💡 ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
راز این امیدواری و آرامشی
که در وجودت داری چیست؟!
گفت :
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...
🌤صبح شما بخیر
🌇صبح طلوع دوباره ای برای رویش هاست.
🌅امروزتون سرشار از انرژی
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای خوشبختی
راه درازی نروید ...
دنبال داشتن آدم خاصی ...
شغل خاصی ...
موقعیت و مدرک و قیافهی
خاصی نباشید ...!
خوشبختی یعنی که
از همین چیزهای مثلا معمولی و
دم دستی ، لذت ببرید ...!
از همین چیزهای سادهای که یادتان رفته
روزی ...
شبی ...
وقتی داشتنش آرزویتان بود ...!
خوشبختی را با همین چیزهای معمولی
به خانههایتان بیاورید .
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج 🌼
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
#صبحتبخیرمولایمن
خداچوصورتِاَبروےدلگشاےتوبست
گُشادِکارِمن،اندرڪرشمہهاےتوبست
زِڪارِمـاودلِغنچہ،صـدگِرهبگُشود
نسیمِگُل،چودلاندرپیِهواےتوبست
"حافظشیرازے"
🏝سلام صاحب ما،
مهدی جان
در زلال مهربان و بیدریغِ
نگاه معطر و نرگسیتان،
هفتهای دیگر طلوع کرد ...
و من به اذن شما
و با تکیه بر دعای کریمانهتان،
پرواز را دوباره آغاز میکنم ...
... و میدانم که
در اوج آسمان زندگی نیز،
امواج مهربارِ یادتان،
یاریام میکند
شکر خدا که
شما را دارم
و در پناه شما هستم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی .
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
#حسینجان...
صبح
هوس کرببلا کردم
و دل
از سر عادت هر روزه خود
گفت حسین"ع"
#صبحمبهنامشما✨
#از_دور_سلام_اربابم「✋🏻」
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
@karbala_onlin_۲۰۲۳_۰۲_۰۲_۰۱_۵۴_۳۳_۰۷۳.mp3
2.97M
حســیݩ گِرھ مونو وا کن
حســیݩ بہ ما یہنگاه کن..🌱°
کربلایۍسجاد#محمدی🎙
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
🌸مقام معظم رهبری مدظله العالی
🔅 وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرمودهاند:
ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم؛ وقتی دعا برای فرج آن بزرگوار میکنید، در واقع دارید زمینه را برای دعای آن بزرگوار به خودتان و برای خودتان فراهم میکنید؛ اینجوری است.
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
هدایت شده از اربعینمعلی عاشقانولایت🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️حضور شهید #قاسم_سلیمانی در نبردهای نزدیک حرم حضرت زینب سلام الله علیها ، دمشق.
امیر حسین حاجی نصیری ( اسماعیل حلب )
┅═══🍃✼🇮🇷✼🍃═══┅https://eitaa.com/joinchat/3733389420C5d6b41295d🌷🌷🌷🌷🌷🌴🌴🌴🇮🇷
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت80
ز سعدی
لباس زرد رنگم که یقه حلزونداشت و قدش تا زانو بود پوشیدم.
چوراب های ضخیم مشکی ام را پوشیدم و روسری ام را زیر گلویم گره زدم.
چادر و کیفم را برداشتم و کفش های مشکی پاشنه دارم را پوشیدم.
آقاجان برای احمد شربت برده بود و با هم گرم صحبت بودند.
به مطبخ رفتم و از مادر خداحافظی کردم.
به اتاق محمد حسن رفتم و روی ماهش را بوسیدم و از او هم خدا حافظی کردم.
چادرم را سرم کردم و با شرم و خجالت جلوی ایوان ایستادم
آقاجان از جا برخاست و گفت:
پاشو پسرم خانمت حاضر شده.
از حرف آقاجان با خجالت سر به زیر انداختم.
احمد با آقا جان دست داد و بعد از خداخافظی از خانه بیرون آمدیم و سوار ماشینش شدیم.
همین که نشستیم احمد دستم را گرفت فشرد و به رویم لبخند زد.
یاد دیشب افتادم که عصبانی بود و اصلا نگاهم نمی کرد.
آهسته گفتم:
کاش همیشه بهم لبخند بزنی و مهربون باشی.
احمد کمی به سمتم چرخید و پرسید:
چه طور مگه؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
دیشب که عصبانی بودین، مهربون نبودین خیلی بهم سخت گذشت. خیلی بد بود.
احمد پشت دستم را نوازش کرد و گفت:
شرمنده.
دیگه سعی می کنم هیچ وقت زود عصبانی نشم.
من سر تو خودخواه ترین آدم دنیام.
همه جوره تو رو برای خودم میخوام.
دلم نمیخواد جز خودم کس دیگه ای بدونه تو چقدر خوشگل و خواستنی هستی.
بد رفتاری دیشبم رو بذار پای خودخواهیم.
تو تمام و کمال فقط و فقط مال خودمی.
لبخند کوتاهی به او زدم و گفتم:
شما هم اشتباه دیشبم رو بذار پای بچگیم.
قول میدم دیگه به خاطر حرف کسی از چیزی که می دونم درسته کوتاه نیام.
خودمم دیشب دوست نداشتم اون جوری بیام بیرون
ولی همه گفتن تاریکه کی می بینه
احمد ماشین را روشن کرد و گفت:
دیگه گذشت. بهش فکر نکن.
بیا الان با هم خوش باشیم با یادآوری دیشب خودتو ناراحت نکن.
احمد به سمت خیابان اصلی راند.
پرسیدم:
مگه نمیخواستیم بریم خونه تون؟
_هنوز زوده چه خبره از الان بریم اون جا؟!
الان با هم یه حرم میریم
بعدش میریم یه بستنی مشتی می خوریم شب که شد میریم.
از الان بریم شما باید بری پیش مادر و زینب و زکیه و زهرا
منم باید برم پیش بابا و دامادا
بعد تا آخر شب باید برای دوباره دیدنت چشم بکشم.
از حرف احمد لبخند دندان نمایی زدم.
احمد گفت:
بلایی به حال دلم آوردی که بی طاقتم کردی
تا حالا این همه بی طاقتی توی خودم ندیده بودم.
کاش زودتر بریم سر خونه زندگی مون و همیشه با هم باشیم.
این که فقط یه جمعه با هم باشیم سخته.
در دل ان شاء الله گفتم.
من هم بودن با او را می خواستم.
او هم با محبت های زیادش مرا بی طاقت کرده بود و دلم در طلب او به تب و تاب افتاده بود.
پرسیدم:
اگه عروسی کنیم بعدش قراره کجا زندگی کنیم؟
خونه باباتون؟
هرچند احمد را می خواستم اما دلم نمی خواست در آن خانه اشرافی و به سبک آن خانه زندگی کنم.
چه می شد احمد قبول می کرد در خانه ما زندگی کنیم؟
محمد امین که همین روزها از خانه پدری به خانه خودشان می رفتند.
احمد سر تکان داد و گفت:
نه ان شاء الله.
آه کشید و گفت:
راستش من تو محله پایین یه خونه خریدم.
اگه بابا بذاره و قبول کنه میریم اونجا
فعلا که مخالفه.
با ناراحتی این حرف ها را زد.
_دعا کن راضی بشه بریم اونجا.
نه دلم میخواد روی حرفش حرف بیارم
نه دلم میخاد تو خونه بابا زندگی کنیم.
تو اون خونه واقعا حس خفگی دارم. انگار یکی گردنم رو گرفته داره فشار میده.
احمد سکوت کرد و به خیابان خیره شد.
کم کم حرم از دور نمایان شد.
دست به سینه گذاشتم و سلام دادم و زیر لب ذکر الله اکبر گفتم.
احمد ماشین را پارک کرد و هم قدم با هم به حرم رفتیم.
احمد در همان سکوت خود فرو رفته بود و من در کنارش برای تحقق یافتن همه آرزوهایش دعا می کردم.
دل من با او بودن را می خواست.
درست که سخت بود اما به امام رضا قول دادم اگر پدر احمد قبول نکرد به خاطر دل احمد من هیچ گله و شکایتی نکنم.
سختی بودن در آن خانه را به خاطر احمد تحمل کنم و جز با روی باز و خوش با احمد برخورد نکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت81
ز_سعدی
نماز را در حرم خواندیم و بعد از خوردن بستنی در یکی از مغازه های اطراف حرم به خانه پدری احمد رفتیم.
حاج علی و پسرها و دامادهایش در ایوان فرش شده نشسته بودند و نوه های شان دور حیاط می دویدند.
احمد هر دو خواهر زاده اش را بغل گرفت و بوسید و بعد از حال و احوال با بچه ها به ایوان رفتیم و با بقیه سلام و احوالپرسی کردیم.
حاج علی مرا بغل گرفت و بوسید و خوشامد گفت و بعد تعارف کرد داخل بروم.
به اتاق مادر احمد رفتم.
همه با لباس های شیک دور هم نشسته بودند و با دیدن من از جا برخاستند و برای حال و احوال و روبوسی جلو آمدند.
مادر احمد بعد از روبوسی و حال و احوال گفت:
چادرت رو در بیار دخترم راحت باش.
چادرم را در آوردم و تا زدم و گوشه ای نشستم.
در میان آن ها با این همه زرق و برق لباس ها و جواهرات شان غریبی ام میشد.
چه قول سختی به امام رضا داده بودم.
مطمئن بودم از پسش بر نمی آیم و امیدوار بودم احمد بتواند پدرش را راضی کند مستقل از آن ها زندگی کنیم.
گره روسری ام را کمی شل کردم و به صحبت های شان گوش دادم.
هر دقیقه برایم به قدر یک ساعت می گذشت.
مدام چشمم به ساعت بود.
من اهل این جمع نبودم.
انگار کلفتی در میان جمع شان نشسته بود.
از سر و وضع خودم ناراحت نبودم، به آن ها هم حسودی ام نمی شد
فقط سلیقه ام این نبود و این طور لباس پوشیدن را نمی پسندیدم.
ظاهرشان در بین خودشان با ظاهرشان در بیرون بسیار متفاوت بود.
در بیرون بسیار پوشیده و ساده و درون خانه بسیار تجملاتی و سر برهنه بودند.
ناراحت و ساکت نشسته بودم که سوگل آمد کنارم نشست و آهسته گفت:
چرا این قدر غریبانه نشستی؟
لبخندی زدم و سر به زیر انداختم.
پرسید:
غریبی ات میشه؟
چیزی نگفتم اما واقعا احساس غریبی و بیگانگی می کردم.
من هیچ تعلقی به این جمع نداشتم.
من اهل این نبودم که بنشینم و پیرزنی از من پذیرایی کند و جلویم خم و راست شود چه برسد که به او دستور هم بدهم.
سوگل آهسته گفت:
کم کم عادت می کنی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت82
ز سعدی
زهرا که کنار زکیه در آن طرف اتاق به پشتی تکیه داده با خنده پرسید:
شما جاری ها به هم چی میگین؟
غیبت ما رو می کنین؟
سوگل لبخندی زد و گفت:
جاری ام غریبیش میشد اومدم پیشش
مادر احمد گفت:
دخترم غریبی نکن تو دیگه جزئی از خانواده مایی
دختر مایی
زکیه گفت:
مادر جان حق داره
دفعه اول که آدم تنها میره تو خانواده شوهر سختشه
تا با اخلاقا آشنا بشه بتونه بجوشه طول می کشه
سوگل که کنارم نشسته بود آهسته گفت:
به ظاهر و لباساشون نگاه نکن
عادت کردن این جوری بپوشن
ولی اخلاقاشون خوبه خون گرمن.
از حرف سوگل جا خوردم.
انگار افکارم را می خواند.
لبخندی زدم و در جوابش چیزی نگفتم.
خواهران احمد کمی حرف زدند و شوخی کردند تا مثلا با هم بجوشیم و صمیمی شویم.
کمی بعد زیور خانم و مهتاب برای پهن کردن سفره شام به اتاق آمدند.
با دیدن آن ها به احترام بلند شدم و با آن ها سلام و احوالپرسی و روبوسی کردم و همین باعث شد زهرا و زکیه با تعجب به من نگاه کنند.
از کارم جا خورده بودند و توقع این رفتار مرا نداشتند.
خود مهتاب خانم و زیور خانم هم باورشان نمی شد من این رفتار را کرده باشم.
هر چند اسم شان کلفت بود اما از نظر من انسان هایی زحمت کش و شایسته احترام بودند.
از نظر من با من و خانواده احمد فرقی نداشتند که بخواهم در عمل رفتار متفاوتی با آن ها داشته باشم.
زیور خانم که از رفتار من خوشش آمده بود تا وقتی سفره پهن شد و از اتاق بیرون رفت مدام با لبخند نگاهم می کرد و قربان صدقه ام می رفت.
از این که آن ها باید جدا از ما غذا می خوردند ناراحت شدم.
امام رضا علیه السلام با بردگان و خدمتکاران خود بر سر یک سفره می نشستند اما در این جا باید محل غذا خوردن آن ها از ما جدا می بود.
از این ارباب رعیتی بودن بغضی در گلویم نشست و مانع غذا خوردنم شد.
بعد از شام همه کنار رفتند و سفره وسط اتاق ماند.
در خانه ما بی احترامی دانسته می شد که سفره پهن بماند و زود جمع نشود.
ظرف ها را جمع کردم ببرم که مادر احمد گفت:
بذار باشه دخترم نمیخواد زحمت بکشی الان زیور خانم و مهتاب میان ببرن.
ظرف ها را گذاشتم و نان و سبزی ها را جمع کردم و همه وسایل را کنار هم چیدم.
زیور خانم با دو سینی بزرگ به اتاق آمد و وقتی دید من همه چیز را جمع کرده ام کلی از من تشکر کرد.
وسایل را در سینی ها چید و یک سینی را روی سرش گذاشت و دیگری را در دست گرفت و به پهلویش تکیه داد.
هرچه اصرار کردم بگذارد کمکش کنم قبول نکرد و خودش سینی ها را برد.
در را پشت سرش بستم و تازه متوجه نگاه های چپ زهرا و زکیه شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت83
ز_سعدی
به روی شان لبخند زدم و سر جایم نشستم.
سوگل آهسته در گوشم گفت:
این جا بشین لازم نیست کاری بکنی
بر خلاف بقیه خونه ها این جا اگه کار بکنی زشته
این جا فقط باید بشینی بخوری و بری.
به حرف سوگل لبخند تلخی زدم و سر به زیر شدم.
بعد از صرف چای و میوه کم کم سوگل و زهرا و زکیه لباس پوشیدند و آماده رفتن شدند.
تا ایوان آن ها را بدرقه کردیم.
در ایوان همه با هم خوش و بش می کردند و می خندیدند.
احمد که احساس کرد من زیاد خوشحال نیستم و خنده هایم مصنوعی است آمد کنارم ایستاد. دستی به پشتم کشید و پرسید:
چیزی شده؟
نگاه کوتاهی به چشمان مهربان، منتظر و نگرانش کردم و سر به زیر شدم.
او را دوست داشتم اما واقعا این فضای زندگی شان، این سبک زندگی شان عذابم می داد.
من به امام رضا قول داده بودم اما از همین لحظه می دیدم نمی توانم بر سر قولم بمانم.
بعد از رفتن همه به پدر و مادر احمد شب به خیر گفتیم و به سمت اتاق احمد رفتیم
روی پله های ایوان باریک جلوی اتاق احمد نشستیم.
پدر و مادر احمد همراه زینب و حمید به اتاق شان رفتند و مهتاب خانم و آقا حیدرمشغول جمع کردن ایوان شدند.
به آن دو خیره شدم و آه کشیدم.
احمد دستش را دور کمرم حلقه کرد و پرسید:
چیزی شده عروسکم؟ ناراحتی؟
سرش را نزدیک صورتم آورد و پرسید:
کسی حرفی بهت زده؟ ناراحتت کردن؟
به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
نه همه خوب
و گرم و صمیمی بودن
من یکم غریبیم می شد.
احمد دستم را گرفت و از جا برخاست و گفت:
کم کم آشنا میشی هرچی بیشتر بیای بری این حس زودتر از بین میره
دستم را کشید و گفت:
پاشو بریم اتاق.
کلید در اتاق را از جیبش در آورد و در را باز کرد.
عجیب بود که همیشه در اتاقش را قفل
می کرد.
چراغ را روشن کرد و پرده را انداخت.فضای اتاقش گرم بود و از پنکه خبری نبود.
در اتاق و پنجره را باز گذاشت تا هوا بیاید.
چادرم را از سرم برداشت و مرتب تا زد و همراه کیفم گوشه اتاق گذاشت و گفت:
روسریت رو بردار راحت باش.
روسری ام را از سرم کشیدم که گیره موهایم هم باز شد و موهای پریشانم به دورم ریخت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت۸۴
ز_سعدی
احمد با عشق روی موهایم دست کشید و خیره ام شد. آرام گفت:
میگن حوری های بهشتی خیلی خوشگلن.
اما به نظر من هیچ حوری به پای تو نمی رسه.
هیچ حوری به پای قشنگی و جذابیت تو نمی رسه خوشگلم.
از حرف هایش قلبم به تپش افتاد و لبخند روی لبم کش آمد.
احمد روی موها و پشانی ام را آرام، عمیق و طولانی بوسید.
دست هایم را از هم باز کردم و برای اولین بار او را در آغوش کشیدم.
او و وجود مردانه اش منبع آرامش بود.
باعث حال خوبم بود.
احمد آرام در گوشم زمزمه کرد:
خیلی میخوامت رقیه.
اون قدر دوست دارم که از دوست داشتنت دست و دلم می لرزه
می ترسم نتونم بین عشق تو و ....
سکوت کرد.
چه می خواست بگوید؟
سرم را عقب آوردم و سوالی نگاهش کردم.
از من فاصله گرفت و دکمه های پیراهنش را باز کرد.
پیراهنش را در آورد. پرده را کنار زد و پشت پنجره ایستاد.
چند دقیقه ای پشت پنجره ایستاد و من کنجکاو و متعجب خیره اش مانده بودم.
چادر مشکی ام را روی سرم انداختم. کنارش ایستادم و پرسیدم:
به چی نگاه می کنی؟
احمد نیم نگاهی به من کرد و گفت:
هیچ چی ... به چیز خاصی نگاه نمی کنم
فقط ایستادم حال و هوام عوض بشه.
چرا غمگین به نظرم آمد؟
پرسیدم:
چیزی شده؟
دستش را دور کمرم حائل کرد و پرده را انداخت.
به رویم لبخند زد و گفت:
نه چیزی نشده نگران نباش.
_عادت ندارم بدون لبخند ببینم تون
وقتی لبخند ندارین دلم می گیره
با خجالت تمام این حرف ها را به زبان آوردم.
احمد گونه ام را نوازش کرد و به رویم لبخند زد.
چیزی نگفت ولی در عمق نگاهش انگار نگران بود.
لبخندش انگار تلخ تر و تلخ تر شد.
چادرم را از سرم در آورد و گفت:
کمتر برام دلبری کن.
می ترسم دین و ایمانم به باد بره
من که دلبری نکرده بودم. فقط منتظر جوابش ایستاده بودم. از ناراحتی اش ناراحت و نگران بودم.
حیف بود غمی به دلش چنگ بیندازد و من ندانم چیست و نتوانم آرامش کنم
مگر وظیفه من آرامش دادن به همسرم نبود؟ مگر خدا نفرموده بود «لتسکنوا الیها» تا در کنارش آرامش پیدا کنید؟
گفتم:
آدم که ازدواج می کنه نصف دین و ایمانش حفظ میشه
مسیر دین داری براش آسونتر میشه.
با کنار همسر بودن و علاقه به همسر دین و ایمان به باد نمیره.
به قول آقاجونم میگه ایمان مرد که کامل تر بشه علاقه اش به زن هم بیشتر میشه.
اگه منو دوست داری...
صورتم گر گرفت اما حرفم را قطع نکردم:
اگه علاقه ات بهم زیاده یعنی داره ایمانت بیشتر میشه و این نشونه خوبیه.
عشق به حلال خدا هم بخشی از عشق به خداست.
با هر کلمه ای که گفتم لبخند احمد عمیق و عمیق تر شد و همه صورتش شکفت.
مرا بغل گرفت و گفت:
الهی من قربونت برم این قدر قشنگ حرف می زنی و با حرفات منو آروم می کنی باهام حرف بزن آرومم بکن ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت85
ز_سعدی
با صدای الله اکبر گفتن احمد از خواب بیدار شدم.
اتاق تاریک بود و فقط نور کمی از حیاط به داخل اتاق می تابید.
عرق دور گردنم را با دست پاک کردم و موهایم را پشت گوشم فرستادم.
گیره ام را برداشتم و بعد از مرتب کردن موهایم با دست گیره ام را بستم.
باید از این به بعد شانه هم در کیفم می گذاشتم.
رویم نمی شد از احمد شانه بگیرم.
به بدنم کش و قوسی دادم و جوراب هایم را پوشیدم.
چادر رنگی ام را روی سرم انداختم که احمد مرا مخاطب قرار داد:
ببخش بیدارت کردم.
به سمتش چرخیدم و در تاریکی به رویش لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره باید بیدار می شدم.
چه بهتر که با شنیدن اسم خدا و الله اکبر بیدار شدم.
_باهات بیام؟
_نه دو قدمه خودم میرم
_نمی ترسی؟
_نه حیاط روشنه دست شما درد نکنه.
پشتم را به او کردم و چادر رنگی را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم.
باید از این به بعد بیژامه یا شلوار هم برای خودم می آوردم.
با این جوراب ها وضو گرفتن سخت بود و کلی وقتم را می گرفت.
به اتاق که برگشتم صدای اذان کربلایی از مسجد به گوش رسید.
احمد کتش را پوشید و گفت:
زود بر می گردم.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
التماس دعا
احمد رفت و پشت سرش در را بستم.
چادر را دور سرم پیچیدم و به نماز ایستادم.
بعد از نماز اتاق را مرتب کردم و به کتاب های احمد سرک کشیدم.
اسم خیلی از کتاب هایش سخت و عجیب و غریب بود و من نمی توانستم بخوانم.
چند کتاب هم به عربی داشت.
قرآن را برداشتم و چند صفحه ای خواندم.
تقه ای به در خورد و صدای احمد به گوشم رسید:
خانومم اجازه هست؟
قرآن را بوسیدم و سر جایش گذاشتم.
با لبخندی دندان نما به استقبال احمد رفتم.
در را باز کردم و گفتم:
بفرمایید. صاحب اجازه اید شما.
احمد با لبخند وارد اتاق شد و لپم را کشید و گفت:
شیرین خانم!
تو عسلی، نباتی، شکلاتی؟
این همه شیرینی از کجا تو خودت جمع کردی آخه؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
من معمولی ام شما زیادی عاشقی منو شیرین ...
تازه فهمیدم چه گفتم و از ادامه حرفم خجالت کشیدم.
احمد با صدا خندید و گفت:
هم شیرینی هم شیطونی.
دلبری کردن تو خونته
لپم را محکم کشید و گفت:
قربونت برم.
قرآن را از سر طاقچه برداشت و بوسید.
دست مرا گرفت و کنار خود روی زمین نشاند و گفت:
چند دقیقه دختر خوبی باش این جا بشین حواسم رو پرت نکن من قرآنم رو بخونم
با خنده گفتم:
من که کاری تون ندارم.
احمد انگشتانش را دور مچ دستم محکم پیچید و با خنده گفت:
همین که گفتم.
اگه دختر خوبی باشی جایزه داری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نهج_البلاغه
💠کسى که در برابر ثروتمندى به علّت ثروتش تواضع کند، دو سوم دین خود را از دست داده است
📘#حکمت_228⚘⚘⚘⚘⚘
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 سرلشکر سلامی: هرکس آمریکا از او حمایت کرد فروریخت و هرکس به انقلاب اسلامی تکیه کرد ماندگار شد
🔹ما چون با دشمن بزرگ رودررو بودیم پیشرفت کردیم. دشمن یک حسن دارد وقتی عمل میکند میدان های ناشناخته را شناخته میکند. اگر دشمن ما را تحریم نمیکرد بهسمت شکفتن استعدادهای درونی جامعه نمیرفتیم.
🔸ما فرمولهای شکست تحریم را شناسایی کردیم و تحریم را از کارآمدی انداختهایم و این فقط در میدان حل می شد؛ فقط در میدان.
✅امروز دشمن از کارکرد قدرت ما نگران است و باید هم نگران شود. حضور در جاهای دیگر را به ما نسبت میدهند و این ناشی از قدرت و تاثیر ماست.
🔹امروز آمریکا قابلیت انطباق خود را با منطقه از دست داده است. منطقه بهدلیل فشارهای سنگین از اولویت آمریکا خارج شده و دیگران به سمت ما و چین آمدهاند.
🔸یمن موفق شد جنگ نابرابر را در موقعیت برتر قرار دهد و آمریکاییها از منطقه دورتر شدند. به فرانسه نگاه کنید؛ تصویری که آرزو داشت در خیابانهای ما رخ دهد آنجا رخ داده است. به رژیم صهیونیستی نگاه کنید؛ دولت غیرمستقر سیاسی ناتوان دارد و کرانۀ باختری تسلیح شده و روزانه حدود ۳۰ عملیات مسلحانه میبیند.
💢 هر کس آمریکا از او حمایت کرد فروریخت و هرکس به انقلاب اسلامی تکیه کرد ماندگار شده است.
🇮🇷🇮🇷🌼🌼🇮🇷🇮🇷
👆امسال تعداد متقاضیان ورود به حوزههای علمیه نسبت به سال قبل حدود ۲۰ درصد افزایش یافته!
ممنونیم از برعندازای محترم . عمامهپرانیتون خیلی تأثیرگذار بود.😉😂
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🎥 اینجا ایران است ! وضعیت فاجعه بار و حضور آزادانه ولنگاران در کاروان سرای عباسی رشت !
🔻 نمونه یک استحاله فرهنگی که توسط ضرغامی در زیر مجموعه اش در حال انجام است..
این فقط بخشی از تبلیغات این مجتمع گردشگری است که بیپروا به ریش مسوولان نظارتی، قضایی و فرهنگی میخندد
رشت - جاده تهران - دو کیلومتر بعد از امام زاده هاشم علیه السلام
بارها گفتیم یک ثانیه ماندن ضرغامی در دولت خیانت به خون شهدا است
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سرلشکر سلامی: تصویری که فرانسه و رژیم غاصب آرزو داشتند در خیابان های ما اتفاق بیفتند در کشورهای خودشان اتفاق افتاده/ منطقه از اولویت سیاست خارجی آمریکا خارج شده است
♦️فرمانده کل سپاه پاسداران در آیین افتتاحیه بیست و هشتمین دوره طرح ولایت:آمریکایی ها کم کم از منطقه دورتر شده اتند
♦️زمین، فضا و دریا و هر راه غلبه ای بر روی دشمن بسته است
♦️امروز دشمن از کارکرد قدرت ما نگران است ولی دشمن تغییر آرایش داده
♦️امروز آمریکا قابلیت انطباق خود با تحولات منطقه را از دست داده
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پیام_مخاطبان
🎥در چند روز اخیر جنگ رسانه ها معاند با گرای پادوهای داخلی علیه سردار مومن وانقلابی مظلوم ومقتدر سردار #عبدالله_لشکری که در چند سال به مقابله با مافیای فساد وقاچاق در استان هرمزگان برخواسته آغاز گردیده است تابا فضای رسانه ای فعالیت انقلابی وبدون اغماض با مافیای قاچاق وفساد این سردار خستگی ناپذیر که مردم متدین وانقلابی هرمزگان او را حاج قاسم هرمزگان می نامند تحث تاثیر جو رسانه ای قرار دهند.
لطفا از سردار عزیز در کانالتون برای خنثی سازی فتنه بدخواهان از ایشان حمایت کنید
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔷فیش حج جعل کرده آدم وارد کرده با هویت جعلی جای طلبه جا زده، هر هفته درفشانی میکنه و .....
🔹دیگه چاپ کردن عکسش رو قاب موبایلو کجای دلمون بزاریم محبوبیت که دیگه جعلی نمیشه!
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
36.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 اعتراض بانوان به وضعیت فاجعه بار حجاب در مترو و کوتاهی مسئولان در برخورد با ناهنجاران و ولنگاران.
وقتی برخی از مسئولین، نامرد و بی غیرت و اشباه الرجال اند، زنان مجبورند به میدان آیند
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥در حالیکه ما خونه نشستیم و به واسطه سیاهنمایی رسانهها خیال میکنیم کفر و ظلم تمام دنیا رو فرا گرفته، یه عده تو قلب آفریقا دارن به ولایت امیرالمومنین(ع) اقرار میکنند!
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸