eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.2هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
36.8هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴در سوریه چه خبر است؟ 🔻در روزهای اخیر آمریکا تلاش ویژه‌ای جهت تصاعد تنش در سوریه دارد. واشینگتن به دنبال ایجاد جنگی در استان دیرالزور است که طی آن نیروهای قسد و برخی قبایل عرب منطقه (احتمالا در قالب جیش‌الحر) به مواضع متحدین در غرب فرات با محوریت البوکمال یورش برند و احتمالا در مرحله بعد یا همزمان از سمت التنف و اردن پیشروی به سمت البوکمال صورت گیرد و مرز از دو سمت قیچی شود. همچنین اقدامات درونی با محوریت برخی دروزی‌ها در استان سویدا اجرا شود تا منطقه حائل ادعایی مشابه شمال سوریه شکل بگیرد. (برخی گزارش‌های قابل تامل نیز از تجمیع آمریکا در اردن وجود دارد). 🔻در سمتی دیگر اما آمریکا به واسطه قطر با گروه‌های تروریستی مستقر در ادلب و لاذقیه ارتباط گرفته و آنها را تحریک به حمله به عمق مواضع جیش سوری در حماه و لاذقیه و البته حملات ایذایی و چه بسا گسترده برای بهم زدن تمرکز مقاومت از شرق به شمال سوریه می‌کند که این طرح با گسیل نیرو به منطقه و درهم کوبیدن زیرساخت‌های تروریست‌ها توسط جنگنده‌ها و توپخانه متحدین برهم خورده است. 🔻از سوی دیگر علاوه بر آماده باش نیروهای مقاومت و ارتش سوری در دیرالزور و تقویت مواضع و حتی اعزام تجهیزات به سوریه، روز گذشته سرلشکر علی محمود عباس وزیر دفاع سوریه و معاون سرلشکر ماهر اسد، فرمانده لشکر چهارم به دیرالزور رفتند تا آخرین شرایط را ارزیابی کنند. 📍البوکمال قلبِ پل منطقه‌ای جمهوری اسلامی ایران است و هرگونه درگیری در این منطقه لزوم تنبیه سخت نظامیان آمریکایی را می‌طلبد. یک می‌تواند طرح‌های حریف را در نطفه خفه کند. 🔴 صف آرایی در امتداد فرات، نبرد نهایی در سوریه نزدیک است؟! 🔻 نیروهای متحد و اشغالگران تروریست آمریکایی در سوریه صف آرایی کرده‌اند. در طول چند روز گذشته شاهد تحرکات گسترده اشغالگران آمریکایی در کنار مزدوران کرد چندملیتی و گروهک‌های تروریستی وابسته به آن‌ها در شرق سوریه بوده‌ایم. وضعیت به شدت جنگی و حساس است. 🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از عالمي پرسیدند.. بالاترین وزنه چند کیلو است که یه نفر بزنه وبهش بگن پهلوان؟... عالم در جواب گفتن بالاترین وزنه یه پتوی نیم یا 1کیلویی است که یه نفر بتواند هنگام نمازصبح از روی خود بلند کند. هرکی بتونه اون وزنه رو بلند کنه باید بهش گفت پهلوان *رسول الله فرموده اند* ترک نماز صبح : نور صورت ظهر : بركت رزق عصر : طاقت بدن مغرب : فايده فرزند عشاء : آرامش خواب را از بين ميبرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقاد تند استاد محمد شجاعی از اژه ای ،مجلس و دولت به خاطر وضعیت بی حجابی در جامعه اسلامی و کم کاری مسئولین .
✨آقا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): آدم زیاد اشتباه میکند و زندگی‌اش تلخ می شود. عیون الحکم،ص۵۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🌹🍀یا بقیه الله🍀🌹💜 🌹 مژده‌ آمدنت 🍀قیمت جان می‌ارزد 🌹تاری از موی تو آقا 🍀به جهان می ارزد. 🦋اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج🦋 ____🍃🌸🍃____ 🆔 @ashaganvalayat .
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 جملات ناب از پست فطرت قرض مگير حرف سخن چين را باور مکن 👌 از نيک کرداري خود غره مشو 👌 با دزدان معامله مکن با فرومايه مشورت مکن هیچگاه سوگند مخور 👌 نسبت به پدر و مادر فرمانبردار باش 👌مال خود را به حسود نشان نده با انسان نادان راز مگوي خود را به بندگي کسي مسپار 👌 نزد نادان منشين 👌 قبل از جواب دادن تفکر کن در هر گفتار ادب را فراموش مکن آنچه را گذشته فراموش کن 👌 دشمن کهنه را دوست مساز 👌با آنکس که پدر و مادر از او ناخشنود است هم‌کلام مباش 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 🆔 @ashaganvalayat .
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 حدیث امیرالمومنین علی علیه السلام می فرمایند : خداوند چهار چیز را در چهار چیز مخفی کرده است : ۱_ رضایت خداوند در اطاعت او مخفی است ، پس هیچ طاعت و عبادتی را کوچک نشمار شاید رضایت خداوند در آن باشد و تو ندانی! ۲_ غضب خداوند در معصیت او مخفی است ، پس هیچ معصیت و گناهی را کوچک نشمار شاید غضب خداوند در آن باشد و تو ندانی ! ۳_ اجابت خداوند در دعاها مخفی است ، پس هیچ دعایی را کوچک نشمار شاید اجابت خداوند در آن باشد و تو ندانی ! ۴_ ولی خداوند در بین بندگانش مخفی است ، پس هیچ بنده ای را کوچک نشمار شاید او ولی خداوند باشد و تو ندانی ! اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 🆔 @ashaganvalayat .
عالی - حجاب_6007971352256973271.mp3
5.12M
🎙/ تاریخچه حجاب و دلایل حمله به حجاب از زبان استاد حجت الاسلام عالی ♦️ بمناسبت ۲۱ تیرماه روز بزرگداشت عفاف و حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️اولین پیام استاد از کنسولگری ایران در عربستان پیرامون مسائل پیش‌آمده برای ایشان🌴🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂↶ عـهــد ثـــابـت ↷🍂🍃       ☜ روز ☟ 🌸🍃 اذکــ📿ــار روز ◽️⇦ 100 مرتبه ◽️⇦ یا مُتَعـال 541 مرتبه 🌸🍃 سـوره روز ◽️⇦ سوره مبارکه تبارک ◽️⇦ سوره تکاثر 40 مرتبه ↶ جهت غنی شدن و وسعت رزق 🌸🍃 ادعیـه روز 🔹دعـای روز چهارشنبـه 🔷دعـای عدیلـه 🔹دعـای فـرج 🌸🍃 زیـارت روز 🔹زیارت امیرالمؤمنین علیه‌السلام 🔷زیارت امام کاظم علیه‌السلام 🔹زیارت امام رضا علیه‌السلام 🔷زیارت امام جواد علیه‌السلام 🔹زیارت امام هادی علیه‌السلام 🌸🍃 نمـاز روز چهارشنبـه ◽️چهار رکعت نماز بجا آورد ◽️در هر رکعت بعد از سوره حمد ◽️یک مرتبه سوره توحید و سوره قدر ↶ خداوند قبول فرماید توبه او را از هر گناهی ✦✧✾═✾🌹✾═✾✧✦ 🕊اللهم عجل لولیک الفرج بحق مادرت زهرا 🤲😭 ╲\   ╭``┓ ╭``🌺``╯ ┗``╯  \╲‌ ╔═ೋ✿࿐ های
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت62 ز_سعدی شانه به شانه هم راه می رفتیم. چه حس خوبی داشت من در کنار مَردَم راه می رفتم. مردی که تمام وجودم متعلق به او شده بود و بدون او زندگی ام پر از غصه بود. به حجره حاج علی رسیدیم و سلام کردیم. احمد با پدرش دست داد و پدرش جلو آمد و پیشانی مرا بوسید. آقاجان با آمدن ما از جا برخاست. همه از حاج علی خداحافظی کردیم و از بازار بیرون آمدیم. آقاجان رو به ما گفت: شما با هم برید منم برم محمد حسن و محمد حسین رو بردارم با اونا میام. از آقاجان خجالت کشیدم ولی این رفتارهایش که حال ما و دلتنگی مان را درک می کرد واقعا مرا شگفت زده و خوشحال کرد. او که از دلتنگی من خبر داشت همین که احمد برگشت مرا به دیدن احمد آورد، من و او را با هم تنها گذاشت و اجازه داد تا ما با هم به خانه راضیه بریم و زمان بیشتری با هم باشیم. در دل مدام خدا را شکر می کردم. هم به خاطر این که احمد را دیدم و در کنارش بودم و هم به خاطر این که آقاجان حال دلم را می فهمید و درک می کرد. سوار ماشین احمد شدیم. احمد را به سمت خانه راضیه راهنمایی کردم. در تمام مسیر احمد دستم را در دست گرفته بود و نوازش می داد و از این نوازش دلم سرشار از شوق و محبت می شد. سر کوچه توقف کردیم و منتظر ماندیم آقاجان هم برسد تا با هم وارد خانه شویم. احمد در آینه ماشین نگاه کرد. موهایش را مرتب کرد و گفت: کاش خبر می داشتم حداقل لباسم رو عوض می کردم و با این سر و وضع کثیف و نامرتب نمیومدم لباس هایش تمیز و اتوکشیده به نظر می رسید. نمی فهمیدم چرا این قدر از ظاهر خودش ناراضی است. احمد گفت: پاک یادم رفت... الان اومدیم دیدنی چشم روشنی چیزی نیاوردیم همه هوش و حواسم با دیدنت پرید. لبخند زدم و گفتم: من براش یه لباس دوختم. البته به درد الانش نمی خوره فکر کنم عید نوروز به بعد اندازه اش بشه. لپم را کشید و گفت: پس عروسک من خیاطی هم بلده؟ لبخند زدم و گفتم: یه چیزایی بلدم. _میشه لباسی که دوختی رو ببینمش؟ از داخل کیفم بسته روزنامه پیچ شده را بیرون آوردم و گفتم: کادوش کردم. بازش کنم؟ _چه حیف. الان که نمیشه بازش کنی ولی قول بده هر وقت تنش کردم بهم نشونش بدی _چشم. _قربون چشم گفتنت بشم من! شیرینِ من احمد با عشق نگاهم می کرد و بعد گفت: بریم خیابون یه چیزی بگیریم من دست خالی نیام. _دست خالی نیستیم این لباس هست _این از طرف خاله جونشه کادوی شوهر خاله چی میشه پس؟ _الان آقاجان میاد _همین طرفا یه مغازه هست میریم زود میایم. احمد ماشینش را روشن کرد و تا سر خیابان دنده عقب رفت. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت63 ز_سعدی چند دقیقه ای طول کشید تا به مغازه ای که احمد می گفت برسیم. نه من تجربه خرید داشتم و نه احمد می دانست الان چه چیزی باید بخریم. گیج و سردرگم به وسایل و اجناس نگاه می کردیم و در آخر دو دست بشقاب برنجوری، خورشت خوری و پیش دستی ملامین خریدیم و بیرون آمدیم. سوار ماشین شدیم که احمد پرسید: زشت نیست؟ نباید طلا می خریدیم؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم ... به نظرم خوبه بچه اش که دختر نیست براش طلا بخریم احمد ماشین را روشن کرد و گفت: ان شاء الله که خوبه بریم که خیلی دیر شد آقاجانت ناراحت نشه خوبه. کاش همون موقع حواسمو جمع می کردم از بازار یه چیزی می خریدیم. _همینم خیلی خوبه دست تون درد نکنه کسی توقعی از شما نداره. احمد به رویم لبخند زد و چشم به خیابان دوخت. ماشین آقاجان سر کوچه پارک بود و احمد هم پشت آن پارک کرد. با هم وارد کوچه شدیم و در زدیم. محمد حسن در را به روی مان باز کرد و خوشامد گفت. احمد یا الله گویان پا به حیاط گذاشت. خانباجی از آشپزخانه به استقبال مان آمد. مرا محکم در آغوش کشید و بوسه بارانم کرد و گفت: چه عجب اومدی ... هر روز از حاجی سراغ تو می گرفتم هی می گفت میارمش خانباجی با احمد هم حال و احوال کرد و خوشامد گفت. با هم به ایوان رفتیم که خانباجی به آقاجان گفت: حاج آقا بازم گلی به جمال احمد آقا این قدر امروز فردا کردی رقیه رو نیاوردی که خود احمد آقا از تبریز اومد آوردش دیدن خواهرش. دل همه مون خون شد و چشم مون به در خشک شد برای دیدنش آقا جان تسبیحش را دور دستش انداخت و گفت: رقیه دیگه زن احمد آقاست زن و شوهر هر جا میرن باید با هم برن
مادر برای خوشامد گویی به ایوان آمد و من هم برای دیدن راضیه به اتاق رفتم. راضیه در رختخواب نشسته بود و پسرش محمد مهدی در کنارش خواب بود. جلو رفتم و راضیه را محکم در آغوش گرفتم و با هم حال و احوال کردیم. روی ماه نوزادش را بوسیدم و کادو ام را بالای سرش گذاشتم. هدیه احمد هم بیرون بود و چون احمد می گفت سنگین است به دستم نداد. کنار نوزاد نشستم که راضیه گفت: چقدر دیر اومدی دیدنم. خیلی ازت دلگیرم رقیه. همه اومدن دیدنم جز تو. گفتم: تقصیر من نیست. باور کن من هر روز و هر شب از آقاجان می خواستم بیارتم یا بذاره با حمیده بیام ولی نمیذاشت. دیگه امروز که احمد آقا از سفر اومده تونستم بیام. _چشمت روشن ... با هم اومدین؟ آهسته گفتم: _آره ... آقاجون منو برد بازار پیش احمد آقا بعد با هم اومدیم این جا _باز آقاجون سنت شکنی کرده سر تکان دادم و خجالت زده به رویش لبخند زدم. با آمدن مادر به اتاق با راضیه در مورد مسائل دیگری مشغول صحبت شدیم نیم ساعتی بود که نشسته بودیم. محمد حسین صدایم کرد و گفت آقاجان گفته آماده شوم تا برویم. دلم نمی خواست به این زودی از پیش راضیه و نوزادش بروم اما در مقابل آقاجان مهربانم چاره ای جز اطاعت امر نداشتم. چندین بار مادر و راضیه و خانباجی را بوسیدم تا دلم راضی شد از آن ها دل بکنم و بروم. مادر برای بدرقه مان به حیاط آمد و خانباجی در اتاق پیش راضیه ماند. مادر به احمد گفت که شب جمعه ولیمه ختنه سوران و عقیقه محمد مهدی است و از او و خانواده اش دعوت کرد حتما بیایند. به آقاجان هم جدا سفارش کرد که حتما از حاج علی دعوت کند. سر کوچه که رسیدیم احمد خواست خداحافظی کند و برود که آقاجان رو به او گفت: احمد جان پسرم من یه خرده کار دارم باید برم دنبال اونا پسرا رو هم با خودم می برم شما بی زحمت رقیه رو برسون خونه. احمد از حرف آقاجان جا خورد ولی گفت: چشم آقاجان هر چی شما بگید. آقا جان رو به من کرد و گفت: امشب شام نذار. هوس کباب کردم از بیرون میگیرم میام. زیر لب چشم گفتم و از آقاجان و برادرهایم خداحافظی کردم و سوار ماشین احمد شدم. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭07‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت64 ز_سعدی احمد در حالی که استارت می زد با خنده گفت: خیلی از آقاجانت خوشم میاد. یعنی مریدش شدم. خدا خیرش بده. می دونه من دلم برات تب و تاب داره هی فرصت میده بیشتر باهات باشم و ازت آرامش بگیرم. احمد ماشین را به حرکت در آورد. به رویش لبخند زدم و گفتم: آقاجان من با همه باباهای دنیا فرق داره. مهربونه. دختراشم خیلی دوست داره. احمد به رویم نگاه کرد و گفت: آخه مگه میشه تو رو داشت و دوسِت نداشت؟ حاجی حتی اگرم می خواست نمی تونست تو رو دوست نداشته باشه بس که تو شیرین و خواستنی هستی. رویم را با چادر گرفتم و لبخند دندان نمایم را پنهان کردم و گفتم: البته بابای من داماداشم خیلی دوست داره خصوصا شما رو. احمد ماشین را داخل کوچه مان برد، توقف کرد و گفت: حاجی به من لطف دارن. همیشه لطف داشتن. بزرگترین لطف شون هم این بود اجازه دادن من و تو با هم ازدواج کنیم و ما بشیم. کوچه خلوت بود و کسی نبود. احمد به سمتم چرخید و گفت: وقتی پیش تو ام این قدر بهم خوش میگذره که نمی فهمم چقدر زمان گذشته. به چشم های مهربانش خیره شدم. چه محبتی از نگاهش به همه وجودم منتقل می شد! چقدر دلم برای این نگاه، برای این مرد و مهربانی هایش تنگ شده بود. دستم را جلو بردم و دست گرم و مردانه اش را گرفتم. احمد به رویم لبخند زد. از کارم خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم اما دستش را رها نکردم. احمد دست دیگرش را روی دستم گذاشت. کاش زمان کش می آمد و مجبور به جدایی و خداحافظی نمی شدیم. احمد آرام گفت: خیلی دوست دارم عروسکم. به رویش لبخند زدم. کاش من هم می توانستم ابراز محبت کنم و کلمات زیبا به کار ببرم و احساساتم را به زبان بیاورم ولی افسوس ... احمد آهسته دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: پاشو خانم جون برو این طوری از من دلبری می کنی تحملم کم میشه برو خونه تون منتظرم بمون پس فردا شب میام پیشت. از این که باید تا پس فردا شب منتظرش بمانم و نمی شد امروز بیشتر با هم باشیم غصه ام شد. احمد انگار غصه ام را از نگاهم خواند که گفت: خیلی دلم میخواد می شد الان پیشت بمونم اما می دونی که نمیشه. پس فردا شب میام پیشت و تلافی این دو هفته دوری رو در میارم.
چیزی نگفتم. لبخند کمرنگی به رویش زدم و آرام از ماشین پیاده شدم. در را بستم و خداحافظی کردم. کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. با تو چه قدر زود می گذشت، چه قدر خوش می گذشت! چادرم را در آوردم و همان جا در حیاط به خاک افتادم و سجده شکر به جا آوردم. با دیدن او انگار دوباره جان گرفته بودم. انگار دوباره زنده شده بودم. لباس هایم را تکاندم و به اتاق رفتم. لباس عوض کردم و به حیاط آمدم. حمیده از پنجره اتاقش صدایم زد. به او سلام کردم و احوال مادرش را پرسیدم. حمیده لب پنجره نشست و گفت: خوبه خدا رو شکر. کجا رفته بودی؟ _آقاجان گفت حاضرشم منو ببره دیدن راضیه _خوب پس به سلامتی بالاخره رفتی دیدنش سر تکان دادم و گفتم: آره بالاخره رفتم. _دیدی چه قدر بچه اش نازه؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: آره خیلی ناز بود. ان شاء الله به زودی قسمت خودت بشه حمیده با ذوق گفت: ان شاء الله. خدا از دهانت بشنوه. حمیده همان اول ازدواجش باردار شد ولی دو ماه پیش از غصه اتفاقی که برای مادرش افتاد فرزندش را سقط کرد. مادر حمیده هنگام پهن کردن برگه های زرد آلو از پشت بام به پایین افتاد و واقعا زنده ماندنش معجزه بود. دست و پای مادرش به شدت شکسته بود و برای همین نیاز به مراقبت داشت و حمیده و خواهرش هر کدام چند روز در هفته برای مراقبت از او و رسیدگی به کارها به منزل مادرشان می رفتند. چون می دانستیم انجام کارهای منزل مادرش چه قدر او را خسته می کند دیگر در انجام کارها از او توقعی نداشتیم ولی او خودش در انجام بعضی کارها به ما کمک می کرد. حمیده پرسید: شام چی میخوای بذاری تو از راه اومدی خسته ای من بذارم. تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه ولی آقاجان گفت امشب شام نذارم. گفت از بیرون می گیره میاد m/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت65 ز_سعدی _دستش درد نکنه چه خوب. _آره _بیا بالا با هم چای بخوریم _بذار حصیر پهن کنم تو حیاط بشینیم. _باشه. از حوض آب برداشتم و روی آجر فرش های حیاط پاشیدم. جارو زدم و حصیر پهن کردم. حمیده با دو لیوان چای به حیاط آمد و با هم به صحبت نشستیم. برایش گفتم که احمد را دیده ام و با هم به دیدن راضیه رفتیم. اذان که گفتند در حیاط به نماز ایستادم. زیر سماور را روشن کردم و برای آقاجان چای تازه دم کردم. حمیده از باغچه سبزی جمع کرد و کنار حوض شست. آقا جان و برادرهایم با هم به خانهدآمدند. بوی کباب در حیاط پیچید. حمیده چای برد و من بساط سفره را آماده کردم. شام را که خوردیم آقاجان برای مان شاهنامه خواند. آقاجان به کتاب علاقه زیادی داشت و حداقل هفته ای یک بار برای مان کتاب های شاعران قدیمی را می خواند. گاهی شاهنامه، گاهی مثنوی معنوی، گاهی گلستان و در اعیاد هم حافظ می خواند و برای مان تفأّل می زد. خیلی از اوقات هم از ما می خواست برایش کتاب بخوانیم. آقا جان معمولا کتاب های دینی و شعر مطالعه می کرد و زندگی و کارهای روزمره اش را بر اساس کتاب حلیة المتقین علامه مجلسی انجام می داد. شاهنامه که می خواند از ما می خواست آن چه را فهمیده ایم برایش توضیح دهیم و بعد خودش استادانه نظرات ما را تصحیح و تکمیل می کرد. می گفت شاهنامه، مثنوی و گلستان پر از درس زندگی است و اگر درست بفهمیم می توانیم درست زندگی کردن را بیاموزیم. آقاجان می گفت به شاهنامه نباید فقط به عنوان کتاب قصه و افسانه نگاه کرد، می گفت فردوسی مرد بزر‌گی بوده، پر از علم و دانش ، اعتقاد شیعی قوی داشته و علم و اعتقادات خود را لا به لای اشعارش به ما عرضه کرده است. آقاجان هر چند کاسب و بازاری بود ولی علم آموزی را دوست داشت. هر چند نگذاشت من و خواهرانم مدرسه برویم ولی در خانه تاکید داشت حتما کتاب بخوانیم و عمر خود را به بطالت نگذرانیم. حتی از ما می خواست برای مادر و خانباجی که سواد غیر قرآنی نداشتند هم کتاب های دینی بخوانیم تا آن ها هم مسائل دینی شان را بیاموزند و عمل کنند. ظرف های شام را شستم و در حیاط برای آقاجان رخت خواب پهن کردم و به اتاقم رفتم. آن شب را با دل خوش و خاطرات شیرین آن روز خوابیدم. m/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت66 ز_سعدی
ظهر روز پنج شنبه بعد از انجام کارها با اجازه آقاجان همراه حمیده به خانه راضیه رفتیم. به محض ورود چادر مشکی مان را با چادر رنگی عوض کردیم و چادر به کمر بسته مشغول شستن میوه و آب و جارو کردن و آماده کردن ظرف و ظروف شدیم. با کمک خواهر شوهر های راضیه همه کارها تا عصر انجام شد و کم کم مهمان ها از راه رسیدند. مادر به من گفت آماده شوم و کمی به خودم برسم. لباسم را عوض کردم و روسری سفیدم را پوشیدم. مادر از من دلگیر شد چرا همه طلاهایم را به سر و گردنم نینداخته ام. معمولا همه در مهمانی ها هر چه طلا داشتند با هم می انداختند و گاهی برخی در یک انگشت دو انگشتر می انداختند. یا تا نزدیک آرنج النگو می پوشیدند تا نشان دهند چقدر طلا دارند. اما من به این کار و این طور فخر فروشی علاقه ای نداشتم. فقط انگشتر نشانم در دستم بود، النگوهایم و سرویس طلایی که هدیه پدر احمد بود را انداخته بودم و همین باعث شد مادر کلی به سرم غرولند کند که شاید مادر احمد ناراحت شود. اذان که گفتند سریع نماز خواندیم. خواستم برای کمک به حیاط بروم که ربابه صدایم کرد و گفت: رقیه بیا. همراه او به پستو رفتم. چراغ را روشن کرد و گفت: رقیه، آبجی ... همه می دونن تو عروس حاج علی شدی من شنیدم مادر شوهرت همیشه تو مجالس یکم آراگیرا می کنه حتی الان بعضیا می گفتن خواهرت چرا مثل مادرشوهرت آراگیرا نداره منم گفتم بعد نماز به خودش می رسه. _یعنی چی؟ _یعنی انتظار دارن عروس حاج علی مثل زن حاج علی باشه با تعجب گفتم _یعنی من الان باید آرایش کنم؟ _بایدی نیست ولی فکر کنم مادرشوهرت خوشحال بشه و خوشش بیاد. با شیطنت خندید و گفت: احمد آقا هم فکر کنم خوشش بیاد یکم به خودت برسی. خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم: نه من خجالت می کشم. تازه من اصلا بلد نیستم از این کارا بکنم. _بلد بودن نمیخواد بیا من برات می کشم. یک قدم خودم را عقب کشیدم و گفتم: نه ربابه... زشته _نه زشت نیست. دیگه تو عروس اون خانواده ای یکم مثل اونا باش. در دل گفتم ای کاش عروس آن ها نبودم! با این که دلم نمی خواست ولی ربابه دست بردار نبود. یک خط چشم، کمی سرخاب و ماتیک به صورتم زد و بعد مرا رها کرد. مادر وظیفه پذیرایی را به من داد. از این که آرایش داشتم و همه نگاهم می کردند خجالت می کشیدم و روسری ام را سفت و محکم و تنگ بسته بودم. مادر احمد همراه خواهر کوچک احمد (زینب)از راه رسیدند. مادرش مرا بوسید و کلی از من و زیبایی ام تعریف کرد و خواست کنارش بنشینم. علی رغم میل باطنی ام کنارش نشستم و دیگر نتوانستم در کارها کمک کتم. بعد از شام و رفتن همه مهمان ها لباس پوشیدیم و خواستم آرایشم را پاک کنم که مادر گفت: نمیخواد پاک کنی بذار باشه. _زشته مادر جان من با این صورت بزک کرده چه جوری بیام بیرون بین مردا؟ _همه رفتن کسی نیست. فوقش روت رو تنگ بگیر تاریکم هست کسی نمی فهمه به ناچار به حرف مادر کردم. از خانباجی که قرار بود چند روز دیگر پیش راضیه بماند خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم. من و مادر و حمیده آخرین کسانی بودیم که خانه راضیه را ترک کردیم. آقاجان و حسنعلی در کوچه ایستاده بودند. با مادر و حمیده جلو رفتیم و از حسنعلی تشکر و خداحافظی کردیم. مادر و حمیده سوار ماشین آقاجان شدند و من هم باید سوار ماشین احمد می شدم. جلو رفتم و به احمد سلام کردم اما خیلی سرد جوابم را داد. از ذوق نگاهش و لبخندی که همیشه بر لب داشت خبری نبود. hچlam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭07‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت67 ز_سعدی سوار ماشین شدیم. در طول مسیر اخم کرده بود و حرفی نزد. انتظار داشتم با دیدن صورت آرایش کرده ام کلی تعریف و تمجید کند اما او هیچ توجهی به من نداشت. سر کوچه مان توقف کرد ولی ماشین را خاموش نکرد. پرسیدم: پارک نمی کنید؟ جوابی نداد. _مگه امشب نمی خواین بیایین خونه ما؟ باز هم جوابی نداد. علت ناراحتی اش را نمی فهمیدم. فکر می کردم با شوق قرار است به خانه ما بیاید و تا صبح مرا در محبت خود غرق کند اما او بسیار سرد و بی احساس با من رفتار کرد. حتی نگاهم نمی کرد. غصه ام شد. نزدیک بود گریه ام بگیرد. با صدایی لرزان پرسیدم: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ زیر چشمی نگاهم کرد و دوباره رویش را برگرداند.
قطره اشکم روی گونه ام غلطید. پرسیدم: از من ناراحتین؟ فقط سکوت کرده بود. با پشت دست اشکم را پاک کردم و منتظر جوابش ماندم. حرصم گرفته بود. چرا باید این قدر سرد باشد؟ مگر نمی گفت هر لحظه به یاد من و بی تاب من است؟ پس این چه رفتاری است؟ با گریه گفتم: تو رو خدا یه چیزی بگید! رویش را به من کرد. عصبانی نگاهم کرد و گفت: اصلا از شما انتظار نداشتم. با گریه پرسیدم: انتظار چی؟ ... انتظار چیو نداشتید؟ از گریه ام کمی دلش به رحم آمد. اخم هایش را باز کرد و آرام گفت: تو دختر پاک و نجیبی هستی همین نجابت و ایمانت منو جذب خودش کرد ... سکوت کرد. منتظر ادامه حرفش بودم. خدایا مگر من چه کرده بودم؟ نکند گناه یا غلطی از من سر زده بود؟ علت این همه عصبانیتش چه بود؟ حرفش را ادامه داد: اصلا دوست ندارم ناموسم با چهره بزک کرده و آرایش کرده تو کوچه خیابون جلوی چشم نامحرم ظاهر بشه. از حرفش جا خوردم و با تعجب پرسیدم: چی؟! شب بود، تاریک بود، از طرفی هم کسی در کوچه نبود، من هم که چادرم را تنگ و محکم گرفته بودم! /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پولدارا چون پول دارن میرن کلاس کنکور میرن مدارس غیر انتفاعی و دانشگاه‌های خوب و رشته‌های خوب قبول میشن!!!🙁 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸