اومد سر من غر زد. آهسته پرسیدم: چرا سر تو غر بزنه؟ حمیده ریز خندید و باز آهسته گفت: به من میگه یکم شوهرداری یاد بگیر. رقیه یه هفته نشده از غم شوهرش تب کرده با تعجب و خجالت پرسیدم: واقعا محمد امین اینو گفت؟! حمیده گوشی روسری اش را جلوی دهانش گرفت و خندید و گفت: نه بابا دروغ گفتم. بفهمن دردت چیه که زنده ات نمیذارن محمد امین دیشب پرسید رقیه چشه مریضه که ببریمش دکتری چیزی مادر گفت نه جوشونده خورده خوب میشه. گفتم یه ندا بهت بدم خودتو جمع و جور کنی هر چقدرم دلتنگ باشی مواظب باش کسی نفهمه میگن چه دختر بی آبرو و بی حیایی. آه کشیدم و گفتم: باشه ولی سخته. حمیده نزدیک تر نشست و گفت: می دونم سخته. منم این دورانو داشتم. عقد که بودیم خیلی به محمد امین وابسته بودم. همه هفته منتظر بودم شب جمعه برسه که محمد امین بیاد خونه مون. وقتی میومد انگار بال در میاوردم ولی جلوی مامان و بابا و داداشم مگه جرات داشتم سر بالا بیارم به محمد امین نگاه کنم یا اسمش رو بیارم الانم که سر زندگی خودمونیم جونم به جونش بسته است. صبح که میره فقط منتظرم شب بشه برگرده. می دونم تو چقدر سختته ولی یکم خود دار باش پشتت حرف در نیاد. کشتی برادرانم با پیروزی محمد حسین تمام شد و همین خاتمه ای برای صحبت های من و حمیده شد. وسایل سفره را آوردیم و دور هم شام خوردیم و بعد از شام با کمک حمیده ظرف ها را کنار حوض شستیم. اواسط هفته بود. صبح زود با خانباجی لباس ها را در حوض ریخته بودیم تا بشوییم. در خانه مان محکم کوبیده شد. خانباجی سراسیمه در را باز کرد. حسنعلی بود. درد زایمان راضیه شروع شده بود و حسنعلی به دنبال مادرم آمده بود. مادر و خانباجی و حمیده سریع لباس پوشیدند و به خانه راضیه رفتند و من تنها ماندم. تا ظهر کارم بود لباس ها را بشویم و آب بکشم. تمام دستم سابیده بود و کمرم از درد می سوخت. همیشه خانباجی تند تند چنگ می زد و من آب می کشیدم و پهن می کردم. نمازم را خواندم و کمی دراز کشیدم.
آقاجان و برادرانم برای نهار نیامدند و من تا شب در خانه تنها بودم. خانه را جارو گردگیری کردم و شام را بار گذاشتم. هوا کاملا تاریک شده بود که آقاجان، برادرانم و حمیده به خانه آمدند. سریع چای ریختم و آوردم. آقاجان با ذوق از نوه جدیدش محمد مهدی تعریف می کرد و حمیده قربان صدقه اش می رفت و با حرف های شان قند در دلم آب می شد‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت59 ز_سعدی مادر و خانباجی تا روز دهم زایمان راضیه پیش او می ماندند و تمام کارهای خانه به دوش من افتاد. حمیده هم کمک می کرد اما رویم نمی،شد به او که دو سه سالی از من بزرگتر بود دستور دهم یا مستقیم چیزی از او بخواهم. حمیده گاهی به خانه راضیه می رفت و گاهی هم به خانه مادرش سر می زد. پسر ها هم که همراه آقاجان به سر کار می رفتند و بیشتر روزها من در خانه تنها بودم. هر روز از آقاجان می خواستم اجازه دهد همراه حمیده به منزل راضیه بروم تا او و نوزادش را ببینم اما آقا جان می گفت صبر کنم به وقتش خودش مرا می برد. دلیل کارش را نمی فهمیدم. دلم برای دیدن راضیه و نوزادش پر می زد و با تعریف های حمیده و بقیه بی تاب تر می شدم اما آقاجان اجازه نمی داد به دیدن راضیه بروم. صبح سه شنبه بود که حسابی بی طاقت شده بودم. تنهایی در خانه، نبودن مادر و خانباجی، اجازه ندادن های آقاجان برای رفتن به خانه راضیه و از همه بیشتر دوری احمد دلم را پر از درد و غصه کرده بود. بدون این که از آقاجان اجازه بگیرم یا به حمیده بگویم چادر پوشیدم و تنهایی به سقاخانه محل رفتم. به پنجره سقا خانه دست کشیدم و شمع روشن کردم و با خدا درد دل کردم. اشک ریختم و وقتی دلم سبک شد به خانه برگشتم. اولین بارم بود که تنها و بدون اطلاع آقاجان جایی رفته بودم. آقاجان همیشه اصرار داشت تنهایی جایی نرویم و همیشه یکی از برادرانم باید همراه مان می بود. آقاجان می گفت کوچه و خیابان برای یک زن تنها یا دختر جوان نا امن است و یک مرد باید همراه مان باشد تا کسی مزاحم مان نشود. به خانه که برگشتم حمیده انگار اصلا متوجه نبودن من نشده بود. اگر می فهمید بیرون بوده ام سرزنشم می کرد اما این که چیزی نگفت یعنی متوجه نشده بود. حمیده چادرش را پوشید و به خانه مادرش که یک کوچه بالاتر بود رفت. خیلی روزها آن جا می رفت و تا غروب می ماند. کارهای خانه را انجام دادم و نهار پختم. ظهر آقاجان تنها برای نهار به خانه آمد و برادرانم نیامدند. برعکس روزهای دیگر که بعد از نهار دوباره به سر کار بر می گشت آن روز برای استراحت در خانه ماند. بعد از ظهر که برایش چای بردم به من گفت آماده شوم تا به دیدن راضیه برویم. خوشحال شدم. بالاخره بعد از 8 روز می خواستم به دیدن خواهرم و فرزندش بروم. سریع لباس پوشیدم و در حیاط منتظر آقاجان ماندم. خانه راضیه نزدیک بود و می شد پیاده رفت ولی آقاجان گفت سوار ماشین شوم. آقاجان ماشین را روشن کرد و در مسیر برعکس خانه راضیه رانندگی کرد. در خیابان اصلی که پیچید پرسیدم: آقا جان مگه قرار نبود بریم خونه راضیه؟ _میریم باباجان اول بریم بازار یه کاری هست انجام بدم بعد. ناراحت شدم. از خانه راضیه خیلی دور شده بودیم. معلوم نبود کی کار آقاجان تمام شود و مرا به خانه راضیه ببرد. با دلخوری گفتم: خوب منو می گذاشتید خونه راضیه خودتان می رفتید بازار به کارتان می رسیدین آقا جان چیزی نگفت و من هم به نشانه دلخوری تمام مسیر را سکوت کردم./‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت60 ز سعدی نزدیک بازار آقاجان ماشین را پارک کرد و از من خواست پیاده شوم. رو به حرم امام رضا سلام دادم و صلوات خاصه امام رضا را زمزمه کردم و همراه آقاجان به سمت بازار رفتیم. حجره آقاجان بسته بود ولی آقاجان به سمت حجره اش نرفت و به مسیر خود ادامه داد. پرسیدم: آقاجان دارید کجا میرید؟ مگه تو حجره تون کار نداشتید؟ برید زود انجام بدید بریم خونه راضیه. _بیا الان می رسیم. کمی جلوتر رفتیم که آقاجان مقابل مغازه ای ایستاد. با لبخند برگشت به سمتم و به مغازه روبرویی مان اشاره کرد. به داخل مغازه نگاه کردم. به یک باره وجودم پر از شوق شد. خودش بود! احمد بود! آقاجان مرا به مغازه احمد آورده بود. سر جایم میخکوب شده بودم و فقط به او که با مشتری اش گرم صحبت بود خیره مانده بودم.
باورم نمی شد. با خودم می گفتم حتما خوابم و در دل این لحظات را انکار می کردم. آقاجان دستم را کشید و مرا با خود به داخل حجره احمد برد و سلام کرد. احمد به سمت ما برگشت که با دیدن من او هم سر جایش میخکوب شد. نگاهش به نگاهم گره خورد و با خوشحالی به رویم خیره ماند. لبخند مهربانش تمام صورتش را پوشاند. چند لحظه ای به هم خیره مانده بودیم که به خود آمدم و سلام کردم و سر به زیر انداختم. آقاجان به مشتری اشاره کرد و از احمد پرسید: کارت خیلی طول می کشه؟ احمد سر تکان داد و گفت: نه رو به مشتری اش کرد و گفت: آقا من معذرت میخوام اگه پسند تون نمیشه بار جدید الان انباره فردا میارم. فردا تشریف بیارید هر کاری رو بپسندین نصف قیمت باهاتون حساب می کنم. مشتری که مرد جوانی بود کمی به احمد و بعد ما نگاه کرد و بعد از قول گرفتن از احمد با خوشحالی تشکر کرد و از مغازه بیرون رفت. احمد که غافلگیر شده بود در حالی که نگاهش به من بود گفت: حاجی منور فرمودین قدم رو چشم من گذاشتید. چهار پایه را جلو کشید و گفت: بفرمایید بشینید برم شربت یا بستنی بگیرم براتون. آقاجان گفت: نه نمیخواد دستت درد نکنه باید زود برم غرض از مزاحمت باجناقت آقا حسنعلی بچه اش دنیا اومده من هم رقیه رو دیدن خواهرش نبردم گفتم شما از سفر بیای با هم برید. حالا من دارم میرم اونجا اگه میای با هم بریم احمد با من من گفت: بله حتما میام فقط من هنوز خونه نرفتم لباس عوض کنم آقا جان تسبیحش را در جیب کتش گذاشت و گفت: از نظر من که لباسات خوبه و ترتمیزی یه ربع دیگه بیا مغازه آقات تا با هم بریم آقاجان یا علی گفت و از حجره احمد بیرون رفت. احمد کمی ایستاد و دور شدن آقاجان را نگاه کرد. با شوق به سمتم آمد و روبرویم ایستاد /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت61 ز_سعدی با ناباوری نگاهم می کرد و لبخند دندان نمایش از صورتش جمع نمی شد. پرسید: تو این جا چه کار می کنی؟ حسابی غافلگیرم کردی اصلا باورم نمیشه. فکرشم نمی کردم امروز بتونم ببینمت. به چهار پایه گوشه مغازه اشاره کرد و گفت: بیا بشین سر پا خسته میشی. برای خودش هم چهارپایه ای آورد و روبرویم نشست. گفتم: آقا جانم هم من هم شما رو غافلگیر کرد. من خبر نداشتم شما اومدی. بهم گفت حاضر شو بریم دیدن بچه راضیه ولی منو آورد این جا _دست آقاجانت درد نکنه، خیلی خوشحال شدم. با دیدنت خستگی سفر از تنم در رفت. _کی رسیدین؟ احمد نگاهی به بیرون حجره اش انداخت. مرا جایی نشانده بود که به بیرون حجره دید نداشتم. کمی چهار پایه اش را جلوتر آورد و گفت: امروز قبل اذان ظهر رسیدم. هنوز خونه نرفتم یه راست اومدم مغازه. با محبت نگاهم کرد و گفت؛ دلم خیلی برات تنگ شده بود. قلبم لرزید. دل من هم برای او تنگ شده بود. بدون او دنیایم همه چیز را کم داشت . دلم می خواست سر به روی شانه اش بگذارم و بگویم که چقدر دلتنگش بودم، چه قدر محتاج نگاه مهربانش بودم، چقدر گوش هایم برای شنیدن صدایش بی قراری می کرد اما خجالت نگذاشت این حرف ها را به زبان بیاورم. فقط سر به زیر انداختم و گفتم: منم دلم تنگ شده بود. احمد دستم را گرفت و گفت: هر لحظه بی تابت بودم. لحظه شماری می کردم برگردم و بیام ببینمت. دلم می خواست هر وقت رسیدم به یه بهانه ای بیام در خونه تون حتی برای یه لحظه هم شده فقط ببینمت دلم آروم بگیره و برگردم. خیلی خوب شد که اومدی این جا داشتم از دوریت جون می دادم. واقعا از ته دلم از خدا می خواستم یه جوری بشه من امروز ببینمت. آقا جونت با این کارش، با آوردن تو به این جا آرزوم رو برآورده کرد. امروز یکی از بهترین روزهای زندگیمه. به صورتش نگاه کردم و لبخند زدم. دستم را فشرد و گفت: فدات بشم که همین نگاهت همین لبخندت منو آرومم می کنه. نگاه مان با عشق به هم خیره مانده بود. در نگاه هر دوی مان دنیایی حرف ناگفته، دنیایی عشق و دنیایی از جنس نیاز و تمنا بود. احمد با پشت دستش آرام صورتم را لمس کرد و نفسش را بیرون داد. از جا برخاست. کتش را برداشت پوشید و گفت: پاشو بریم حجره بابا چراغ مغازه اش را خاموش کرد و کرکره اش را پایین کشید و هم قدم با هم به سمت حجره پدرش رفتیم. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼برخی از توصیه‌های اخلاقی عرفانی آیت‌الله سید عبدالله فاطمی‌نیا رحمة‌الله‌علیه ✍عمده چیزی که برزخ را تاریک می‌کند، حرف پشت سر مردم است، غیبت، تهمت... یکی از چیزهایی که برزخ را روشن می‌کند، گره‌گشایی از کار مردم است. برزخ را گناهان، تاریک می‌کنند، و از آن طرف اعمال خیر، باعث روشنایی عالم قبر و برزخ می‌شوند. ✔️ خواهش می‌کنم حاضر جواب نباشید. من به جوان‌ها می‌گویم دیر نمی‌شود، بعداً جواب بدهید. کمی تأمل کنید. حاضر جوابی بعضی وقت‌ها آدم را محروم می‌کند. همین‌طوری زود چیزی را نپرانید، تمرین کنید و یک ذره دیرتر جواب بدهید. ✔️مشاجره‌ها و نزاع‌ها، نور باطن را خاموش می‌کند! بسیاری از بی‌حالی‌ها و عدم نشاط‌ها به جهت مشاجرات است! کم منزلی داریم که در آن پرخاش و تندی نباشد. روزی چندتا پرخاش باشد، برکات می‌رود و دیگر چیزی نمی‌ماند! حتی اگر حق هم با تو بود، در امور جزئی و شخصی مشاجره نکن، چون کدورت آور است. ✔️ نعمتی که انسان را از خدا غافل کند، نقمت و عقاب است. از جمله، گریه‌ی استدراجی است. حالِ گریه به او می‌دهند، که فکر کند آدم خوبی است! بعضی افراد هستند که در مجالس و هیئت گریه می‌کنند اما کارهایی از این‌ها سر می‌زند که سنگ را به گریه می‌‍اندازد! مسکین گمان می‌کند خیلی حال خوبی دارد! ✔️ در جامعه‌ ما تقوای لسانی خیلی کم است؛ بعضی از متدیّنین، اهل مسجد، اهل هیئت، تقوای لسانی را از دست داده‌اند! گویا غیبت واجب است و تهمت و افتراء مستحب! خدا می‌داند خیلی خطرناک است، توفیق سلب می‌شود، قلب تیره می‌شود، نشاط در عبادات موجود نیست. ✔️ بگذارید جمله‌ای کامل شود بعد ایراد بگیرید. نمی‌دانم چرا اینطوری هستیم! در خواهر و برادری هم حاضر نیستیم حرف یکدیگر را تا آخر گوش کنیم. می‌گوییم وایسا، شکر تو کلامت! خب شکر به چه درد می‌خورد؟ یا اگر از جمله‌ای خوشش نیاید می‌پرد وسط حرف! بابا جان صبر کن تا حرف اون آدم تمام شود. ✔️ خشم ما را بیچاره کرده است، نمی‌گذارد به جایی برسیم! هی دور خود می‌چرخیم، چرا که بداخلاقیم! امام صادق علیه‌السلام فرمود: «آدم بد اخلاق، معارف را پیدا نمی‌کند.» آقای طباطبایی اگر بداخلاق بود، المیزان نمی‌توانست بنویسد. بد اخلاقی با معارف جور در نمی‌آید. ✔️ماها ولخرج نورانیت و نور هستیم؛ کاری می‌‍کنیم، نورانیتی حاصل می‌شود؛ راحت کاری می‌کنیم که می‌رود و جایش را به ظلمت می‌دهد. شب بلند می‌شویم چندتا استغفار می‌گوییم و مشمول آیه «ویستغفرون بالاسحار» می‌شویم اما صبح می‌گوییم «حالا غیبت فلانی نباشد ها…» هیچی تمام شد و رفت ✔️ تعجب می‌کنم از بعضی‌ها! آقا یا خانم مؤمن ۲۰ بار عمره رفته، بار ۲۱ می‌گویند بیا پول عمره را بده برای جهیزیه دختر یتیم؛ می‌گوید نمی‌توانم؛ دوستانم می‌روند، من نروم؟! حالا بگو شما این همه رفتی، اخلاق را رعایت می‌کنی؟ مگر دین مسخره است؟! هر سال عمره می‌روی؛ یک عیب را از خودت دور نکردی؟ ✔️ فرد در حالی که تصور دارد خبری است وارد روز قیامت می‌شود اما ناگهان تعجب می‌کند؛پس نمازها و عمره‌ها چه شد؟میگویند دل شکستی! ریا کردی! زهر زبان ریختی! جوان عزیز اگر می‌خواهی به جایی برسی از خانه‌تان شروع کن! اگر دل خواهرت را شکستی، دل مادروپدر را شکستی، برو درستش کن. از خانه شروع کنید. ✔️ اهل قسم نیستم ولی مجبورم، دلم می‌سوزد. خانم‌ها،آقایان! بشنوید! به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها قسم اگر لطیف نباشید چیزی گیرتان نمی‌آید، خودتان را معطل نکنید. هی اوقات تلخی راه می‌اندازد، عصبانی می‌شود، بعد هم میخواهد بشود زبدةالعارفین؛ یک‌بار این قسم را خوردم که تا لطیف نشوید چیزی گیرتان نمی‌آید. ✔️ خدا گناه «آبرو بردن» را سخت میبخشد. امام باقر علیه‌السلام فرمودند: «کسی که آبروی مردم را نریزد، خداوند از گناهان او صرف‌نظر خواهد كرد.» اغلب جهنمی‌ها، جهنمی زبان هستند! فکرنکنید همه از دیوار مردم بالا میروند. یک مشت مقدس را می‌آورند جهنم به سبب اينكه آبرو میبردند! اسلام خواهان حفظ آبروی افراد است. ✔️ خبرهای بد را هیچ وقت در خانه نگویید؛ تا به خانه می رسد، می‌گوید تصادفی را دیدم! نمی‌خواهد بگویید. اصلا خبرهای منفی را در منزل نگویید. شما را به خدا قسم میدهم این‌ها را رعایت کنید؛ ضربه‌هایی به خانواده زده می‌شود که جبران نمی‌شود. چیزهای پریشان کننده نگویید. به همسر و بچه‌ها آرامش دهید. ✔️ مردم فکر می کنند اولیاء خدا روزی هزار رکعت نماز می خوانده اند که این طوری شدند. خیر؛ آنها فقط در اثر داشتن صفات عالیه به این جا رسیدند ✔️ صفات عالیه انسان را ده فرسخ ده فرسخ جلو می اندازد یک خشم فرو خوردن آدم را از هزار رکعت نماز زودتر به خدا می رساند، یک دل شاد کردن تو را خیلی زودتر می رساند، یک مادر خوشحال کردن زودتر می رساند. از اینجا باید شروع کنیم. اینجا را درست کن بعد هزار رکعت نماز خودش می آید، خودت مشتاق می شود 🌸🍃 ‌‌