🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆جنازهی سعد بن معاذ
🍂وقت صبح که رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم از خواب بیدار شد، جبرئیل نازل شد و عرضه داشت: «یا رسولالله! چه کسی از امّت تو از دنیا رفته است که ملائکه آسمان، آمدن ارواح او را به یکدیگر مژده میدهند؟» فرمود: «خبر ندارم، جز آنکه سعد معاذ مریض بوده است.»
🍂پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به مسجد آمدند و مردم گفتند: سعد وفات یافت. پیامبر نماز صبح را خوانده و از مسجد به محل غسل رفتند. بعد از غسل، جنازه سعد را در تابوت نهادند. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم طرف جلوی تابوت را گرفت و در بیرون منزل به زمین نهاد.
🍂پس گاهی جلوی جنازه و گاهی طرف راست و زمانی جانب چپ و جلو و عقب تابوت را میگرفت.
🍂چون سعد مردی تنومند و چاق بود، منافقان میخواستند هنگام تشیع جنازه، بر او خرده بگیرند؛ از این رو گفتند: «تا امروز جنازهای به این سبکی ندیدیم و این به خاطر قضاوتی است که در بنی قریظه نمود!»
🍂این کلام به سمع مبارک پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم رسید. او فرمود: «قسم به آنکسی که جانم در دست اوست، تابوت او را ملائکه حمل میکنند. هفتاد هزار فرشته برای جنازهاش آمدهاند.» وقتی علّت را جویا شدند؛ فرمودند: «به خاطر مداومت به سورهی توحید (قُل هو الله احد) بود.» و جنازه سعد را تا اوّل بقیع تشییع کردند و در پای دیوار خانه عقیل بن ابیطالب دفن کردند.
📚(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 179 -طبقات ابن سعد)
🌸💖
#داستان_آموزنده
🔆حدیث سلسله الذّهب
⚡️چون امام رضا علیهالسلام داخل نیشابور شد، عرض کردند: «به حق پدران پاکیزه و گذشتگان گرامی خود، صورت مبارک خود را به ما بنما و برای ما حدیثی از پدران و جدّت بفرما تا استفاده ببریم.»
⚡️حضرت علیهالسلام استر خود را نگه داشت و صورت مبارک را باز نمودند و مردم با دیدن امام علیهالسلام، گروهی میگریستند و بعضی جامه بر تن میدریدند و برخی خود را به خاک افکنده و آنان که نزدیکتر بودند، تنگ استر را میبوسیدند و بعضی به زیر سایبان محمل بسیار گریه میکردند.
⚡️پس همه ساکت شدند. بیستوچهار هزار قلم دان بهغیراز دواتها آماده و بیان حدیث را ابوزرعه و محمد بن اسلم، با صدای بلند، به مردم میرساندند. حدیث امام علیهالسلام این بود که پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم از قول جبرئیل فرمود که خداوند فرمود:
⚡️«کَلِمه لا اله الّا الله حِصْنی فَمَن دَخَلَ حِصْنی اَمِنَ مِن عذابی (ناری): کلمه لا اله الّا الله حصار من است، پس هر کس آن را بگوید، داخل حصار من شده و چنین کسی از عذاب من ایمن خواهد بود.»
📚(منتهی الامال، ج 2، ص 284 -کشف الغمه)https://eitaa.com/joinchat/3733389420C5d6b41295d🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🅰💎حکایات و سخنان ناب
السلام علیک یا ابا صالح المهدی
یا صاحب الزمان علیه السلام 🌺🍃
اکسیـــر کـــرامت شما می آید
انـــوار ولایت شمـــا می آید
این خرقه یِ سبزِ علوی ای آقا
الحق که به قامت شما می آید🌺🍃
شاعر:
سیدحسین میرعمادی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
💐💐
✅حضرت آیتالله #بهجت قدسسره:
🔰چقدر بگوییم که امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف در دل هر شیعهای یک مسجد دارد!
📚کتاب حضرت حجت(عج)، ص١٨٢
مجموعه فرمایشات آیتاللّٰه بهجت پیرامون حضرت حجت ، امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
📚حکایت کوتاه
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد.
"اسماعيل خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتحعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيلخان سكههای طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد!
اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل خان می شناسند
💐💐
🌺 نامه امیدبخش امام عسکری علیهالسلام
🍁حضرت آیتالله خامنهای:«عدهای از شیعیان فکر میکردند که امام عسکری (علیهالسّلام) از راه پدرانش منصرف شده. امام عسکری(علیهالسّلام) در نامهای به آنها میفرمایند: «نیّت و عزم ما همچنان مستحکم است. ما دلمان به خوشنیّتی و خوشفکری شما آرام است.»؛ ببینید چقدر این نیروبخش است برای شیعیان... این همان ارتباط مستحکم تشکیلاتی است میان امام و پیروانش.»
- کتاب «همرزمان حسین(علیهالسلام)
💐💐
صلوات خاصه امام حسن عسکری علیه السلام
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيِّ الصَّادِقِ الْوَفِيِّ النُّورِ الْمُضِي ءِ خَازِنِ عِلْمِكَ وَ الْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ وَ وَلِيِّ أَمْرِكَ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُدَاةِ الرَّاشِدِينَ وَ الْحُجَّةِ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيَائِكَ وَ حُجَجِكَ وَ أَوْلادِ رُسُلِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ
💐💐
#داستان_آموزنده
🔆داستان معاد
🔅از امام صادق(ع) روایت شده است که فرمودند: پیامبر خدا، نماز صبح را با مردم خواند. سپس جوانی را در مسجد دید که از شدّت بی خوابی سر می جنباند. رنگش زرد بود، جسمش لاغر و چشمانش در کاسه سر فرو رفته بود. پیامبر(ص) به وی فرمود: جوان! چگونه صبح کردی؟
🔅گفت: ای پیامبر! با یقین صبح کردم.پیامبر(ص) از سخنش شگفت زده شد و فرمود: هر یقینی حقیقتی دارد. حقیقت یقین تو چیست؟ گفت: ای پیامبر! یقین من همان است که مرا اندوهگین ساخته و شبها بیدار نگاهم داشته و روزها (با روزه داری) تشنه ام کرده است. خود را از دنیا و آنچه در آن است، رها ساختم. گویا بر عرش پروردگارم می نگرم که برای رستاخیز برپا شده، و مردم برای حسابرسی از قبرها سر برآورده اند و من در میان آنانم.
🔅پیامبر خدا به یارانش فرمود: او بنده ای است که خداوند دلش را به نور ایمان روشن ساخته است. سپس فرمود: آنچه داری نگهدار!
🔅جوان گفت: ای رسول خدا!برایم دعا کن که همراه تو به شهادت نایل آیم!
🔅پیامبر(ص) برایش دعا کرد. چیزی نگذشت که در یکی از جنگهای پیامبر شرکت جست و پس از به شهادت رسیدن نه نفر، به شهادت رسید و او دهمین نفر بود.»
🔴 منبع: کافی، ج 2، ص 53
💐💐
🔹چه کسانی اولین بار اقدام به ساخت جاده کردن
🔻نخستین کسانی که در تاریخ اقدام به ساختن جاده کردند سومریان بودند. اما بهترین جاده توسط ایرانیان در دوره هخامنشی ساخته شد که بخش های مهم کشور را به هم متصل و جاده شاهی نامیده می شد
#ایران_باستان
💐💐
🔹چرا در پرچم هیچ کشوری رنگ بنفش وجود ندارد؟
🔻 هیچ کشوری از بنفش استفاده نکرده چون تا دهه ۱۸۰۰ میلادی رنگ بنفش از وزن معادل آن با طلا گران قیمتتر بود. خاص بودن و گران بودن رنگ بنفش به خاطر کمبود و گرانی رنگدانهای است که در آن به کار رفته است. بنفش سالها نماد خاندان سلطنتی، قدرت و ثروت بوده است
🔻در سال ۱۸۵۶ یک شیمیدان انگلیسی در حال آزمایش یک داروی ضد مالاریا، اتفاقی مادهای بنفش ساخت و در دسترس همگان قرار دهد
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🅱💎حکایت و سخنان ناب
چشمان بسته دوش بگیرید
🔹️وقتی در حمام چشمهای خود را میبندید و بدن خود را میشویید، قسمتها و بافتهایی از بدن خود را لمس خواهید کرد که قبلا متوجه آنها نمیشدید و این باعث ارسال پیام به مغزتان میشود.
سعی کنید فقط از حس لامسهی خود استفاده کنید؛ البته مراقب باشید لیز نخورید و آسیب نبینید. فقط با حس لامسهی خود شیر دوش را پیدا کرده و دمای آب را کم یا زیاد کنید، بعد با چشمان باز به شستوشو بپردازید
💐💐
🔹سوره مبارکه فرقان
⭐️الرّسول ( مَنْ قَرَأَ هَذِهِ السُّورَهًْ بَعَثَهُ اللَّهُ یَوْمَ الْقِیَامَهًْ وَ هُوَ مُوقِنٌ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لَا رَیْبَ فِیهَا وَ دَخَلَ الْجَنَّهًْ بِغَیْرِ حِسَابٍ.
✍️پیامبر ( هرکس سورهی فرقان را تلاوت کند خداوند او را در روز قیامت برانگیزد درحالیکه یقین دارد؛ اینکه رستاخیز آمدنی است، و شکّی در آن نیست. (حج/۷) و بدون حساب وارد بهشت شود.
📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۰، ص۳۵۲
💐💐
#داستان_آموزنده
🔆عمر طولانی با بلاء همراه است
🪴آوردهاند که وقتی جبرئیل به نزد «حضرت سلیمان علیهالسلام» آمد و کاسه آب حیات آورد و گفت: آفریدگار تو را مخیّر کرد که اگر از این جام بیاشامی تا قیامت زنده باشی.
🪴سلیمان علیهالسلام این موضوع را با عدهای از انسانها و اجنه و حیوانات مشورت کرد. همگی گفتند: باید بخوری تا جاودانی باشی!
🪴سلیمان علیهالسلام فکر کرد که با خارپشت مشورت نکرده است. اسب را به نزدیک او فرستاد و او نیامد. پس سگ را فرستاد، خارپشت بیامد!
🪴سلیمان علیهالسلام گفت: «پیش از آنکه در کار خود با تو مشورت کنم، بگو چرا اسب را که بعد از آدمی، هیچ جانوری شریفتر از وی نیست، به طلب تو فرستادم نیامدی؟ و سگ که خسیسترین حیوانات است فرستادم بیامدی؟»
گفت: «اسب چه حیوانی شریف است وفا ندارد؛ و سگ اگرچه پستترین است اما وفادار است، چون نانی از کسی یابد همه عمر او را وفاداری کند.»
🪴سلیمان علیهالسلام گفت: «مرا جامی آب حیات فرستادهاند و اختیار با من است قبول کنم یا نه؟ همه گفتند: بیاشام تا حیات جاودانی بیابی.»
🪴گفت: «این جام، تو تنهایی خواهی آشامید یا فرزندان و اهل و دوستانت هم خوردند؟» گفت: «تنها برای من است.»
🪴گفت: «صواب این است که قبول نکنی، چون زندگانی دراز یابی، جمله فرزندان و دوستان و اقوام پیش از تو بمیرند و تو را هر روز غم و بلاء و رنجی رسد و زندگی بر تو ناگوار شود و بلاء و غم ازدیاد شود و جهان بی ایشان برایت خوش نشود!» سلیمان علیهالسلام این رأی را بپسندید و آب حیات را نپذیرفت و رد کرد.
📚جوامع الحکایات، ص 95
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🅱💎💚حکایات و سخنان ناب💚
زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد.
زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا.
آرزوی زرافه کوچولوزرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته آرزو کجا هستی؟
اما فرشته آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند.
زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. این قدر گریه کرد که خوابش برد.
صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود.
آرزوی زرافه کوچولوزرافه کوچولو خندید. همه این ها ... یک خواب بود
#کودکانه
💐💐
#داستان_آموزنده
🔆همچو بنده
🔸از امام صادق علیهالسلام سؤال شد که حالت غشوه (بیخودی) که پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم دچار آن میشد، آیا زمانی بود که جبرئیل نزد ایشان نازل میشد؟
🔸فرمود: «خیر جبرئیل هنگامیکه نزد ایشان میآمد، اجازه میگرفت و در برابر ایشان همچون بندهای مینشست.
🔸آن حالت برای زمانی بود که خداوند عزّو جل بدون واسطه با ایشان صحبت میکرد.»
📚(کمالالدین -سنن النبی، حدیث 485)
💐💐
✅ والدین نباید از پسر و دختر انتظار یک نوع رفتار را داشته باشند.
🔸به پسرها باید اجازه داد خشن تر باشند و این دو دلیل دارد :
۱. پسرها انرژی بیشتری دارند
۲. جامعه از پسرها انتظار قاطعیت و رفتار محکم دارد.
والدین باید مواظب باشند که به خاطر نا امیدیشان از داشتن فرزند دختر، پسرشان را به سوی زنانگی سوق ندهند.
پوشاندن لباس تنگ به پسرها یا آرایش کردن موی سر آن ها همانند دخترها ، زخمی عمیق بر شخصیت کودک وارد می سازد.
💐💐
#متن_خاطره
🌷 وقتی میخواستند به جبهه اعزام شوند مادرشان اعتراض کردند که: شما زن و بچه داری...شهید عسکری میگوید: قضیه مثل آن کسی است که دید کسی گریه میکند. علت را پرسید. گفت گرسنهام، نان میخواهم. آن شخص در جواب گفت نان که نمیدهم، ولی هر چه بخواهی با تو گریه میکنم. بعد فرمودند: حالا ما هم مثل آن شخص، حاضریم همیشه برای امام حسین(ع) گریه کنیم، ولی یاریاش نکنیم. گفتم: شما زن و بچه دارید. بگذارید برادر به جای شما بروند.گفتند: مگر به جای آدم زنده کسی میتواند نماز بخواند؟! هر کسی خودش مسئولیت دارد...
📚 شهید مسعود عسگری
#شادی _روح_شهداصلوات
💐💐
#داستان_پندآموز
" ارزش زمان"
🧐سه مسافر به شهری رسیدند که پیری دانا آنجا زندگی میکرد. نزد او رفتند و خواستند که به آنها پندی دهد.
👨🦳پیر پرسید:
چقدر اینجا میمانید؟
اولی گفت:
تقریبا سه ماه.
جواب شنید:
به گمانم نتوانی تمام مناطق دیدنی شهر را ببینی.
دومی گفت:
شش ماه.
جواب شنید:
شاید تو از آن دوستت هم کمتر شهر را ببینی.
سومی گفت:
یک هفته.
جواب شنید:
تو از آن دو بیشتر شهر را خواهی دید!!
سپس گفت:
زمانی که آدمها فکر میکنند زمان زیادی در اختیار آنهاست به راحتی آن را تلف میکنند اما آن هنگام که اطمینان داشته باشند وقتشان اندک
است ارزش زمانشان را به خوبی درک میکنند.
💐💐
#کلمات_حقوقی
🔸افراز : اگر یکی از مالکان ملک مشاع با شرکای دیگر کنار نیاید و بخواهد سهم خود را از بخشهای اشتراکی بگیرد، باید دعوایی را مبنی بر تقسیم بخش مذکور اقامه کند که به این تقسیم کردن اصطلاحاً افراز میگویند. ملک مفروز ملکی است که افراز شده باشد؛ یعنی در ابتدا مشاع بوده و بعد از حالت اشتراکی خارج شده است.
🔸پایان کار : هرگاه کار ساخت و ساز یک ساختمان به پایان برسد، شهرداری باید آن را تأیید کند. به گواهی تأیید شهرداری برای اتمام ساخت و ساز یک ساختمان، گواهی پایان کار گفته میشود. در بازار مسکن گواهی پایان کار یکی از گواهیهای مهم محسوب میشود که هیچ ملکی بدون آن حق ثبت سند را ندارد. همچنین کاربری ملک در گواهی پایان کار تعیین میشود. برای أخذ گواهی پایان کار باید خلافی و عوارض مربوطه را پرداخت کرده باشید و در ساخت و ساز ملک هم کاملاً بر اساس ضوابط و مقررات اعلام شده از سوی شهرداری باشد.
🔸تفکیک املاک : اگر یک ملک یکپارچه به قطعات کوچکتری تقسیم شود، اصطلاحاً میگویند که ملک تفکیک شده است. اگر ملک چند مالک داشته باشد تمام آنها باید برای انجام تفکیک مورد نظر توافق داشته باشند. در بازار مسکن ملک تفکیکی پس از تفکیک قانونی با یک ملک مستقل تفاوتی ندارد و برای آن سند جداگانه صادر میشود.
🔸سرقفلی : سرقفلی برای املاک تجاری موضوعیت دارد و عبارت است از درجهی معروف بودن یا مشهور بودن یک مکان تجاری به ی. فعالیت خاص. سرقفلی جزیی از داراییهای نامشهود محسوب میشود و معنایی مشابه صاحب امتیاز دارد.
ادامه داستان
#داستان_آموزنده
ابن سینا از نبوغ سرشاری برخوردار بود. طوری که زمان تولدش را به یاد داشت. پدرش از صاحبمنصبان حکومت سامانی بود که او را در مدرسه بخارا که مخصوص دولتمردان بود، ثبت نام کرده بود.
روزی ابوعبداله که استاد منطق او بود در کلاس، سوالی مطرح کرد، پرسید از والدین خود کدام را بیشتر دوست میدارید؟ و هر کسی باید یکی را میگفت. چون استاد استدلال میکرد اگر انسان دقیق بیندیشد، میتواند انتخاب کند.
وقتی نوبت به بوعلی رسید، بوعلی گفت: من هر دو را به یک اندازه دوست دارم. استاد نپذیرفت.
بوعلی گفت: استاد، فرض کنید در جنگی دست دشمن گرفتار شدهاید، و میخواهند یک دست شما را قطع کنند، هرچند دست راست برای شما مهمتر است، ولی شما نمیتوانید بگویید دست راستم را بیشتر از چپ، دوست دارم. انسان میتواند دو شی را به یک اندازه دوست داشته باشد، مگر خداوند که هیچ مشابهی در کمالات ندارد. و اساسا سوال شما از ریشه اشتباه است.
استاد را از این استدلال منطقی به وی شرم آمد و او را کلاس بالاتری فرستاد.
گاهی طرح چنین سوالات اشتباه از فرزند نیز، به ذهن او چنین القا میکند که در عالم دوستی و محبت، حتما بین دو نفر، یا دو چیز ، انسان باید یکی را بیشتر دوست بدارد. طرح این سوالات غلط ، ذهن را به گمراهی میکشاند.
📚
#پندانه
🔴 مادری قهرمان
✍ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد.
🔸سپس گفت:
این را آموزگارم داد و گفت فقط مادرت بخواند.
🔹مادر در حالی که اشک در چشم داشت، برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
🔸سالها گذشت. مادرش از دنیا رفته بود. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد. برگهای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد. آن را درآورد و خواند.
🔹نوشته بود:
کودک شما کودن است. از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم.
🔸ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس آلوا ادیسون، کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد.
•http://eitaa.com/ashaganvalayat
#داستانک
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
داستان زیبای " «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ "
راوی میگوید:
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد.
او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟
با خنده گفت:
«مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟»
جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد!
دوباره از او پرسیدم:
قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ..
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.
با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت:
قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.
و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.
پرسیدم:
چرا به نظر تو زشت بود؟
مگر مراسم خاکسپاری ، بدون گریه هم میشود؟
جواب داد:
«مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است ، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟
•✾📚 📚
ریشه ضرب المثل یک بام و دو هوا
زنی بود که با عروس ودامادش در خانه ای زندگی می کردند، تابستان بود و هوا گرم ، همه روی پشت بام می خوابیدند . یک طرف بام ، داماد و دخترش می خوابیدند و طرف دیگر بام عروس و پسرش.
شبی زن ، روی پشت بام آمد و مشاهده کرد که دختر و دامادش جدا از هم خوابیده اند. گفت : هوا به این سردی ، خوب نیست از هم جدا بخوابید بروید کنار هم ! آنطرف بام دید که عروسش درست تنگ بغل پسرش خوابیده است، گفت : هوای به این گرمی ، خوب نیست بهم چسبیده بخوابید ، از هم جدا بخوابید!
عروس که این طور دید بلند شد و گفت :
قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را
یک بر بام سرما را یک بر بام گرما را
و از همان زمان بود که این ضرب المثل بین مردم رایج گردید. در بعضی جاها این شعر عامیانه چنین خوانده می شود:
قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را
یک بر بوم زمستون یک بر بوم تابستون
•✾📚📚
🟩شانس خرکی و بزبیاری یا بز آوردن
🔹️اصطلاح اول مانند "نقش آوردن" و کنایه از بخت و اقبال غیرمترقبه است که تصادفی و بدون انتظار قبلی به کسی روی کند.
🔸️البته اصطلاح "نقش آوردن" به صورت جدی و مثبت ولی عبارت "شانس خرکی" در لباس شوخی و دوستانه و گاهی به طعنه و حسادت گفته میشود.
🔹️ اصطلاح دوم یا "بزبیاری" به معنای بدشانسی به کار میرود.
🔻"نقش آوردن" از اصطلاحات بازی "سه قاپ" است که در گذشته از بازیهای مورد علاقهی طبقات پایین اجتماع بوده است، زیرا هم وسایل و تشریفات خاصی لازم نداشت و هم بازی مشغول کنندهای بود. این بازی همان گونه که از نام آن پیداست با ریختن سه قاپ انجام میشد که به آن ها جیک، اسب و خر میگفتند و نتیجهی قاپ ریختنِ هر بازیکن بسته به آن داشت که چه شکلی از حالات ترکیبی این سه قاپ پیدا شود. اشکالی را که بازیکن با آنها دور را میبرد "نقش" مینامیدند. اشکال خنثی را که نه برد بود و نه باخت و تنها نوبت بازی را به بازیکن بعدی میداد "بهار" میگفتند که هجده شکل داشت و آن اشکالی را که موجب باخت بازیکن میشد (که پنج شکل داشت) و او را مجبور به پرداخت مبلغ شرطبندی میکرد "بز" مینامیدند و پیشآمدن آن را "بز بیاری" میگفتند که نهایت بدشانسی بود، زیرا مبلغ باخت در این بازی معمولا بسیار بالا بود.
ولی برندهی بازی در اشکال ششگانهی "نقش" از یک تا سه برابر مبلغ شرطبندی را از حریفانش میبرد. این اشکال چنین بودند:
١- اگر قاپها یکی اسب و دو تا جیک و یا یکی خر و دو تا جیک بنشیند یک نقش به شمار میآید و برنده همان مبلغ شرطبندی را میبرد.
٢- اگر دو تا از قاپ ها اسب یا خر و قاپ سوم جیک بنشیند دو نقش به شمار میآید و برنده دو برابر مبلغ شرطبندی را میبرد.
۳- اگر هر سه قاپ اسب یا خر یعنی سه اسب یا سه خر بنشیند، این بزرگترین نقش برای قاپ باز (سه نقش) است و او سه برابر مبلغ شرطبندی را میبرد.
در حالت نقش سه خر تماشاچیان بازی به شوخی و یا تحقیر دربارهی برندهی بازی میگفتند که طرف "نقش خرکی آورده" است، یعنی برد کلانی کرده است.
تا حدود یک صد سال پیش این اصطلاح به صورت "نقش خرکی" در میان مردم ضربالمثل و رایج بوده است. ولی پس از وارد شدن واژهی فرانسوی "شانس" به زبان فارسی، به صورت "شانس خرکی" تغییر شکل داده است و در همان مورد به کار برده میشود.
▪️"شانس خرکی" و "بز بیاری" دو حالت مخالف هم بوده و به معنای اوج خوششانسی و اوج بدشانسی به کار میرود
#داستانک
دلمون یه یه خشت خونه گرم بود که اونم بابای ساده ی من درد ِ آبرو داد به باد فنا .... مرده شور حرف مردم رو ببرن ....
چقدر خریداره به ریش بابام خندیده ... هر چی میکشم از درد سادگیش میکشیم ... از طرفی َم بابام رفته بود هتل التماس درخواست که دختر من پاک ِنجیب ِ ما هم نداریم داریم میمیریم از گشنگی ! بذارید بیاد سرکار ! مجیدم گفته به دخترتون میگم درست کار کن اونم هرچی از دهنش دراومده بار من کرده جلو همه ... خودش رفته خودشم برگرده ولی اول باید ازم عذرخواهی بکنه.... بابا با ذوق اومده میگه برگرد سرکارت .. آقا مجید راضی شده برگردی .. اونقدر اعصابم از این سادگیش خرد شده بود ! گفتم واسه چی رفتی التماس کردی ؟؟ گفت تو واسه چی تا بهت میگن بالا چشمت ابروئه قهر میکنی میایی ؟؟ یه ذره اوضاع رو درک کن ... ! انگار نداری ِبابا عقلش ُمنطقش ُهمه رو باهم گرفته بود .. چی بهش میگفتم که خودشم از این وضع ناراحت بود ؟ دلشو میشکستم که خودشم یه عمری دل شکسته بود !
تاوان چی رو باید پس میدادم ؟؟؟ تاوان زیاده خواهی ِخودمو یا سادگی ُ بیسوادی مامان بابامو ..
هیچی نگفتم رفتم تو اتاق ... بابا شروع کرد به غرغر کردن .. به مامان میگفت: بدبخت پسر مردم با اونهمه برو بیا یه کلوم به این خانوم گفته کارت رو درست انجام بده این خانوم بهشون برخورده جلو همه برگشته هر چی از دهنش دراومده بهش گفته بعد ول کرده اومده بیرون ... فقط فکرو ذکرش شده اون پسره از خدا بیخبر ... اینقدر این دختره نفهمه که هرچی میکشیم از اون پسر و خونوادش میکشیم !
از بابامم اینجوری توقع نداشتم بزنه به سیم ِآخر ُهمه کاسه کوزه ها روسر من خالی کنه ! میدونستم خودشم از فروش خونه اونم با اون قیمت ناراضی ِاما گناه من چی بود این وسط ؟! تو این اوضاع ُاحوال کم بود که کمبود محبتم حس کنم .. همینو کم داشتم که پشتمو خالی از مامان بابام ببینم .. ببینم علاوه بر فروختن خونه منطقشون محبتشون َم بفروشن ! همینو کم داشتم که یه عمر با بی پولیشون سوختم اما با بی محبتیشون چه جوری بسازم ؟؟؟ کاش بابا اونروز این رو میفهمید ُاینجوری بدخلقی نمیکرد ....
بابا گیر داده بود دستمو بگیر ُببرتم دست بوسی ِ آقا مجید تا مبادا ما از گشنگی بمیریم .. چونکه ما محتاج اون دوزاری بودیم که ایشون کف دست ِ بنده میذاشتن ... بابا اون روزا بدرقم بدخلق شده بود ...
📚📚
🌹#داستان_آموزنده
مردی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانهای پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.
مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد!
آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند.
مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمىشناخت.
او مىدانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مىتواند راحت زندگى کند.
بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است،
ولی آن را به تو پس مىدهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است!
آن مرد گفت چه چیزی؟!
مسافر گفت اگر مىتوانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و آن را به من ببخشی.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 📚
💜سه پند زیبا از لقمان💜
روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند مي دهم که کامروا شوي:
اول اين که سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري! دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي! سوم اين که در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني!
پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد. اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهترين خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت بهترين خانه هاي جهان مال توست.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 📚
✨﷽✨
✅داستان کوتاه پند آموز
☀️ روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز به در خانه شان سرک میکشم و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.
#داستانک
#داستان_آموزنده
🔆دانشمند ديوانه
نعمان پسر بشير مى گويد:
من با جابر پسر يزيد جعفى ، از شيعيان مخلص امام باقر عليه السلام همسفر بودم . در مدينه محضر امام باقر عليه السلام شرفياب شد و با آن حضرت ديدار كرد و خوشحال برگشت . از مدينه به سوى كوفه حركت كرديم . روز جمعه بود. در يكى از منزلگاهها نماز ظهر را خوانديم ، همين كه خواستيم حركت كنيم ، مردى بلند قد گندمگون پيدا شد و نامه اى در دست داشت كه امام باقر عليه السلام به جابر نوشته بود و مهر گلى كه بر آن زده بود هنوز تر بود. جابر نامه را گرفت و بوسيد و بر ديدگانش گذاشت و پرسيد:
چه وقت از محضر سرورم امام باقر مرخص شدى ؟
پاسخ داد:
هم اكنون از امام جدا شدم .
جابر پرسيد:
پيش از نماز ظهر يا بعد از نماز؟
گفت :
بعد از نماز.
جابر چون نامه را خواند بسيار غمگين شد و ديگر او را خوشحال نديديم .
شب هنگام وارد كوفه شديم و چون صبح شد، به ديدار جابر رفتم . ديدم از خانه بيرون آمده ، چند عدد استخوان ، مانند گلوبند بر گردن آويخته و بر يك نى سوار شده و فرياد مى زند: ((منصوربن جمهور)) اميرى است بدون ماءمور و استاندارى است بركنار شده و از اين گونه حرفها مى زد.
جابر نگاهى به من كرد و من هم نگاهى به او كردم ، ولى با من سخنى نگفت ، و من نيز حرفى نزدم اما به حال او گريستم .
جمعيت زياد اطراف او را گرفته بودند. جابر با آن حال وارد ميدان كوفه شد و در آنجا با كودكان به بازى پرداخت . مردم مى گفتند: جابر ديوانه شده ، جابر ديوانه شده .
چند روز بيشتر نگذشته بود كه نامه اى از هشام بن عبدالملك (خليفه اموى ) رسيد كه به استاندار كوفه دستور داده بود جابر را پيدا كرده گردن او را بزند و سرش را به خليفه ارسال كند.
استاندار كوفه از حاضران مجلس پرسيد:
جابر كيست ؟
گفتند:
مردى دانشمند، فاضل و راوى حديث بود، ولى افسوس اكنون ديوانه است و بر نى سواره شده و در ميدان كوفه با كودكان بازى مى كند.
استاندار كوفه خود به ميدان كوفه آمد، ديد جابر سوار بر نى شده با كودكان بازى مى كند. گفت :
- خدا را شكر كه مرا از كشتن چنين انسانى نگه داشت و دستم را به خون وى آلوده نساخت .
طولى نكشيد منصور همان طور كه جابر (با جمله اى امير است بدون ماءمور) خبر داده بود از مقام استاندارى بركنار شد.
و به اين گونه امام عليه السلام صحابه ارزشمند خود را از مرگى حتمى نجات داد.
📚بحار: ج 27، ص 23
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 📚
✨﷽✨
حکایت پندآموز
✍ حضرت موسی (علیهالسلام) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاهی رنگارنگ بر سر داشت نزد موسی آمد. وقتی که نزدیک شد، کلاه خود را برداشت و مؤدبانه نزد موسی (علیهالسلام) ایستاد.
موسی (علیهالسلام) گفت: تو کیستی؟
ابلیس گفت: من ابلیس هستم!
موسی (علیهالسلام) گفت: آیا تو ابلیس هستی؟ خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند!
ابلیس گفت: من آمدهام به خاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم!
موسی (علیهالسلام) گفت: این کلاه چیست که بر سر داری؟
ابلیس گفت: با رنگها و زرق و برقهای این کلاه، دل انسانها را میربایم.
موسی (علیهالسلام) گفت: به من از گناهی خبر ده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او چیره میشوی و هر جا که بخواهی، او را میکشی.
ابلیس گفت:
اذا اعجبته نفسه و استکثر عمله، و استصغر فی عیبه ذنبه؛
سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن بشود، من بر او چیره میگردم:
1) هنگامیکه او، خودبین شود و از خودش خوشش آید؛
2) هنگامیکه او عمل خود را بسیار بشمارد؛
3) هنگامیکه گناهش در نظرش کوچک گردد.
منبع📚:اصول کافی، ج 2، ص 262
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 📚
جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی
برخورد کرد،
به جای عذرخواهی و کمک کردن
به پیرزن
شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن،
سپس راهش را ادامه داد و رفت،
پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است،
جوان به سرعت برگشت و
شروع به جستجو نمود،
پیرزن به او گفت:
مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت!
"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد"
زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!
صدا می کنی و می شنوی،
پس به نیکی صدا کن تا به نیکی به تو پاسخ دهد ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚📚
یه خانم میره خرید کنه، موقع حساب کردن صندوقدار متوجه کنترل تلویزیون تو کیف خانم میشه و میپرسه: همیشه کنترل تلویزیون رو با خودتون میبرین؟
زن جواب میده: نه همیشه، ولی شوهرم امروز نخواست باهام بیاد خرید چون میخواست فوتبال ببینه، برای همین کنترل تلویزیون رو برداشتم.
*نتیجه اخلاقی :*
*همیشه همراه و حامی زنت و سرگرمیهاش باش.*
داستانک
روستایی که موجب گریه کردن امام جماعت شد!
🕌 روزی سید هاشم، امام جماعت مسجد "سردوزک" بعد از نماز به منبر رفتند و در ضمن توجیه لزوم حضور قلب در نماز فرمودند: روزی پدرم مشغول نماز جماعت شد و عده ای به وی اقتدا کردند و من نیز جزو آنان بودم. در اولین لحظات اقامه نماز پیرمردی روستایی وارد شد و در صف اول پشت سر پدرم قرار گرفت. مؤمنان نمازگزار از این که یک شخص دهاتی در صف اول ایستاده ناراحت شدند ولی او اعتنایی نکرد و در رکعت دوم در قنوت نیت فرادا کرد و نمازش را به تنهایی تمام کرد و در همان جا نشست و مشغول خوردن نان شد چون نماز تمام شد مردم از هر طرف به او حمله و اعتراض کردند. او جواب نمی داد. پدرم فرمود: چه خبر است؟ گفتند مردی روستایی و جاهل به نماز آمد و در صف اول پشت سر شما اقتدا کرد. آن گاه وسط نماز از شما جدا شد و خود فرادا به نماز ادامه داد و پس از نماز سفره اش را باز کرد و مشغول خوردن شد. پدرم روی به وی کرد و گفت چرا چنین کردی؟ گفت راز آن را آهسته بگویم یا در این جمع بلند بگویم. پدرم گفت در حضور همه بگو. گفت من وارد این مسجد شدم و چون نماز جماعت برپا شد به امید فیض نماز جماعت اقتدا کردم ولی دیدم شما در وسط نماز به این فکر فرو رفتید که من پیر شده ام و از آمدن به مسجد عاجز شده ام. خری لازم دارم پس در خیال خودتان به میدان الاغ فروشها رفتید و دست به خرید زدید و در رکعت دوم در خیال تدارک خوراک و تعیین جای او بودید. من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما در نماز جماعت همراه باشم لذا نماز خود را به صورت فرادا تمام کردم. پیرمرد این را بگفت و از مسجد بیرون رفت. پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت این شخص بزرگی است او را بیابید و نزد من آورید. من با او کار دارم. مردم رفتند ولی هرچه گشتند اثری از او نیافتند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
💟 داستان واقعی
شلیک به قصاب شیطان توسط قاضی ایرانی در دادگاه
جنازه زن فقیر را چرخ کردم!
سالها قبل زنده یاد قاضی جواد اسماعیلی خاطره پرونده جنایی هولناکی را بازگو کرد:
🔹️چند تکنسین رادیولوژی در سطل زباله مقابل یک قصابی،متوجه چند استخوان شدند که حدس زدند متعلق به انسان باشند و پلیس را درجریان قرار دادند.
ماموران پلیس ضمن پیگیری موضوع و از آن جایی که در همان محل یک زن جوان یکباره ناپدید شده بود، قصاب را بازداشت کردند و با آزمایش استخوانها، مشخص شد که متعلق به انسان و زن است.
مرد قصاب در اعترافاتش گفت:«مدتی قبل این زن جوان به مغازه من آمد.او میگفت شوهرش بیمار است و فقیر هستند و از من تقاضای خرید نسیه گوشت کرد.اما مدتی بعد برای گرفتن آشغال گوشت به مغازه مراجعه میکرد. یک روز وقتی زن جوان برای گرفتن آشغال گوشت به مغازه من آمد، کاری را بهانه کردم و به او گفتم که خودش از پشت یخچال آشغال گوشت را بردارد. زمانی که او سمت یخچال رفت من در مغازه را بستم و به او تعرض کردم.او التماس میکرد و میگفت که زن آبروداری است، اما من به او اعتنایی نکردم و او را مورد تجاوز جنسی قرار دادم.
بعد از تجاوز به زن جوان، او را به قتل رساندم. بعد گوشت بدنش را از استخوان جدا کردم و در چرخ گوشت ریختم.گوشتهای چرخ شده را بستهبندی کردم و در اطراف شهر رها کردم.
🔹️روز دادگاه فرا رسید.قاضی با دیدن خانواده زن جوان که افراد فقیر اما نجیبی بودند و با شنیدن روایت دردناک جنایت از زبان متهم،چنان منقلب شد که اسلحه را از کشوی خود بیرون کشید و با شلیک گلوله متهم را در دادگاه به سزای عملش رساند.
📚📚
❤️✨❤️
#داستان_آموزنده
✍ حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ !
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﻣﮑﻨﺖ ﻭ ﺧﺰﺍﺋﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ،
ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﻧﺎ ﺳﭙﺮﺩ ﺗﺎ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﻋﻠﻢ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ،
ﻭ تاکید نمود که آﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻫﻢ ﻭ ﻏﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﺻﺮﻑ کند.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺯﯾﺮﮎ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﻣﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻦ ﺩﺭ
ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ.
ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﯼ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﺎﺯ
ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ.
ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻥ ﭘﺴﺮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﭼﺎﺭ
ﺷﺪﻩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ
ﮐﻨﺪ.
ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ
که ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﯿﺪﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ
ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻃﻮﻃﯽﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ،
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﺁﻥ ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ.
ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﮔﺮفته ﻭ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﺮ ﻃﻮﻃﯽ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ
ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﺍد
ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺴﺮ
ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ
ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟