eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
39.5هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
🚘 بازار پرتلاطم و افزایشی قیمت خودرو 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋 در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
       👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇       ✴️ شنبه 👈23 دی/ جدی 1402 👈1 رجب 1445👈 13 ژانویه 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🤲حلول ماه رجب المرجب ماه امیرالمومنین علیه السلام بر همه مومنین مبارکباد و التماس دعای خیر از همه عزیزان. ❤️ولادت با سعادت امام محمد باقر علیه السلام (57 هجری). 🌹استحباب زیارت امام حسین علیه السلام در شب و روز اول رجب. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا برای امور زیر: ✅مسافرت. ✅خواستگاری عقد و ازدواج. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن ✅خرید وسیله سواری. ✅خرید و فروش. ✅و دیدار با حکام و مسولین خوب است. 🚘مسافرت: مسافرت خوب است و مال و خیر فراوان در پی دارد. ان شاءالله. 👶زایمان:نوزاد مورد قبول مردم تا پایان و زندگی پربرکتی دارد. 💑مباشرت امشب: مباشرت برای سلامتی جسم نیک است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️ختنه و نام گذاری کودک. ✳️رفتن به خانه نو. ✳️بردن جهاز عروس. ✳️خرید املاک و منزل. ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️درختکاری. ✳️و تعهد نامه گرفتن نیک است. 🟣امور کتابت ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است. 💇💇‍♂  اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث کوتاهی عمر می شود. 💉💉 حجامت: فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، برای رگ ها ضرر دارد. 😴 تعبیر خواب. خوابی که (شب یکشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 2 سوره مبارکه " بقره" است. الم ذالک الکتاب لا ریب فیه... و مفهوم آن این است که خواب بیننده بر چیزی اطلاع یابد که قبلا نمی دانست و یا خبری در قالب نامه یا حکمی به وی برسد که باعث خوشحالی وی گردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن. شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود) 🙏🏻 استخاره: وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. @taghvimehamsaran 📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد. 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان http://splus.ir/ashaganvalayat
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناگفته هایی از استاد در مورد یمنی ها: درباره یمنی ها🇾🇪 هیچی نمی‌دونید 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋 در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۱۶ حنانه چشمان به اشک نشسته اش را به پسرکِ مرد شده اش انداخت: من غیر تو کسی رو ندارم! لب هایش می لرزید. دل علی برای غربت مادرش سوخت: مگه همیشه به من نگفتی ما تنها نیستیم؟ مگه همیشه نگفتی ما خدا رو داریم؟ یادت رفت؟ حنانه با صدای بلند گریه کرد. علی سر مادر را در آغوش گرفت و در حالی که اشک از چشمان خودش هم سرازیر بود،گفت: نمیرم مامان! غلط کردم! تو رو خدا گریه نکن! تو رو خدا! حنانه جلوی اشک هایش را گرفت: چرا قسم میدی؟ دلم داره میترکه! علی گفت: به فکر دل من نیستی که با دیدن اشکهات چه بلایی سرش اومد؟جون به لبم میکنی مامان ریزه! جون به لب! حنانه با کف دستش، اشک از صورت علی جانش گرفت: تو همه چیز منی علی! دوباره لب هایش لرزید اما دامه داد: تو همه دنیای منی! میدونی چه روز هایی که جون کندم تا سیر بخوابی؟ چه شبها که تا صبح بالا سرت بودم؟ تو که دنیا اومدی، با همه بچه بودن های خودم، با همه تنها گذاشتن های مادرم، با وجود همه سختی ها بزرگ شدم تا تو رو نگهدارم! نمیفهمی حرفام رو! نمیفهمی که بعد از کلی درد و عذاب، وقتی هنوز عرق درد رو تنت نشسته، اون دو نفری هم که برای کمک بهت اومدن، بذارن برن، یعنی چی! نمیدونی صدای گریه بچه ات بیاد اما جون تو تنت نباشه که حتی بغلش کنی یعنی چی! نمیدونی با چه درد و اشک و ناله و ترسی برای اولین بار بهت شیر دادم! نمیدونی برای زنده نگهداشتنت چه راه سختی رفتم! نمیدونی علی! نمیدونی من چی کشیدم تا تو رو برای خودم نگهدارم! علی خم شد و سر بر پای مادر گذاشت. پاهای حنانه از اشک چشمان پسر خیس شد. حنانه در همان حالت زانو بغل کرده ماند. با یکی از دستانش موهای با ماشین تراشیده علی را نوازش کرد: گریه نکن مادر! نگفتم که گریه کنی! گفتم که بدونی برای بزرگ شدنت، من خیلی سختی کشیدم! تمام آرزوهام رو برای تو کشتم! تمام خواسته ها و من بودم ها رو دفن کردم تو وجودم! همه ی حنانه شد علی! همه خواسته هام شد خواسته هات! همه رویاهام شد رویاهات! تنها چیزی که برای خودم خواستم دیدن دامادی تو هست! برات برم خواستگاری! کت و شلوار تنت کنم! تو بخندی و من نگات کنم! علی هنوز در همان حالت؛ روی پاهای مادر، اشک میریخت. حنانه هنوز نوازشش میکرد: می ترسم علی! از رفتن و نیومدنت میترسم! از دیدن چشمهای بسته ات میترسم! از روزی که باشم و نباشی، می ترسم! منم یک مادرم! با تمام مادرانه هام دوستت دارم! ولی یک چیزی از من و دلم مهم تر هست! یک چیز هست که باعث میشه تنها آرزوم هم چال کنم! علی جانم فدای علی اکبر لیلا! علی جانم فدای گلوی پاره علی اصغر رباب! برو مادر! جهاد کن! من دل ام وهب رو ندارم، اما برو! امام رو تنها نذار! اسلام رو تنها نذار! برو مادر فقط یادت باشه یک مادر چشم به راه داری! یک غریب که شاید بعد تو به اسیری نره، اما اسارت این خاک هر روز اون رو هزار بار میکشه و زنده می کنه! حنانه هق کرد و گفت. هق هق کرد و لالایی خواند. هق هق کرد و سر علی را روی زانو گذاشت و خواباند. هق هقش را بی صدا کرد و علی اش را تا صبح تماشا کرد. تماشا دارد دیدن چهره پسری که بیست سال همه زندگی ات را پایش گذاشتی. تماشا دارد چهره پسری که از جانت عزیز تر است. تماشا دارد تماشای عزیزت که نمیدانی بار دیگر کی تماشایش میکنی. تماشا کردن با چشمان به خون نشسته! تماشا کردن اشک های لغزان! اگر خیالت هست که راحت است فرستادن جوانت به قربانگاه، پس هنوز مادر نشده ای! راه علی، راه جنگ و خون و زخم و قطع عضو و شهادت و اسارت و مفقود الاثر بودن بود. کدام مادری می تواند تاب آورد؟ حنانه قرآن را بالا گرفت و علی خم شد و از زیر قرآن گذشت. کاسه آب درون دستان حنانه میلرزید. علی سر مادر را بوسید و لب های حنانه لرزید. علی رفت و حنانه کاسه آب را پشت سرش ریخت. تماشایت می کنم مادر! قد رعنایت دل میبرد از چشمانم! خوشا به حال لیلا که در کربلا علی اش را ندید! درد دارد بعضی درد ها! درد دارد بعضی شنیدن ها! علی چند قدم جلو تر استاد. برگشت به مادر نگاه کرد! چیزی در دل حنانه فرو ریخت. علی لبخند زد: دوستت دارم مامان! و رفت و ندید حنانه بر زمین نشست. رفت و ندید حنانه اش چه شد. نشنید که حنانه لب زد: امان از دل زینب ( سلام الله علیها)... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت ۱۷ احمد نگاهی به خانه سوت و کور انداخت. هر چند مادرش با تمام هنر زنانه اش خانه را چیده بود، اما زندگی اش روح نداشت. به خانه کوچک علی و مادرش فکر کرد که حتی نیمی از وسایل او را نداشتند اما چه خانه گرمی بود. روح زندگی داشت. این خانه روح نداشت. حتی وقتی مادرش بود، خانه زن خانه اش را نداشت. برای اولین بار دلش زندگی خواست. دلش زن و بچه خواست. دلش صدای خنده و شادی خواست. دلش بحث و قهر و دعوا خواست.
بیست و یک ساله بود که به خواستگاری رفت. دل داد و دل خواست. چقدر آن روز ها شور و شوق داشت. چقدر آن روز ها شیرین بود و چه زود دهانش تلخ شد. دوستان و همرزمانش هر یک زن و زندگی داشتند و او سالها با دلی شکسته و ترس دوباره پس زده شدن، تنها مانده بود. دستی به خاک نشسته روی میز کشید. دلش هم خاک گرفته بود. دوست داشت دلش را خانه تکانی کند. از این در خود خمودگی خسته بود. صدای زنگ تلفن بلند شد. از روی مبل بلند شد و تلفن را جواب داد:بله؟ صدای علی آمد. بعد از دو هفته که از رفتنش گذشته بود: سلام جناب سرگرد! احمد خندید: سلام رزمنده!چطوری؟ علی هم میخندید: زنده ام هنوز! احمد: خداروشکر. اوضاع خوبه؟ علی: جای شما خالیه! احمد لبخندی به شیطنت صدای علی زد: ما هم تو نوبت اعزامیم! خوبه بار اولته رفتی! علی: پس منتظرتون هستیم! بچه ها همش میگن جای شما خالیه، کاش بودید! احمد: الان باور کنم؟ علی خندید: باور کنید! احمد: سعی میکنم! هر دو خندیدند و بعد از چند لحظه خندیدن علی پرسید: جناب سرگرد! از مادرم خبر دارید؟ دو هفته است خبری ازش ندارم. احمد گفت: دو بار رفتم سر زدم اما کسی در روباز نکرد. شاید خونه همسایه ها بود. علی نگران گفت: هوا تاریک بشه خونه است. هیچ وقت بعد تاریکی هوا بیرون نمیمونه. احمد نگران شد. هر دو بار ساعاتی پس از تاریکی هوا رفته بود. نمیخواست علی را نگران کند: الان میرم سر میزنم. میگم بیاد اینجا تا تو زنگ بزنی. یک ساعت دیگه میتونی زنگ بزنی؟ علی نگران بود. از صدایش مشخص بود: آره. شرمنده مزاحم شدم. خیلی نگرانم. احمد: نگران نباش. یک ساعت دیگه منتظرتیم. تماس قطع شد و احمد لباس عوض کرد و مهیای بیرون رفتن شد. خودش هم برای مادر علی نگران شده بود. کاش همان بار اول بیشتر منتظر میماند یا از همسایه ها پرس و جو میکرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت۱۸ احمد در زد. در آهنی مقابلش را کوبید و کوبید. احمد: خانم مهدوی! خانم مهدوی! خونه هستید؟ احمد با صدای بلند صدا میزد و همزمان در را میکوبید. چند نفر از همسایه ها جمع شده بودند. زنی جلو آمد. در حالی که مردد بود رو به احمد گفت: آقا! شما نسبتی با این خانم دارید؟ احمد نگران برگشت و متوجه تجمع و پچ پچ همسایه ها شد. شایعه! یک نگرانی دیگر! احمد: من همکار پسرشون هستم. از جبهه زنگ زده تا با مادرش حرف بزنه. هر چی در میزنم کسی در رو باز نمیکنه! زن گفت: شما دو بار دیگه هم اومده بودید. درسته؟ قبل از اینها هم چند بار اومدید اینجا. پچ پچ ها بیشتر شد. احمد برای خاطر علی جواب داد: بله. رفت و آمد خانوادگی داریم. شما میدونید خانم مهدوی کجا هستن؟ زن چادرش را با یک دست جلو کشید و گفت: دو روز بعد از رفتن پسرش، یک مردی اومد و به زور با خودش بردش. من از خرید اومده بودم که دیدمش. همونجور که اون مرد کشون کشون میبردش، بهم گفت به پسرش بگم که عموهاش اومدن. بعد مرد زد تو دهنش و ساکتش کرد. اونوقت به من گفت به علی بگم: جنازه مادرش رو براش میفرسته! احمد هراسان به زن نگاه کرد. برادران حنان؟ عموهای علی؟ چرا به دنبال حنانه آمده بودند؟ باید خودش را به خانه میرساند. باید به علی میگفت بازگردد! حریم خانه اش را شکسته اند! علی زنگ زد و احمد نگران همه چیز بود! علی: سلام جناب سرگرد. شرمنده هی مزاحم میشم. مامانم اونجاست الان؟ احمد لب گزید و با احتیاط گفت: مادرت خونه نبود. انگار رفته روستاتون! علی متعجب گفت: مامانم نمیتونه اونجا بره! شما مطمئن هستید؟ کی به شما گفت؟ احمد: همسایه تون گفت. مثل اینکه عموهات اومدن دنبالش و بردنش. علی بر سرش زد و صدای ضربه به گوش احمد هم رسید: یا جده سادات! اون نا مسلمونها آدرس رو از کجا پیدا کردن؟ خدایا چکار کنم؟ کی اومده بودن؟ کی بردنش؟ احمد: آروم باش! دو روز بعد از رفتن تو! علی بی قرار تر شد: دو هفته است که بردنش! وای! وای مادرم! نکشته باشنش! وای خدا! من چکار کنم؟ چطور برسم بهش؟ احمد گفت: برو مرخصی بگیر حرکت کن. فرمانده ات کیه؟ علی ذهنش در حال محاسبه اتفاقات و مسیر بود، زیر لب گفت: سرهنگ غفاری. احمد گفت: برو وسایلت رو جمع کن. من درستش میکنم. چند تماس گرفت و ساعتی معطل شد تا با سرهنگ غفاری صحبت کرد، و علی را شبانه راهی تهران کرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت19 احمد منتظر رسیدن علی بود. نمی توانست این پسر جوان را با آن عموها تنها بگذارد. همیشه از دردسر دوری میکرد اما اینکه زنی را از خانه اش بدزدند و تهدید به کشتن کنند، فراتر از تصوراتش بود. احمد خود را مسئول میدانست. علی مادرش را به او سپرد و رفت. دو هفته! دو هفته بود که آن زن را برده بودند! دو هفته کافی بود برای هر کاری! دو هفته زیاد بود برای هر کاری! دو هفته برای کشتن روح یک زن هم کافی بود.