فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ دو دقیقه و سی ثانیه صحبت های مهران غفوریان درباره رفاقتش با امام حسین
خیلی فکر کردم چه تیتری بزنم
هرچه فکر کردم دیدم
هر تیتری بزنم کل ویدئو حیف میشود
خودتان ببینید...
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
◾️رضا صادقی یک دانه استوری برای امام حسین فرستاده؛
بعد مجبور شده تهِ استوری را با جمله ی "ممنون که بی احترامی نمی کنید" مُهر و موم کند، بلکه کمی از حجم حملات کم شود...
پیش فرض تمام سلبریتی ها و چهره های معروف ایران این است که اگر از وطن و مقدسات دفاع کنند فحش میخورند.
همین باعث شده برخی از مسیر برگردند، برخی سکوت کنند و برخی با ترس حرف بزنند...
این حس به جوی بر میگردد که سایبری ها بر مجازی حاکم کرده اند...
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ فقط ثانیه 20
وقتی فهمید قضیه چیه پول رو پرت کرد ، نشست زمین گریه کرد...
بهش میگه یک میلیون دینار میدم از امام حسین دست بکش
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما بچه های جنگ هستید ،
بچه های جنگ پای انقلاب بمانید ❤️
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ برای لحظاتی ارتباطش با زمین قطع میشود
در کما که بوده ، کمی از چیزهایی که اینجا رخ میداده را در حال بیهوشی میدیده ، کمی هم چیزهایی که برای ما نا مفهوم است
میگوید : برایم همیشه سوال بود چرا مسئله ی اشک بر امام حسین (ع) این قدر مهم است؟
مگر این اشک چه کمکی میتواند به جهان بکند؟
این را آنجا دیدم.
و علتش را دریافتم...
ببینید حتما
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
. بسمه تعالی
سلام
خدا قوت
🌺🌺دانستنی های دنیای طب سنتی و خواص گیاهان🌺🌺
باید بدونی 🍁
✍کـه گوشت گاو به گفته بوعلی سینا عامل 16 بیماری مهلک می باشد که اولین آن سرطان و دومین آن مالیخولیا (اسکیزوفرنی) و سومی آن بواسیر می باشد
📝#نسخه_های_شفابخش
📚 )💠🍏 🍒🍃
ریحانھ:
🌞 #ضد_آفتاب_طبیعی
♻️️ جهت پیشگیری از آفتاب سوختگی، #ژل_آلوئه_ورا یکی از بهترینهاست در حدی که قابل قیاس با کرمهای ضد آفتاب نیست.
چراکه کرمهای ضد آفتاب منافذ پوست را بسته و اجازه #تنفس به پوست نمیدهند، در نتیجه بتدریج منافذ پوست #بزرگ میشود.
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
🔴 جایگزین #نوشابه
♻ #شربت_آبليمو طبیعی جايگزين خوبی برای نوشابه و دلستر است.
🔹 با از بين بردن #سموم_کبد به بهبود عملكرد آن كمك بسزایی مىكند و مقاومت بدن را زياد و از عفونت و تب جلوگيرى مىكند در حالیکه نوشابه دقیقا بالعکس عمل میکند.
🔹 بهترین زمان مصرف: نیم ساعت #قبل از غذا
(البته گاهاً در پذیرایی از مهمان میتوان در سفره از آن استفاده کرد).
❗️مزاجهای #سرد از نوشیدن آن #پرهیز کنند،
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
👶🏻بهترین راه کاهش سریع #تب_کودکان
نوشاندن یک لیوان بزرگ #آب_گلابی است
🍐گلابی اثر خنک کننده دارد که برای کاهش تب عالیست،
بعلاوه یبوست را نیز از بین میبرد و منبع #کلسیم است
❤️꧂ღ♥
🔴علائم و نشانههای #کاهش_قند_خون
🔶رنگ پریدگی
🔶تاری دید
🔶گرسنگی
🔶لرزیدن
🔶گیجی
🔶خستگی مفرط
🔶تغییر خلق
🔶تعریق
🔶سردرد
♥ღ꧁꧂ღ♥
✍خواص تخم کدوی خام
☑️محافظت و درمان #پروستات
🍃مصرف تخم کدوی خام، مشکلات ناشی از بزرگ شدن پروستات را کاهش میدهد.
کدو مقدار زیادی ویتامین E و A دارد و به همین دلیل ضدسرطان به خصوص سرطان های پروستات و مثانه محسوب می شود.
❤️꧂ღ♥
📌توصیه عمومی به بانوان عزیز🧕
☺روزانه مصرف کنید
🌱3 عدد خرما.
🌱 14 عدد بادام
🌱 استشمام عطر محمدی در هنگام خواب
🌱 ترک گوشت مرده. غیبت نکنید
🌱همیشه با وضو باشید.
🌱7 عددزیتون صبحگاهی.
🌱7 عدد انجیر شبانگاهی.
🌱یک لیوان رازیانه با عسل.
🔴توجه:اگر بخواهید همه سال انجیر بخورید، شبی یک انجیر بخورید کافیست.
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
سادات:
خواص درمانی برگ زیتون
فواید اصلی برگهای زیتون ناشی از وجود ماده تلخی تحت عنوان اولئوروپین در آن است. این ماده خاصیت ضدسرطانی دارد. مشتقات اولئوروپین در زیتون به نام تیروزل و هیدروکسیتیزول هم با جلوگیری از اکسید شدن کلسترول، موجب کاهش کلسترول و تریگلیسیرید در بدن میشوند.
اولئوروپین و پتاسیم موجود در برگهای زیتون رگها را باز کرده و به جلوگیری از لختگی خون در عروق کمک میکنند.
ترکیبات فنولی موجود در برگهای زیتون، با افزایش میزان ترشح انسولین از پانکراس، باعث کاهش قند خون در بیماران دیابتی و رسیدن آن به سطح عادی میشود.
خواص درمانی گزنه
بهبود عملکرد غده تیروئید: ترکیبات استروئیدی که در گزنه موجودند، سبب کاهش پروتئینهای انتقالدهنده هورمونهای تیروئیدی در سرم خون میشوند.
بهبود عملکرد کلیه: گزنه از طریق کاهش تنش اکسیداتیو و ایجاد اثرات ضد التهابی و گشادکنندگی رگی در بهبود اثر سمی جنتامایسین بر کلیه مؤثر است.
تنظیم قند خون: اثر این گیاه بر فعالیت سلولهای بتای پانکراس، افزایش حساسیت به انسولین یا فعالیت شبه انسولینی این گیاه، باعث اثر بسیار قوی آن بر تنظیم قند خون میگردد.
از رشد بیرویه و ایجاد تومور در پروستات جلوگیری میکند
📝#نسخه_های_شفابخش
📚💠🍏 🍒🍃
✅اگر استرس دارید👇
برگ زردآلو بخورید
👌این خوشمزه ضداسترس،حاوی مقادیر زیادی منیزیم است.
منیزیم یکی از عناصرقوی ضداسترس است که ماهیچه ها رابطور طبیعی ریلکس میکند وآرام بخش است
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
شیر، بهترین نوشیدنی برای آبرسانی به بدن 🥛
▫️نتایج یک تحقیق از طریق تجزیه و تحلیل ادرار در آمریکا نشان داد که شیر آبرسانی بیشتری نسبت به آب دارد.
▫️یک متخصص تغذیه بالینی معتقد است که الکترولیتهای شیر برای تامین مجدد آب بدن پس از تعریق کلیدیاند.
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
❗️بهترین مکمل ها برای زیبایی پوست
🔮امگا 3
▫️حفظ انعطاف پذیری پوست
▫️هیدراته نگه داشتن پوست
▫️جلوگیری از پیری زودرس
▫️مقابله با جوش و التهابات پوستی
🐟غذاهای دریایی، آجیل ها، دانه های روغنی، سبزیجات و روغن های طبیعی حاوی امگا۳ است.
👩🌾
چگونه گرمازدگی را کنترل کنیم؟
🔹کاهش سطح مایعات در بدن، عامل اصلی عارضهای موسوم به دهیدراتاسیون و متعاقب آن بروز گرمازدگی در فصول گرم سال است.
🔹صرفا نوشیدن آب نمیتواند جایگزین فوری و مناسبی برای مواد از دست رفته بدن باشد و بهتر است مقداری نمک یا آبلیمو به آب نوشیدنی اضافه شود.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت107
ز_سعدی
با بسم الله و صلوات پا به درون خانه گذاشتم و همراه احمد و مهمان ها به مهمان خانه رفتم.
با شربت و شیرینی از مهمان ها پذیرایی شد و مهمان ها مشغول تماشای خانه و جهیزیه ام شدند و کم کم همه رفتند.
مرا به اتاق کنار مهمان خانه که به عنوان حجله عروسی آن را آماده کرده و آراسته بودند بردند.
مادر آخرین سفارش ها را در گوشم کرد و مرا بوسید و همراه مادراحمد خدا حافظی کردند و رفتند.
سوگل که گوشه اتاق ایستاده بود آرام جلو آمد.
تبریک گفت و برای مان آرزوی خوش بختی کرد.
صدایش غمگین بود.
سر به زیر احمد را مخاطب قرار داد و گفت:
داداش احمد
احمد سر به زیر جواب داد:
بله زن داداش.
_تا حالا شنیده بودید من شما رو داداش صدا بزنم؟
احمد با کمی تامل جواب داد:
نه زن داداش
صدایش لرزید:
این دفعه داداش صداتون زدم چون دلم می خواد در حقم یه برادری کنید.
مگر می شد با لرزش صدای او نگران نشد.
احمد با نگرانی پرسید:
چی شده زن داداش؟
اتفاقی افتاده؟
اشک سوگل چکید.
روی گونه اش دست کشید و گفت:
چیزی نشده
فقط اومدم ازتون یه خواهش کنم و بخوام در حقم یه برادری کنید و اگه میشه کسی نفهمه
بین خودمون بمونه.
احمد به صورت بدون ریشش دست کشید و گفت:
می مونه زن داداش. ... بگید چی شده؟
سوگل آه کشید و گفت:
داداش احمد ببخشید این حرف رو می زنم
شاید بگید این حرفم پر روئیه، بی حیاییه
ولی...
ناخواسته هق زد.
می گویم ناخواسته چون مشخص بود به شدت دارد خودش را کنترل می کند.
احمد کلافه به موهایش دست کشید و گفت:
زن داداش آروم باشید بگید چی شده؟
سوگل چشم هایش را فشرد و صورتش را پاک کرد و با صدایی که به شدت می لرزید گفت:
داداش احمد من هفت ساله عروس خانواده شمام
تو این هفت سال از گل نازکتر نشنیدم ازتون
ولی می دونم مادر و پدرتون نوه میخوان و در انتظار نوه پسری ان.
به خدا من همه جور دوا درمونی کردم نشده.
دکتر آخری که رفتم گفت مشکلی ندارم فقط فعلا انگار صلاح خدا نیست.
من خودخواه نیستم ولی به خاطر این که بچه دار نشدم حرف و حدیث پشتم زیاده
_ان شاء الله درست میشه زن داداش
خدا بزرگه غصه شو نخورید به حرف مردمم توجه نکنید
_میخوام توجه نکنم ولی سخته
برای همین امشب زدم به در پر رویی گفتم بیام از شما یه خواهشی بکنم.
رنگ احمد قرمز شده بود.
سوگل سر به زیر و با خجالت گفت:
منم جای خواهرتون
برای دل این خواهرتون که کمتر زخم زبون بشنوه
اگه امکان داره فقط چند ماه ...
احمد که انگار حرف او را خواند نگذاشت جمله اش را کامل کند و گفت:
چشم زن داداش.
خیالتون راحت.
دیگه غصه شو نخورید و فکرش رو نکنید.
سوگل در میان اشک هایش لبخند زد و گفت:
ممنون داداش.
الهی از خدا هر چی میخوای بهت بده
الهی خوشبخت بشین و دلتون همیشه شاد باشه.
می دونم قول تون قوله.
ببخشید وقت تونو گرفتم و مزاحم شدم.
سوگل مرا بوسید و خدا حافظی کرد و رفت.
احمد هم برای بدرقه او از اتاق بیرون رفت.
برگشتن احمد به اتاق طول کشید.
روی رختخوابی که وسط اتاق پهن شده بود نشستم.
دور تا دور رختخواب گلبرگ های گل رز ریخته بودند و روی طاقچه شمعدانی های شاه عباسی گذاشته بودند.
کمد و جالباسی روبروی در بود و کنسول را هم کنار در اتاق گذاشته بودند.
اتاق پنجره نداشت و نورش از طریق در فلزی که بالایش شیشه ای بود تامین می شد.
صدای بسته شدن در حیاط باعث شد قلبم دیوانه وار شروع به تپیدن کند و دوباره ترس و وحشت به جانم بیفتد.
هر لحظه منتظر بودم در اتاق باز شود و احمد وحشیانه به سراغم بیاید.
از شدت ترس دلم میخواست با صدا گریه کنم.
کاش الان مادر کنارم بود.
دلم برای آقاجانم تنگ شد.
کاش مرا عروس نمی کرد و می گذاشت هم چنان دردانه خانه اش بمانم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت 108
ز_سعدی
دقایقی تنها بودم که بالاخره در اتاق باز شد و احمد با سینی چای و شیرینی همراه لبخند شیرینی که بر لب داشت و از نظر من در آن لحظه ترسناک می آمد وارد اتاق شد.
با خنده حالم را پرسید.
سر به زیر انداختم و جوابی ندادم.
احمد کنارم نشست و پرسید:
عروسکم چشه؟
نارحتی؟
از من خجالت می کشی؟
جوابی ندادم و برای رفع اضطرابم دست هایم را در هم گره زدم.
احمد بعد از مکث کوتاهی پرسید:
نکنه دلتنگی؟
می دانستم منتظر جواب خیره ام شده است اما سر بالا نیاوردم و جواب ندادم.
احمد از کنارم برخاست و به سمت جالباسی رفت.
کتش را آویزان کرد.
در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد با شیطنت پرسید:
حالا چی کار کنیم؟
با این که هوا گرم بود اما عرق سردی بدنم را پوشانده بود.
دست هایم یخ زده بود و قلبم به شدت می تپید.
نور کم اتاق هم انگار بیشتر مرا دچار اضطراب می کرد.
احمد پیراهن و شلوارش را در آورد و با زیر پوش و بیژامه روبرویم نشست.
دست های یخ زده ام را در دست گرفت و پرسید:
چرا یخ کردی تو این گرما؟
دست هایم را میان دست های گرمش قفل کرد و سر انگشتانم را بوسید.
به صورتم خیره شد و گفت:
دلم خیلی برات تنگ شده بود.
دو هفته ای میشه درست و حسابی ندیدمت.
روی موهایم دست کشید و با عشق به صورتم چشم دوخت و بعد از دقیقه ای که فقط در سکوت خیره ام بود گفت:
تو یکی از زیباترین آفریده های خدایی
خیلی دوست دارم و خیلی خوشحالم که از این به بعد روزها و شبهام در کنار تو و نفس به نفس تو سپری میشه.
در حالی که هنوز دست هایم میان دست هایش قفل بود ادامه داد:
امیدوارم ازم ناراحت نشی و منو ببخشی.
هر چند خودت خیلی قشنگی ولی با این حال
امشب تو خیلی خوشگل شدی و توی این لباس مثل فرشته مثل یه پرنسس خودنمایی می کنی.
از حرفش ناخودآگاه لب هایم به لبخند کش آمد.
احمد ادامه داد:
من از نگاه به تو سیر نمیشم، سرمست میشم.
دلم میخواد هر چه زودتر وجودم با وجودت یکی بشه ولی ...
عزیزم منو ببخش
امشب نمیشه ...
از حرفش جا خوردم.
به صورتم دست کشید و ادامه داد:
راستش هم با حرفای زن داداش به هم ریختم
هم جدای از اون امشب برای زفاف مناسب نیست.
با حرفش انگار گرما دوباره به دستانم برکشت.
انگار دوباره جان گرفتم.
ترسم از بین رفت.
احمد که منتظر بود من کلامی بگویم گفت:
ولی اگه تو بخوای این اتفاق امشب بیفته من حرفی ندارم.
زبانم را که در دهانم قفل شده بود به سختی چرخاندم و گفتم:
نه اصراری ندارم.
احمد جلو آمد.
پیشانی ام را بوسید و گفت:
پس بیا کمکت کنم لباست رو در بیاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت109
ز سعدی
پیشانی ام را بوسید و گفت:
پس بیا کمکت کنم لباست رو در بیاری راحت باشی.
گفتم:
نه دست شما درد نکنه
ففط یکم زیپش رو برام پایین بکشید بقیه اش رو خودم تو حمام در میارم.
احمد از جا برخاست و گفت:
باشه. پس بذار برم برات تو زیر زمین چراغ روشن کنم حمام هم روشن کنم میام.
احمد از اتاق رفت و من نفسم را بیرون فرستادم و زیر لب خدا را شکر کردم.
از داخل کمد لباس و حوله برداشتم و تا آمدن احمد تلاش کردم تاجم را بردارم و موهایم را باز کنم.
احمد به اتاق آمد و کمکم کرد کامل موهایم را باز کنم.
کمی زیپ لباسم را پایین کشید و من خوشحال و دامن کشان به حمام رفتم.
در حیاط دو فانوس روشن گذاشته بود و در زیر زمین و داخل حمام هم چند فانوس چیده بود.
در زیر زمین کمی ترسیدم اما با خواندن آیه الکرسی و گفتن مداوم بسم الله الرحمن الرحیم سعی کردم خودم را آرام کنم و نترسم.
به سختی لباسم را در آوردم و حمام کردم.
سر و صورتم را شستم، غسل نیمه شعبان کردم و نفس راحتی کشیدم.
لباس پوشیدم و چارقدم را دور سرم پیچیدم
فانوس ها و آبگرمکن را خاموش کردم و از حمام بیرون رفتم.
به اتاق که رفتم احمد مشغول تلاوت قرآن بود.
به او سلام کردم و پرسیدم:
چرا نخوابیدین؟
جواب سلامم را داد و گفت:
خوابم نمیاد.
البته احیاء امشب هم میگن خیلی ثواب داره.
احمد قرآنش را بست و بوسید
از جا برخاست و گفت:
بیا خسته ای بخواب من میرم اتاق اون ور شما اذیت نشی.
چارقدم را باز کردم و گفتم:
نه اذیت نمیشم همین جا بمونید.
زیادم خسته نیستم.
احمد سر جایش نشست و من هم مفاتیح را از روی طاقچه و کنار شمعدانی ها برداشتم و با فاصله کنارش نشستم.
کمی دعا خواندم که کم کم پلک هایم سنگین شد و خوابم برد.
با صدای احمد برای نماز صبح بیدار شدم.
از اذان زمان زیادی گذشته بود و هوا نیمه تاریک بود.
تا من وضو گرفتم و نماز خواندم احمد برایم در اتاق چای آورد و سفره صبحانه را پهن کرد.
کنار سفره نشستم اما دیدم خودش برای خوردن نیامد.
کمی منتظر ماندم و بعد پرسیدم:
صبحانه نمی خوری؟
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
نه عزیزم شما بخور من نمی خورم.
_من تنها صبحانه بخورم؟
_الهی قربونت بشم من نیت روزه کردم.
حالت نشستنم را عوض کردم و گفتم:
خوب روزه مستحبی رو اگه کسی بهتون تعارف کنه باید بخورید ثوابش رو بردید. بیایید با هم صبحانه بخوریم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
قربون خانمم برم این قدر قشنگ احکام بلده ولی نه
روزه ام واجبه.
شاید دیگه نتونم قبل ماه رمضان روزه بگیرم می ترسم بعد بمونه گردنم
_آخه این جوری که نمیشه.
من تنها بخورم شما نخوری.
_عروسکم من قبل اذان کامل سحری خوردم.
اگرم اذیت میشی من برم بیرون راحت صبحانه بخوری.
_کاش منم بیدار می کردین با هم سحری می خوردیم منم نیت روزه می کردم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
شما امروز کلی کار داری جشن پاتختی داری روزه نباشی بهتره
کمتر اذیت میشی
احمد از جا برخاست. شلوار و پیراهنش را پوشید و گفت:
من میرم گلای ماشین رو بکنم شمام راحت صبحانه ات رو بخور.
احمد از اتاق رفت و من هم بالاجبار تنهایی مشغول خوردن صبحانه شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت110
ز_سعدی
چند لقمه ای خوردم و سفره را جمع کردم.
به مطبخ رفتم و همین چند تکه ظرف را شستم.
به کمد مطبخ سرک کشیدم تا بدانم خوراکی ها و وسایل کجاست.
به زیر زمین و انباری هم سر زدم.
انباری را احمد موکت کرده بود و گفته بود قرار است وسایلش را از خانه پدری به این جا بیاورد.
خانه تمیز بود و کاری نداشتم انجام دهم.
کمی سپند دود کردم و به اتاق برگشتم.
احمد هم آمد. تمام دیشب را بیدار بود و از چشم های سرخش می شد فهمید چقدر خسته است.
لباس هایش را در آورد و با زیرپوش و بیژامه در رختخواب دراز کشید.
من هم که بیکار بودم کنارش دراز کشیدم و کم کم خوابم برد.
نزدیک اذان ظهر از خواب بیدار شدیم.
احمد خودش رختخواب را جمع کرد، لباس پوشید و برای نماز به مسجد رفت.
من هم کتری را آب کردم و روی اجاق گذاشتم و با صدای اذان به اتاق رفتم و نماز خواندم.
احمد که آمد خواستم برایش چای ببرم که یادم آمد روزه است.
حرصم گرفت.
به او گفتم:
کاش امروز رو روزه نمی گرفتین.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
نمی شد عزیزم، روزه واجب بود.
_خوب تا ماه رمضان که چند روز دیگه مونده
میذاشتین فردا پس فردا می گرفتید.
همین امروز چرا روزه قرضی تون رو گرفتین.
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
روزه قرضی نبود.
روزه نذره.
چند ماه پیش یه مشکلی برام پیش اومد به امام زمان متوسل شدم نذر کردم اگه حل بشه نیمه شعبان روزه بگیرم.
من که اون موقع نمی دونستم نیمه شعبان میشه فردای جشن عروسی مون
لپم را کشید و گفت:
نمی دونستم امروز حوری در بغلم و مجبورم ازش محروم بمونم.
از خجالت داغ شدم و سر به زیر انداختم.
احمد سرخوش به من خندید که صدای در حیاط به گوش مان رسید.
مادر بود برای مان نهار آورده بود.
رسم بود که مادر عروس تا سه شبانه روز برای تازه عروس و تازه داماد غذا بیاورد.
به استقبال مادر رفتم و بعد از احوالپرسی محکم هم را در آغوش کشیدیم.
مادر را به مهمانخانه تعارف و راهنمایی کردم.
مادر زنبیل غذا را به دستم داد و گفت:
بیا دخترم نهارتون
احمد زنبیل را از دستم گرفت، از مادر تشکر کرد و گفت:
شما برو بشین پیش مادر من اینا رو می برم مطبخ.
با مادر وارد مهمانخانه شدیم و نشستیم.
مادر چادرش را دور شانه اش مرتب کرد و پرسید:
خوبی دخترم؟
لبخند خجولی زدم و گفتم:
خوبم شکر خدا
_از دیشب دلم همه اش شورِت رو می زد.
همه چی خوبه؟
دیشب اذیت نشدی؟
دوباره از خجالت داغ شدم. سر به زیر انداختم و آهسته و با من من گفتم:
دیشب اتفاقی نیفتاد.
مادر با تعجب آهسته پرسید:
چی؟ ...چرا؟
در حالی که از خجالت داشتم آب می شدم گفتم:
احمد آقا گفتن شب نیمه شعبان برای زفاف مناسب نیست. برای همین ...
مادر نفسش را آسوده بیرون داد و گفت:
خوب الهی شکر یه لحظه ترسیدم.
احمد یا الله گویان با سینی چای وارد مهمانخانه شد.
من و مادر تعجب کردیم.
تا به حال مردی را ندیده بودیم برای مهمانش چای بریزد و از او پذیرایی کند.
احمد سینی چای را گذاشت و گفت:
بفرمایید من برم میوه بیارم.
در جایم نیم خیز شدم و گفتم:
شما بشینید خودم میارم.
احمد دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
نه شما پیش مادر بشین من میارم الان میام
احمد خواست به سمت در برود که مادر گفت:
احمد آقا پسرم زحمت نکشید من میخوام زود برم.
_مگه نهار پیش مون نمی مونید؟
_نه پسرم. حاجی و پسرا امروز خونه ان باید زود برم.
بعد از ظهر با مهمونا برای پاتختی میاییم.
احمد سر تکان داد و گفت:
باشه در هر حال خونه خودتونه قدم تون رو چشمام جا داره.
برای مراسم عصر چیزی لازم نیست بگیرم؟
مادر تشکر کرد و گفت:
نه پسرم دستت درد نکنه همه چی هست.
احمد کنارم نشست. مادر کمی با من و احمد صحبت کرد و بعد از خوردن چایش از جا برخاست تا برود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت111
ز_سعدی
برای بدرقه مادر تا دم در قدیمی حیاط رفتم. وقتی برگشتم احمد روی پله جلوی در آشپزخانه نشسته بود.
از جا برخاست و گفت:
بیا تا غذا گرمه نهارت رو بخور
با فاصله کمی روبرویش ایستادم و گفتم:
من تنهایی غذا بخورم شما نگام کنی؟
_نه من نگاهت نمی کنم میرم تو اتاق میشینم تا راحت باشی
احمد به سمت اتاق رفت و من هم بر سر قابلمه های کوچک غذا رفتم. چند قاشق غذا خوردم و باقی را برای شام و افطار احمد کنار گذاشتم.
بعد از ظهر مادر و خواهرانم زودتر آمدند تا کارهای پذیرایی مجلس را انجام بدهند. حمیده کمکم کرد لباس بپوشم و کمی صورتم را آراست و موهایم را مرتب کرد.
بزرگان فامیل و تعدادی از دوستان و آشنایان آمدند و بعد از صرف عصرانه و دادن هدایا کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند.
خانباجی و مادر و خواهرانم هم نزدیک اذان بعد از تمیز و مرتب کردن خانه رفتند.
لباسم را عوض نکردم، آرایشم را هم پاک نکردم.
به مطبخ رفتم و غذا را گذاشتم گرم بشود و برای احمد چای تازه دم کردم.
می دانستم بعد از نماز به خانه می آید.
با صدای اذان قامت بستم و نماز خواندم. برای احمد در مهمانخانه سفره پهن کردم و در حیاط به انتظارش نشستم.
با صدای چرخش کلید از جا برخاستم و به استقبال احمد رفتم.
لبخند زیبایش زیر نور کم فانوس های حیاط برایم آرامش بخش، دلگرم کننده و لذت بخش بود.
به او سلام کردم و خوشامد گفتم.
احمد هم جوابم را با محبت تمام داد.
گفتم:
برات تو مهمانخانه سفره چیدم
_دست شما درد نکنه خانم قشنگم.
دستش را دور شانه ام انداخت و همراه هم به مهمانخانه رفتیم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
حال عجیبی داشتم.
از خودم بدم می آمد.
دوش حمام را که باز کردم صدای هق هق گریه ام در حمام پیچید.
ریحانه قبلا گفته بود شاید بعد از این اتفاق از خودم بدم بیاید
از خودم بدم نمی آمد از خودم منزجر شده بودم.
ریحانه می گفت کم کم با این قضیه کنار می آیم.
مادر می گفت باید برای شیرینی و گرم بودن زندگی ام در این قضیه مطیع محض باشم و برای مردَم رو ترش نکنم و رفتار زننده ای از خود بروز ندهم.
بخشی از زندگی زناشویی این بود و باید آن را می پذیرفتم هر چند که به نظرم
بسیار سخت بود.
زیر دوش نشستم و زانوهایم را بغل کردم.
هر چند این کار را دوست نداشتم اما این نیازی بود که خدا در وجود انسان گذاشته بود. خدا که نیاز به بدی و زشتی در انسان قرار نمی داد؟
این نیاز و این غریزه دارای حکمتی بود و این که با محبت و علاقه بین زن و شوهر انجام شود باعث انس و قوام زندگی می شد.
مگر نه این که جهاد زن خوب شوهرداری کردن است؟
پس باید با این حس و حال بدی که الان داشتم مبارزه می کردم.
نباید می گذاشتم این حس نفرت و انزجار باعث شود سرد برخورد کنم و احمد از من برنجد.
احمد همیشه خوب و مهربان بود.
خیلی ملاحظه ام را می کرد.
باید به خاطر دل او با احساسات منفی و بد خود می جنگیدم.
باید مایه آرامش و حال خوب او می شدم.
من همسر او بودم و وظیفه داشتم برای رضایت او و حال خوبش تلاش کنم.
از جا برخاستم و صورتم را لیف کشیدم و بعد از غسل از حمام بیرون آمدم.
با حوله خودم را خشک کردم و مشغول لباس پوشیدن شدم که صدای احمد را از پشت در شنیدم:
رقیه جان؟ خوبی؟
آهسته گفتم:
آره خوبم.
_نگرانت شدم. خیلی حموم کردنت طول کشید.
چارقدم را روی سرم انداختم و در حمام را باز کردم.
احمد با لیوانی شربت پشت در ایستاده بود.
با دیدنم لب هایش به لبخند کش آمد و لیوان را به سمتم گرفت.
او از دیدنم ذوق کرد و من خجالت کشیدم.
سر به زیر
لیوان را گرفتم، تشکر کردم و روی سنگ تخته گاهی حمام نشستم.
احمد کنارم نشست و دستش را دور شانه ام حلقه کرد.
از شدت خجالت و شاید انزجار ناخودآگاه تمام بدنم لرزید.
احمد پرسید:
خوبی گلم؟
7
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت107
ز_سعدی
با بسم الله و صلوات پا به درون خانه گذاشتم و همراه احمد و مهمان ها به مهمان خانه رفتم.
با شربت و شیرینی از مهمان ها پذیرایی شد و مهمان ها مشغول تماشای خانه و جهیزیه ام شدند و کم کم همه رفتند.
مرا به اتاق کنار مهمان خانه که به عنوان حجله عروسی آن را آماده کرده و آراسته بودند بردند.
مادر آخرین سفارش ها را در گوشم کرد و مرا بوسید و همراه مادراحمد خدا حافظی کردند و رفتند.
سوگل که گوشه اتاق ایستاده بود آرام جلو آمد.
تبریک گفت و برای مان آرزوی خوش بختی کرد.
صدایش غمگین بود.
سر به زیر احمد را مخاطب قرار داد و گفت:
داداش احمد
احمد سر به زیر جواب داد:
بله زن داداش.
_تا حالا شنیده بودید من شما رو داداش صدا بزنم؟
احمد با کمی تامل جواب داد:
نه زن داداش
صدایش لرزید:
این دفعه داداش صداتون زدم چون دلم می خواد در حقم یه برادری کنید.
مگر می شد با لرزش صدای او نگران نشد.
احمد با نگرانی پرسید:
چی شده زن داداش؟
اتفاقی افتاده؟
اشک سوگل چکید.
روی گونه اش دست کشید و گفت:
چیزی نشده
فقط اومدم ازتون یه خواهش کنم و بخوام در حقم یه برادری کنید و اگه میشه کسی نفهمه
بین خودمون بمونه.
احمد به صورت بدون ریشش دست کشید و گفت:
می مونه زن داداش. ... بگید چی شده؟
سوگل آه کشید و گفت:
داداش احمد ببخشید این حرف رو می زنم
شاید بگید این حرفم پر روئیه، بی حیاییه
ولی...
ناخواسته هق زد.
می گویم ناخواسته چون مشخص بود به شدت دارد خودش را کنترل می کند.
احمد کلافه به موهایش دست کشید و گفت:
زن داداش آروم باشید بگید چی شده؟
سوگل چشم هایش را فشرد و صورتش را پاک کرد و با صدایی که به شدت می لرزید گفت:
داداش احمد من هفت ساله عروس خانواده شمام
تو این هفت سال از گل نازکتر نشنیدم ازتون
ولی می دونم مادر و پدرتون نوه میخوان و در انتظار نوه پسری ان.
به خدا من همه جور دوا درمونی کردم نشده.
دکتر آخری که رفتم گفت مشکلی ندارم فقط فعلا انگار صلاح خدا نیست.
من خودخواه نیستم ولی به خاطر این که بچه دار نشدم حرف و حدیث پشتم زیاده
_ان شاء الله درست میشه زن داداش
خدا بزرگه غصه شو نخورید به حرف مردمم توجه نکنید
_میخوام توجه نکنم ولی سخته
برای همین امشب زدم به در پر رویی گفتم بیام از شما یه خواهشی بکنم.
رنگ احمد قرمز شده بود.
سوگل سر به زیر و با خجالت گفت:
منم جای خواهرتون
برای دل این خواهرتون که کمتر زخم زبون بشنوه
اگه امکان داره فقط چند ماه ...
احمد که انگار حرف او را خواند نگذاشت جمله اش را کامل کند و گفت:
چشم زن داداش.
خیالتون راحت.
دیگه غصه شو نخورید و فکرش رو نکنید.
سوگل در میان اشک هایش لبخند زد و گفت:
ممنون داداش.
الهی از خدا هر چی میخوای بهت بده
الهی خوشبخت بشین و دلتون همیشه شاد باشه.
می دونم قول تون قوله.
ببخشید وقت تونو گرفتم و مزاحم شدم.
سوگل مرا بوسید و خدا حافظی کرد و رفت.
احمد هم برای بدرقه او از اتاق بیرون رفت.
برگشتن احمد به اتاق طول کشید.
روی رختخوابی که وسط اتاق پهن شده بود نشستم.
دور تا دور رختخواب گلبرگ های گل رز ریخته بودند و روی طاقچه شمعدانی های شاه عباسی گذاشته بودند.
کمد و جالباسی روبروی در بود و کنسول را هم کنار در اتاق گذاشته بودند.
اتاق پنجره نداشت و نورش از طریق در فلزی که بالایش شیشه ای بود تامین می شد.
صدای بسته شدن در حیاط باعث شد قلبم دیوانه وار شروع به تپیدن کند و دوباره ترس و وحشت به جانم بیفتد.
هر لحظه منتظر بودم در اتاق باز شود و احمد وحشیانه به سراغم بیاید.
از شدت ترس دلم میخواست با صدا گریه کنم.
کاش الان مادر کنارم بود.
دلم برای آقاجانم تنگ شد.
کاش مرا عروس نمی کرد و می گذاشت هم چنان دردانه خانه اش بمانم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت 108
ز_سعدی
دقایقی تنها بودم که بالاخره در اتاق باز شد و احمد با سینی چای و شیرینی همراه لبخند شیرینی که بر لب داشت و از نظر من در آن لحظه ترسناک می آمد وارد اتاق شد.
با خنده حالم را پرسید.
سر به زیر انداختم و جوابی ندادم.
احمد کنارم نشست و پرسید:
عروسکم چشه؟
نارحتی؟
از من خجالت می کشی؟
جوابی ندادم و برای رفع اضطرابم دست هایم را در هم گره زدم.
احمد بعد از مکث کوتاهی پرسید:
نکنه دلتنگی؟
می دانستم منتظر جواب خیره ام شده است اما سر بالا نیاوردم و جواب ندادم.
احمد از کنارم برخاست و به سمت جالباسی رفت.
کتش را آویزان کرد.
در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد با شیطنت پرسید:
حالا چی کار کنیم؟
با این که هوا گرم بود اما عرق سردی بدنم را پوشانده بود.
دست هایم یخ زده بود و قلبم به شدت می تپید.
نور کم اتاق هم انگار بیشتر مرا دچار اضطراب می کرد.
احمد پیراهن و شلوارش را در آورد و با زیر پوش و بیژامه روبرویم نشست.
دست های یخ زده ام را در دست گرفت و پرسید:
چرا یخ کردی تو این گرما؟
دست هایم را میان دست های گرمش قفل کرد و سر انگشتانم را بوسید.
به صورتم خیره شد و گفت:
دلم خیلی برات تنگ شده بود.
دو هفته ای میشه درست و حسابی ندیدمت.
روی موهایم دست کشید و با عشق به صورتم چشم دوخت و بعد از دقیقه ای که فقط در سکوت خیره ام بود گفت:
تو یکی از زیباترین آفریده های خدایی
خیلی دوست دارم و خیلی خوشحالم که از این به بعد روزها و شبهام در کنار تو و نفس به نفس تو سپری میشه.
در حالی که هنوز دست هایم میان دست هایش قفل بود ادامه داد:
امیدوارم ازم ناراحت نشی و منو ببخشی.
هر چند خودت خیلی قشنگی ولی با این حال
امشب تو خیلی خوشگل شدی و توی این لباس مثل فرشته مثل یه پرنسس خودنمایی می کنی.
از حرفش ناخودآگاه لب هایم به لبخند کش آمد.
احمد ادامه داد:
من از نگاه به تو سیر نمیشم، سرمست میشم.
دلم میخواد هر چه زودتر وجودم با وجودت یکی بشه ولی ...
عزیزم منو ببخش
امشب نمیشه ...
از حرفش جا خوردم.
به صورتم دست کشید و ادامه داد:
راستش هم با حرفای زن داداش به هم ریختم
هم جدای از اون امشب برای زفاف مناسب نیست.
با حرفش انگار گرما دوباره به دستانم برکشت.
انگار دوباره جان گرفتم.
ترسم از بین رفت.
احمد که منتظر بود من کلامی بگویم گفت:
ولی اگه تو بخوای این اتفاق امشب بیفته من حرفی ندارم.
زبانم را که در دهانم قفل شده بود به سختی چرخاندم و گفتم:
نه اصراری ندارم.
احمد جلو آمد.
پیشانی ام را بوسید و گفت:
پس بیا کمکت کنم لباست رو در بیاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت109
ز سعدی
پیشانی ام را بوسید و گفت:
پس بیا کمکت کنم لباست رو در بیاری راحت باشی.
گفتم:
نه دست شما درد نکنه
ففط یکم زیپش رو برام پایین بکشید بقیه اش رو خودم تو حمام در میارم.
احمد از جا برخاست و گفت:
باشه. پس بذار برم برات تو زیر زمین چراغ روشن کنم حمام هم روشن کنم میام.
احمد از اتاق رفت و من نفسم را بیرون فرستادم و زیر لب خدا را شکر کردم.
از داخل کمد لباس و حوله برداشتم و تا آمدن احمد تلاش کردم تاجم را بردارم و موهایم را باز کنم.
احمد به اتاق آمد و کمکم کرد کامل موهایم را باز کنم.
کمی زیپ لباسم را پایین کشید و من خوشحال و دامن کشان به حمام رفتم.
در حیاط دو فانوس روشن گذاشته بود و در زیر زمین و داخل حمام هم چند فانوس چیده بود.
در زیر زمین کمی ترسیدم اما با خواندن آیه الکرسی و گفتن مداوم بسم الله الرحمن الرحیم سعی کردم خودم را آرام کنم و نترسم.
به سختی لباسم را در آوردم و حمام کردم.
سر و صورتم را شستم، غسل نیمه شعبان کردم و نفس راحتی کشیدم.
لباس پوشیدم و چارقدم را دور سرم پیچیدم
فانوس ها و آبگرمکن را خاموش کردم و از حمام بیرون رفتم.
به اتاق که رفتم احمد مشغول تلاوت قرآن بود.
به او سلام کردم و پرسیدم:
چرا نخوابیدین؟
جواب سلامم را داد و گفت:
خوابم نمیاد.
البته احیاء امشب هم میگن خیلی ثواب داره.
احمد قرآنش را بست و بوسید
از جا برخاست و گفت:
بیا خسته ای بخواب من میرم اتاق اون ور شما اذیت نشی.
چارقدم را باز کردم و گفتم:
نه اذیت نمیشم همین جا بمونید.
زیادم خسته نیستم.
احمد سر جایش نشست و من هم مفاتیح را از روی طاقچه و کنار شمعدانی ها برداشتم و با فاصله کنارش نشستم.
کمی دعا خواندم که کم کم پلک هایم سنگین شد و خوابم برد.
با صدای احمد برای نماز صبح بیدار شدم.
از اذان زمان زیادی گذشته بود و هوا نیمه تاریک بود.
تا من وضو گرفتم و نماز خواندم احمد برایم در اتاق چای آورد و سفره صبحانه را پهن کرد.
کنار سفره نشستم اما دیدم خودش برای خوردن نیامد.
کمی منتظر ماندم و بعد پرسیدم:
صبحانه نمی خوری؟
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
نه عزیزم شما بخور من نمی خورم.
_من تنها صبحانه بخورم؟
_الهی قربونت بشم من نیت روزه کردم.
حالت نشستنم را عوض کردم و گفتم:
خوب روزه مستحبی رو اگه کسی بهتون تعارف کنه باید بخورید ثوابش رو بردید. بیایید با هم صبحانه بخوریم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
قربون خانمم برم این قدر قشنگ احکام بلده ولی نه
روزه ام واجبه.
شاید دیگه نتونم قبل ماه رمضان روزه بگیرم می ترسم بعد بمونه گردنم
_آخه این جوری که نمیشه.
من تنها بخورم شما نخوری.
_عروسکم من قبل اذان کامل سحری خوردم.
اگرم اذیت میشی من برم بیرون راحت صبحانه بخوری.
_کاش منم بیدار می کردین با هم سحری می خوردیم منم نیت روزه می کردم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
شما امروز کلی کار داری جشن پاتختی داری روزه نباشی بهتره
کمتر اذیت میشی
احمد از جا برخاست. شلوار و پیراهنش را پوشید و گفت:
من میرم گلای ماشین رو بکنم شمام راحت صبحانه ات رو بخور.
احمد از اتاق رفت و من هم بالاجبار تنهایی مشغول خوردن صبحانه شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت110
ز_سعدی
چند لقمه ای خوردم و سفره را جمع کردم.
به مطبخ رفتم و همین چند تکه ظرف را شستم.
به کمد مطبخ سرک کشیدم تا بدانم خوراکی ها و وسایل کجاست.
به زیر زمین و انباری هم سر زدم.
انباری را احمد موکت کرده بود و گفته بود قرار است وسایلش را از خانه پدری به این جا بیاورد.
خانه تمیز بود و کاری نداشتم انجام دهم.
کمی سپند دود کردم و به اتاق برگشتم.
احمد هم آمد. تمام دیشب را بیدار بود و از چشم های سرخش می شد فهمید چقدر خسته است.
لباس هایش را در آورد و با زیرپوش و بیژامه در رختخواب دراز کشید.
من هم که بیکار بودم کنارش دراز کشیدم و کم کم خوابم برد.
نزدیک اذان ظهر از خواب بیدار شدیم.
احمد خودش رختخواب را جمع کرد، لباس پوشید و برای نماز به مسجد رفت.
من هم کتری را آب کردم و روی اجاق گذاشتم و با صدای اذان به اتاق رفتم و نماز خواندم.
احمد که آمد خواستم برایش چای ببرم که یادم آمد روزه است.
حرصم گرفت.
به او گفتم:
کاش امروز رو روزه نمی گرفتین.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
نمی شد عزیزم، روزه واجب بود.
_خوب تا ماه رمضان که چند روز دیگه مونده
میذاشتین فردا پس فردا می گرفتید.
همین امروز چرا روزه قرضی تون رو گرفتین.
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
روزه قرضی نبود.
روزه نذره.
چند ماه پیش یه مشکلی برام پیش اومد به امام زمان متوسل شدم نذر کردم اگه حل بشه نیمه شعبان روزه بگیرم.
من که اون موقع نمی دونستم نیمه شعبان میشه فردای جشن عروسی مون
لپم را کشید و گفت:
نمی دونستم امروز حوری در بغلم و مجبورم ازش محروم بمونم.
از خجالت داغ شدم و سر به زیر انداختم.
احمد سرخوش به من خندید که صدای در حیاط به گوش مان رسید.
مادر بود برای مان نهار آورده بود.
رسم بود که مادر عروس تا سه شبانه روز برای تازه عروس و تازه داماد غذا بیاورد.
به استقبال مادر رفتم و بعد از احوالپرسی محکم هم را در آغوش کشیدیم.
مادر را به مهمانخانه تعارف و راهنمایی کردم.
مادر زنبیل غذا را به دستم داد و گفت:
بیا دخترم نهارتون
احمد زنبیل را از دستم گرفت، از مادر تشکر کرد و گفت:
شما برو بشین پیش مادر من اینا رو می برم مطبخ.
با مادر وارد مهمانخانه شدیم و نشستیم.
مادر چادرش را دور شانه اش مرتب کرد و پرسید:
خوبی دخترم؟
لبخند خجولی زدم و گفتم:
خوبم شکر خدا
_از دیشب دلم همه اش شورِت رو می زد.
همه چی خوبه؟
دیشب اذیت نشدی؟
دوباره از خجالت داغ شدم. سر به زیر انداختم و آهسته و با من من گفتم:
دیشب اتفاقی نیفتاد.
مادر با تعجب آهسته پرسید:
چی؟ ...چرا؟
در حالی که از خجالت داشتم آب می شدم گفتم:
احمد آقا گفتن شب نیمه شعبان برای زفاف مناسب نیست. برای همین ...
مادر نفسش را آسوده بیرون داد و گفت:
خوب الهی شکر یه لحظه ترسیدم.
احمد یا الله گویان با سینی چای وارد مهمانخانه شد.
من و مادر تعجب کردیم.
تا به حال مردی را ندیده بودیم برای مهمانش چای بریزد و از او پذیرایی کند.
احمد سینی چای را گذاشت و گفت:
بفرمایید من برم میوه بیارم.
در جایم نیم خیز شدم و گفتم:
شما بشینید خودم میارم.
احمد دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
نه شما پیش مادر بشین من میارم الان میام
احمد خواست به سمت در برود که مادر گفت:
احمد آقا پسرم زحمت نکشید من میخوام زود برم.
_مگه نهار پیش مون نمی مونید؟
_نه پسرم. حاجی و پسرا امروز خونه ان باید زود برم.
بعد از ظهر با مهمونا برای پاتختی میاییم.
احمد سر تکان داد و گفت:
باشه در هر حال خونه خودتونه قدم تون رو چشمام جا داره.
برای مراسم عصر چیزی لازم نیست بگیرم؟
مادر تشکر کرد و گفت:
نه پسرم دستت درد نکنه همه چی هست.
احمد کنارم نشست. مادر کمی با من و احمد صحبت کرد و بعد از خوردن چایش از جا برخاست تا برود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت111
ز_سعدی
برای بدرقه مادر تا دم در قدیمی حیاط رفتم. وقتی برگشتم احمد روی پله جلوی در آشپزخانه نشسته بود.
از جا برخاست و گفت:
بیا تا غذا گرمه نهارت رو بخور
با فاصله کمی روبرویش ایستادم و گفتم:
من تنهایی غذا بخورم شما نگام کنی؟
_نه من نگاهت نمی کنم میرم تو اتاق میشینم تا راحت باشی
احمد به سمت اتاق رفت و من هم بر سر قابلمه های کوچک غذا رفتم. چند قاشق غذا خوردم و باقی را برای شام و افطار احمد کنار گذاشتم.
بعد از ظهر مادر و خواهرانم زودتر آمدند تا کارهای پذیرایی مجلس را انجام بدهند. حمیده کمکم کرد لباس بپوشم و کمی صورتم را آراست و موهایم را مرتب کرد.
بزرگان فامیل و تعدادی از دوستان و آشنایان آمدند و بعد از صرف عصرانه و دادن هدایا کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند.
خانباجی و مادر و خواهرانم هم نزدیک اذان بعد از تمیز و مرتب کردن خانه رفتند.
لباسم را عوض نکردم، آرایشم را هم پاک نکردم.
به مطبخ رفتم و غذا را گذاشتم گرم بشود و برای احمد چای تازه دم کردم.
می دانستم بعد از نماز به خانه می آید.
با صدای اذان قامت بستم و نماز خواندم. برای احمد در مهمانخانه سفره پهن کردم و در حیاط به انتظارش نشستم.
با صدای چرخش کلید از جا برخاستم و به استقبال احمد رفتم.
لبخند زیبایش زیر نور کم فانوس های حیاط برایم آرامش بخش، دلگرم کننده و لذت بخش بود.
به او سلام کردم و خوشامد گفتم.
احمد هم جوابم را با محبت تمام داد.
گفتم:
برات تو مهمانخانه سفره چیدم
_دست شما درد نکنه خانم قشنگم.
دستش را دور شانه ام انداخت و همراه هم به مهمانخانه رفتیم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
حال عجیبی داشتم.
از خودم بدم می آمد.
دوش حمام را که باز کردم صدای هق هق گریه ام در حمام پیچید.
ریحانه قبلا گفته بود شاید بعد از این اتفاق از خودم بدم بیاید
از خودم بدم نمی آمد از خودم منزجر شده بودم.
ریحانه می گفت کم کم با این قضیه کنار می آیم.
مادر می گفت باید برای شیرینی و گرم بودن زندگی ام در این قضیه مطیع محض باشم و برای مردَم رو ترش نکنم و رفتار زننده ای از خود بروز ندهم.
بخشی از زندگی زناشویی این بود و باید آن را می پذیرفتم هر چند که به نظرم
بسیار سخت بود.
زیر دوش نشستم و زانوهایم را بغل کردم.
هر چند این کار را دوست نداشتم اما این نیازی بود که خدا در وجود انسان گذاشته بود. خدا که نیاز به بدی و زشتی در انسان قرار نمی داد؟
این نیاز و این غریزه دارای حکمتی بود و این که با محبت و علاقه بین زن و شوهر انجام شود باعث انس و قوام زندگی می شد.
مگر نه این که جهاد زن خوب شوهرداری کردن است؟
پس باید با این حس و حال بدی که الان داشتم مبارزه می کردم.
نباید می گذاشتم این حس نفرت و انزجار باعث شود سرد برخورد کنم و احمد از من برنجد.
احمد همیشه خوب و مهربان بود.
خیلی ملاحظه ام را می کرد.
باید به خاطر دل او با احساسات منفی و بد خود می جنگیدم.
باید مایه آرامش و حال خوب او می شدم.
من همسر او بودم و وظیفه داشتم برای رضایت او و حال خوبش تلاش کنم.
از جا برخاستم و صورتم را لیف کشیدم و بعد از غسل از حمام بیرون آمدم.
با حوله خودم را خشک کردم و مشغول لباس پوشیدن شدم که صدای احمد را از پشت در شنیدم:
رقیه جان؟ خوبی؟
آهسته گفتم:
آره خوبم.
_نگرانت شدم. خیلی حموم کردنت طول کشید.
چارقدم را روی سرم انداختم و در حمام را باز کردم.
احمد با لیوانی شربت پشت در ایستاده بود.
با دیدنم لب هایش به لبخند کش آمد و لیوان را به سمتم گرفت.
او از دیدنم ذوق کرد و من خجالت کشیدم.
سر به زیر
لیوان را گرفتم، تشکر کردم و روی سنگ تخته گاهی حمام نشستم.
احمد کنارم نشست و دستش را دور شانه ام حلقه کرد.
از شدت خجالت و شاید انزجار ناخودآگاه تمام بدنم لرزید.
احمد پرسید:
خوبی گلم؟
7
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️سفارت سوئد در بغداد به آتش کشیده شد
🔹بامداد امروز در ادامه خشم عمومی علیه دولت سوئد بخاطر صدور مجوز آتش زدن کتب آسمانی، حامیان جنبش صدر سفارت سوئد در بغداد را به آتش کشیدند.
🔹در مقابل نیز وزارت امور خارجه سوئد با انتشار بیانیهای گفت «مقامات عراقی مسئولیت حفاظت از نمایندگیهای دیپلماتیک و کارکنان آنها را بر عهده دارند.»
http://eitaa.com/ashaganvalayat
.
41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍 موساد افسران اطلاعاتی مرتبط با میز ایرانش را چگونه حذف کرد؟
#جاسوسی
#موساد
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺پیج برنامه فوتبال۳۶۰ متعلق به فردوسی پور ، در اقدامی خائنانه پرچم ایران رو بدون کلمه مبارک الله منتشر کرده!
🔹منتظر برخورد قاطعانه دستگاه های امنیتی با این ملیجک هستیم
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🎥جناب آقای ابوذر روحی به کجا چنین شتابان؟!
تکرار حرف های مذهبی های صورتی از زبان ابوذر روحی!
🔹 خواننده سلام فرمانده کارش به کجا رسیده که در سرود جدیدش با دخترانی که همه بی چادر بودند شعر میخواند و حالا هم تکرار حرف های #مذهبی_های_صورتی را از زبانش میشنویم!!
🔹ابوذرخان، جذب خیلی خوب است ولی نه به هر قیمتی وبا هر استدلال سخیف و مضحکی.
🔹 ای کاش کلام رهبرمعظم انقلاب را در این زمینه میخواندید و میفهمیدید وبه جای تفسیر نادرست و برداشت ناصحیح تامل بیشتری می نمودید.
احیانا نظر شما در خصوص این تصویر چیست؟؟ ( توضیح تصویر؛ مریم رجوی و اعضای تروریستی منافقین در حال عزاداری برای امام حسین)
با نگاه شما این جماعت هم عزادار امام حسین (ع) هستند و با نگاه جذب حداکثری باید با آنها برخورد شود و حتما هم باید به خود ببالیم بابت حضور این جماعت در مراسم عزاداری؟؟
اگر فردا چهارتا زن کاملا برهنه با در دست داشتن مشروب و.... وارد مجلس امام حسبن شدند خادمین با نگاه جذب حداکثری نباید با آنها برخوردی حتی ارشادی کنند؟؟
با توجه به توطئه دشمنان و برنامه ریزی برای حضور هدفمند برعندازان با پوشش های زننده در مراسمات مذهبی نظرشما با عنایت به نظریه ی جذب حداکثریتان چیست؟؟
برادر کاش قدری بیشتر تامل می کردید تا حرف دشمنان از زبان شما جاری نشود.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
برای امام حسین شلوغ کنید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن روضه دلمردگیه
میگن گریه افسردگیه
بانوای: #مهدی_رسولی
به درخواست اعضا تصویری این مداحی هم ارسال شد.https://eitaa.com/joinchat/3733389420C5d6b41295d🏴🏴🏴🏴🏴🏴🖤🏴🏴🏴
⁉️شراب اسلامی یا همان روبیکا
آقای اژه ای ، آقای پلیس فتا
آقای وزیر ارشاد
علنا کانال دنس و رقص در روبیکا دایر کردن اینستاگرام سگش شرف داره به روبیکا...
حداقل اینستا گرام فیلتر است و باید با زحمت و فیلتر شکن استفاده شود !!!نه روبیکا که در دسترس و سهل الوصول...
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بیانات زیبا و ارزشمند مفسر بزرگ قرآن حضرت آیتالله جوادیآملی در رابطه با امربهمعروفونهیازمنکر بی حجابان
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این زبان دراز هم به این سرعت رفت تو گونی البته مجبور شد از راه غلطی که رفته بود برگرده😉😂😂✌️💪
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸