🔊مردان نفرین شده که خداوند در روز قیامت باآنان حرف نمی زند و بهشت برانها حرام است.👇👇👇
🔥مردی که با همسر خود بد اخلاقی می کند
🔥مردی که همسر خود را کتک می زند
💠پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به این مضمون فرمود: مردی که همسر خود را کتک می زند. خدای متعال آبروی او را در روز قیامت خواهد ریخت و او را در برابر چشم خلایق رسوا خواهد ساخت.
💠پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: هر مردی که یک سیلی به صورت همسر خود بزند، خدای متعال به فرشته ای که مأمور دوزخ است دستور می دهد که آن مرد را در جهنّم قرار داده و به صورت او هفتاد سیلی بزند.
🔥مردی که شاهد وقوع انحراف و معصیت در منزل خود می گردد و به آن راضی بوده و در مقابل آن از خود غیرت نشان نداده و آن وضع فاسد را اصلاح نسازد.
🔥مردی که موی همسر خود را در هنگام نزاع و درگیری می کشد
💠پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به این مضمون فرمود: مردی که موی زنی را می کشد، دستهای او در روز قیامت با میخهائی از آتش کوبیده می شود.
🔥مردی که ــ با داشتن امکانات ــ در امر معیشت همسر و خانواده ی خود بُخل می ورزد
📚الکافی ج 5 ص 537)
مستدرک الوسائل ج 14 ص 250).
10.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 اثر دعا و نفرین والدین درزندگی انسان
🎤 حجتالاسلام عالی
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت210
ز_سعدی
محمد علی کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
کاش من بودم اون زمان گردن این مردک قلدر رو میشکستم
خانباجی گفت:
رضا شاه به رضا قلدر معروف بود.
تو بی رحمی و خشونت رو دست نداشت مادر
تو اگر بودی هم مثل بقیه مردم زورت بهش نمی رسید.
یک آیه الله مدرس زورش به این رضاشاه می چربید که اونم کشتنش
محمد علی با حرص گفت:
مردک فقط زورش به ملت بیچاره ایران می رسید
وگرنه در مقابل خارجی ها و اجنبی مثل موش بود.
هر چی اونا می گفتن می گفت چشم
این همه قوه نظامی داشت ارتش داشت سه روزم ارتشش جلوی ارتش اجنبی دووم نیاورد و ایران افتاد دست شوروی و انگلیس
این همه به حساب خودش پول خرج ارتش ایران و تجهیزش می کرد بعد آژان ها تو اسلحه هاشون گلوله نداشتن مجبور بودن خالی ببندن
ایرانم که انگار ارث پدرش بود به هر کی می خواست حاتم بخشی می کرد
مردک با کمک اجنبی روی کار اومد فقط هم به فکر منافع اجنبی بود جای منافع مردم
اجنبی هم خوب حقش رو گذاشت کف دستش هم از پادشاهی بر کنارش کردن هم از کشور انداختنش بیرون
آقاجان گفت:
بابا جان اینا رضا شاه و محمد رضا شاه پدر و پسر عین همن
هر دو با کمک اجنبی اومدن روی کار فقط هم در خدمت اجنبی ان
اگه رضاخان آرارات رو داد ترکیه محمد رضا هم بحرین رو شوهر داد
از هیرمند و اروند هم نگم
مردم کشور ما امکانات ندارن تو حاشیه شهر تو حلبی آبادن بیشتر جاهای کشور آب لوله کشی و تمیز نیست، بیماری بیداد می کنه جای این که به کشور برسه بودجه کشور رو صرف آبادانی کشور کنه صرف بهداشت کنه میره به این کشور اروپایی وام میده میره به اون کشور اروپایی که چه می دونم خیابوناش چه کار شدن پول میده تعمیرات کنن
الان کشور خود ما نه فاضلاب داره نه راه و جاده درست
تمام کوچه ها و خیابونا بوی گند فاضلاب میده بعد آقا به فکر فاضلاب فلان کشور خارجیه
همین روستاهای مرزی خودمون هر چند وقت یک بار اشرار حمله می کنن مردم بدبخت رو می کشن اموال شون رو می دزدن به زن و بچه مردم دست درازی می کنن بعد شاه جای تقویت مرزا و دفاع از مردم خودمون جنگنده هاش رو میفرسته ویتنام که به امریکایی ها کمک کنن مردم بدبخت اون جا رو بمبارون کنن و بکشن.
مثل باباش تو کوچه خیابون چادر از سر زن و بچه نمی کشه ولی اجازه نمیده یک دختر یک زن با حجاب پا تو مدرسه و دبیرستان و دانشگاه و اداره بذاره
مردم ما مسلمونن این بی دین میخواد تیشه بزنه به ریشه اسلام
اونم از سینما و تلوزیونش که آدم دلش میخواد بمیره ولی ناموس ایرانی رو با این سر و شکل نبینه.
محمد علی گفت:
حاج آقا موسویان می گفت تو دنیا فیلم فارسی ایران معروفه
ازش پرسیدم چرا گفت بس که صحنه های ناجور داره که بقیه کشورا حتی نامسلمون و کافراش هم هنوز این طور فیلم نساختن.
مادر آه کشید و گفت:
خدا خودش شر این خاندان رو از سر این مردم و این کشور کم کنه
کاش امام زمان بیاد اینا نابود بشن
آقاجان گفت:
ان شاء الله ولی فقط نباید دست رو دست بذاریم بگیم خدا درست کنه یا امام زمان بیاد درست کنه
باید ما هم تلاش کنیم شرایط رو مهیا کنیم با ظلم بجنگیم
محمد امین گفت:
ما که آقاجان داریم تلاش مون رو می کنیم حاضریم جون مون و همه چی مونم فدا کنیم شر ظالم و دشمن دین رو کم کنیم ان شاء الله خدا خودش کمک مون کنه
در هر صورت فردا این شاه گور به گوری با زنش و خدم و حشمش دارن میان حرم
این بهترین موقعیت برای اینه که رقیه رو بفرستیم بره پیش احمد
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت211
ز_سعدی
خانباجی گفت:
چه طور میگی فردا بهترین موقعیته
اگه شاه بیاد حرم که همه جا پر از نیروی امنیتی و ساواکیه
محمد امین دوباره چهار زانو نشست و گفت:
همه جا پر از آژان و ساواک هست ولی توجه همه به تامین امنیت شاه و همراهاشه
ما هم نباید خطر کنیم رفتار مشکوکی بکنیم توجه کسی بهمون جلب بشه
فردا صبح رقیه مثل بقیه روزها خیلی عادی میره حرم
ولی نه سر صبح
همون ساعتی که شاه اومده حرم
رو به محمد علی کرد و گفت:
رضا رفیق احمد رو می شناسی؟ فکر کنم قبلا دیدیش
محمد علی کمی فکر کرد و گفت:
آره می شناسم
محمد امین ادامه داد:
فردا که رفتی حرم دقت کن
رضا کنار یکی از خادما ایستاده
اون خادم کسیه که وقتی ازدحام و شلوغ شد باید رقیه رو بفرستی بره پیشش
خودت نباید بری
فقط رقیه
محمد علی با تعجب گفت:
یعنی ناموسم رو بفرستم با غریبه تنها بره؟
محمد امین گفت:
اون خادم فقط تو شلوغی رقیه رو می بره می رسونه پیش اسماعیل
بقیه اش با اسماعیله که رقیه رو ببره روستا پیش احمد
محمد علی گفت:
داداش من نمی تونم ناموسم رو بسپرم دست غریبه و نامحرم
خودمم باهاش میرم
محمد امین گفت:
تو نگران نباش
من خودم از دور حواسم به رقیه هست
فقط تو نباید همراهش بیای
تو باید تو همون شلوغی بمونی فکر کنن رقیه هم پیش توئه
رو به من کرد و گفت:
تو هم فردا مثل بقیه روزا خیلی عادی میری حرم
هیچ وسیله اضافه ای بر نمی داری
فقط یه چادر رنگی بذار تو کیفت
تو شلوغی ها چادر مشکیت رو در بیار اونو بپوش روت رو هم محکم بگیر
چادرت رو که عوض کردی میری پیش اون خادم.
متوجه شدی؟
به تایید سر تکان دادم که مادر گفت:
وسایلاش رو چه جوری میخواین براش ببرین؟
محمد امین گفت:
من قبلا به رقیه گفتم هیچی نمیشه با خودش ببره
خانباجی گفت:
این طوری که نمیشه پسرم
حداقل یه بقچه لباس که باید برداره
محمد امین گفت:
کوچک ترین چیز ممکنه ساواک رو مشکوک کنه
هیچ چیز اضافی نباید همراهش باشه
مادر با تعجب گفت:
یعنی با همین یه دست لباس بره؟
بعد اون راه دور بدون رخت و لباس بدون وسیله چی کار کنه
محمد امین رو به من گفت:
نه میشه خودت وسیله ببری
نه میشه ما بعد رفتنت به حرم وسیله برات برداریم
نهایت سه چهار دست از لباسات رو روی هم بپوش هر چی که فکر می کنی واقعا لازمت میشه و تو کیفت جا میشه هم بردار
غیر این هیچ چیز دیگه به ذهنم نمی رسه
محمد حسن که تا آن زمان ساکت و تماشاچی بود گفت:
داداش هوا گرمه آبجی می پزه این همه لباس روی هم بپوشه
مادر گفت:
راست میگه بچه ام می پزه
بعدم تو اون شلوغی ممکنه برای خپدش یا توراهیش اتفاقی بیفته
این طوری نمیشه یه فکر دیگه بکنید
الان لباسای خودش رو روی هم بپوشه بره
لباسای بچه اش رو چه جوری ببره
این بچه دنیا بیاد حداقل چهار تا کهنه و قنداق لازم داره
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت212
ز_سعدی
محمد امین گفت:
فعلا مهم اینه خودش رو به سلامت بفرستیم
وسایلاش مهم نیست
بچه اش هم که به این زود دنیا نمیاد
ان شاء الله تا اون موقع خدا بزرگه برمیگردن مشهد
مادر گفت:
ان شاء الله ولی حداقل بعضی چیزا رو باید ببره
محمد امین با صدا نفسش را ببرون داد و پرسید:
وسایلای لازمت چه قدره؟
آهسته گفتم:
یه ساک
مادر در ادامه حرفم گفت:
یه ساک وسایلای خودشه یه ساکم برای بچه اش بسته
محمد امین کمی در فکر فرو رفت و بعد رو به خانباجی پرسید:
گونی برنج دارین؟
مادر با تعجب گفت:
وا ... تو این هیر و ویر برنج میخوای چه کار؟
خانباجی گفت:
تو زیر زمین سه تا گونی برنج کلات دست نخورده هست آقات گرفته تولد حضرت زهرا نذری بپزیم.
محمد امین گفت:
بی زحمت گونیاش رو خالی کنید وسایلای رقیه رو بریزین توش سرش رو هم مرتب بدوزین و ببندین که من الان به عنوان گونی برنج با خودم ببرم و بعدا به دستش برسونم
رو به من گفت:
ولی چون معلوم نیست کی بتونم برات بفرستم تو همون چند دست لباس رو روی هم بپوش
زیر لب چشم گفتم که آقاجان گفت:
بابا جان چرا بریزن تو گونی؟
همین ساک ها رو ببر دیگه
محمد امین گفت:
الان ساک ببرم مشکوک میشن
بعد رفتن رقیه هم که دیگه اصلا نمیشه چیزی از این خونه بیرون برد می فهمن و ممکنه ردش رو بزنن ولی من الان گونی برنج ببرم کسی مشکوک نمیشه
محمد علی گفت:
بالاخره فردا تو حرم رقیه بره و من تنها برگردم خونه می فهمن رقیه رفته و نیست و دنبالش می گردن
محمد امین نگاه به محمد حسن دوخت و گفت:
این که حداقل ساواک فردا متوجه رفتن رقیه نشه و رقیه به سلامت از شهر خارج بشه دست آقا داداش رو می بوسه
محمد حسن با تعجب پرسید:
من؟!
محمد امین سر به تایید تکان داد که محمد حسن پرسید:
من چه کاری می تونم بکنم که ساواکیا نفهمن رقیه رفته؟
محمد امین گفت:
الان که من خواستم برم تو هم همراهم میای
فردا من و تو هم تو دیدار مردم با شاه میریم حرم
تو شلوغیا تو خودت رو می رسونی به محمد علی و رقیه و بعد رفتن رقیه تو جای رقیه با محمد علی بر می گردی خونه
محمد حسن خندید و گفت:
داداش معذرت میخوام ولی ساواکیا کور یا خر که نیستن می فهمن من رقیه نیستم
من چه ربطی به رقیه دارم؟ من پسرم اون دختره
محمد امین گفت:
بله شما پسری ولی از نظر قد و قیافه با رقیه شباهت زیادی داری
ماشاء الله تو رشد افتادی و داری قد می کشی و الان هم قد و قواره رقیه شدی
یه چادر سرت کنی روت رو بگیری با رقیه مو نمی زنی
محمد علی بلند خندید که محمد حسن عصبانی گفت:
داداش این چه حرفیه؟
مگه من دخترم چادر بپوشم؟
محمد امین به روی برادرم لبخند زد و گفت:
نه داداش شما دختر نیستی
فقط برای کمک به خواهرت برای این که بدون جلب توجه بتونه از مشهد خارج بشه لازمه شما یه چادر سرت کنی و جای رقیه با محمد علی برگردی خونه
محمد حسن عصبانی گفت:
داداش پوشیدن لباس زنونه حرامه
چه توقعی از من داری که این کار رو بکنم
شما جای من بودی این کارو می کردی؟
حاشا و کلّا
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت213
ز_سعدی
محمد امین به روی محمد حسن لبخند زد و گفت:
بله داداش حق با شماست.
پوشیدن لباس زنونه حرامه ولی برای کسی که مکلّف شده
شما که هنوز 11-12 سالته به تکلیف نرسیدی چیزی بهت نیست
من خودم اگه جای تو بودم قد و قواره رقیه می بودم یک لحظه هم برای کمک بهش تردید نمی کردم.
شما خودت چند روز پیش به من گفتی هر کاری از دستت بر بیاد حاضری برای رقیه انجام بدی حالا که وقت عمله جا زدی داداش؟
محمد حسن کلافه و عصبانی گفت:
نه خان داداش جا نزدم.
هنوزم سر حرفم هستم هر کاری حاضرم بکنم الا کار حروم
محمد علی گفت:
داداش گلم الان بهت گفتن شما تکلیف نرسیدی و اشکالی بهت نیست.
بعدم همین یه باره قرار نیست هر روز با چادر رفت و آمد کنی
فقط تو شلوغی به چادر می کشی سرت جای رقیه با من بر می گردی خونه که آبجی به سلامت بره ساواک مشکوک نشه پی اش رو بگیره بفهمن رفته
من خودم اگه می شد این کارو می کردم
محمد حسن دست به سینه به دیوار تکیه زد و گفت:
همین که گفتم من لباس زنونه نمی پوشم
مادر گفت:
پسرم محمد حسن جان
مخالفت نکن دیگه
به خاطر خواهرت قبول کن
باور کن با یه بار چادر سر کردن چیزی از مردیت کم نمیشه
مرد بودن که به ریش و سبیل و صدای کلفت و لباس مردونه نیست
الان وقتشه با خطر کردن با انجام دادن کاری که دوسش نداری و نمی پسندی ولی سلامتی خواهرت بهش وابسته اس مردونگی و شجاعتت رو ثابت کنی پسرم
آقا جان گفت:
ولش کنید.
مجبورش نکنید.
بذارید خودش انتخاب کنه ببینه دلش میخواد تو این ماجرا نقش داشته باشه یا نه
پسرم بزرگ شده مرد شده
بذارید خودش بسنجه اهم و مهم کنه و نظرش رو بگه
آقاجان رو به محمد حسن کرد و گفت:
بابا فکرات رو بکن
اگر موافق بودی همراه محمد امین برو
اگرم دلت نخواست نرو
محمد حسن چیزی نگفت و در سکوت به گل قالی خیره شده بود.
محمد امین نفسش را بیرون ذاد و گفت:
خانباجی جان بی زحمت برید وسایلای رقیه رو بریزید تو گونی های برنج سرش رو ببندید من دیگه دیرم شده اونا رو با خودم ببرم.
خانباجی از جا برخاست و من هم همراه او از اتاق بیرون رفتم تا کمکش کنم
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت214
ز_سعدی
با کمک محمد حسین وسایلم را به زیر زمین بردم و دوباره از بین آن ها فقط چیز های ضروری و لازم را جدا کردم و در کیسه های برنج جای دادیم. خانباجی با دقت و وسواس کیسه ها را مرتب کرد و سرشان را دوخت.
محمد امین کیسه ها را برداشت و بعد از این که دوباره نکاتی را به من و محمد علی یادآوری کرد،
مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و گفت:
هر چند اصلا دلم نمی خواست بری ولی حالا که رفتنی هستی امیدوارم به سلامتی بری و خوب و خوش باشی.
دلم برات تنگ میشه آبجی کوچیکه.
تا دوباره بتونیم هم رو ببینیم مواظب خودت باش
آقا جان آه کشید و من هم سر به زیر از برادر بزرگم تشکر کردم.
محمد امین به محمد حسن اشاره کرد و گفت:
بیا بریم داداش.
محمد حسن که هنوز هم سگرمه هایش را در هم گره زده بود جلو آمد.
با من دست داد، روبوسی کرد و گفت:
من امشب با خان داداش میرم مسجد از حاج آقا سوال می کنم.
اگه حاج آقا گفت حروم نیست فردا میام حرم و ....
نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:
به خاطر تو اون کار رو می کنم.
اما اگه حاجی گفت نه، نمیام و این آخرین باریه که هم رو می بینیم.
مواظب خودت باش.
به احمد آقا هم سلام برسون.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
چشم داداش.
قدمی فاصله گرفت و دوباره به سمتم چرخید و گفت:
آبجی من اگه فردا نیومدم فکر نکنی نامردم یا ترسیدم یا نخواستم کمکت کنم.
من حاضرم هر کاری برات بکنم الا کار حروم
پس اگه منو فردا ندیدی ازم دلگیر نشو
با لبخند گفتم:
اشکالی نداره داداش.
شما برو سوال کن اگه حروم بود همون بهتر که انجام نشه
چون تو کار حروم هیچ خیری نیست.
محمد حسن به تایید سر تکان داد و بعد از خداحافظی با خانواده همراه محمد امین رفت.
آقا جان باز هم آه کشید و مغموم به من خیره شد.
از غم نگاهش سر به زیر انداختم.
آقاجان هم بدون این که حرفی بزند به مهمانخانه برگشت.
از این که قرار بود فردا بروم هم خوشحال بودم هم ناراحت و هم نگران بودم.
خوشحال از این که پیش محبوبم، همه وجودم، احمد بر می گشتم و می توانستم کنار او روزگار بگذرانم.
ناراحت از این که از خانواده ام دور می شدم و معلوم نبود دوباره کی بتوانم آن ها را ببینم و حتی فرصت نبود با خواهرانم خداحافظی کنم و بدون دیدن آن ها باید می رفتم.
ناراحتی بزرگترم هم این بود که با رفتنم دیگر هر روز نمی توانستم به زیارت امام رضا بروم و از حرم امام هشتم که در این روزها مامن و ملجا دل شکستگی ها و غصه هایم بود باید دور می شدم و فقط خدا می دانست کی دوباره توفیق زیارت نصیبم می شد.
نگرانی ام هم به خاطر فردا بود که آیا بتوانم در آن شلوغی جمعیت که حرم پر از آژان و مامور است بدون این که کسی متوجهم بشود بتوانم خودم را به دوست احمد برسانم
از این بدتر مجبور بودم با مرد غریبه همراه شوم.
منی که هیچ وقت در زندگی ام بدون محرم هایم نبودم حالا باید برای رسیدن به احمد با مرد غریبه همراه می شدم.
کتاب مفاتیح را بوسیدم و روی زمین نشستم.
نکند رفتنم اشتباه باشد؟
به نظرم هیچ صورت خوشی نداشت که با مرد غریبه همراه شوم.
کاش محمد امین جای این که از دور مراقبم باشد خودش هم پایم می شد و مرا پیش احمد می برد.
سعی کردم دلم را بد نکنم.
برادرم مرد غیوری بود و حتما همه جوانب را سنجیده بود و این بهترین راه برای بردن من پیش احمد بود.
نفسم را با صدا بیرون دادم و سعی کردم با خواندن دعای توسل و حدیث کساء دلم را آرام کنم.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از اللهم صل علی فاطمه و ابیها
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌱 غلبه بر خستگی به روش شهید مهدی حسین پور
وقتی تو کار بهمون فشار میاومد یا خسته میشدیم، بهمون میگفت:
ثواب کار رو هدیه کنید به یکی از
«اهل بیت(ع)»؛
اونوقت خستگی بهتون غلبه نمیکنه و شما بهش غلبه میکنید.
راوی: همرزم شهید
شهید #مهدی_حسین_پور
📚 🔹🌷🌴🌷🏴
هدایت شده از اللهم صل علی فاطمه و ابیها
📌 «شهید شدم، سر مزارم روضه حضرت رقیه(س) بخوانید»
🔹 حسین از همان اول تعلقی به دنیا نداشت.
هم آنجایی که کسب و کار خوبی داشت ولی همه را کنار گذاشت تا لباس پاسداری بپوشد.
◇ هم آنجایی که هر وقت یکی از رفقا به مشکلی بر می خورد حسین سریعا ورود می کرد تا مشکل را رفع کند.
◇ اوج رهایی حسین از این دنیا زمان روضه ها بود. مخصوصا زمانی که روضه حضرت رقیه خوانده می شد.
◇ حسین عاشق روضه سه ساله امام حسین(ع) بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم سر مزارم روضه حضرت رقیه(س) بخواند"
📸 پ.ن تصویر: تصویر شهید ولایتیفر یک روز قبل از شهادت
#شهید_حسین_ولایتیفر
• متولد: ۱۳۷۵/۴/۶، دزفول.
• شهادت: ۱۳۹۷/۶/۳۱، اهواز
• گلزار شهید: گلزار شهیدآباد دزفول، قطعه ۲
🔹️ صبحانه ای با شهدا
🌷🌷🌷🌴🏴🌴🌷🇮🇷
هدایت شده از اربعینمعلی عاشقانولایت🚩
ـ مـٰاڪَربـٰلانَرفتـھزِدنیـٰانمۍرَویـم
مـٰابےحُسیـنجنّـتاَعـلانمۍرَویـم...!
❥📿⃟♥️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
╲\ ╭``┓
╭``🌸╯
┗`╯ \╲
╔═ೋ✿࿐ 🤍🕊