رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 11
نرگس هم به کنار دیوار و نرده های محوطه رفت
و منتظر ایستاد. سرش پائین بود و به این فکر میکرد که چگونه سر حرف را با سودابه باز کند! چند
لحظه ای گذشت تا اینکه صدای ایمان را شنید.
-به یکی از بچه ها گفتم بهش بگه بره بوفه و منتظر باشه...تو هم برو اونجا میبینیش
-باشه
این را گفت و با حداکثر سرعتش که خیلی هم زیاد نبود به طرف بوفه حرکت کرد...
صدای زنگ گوشی اش آمد.
-سلام...جونم؟
نیما-سلام...کجایی؟
-دانشگاه
-با دختره حرف زدی؟
-نه هنوز ندیدمش
-خیلی خب...نرگس حواست باشه ها...این ایمان دیروز قبل رفتن به من گفت که خودش هم تو رو
میبره دانشگاه هم بعدش میرسونه خونه...مواظب باش یه وقت خرش از پل گذشت نپیچونتت!
نرگس خندید و گفت: باشه
-کاری نداری؟
-نه
-خداحافظ
-خداحافظت
وارد بوفه شد. روی میز ها را با دقت ورنداز کرد تا بتواند سودابه را پیدا کند. طبق مشخصاتی که
ایمان داده بود دنبال دختری با چشمان عسلی و صورت سبزه و لاغر میگشت. چند دختر و پسر
دانشجو روی میز ها نشسته بودند ولی بوفه آنقدر ها هم شلوغ نبود. او را پیدا کرد. روی صندلی ای
نشسته و سرش پائین بود. به طرف او رفت و پرسید: سلام...سودابه خانوم؟
سودابه که در حال و هوای خودش بود سرش را بلند کرد و نگاهی به او کرد. نگاهش سرشار از
پرسش بود چون نرگس را نمیشناخت، فقط دیده بود که گاهی در حیاط دانشگاه ایمان با او حرف
میزند.
-سلام...بله و شما؟
نرگس لبخندی زد و صندلی ای که درست روبه روی او بود را عقب کشید و نشست. با دقت به او
نگاه کرد. خصوصیات ظاهریش همانطور بود که ایمان میگفت. آرایش کم رنگی داشت. مقنعه ی
سیاهی سر کرده بود و موهایش کاملاً پنهان بود. مانتوی شکلاتی رنگش تا زانو هایش بود و پلیور
سفیدی نیز پوشیده بود. چهره اش از سنش کمتر می نمود.
-من نرگس اشرفی هستم...دختر عموی ایمان اشرفی، همکلاسیتون
سودابه نفس عمیقی کشید. انگار خیالش از بابت چیزی راحت شده بود! شاید او هم ایمان را
دوست داشت!
لبخندی زد و گفت: خوشبختم
-منم همینطور
-گفتن باهام کار دارین...در خدمتم
-اوووم! چه جوری بگم؟!(خنده ای کرد)
-راحت باش عزیزم
-خب از اولش میگم تا به آخرش برسم!...ایمان خواهر نداره...ینی کلا توو خونواده مون من تک
دخترم و بقیه همه پسر(خندید)...واسه همینم من اومدم اینجا تا نقش خواهرو براش بازی کنم
-متوجه نمیشم
-ببین دیروز ایمان اومد خونه مون و به من گفت نرگس یه دختری هست توی کلاسمون که من
میخوامش!...میخوام بری باهاش حرف بزنی ببینی اجازه ی آشناییه بیشتر و حرف زدن میده یا نه
سودابه به وضوح دستپاچه شد و صورت سبزه اش، سرخ شد. اما اول باید مطمئن میشد که منظور
نرگس به او است یا نه!
پس با شک پرسید: خب؟
-خب همین دیگه!...خانوم سودابه ی رمضانی اجازه ی آشنایی و صحبت رو به پسر عموی من
آقای ایمان اشرفی میدی یا نه؟!
سودابه مثل برق گرفته ها شده بود! نفس نفس میزد و از خجالت صورتش گر گرفته بود!
با دستپاچگی گفت: ببخشید...خیلی..اوووم...ببخشید خیلی ...آآآآ خیلی یهویی گفتین!...ینی...
نرگس در حالی که لبخند دلنشینی بر لب داشت، دست سودابه را که روی میز بود گرفت و با لحنی
که آرامش را به او باز می گرداند، گفت: میدونم...درست شدی شبیه ایمان!...امروز اصن توو حال
خودش نبود بس که هیجان داشت)خندید(...من چی بهش بگم؟
سودابه بیشتر خجالت کشید و سرش را پائین انداخت.
نرگس با همان لحن و لبخند گفت: ببین عزیزم! من که تو رو براش خواستگاری نکردم که انقدر
هول شدی...من فقط میخوام بدونم میذاری بیاد باهات یه سری حرفا بزنه یا نه؟!...اول شما ها باید
یه کم با هم حرف بزنین، آشناتر بشین، بعد نوبت انجام کارای رسمی مثه خواستگاری و نامزدی و
این حرفاست...اومدیمو تو و ایمان با هم حرف زدین و دیدین به درد هم نمیخورین که هیچ سایه
ی همو هم با تیر میزنین!!!(خندید)...خب حالا بهش بگم بیاد با هم حرف بزنین یا نه؟
سودابه سری به عنوان موافقت تکان داد.
نرگس دوباره لبخندی زد و گفت: خب پس من میرم بهش میگم بیاد...حتما وقتی بهش بگم بال
درمیاره(خندید)...خداحافظ عزیزم...از آشنایی باهات خوشحال شدم!
این را گفت و بلند شد. سودابه هم بلند شد و در حالی که دست نرگس را میفشرد گفت: منم همینطور!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 12
نرگس از بوفه بیرون رفت. به محوطه نگاهی انداخت و ایمان را همان جایی که از او جدا شده بود،
دید. به سمت در خروجی رفت و به ایمان اشاره کرد که او هم بیاید. ایمان خیلی هیجان زده و
مضطرب بود و صورتش سرخ شده بود. نرگس از دیدن چهره ی او خنده اش گرفت. ایمان نگاهی
پرسشگر به او کرد؛ نای حرف زدن هم نداشت!
-بابا اینجوری میخوای بری با دختره حرف بزنی؟
ایمان اول متوجه منظور او نشد اما ناگهان گل از گلش شکفت. لبخند بزرگی روی لبش نشست!
-ینی میذاره برم باهاش حرف بزنم؟!
-بله
با ذوق و شوق فراوان گفت: آخ نرگس...نرگس خیلی خیلی خیلی ممنونتم...جبران میکنم برات!
نرگس خندید و گفت: خب بریم؟!
-کجا؟
-خونه دیگه
-پس...پس کِی با سودابه حرف بزنم؟
-چه میدونم...منو برسون خونه و برگرد باهاش حرف بزن!
-نمیشه که منتظرمه
-خب من چی کار کنم؟
ایمان من من کنان گفت: خب...خب...
نرگس با اعتراض گفت: خب چی؟! اگه منو نمیبری سوئیچتو بده با ماشینت میرم...گواهینامه مم
همرامه
-آخه تا بعد از ظهر کلاس دارم...بعدشم که باید مامان اینا رو بیارم خونه تون...ماشینو لازم دارم
نرگس ببخشید
-ینی تنها برم؟!
ایمان سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت. البته نرگس اکثر مواقع خودش تنها به خانه میرفت،
اما ایمان دیروز به نیما گفته بود که خودش نرگس را می رساند. نمیشد که به همین راحتی زیر
حرفش بزند. اخم کرد و چهره ی عصبی ای به خود گرفت. ناگهان ایمان به کسی اشاره کرد و
گفت: آها...بیا با صالحی برو
نرگس متعجب به سمتی که ایمان اشاره میکرد نگاه کرد. یخ کرد! از ایمان توقع نداشت چنین
حرفی بزند. صالحی هم که اشاره ی ایمان را دیده و حرفش را شنیده بود صورتش سرخ شد و
سرش را پائین انداخت. نرگس هم عصبی بود و هم خجالت زده!
-نمیخواد خودم با اتوبوس میرم!
این را گفت و بدون اینکه منتظر جواب یا عکس العملی از ایمان بماند، رویش را برگرداند و رفت...
-نرگس...نرگس...بابا نرگس وایسا
نرگس بدون این که برگردد یا حتی توقف کند با صدای بلند گفت: گفتم که با اتوبوس میرم...برو
منتظرته...خداحافظ
-وایسا نرگ...
بلندتر از قبل و با لحنی که نشان از عصبانیتش داشت گفت:گفتم خداحافظ ایمان
هندزفری اش را در گوشش گذاشت و حواسش را به آهنگ سپرد. همیشه عادت داشت در خیابان
که قدم می زند آهنگ گوش دهد. آهنگ گوش کردن باعث میشد تا توجه ش به اطرافش کمتر
شود و نگاه های سرشار از ترحم خیلی ها کمتر آزارش دهد. از وقتی یادش می آمد نگاه غریبه
های توی خیابان به او دو حالت داشت؛ یا ترحم بار بود به خاطر لنگیدنش و وبال؛ یا پر از تحقیر و
چشم غره بود به خاطر چادرش! همیشه سعی میکرد غریبه های توی خیابان را نادیده بگیرد. آن
ها رحم نداشتند! نگاه هایشان تا مغز استخوان او را می سوزاند و او فقط به این بی رحم ها و به
سوختن خودش لبخند میزد! چاره ی دیگری هم نداشت! نمیتوانست فریاد بزند و بگوید: زیر این
نگاهای ترحم بار و تحقیر آمیزتون آدم خاکستر میشه! د آخه مگه من مریخیم که اینجوری نگام میکنین؟! مگه من چی کارتون کردم که با نگاتون آتیشم میزنین؟! من و چادرم چه ظلمی در
حقتون کردیم که باید چشم غره ها و تیکه هاتونو تحمل کنیم و دم نزنیم؟! من خودم به خاطر این
وبال لعنتی عذاب میکشم چرا شما باید روزی صد بار با نگاتون، با تیکه هاتون، با ترحماتون آتیشم
بزنین؟! چرا محکومم به تحمل و سوختن و دم برنیاوردن؟! فقط جرمم لنگ و چادری بودنه که به
خاطرش با نگاتون کمر به نابودیم بستین؟!
این فریاد های خاموش او بود که همیشه پشت لبخند دلنشینش پنهان می کرد! وای به روزی که
فریاد های نزده اش، فریاد شوند بر سر غریبه های توی خیابان! غریبه های توی خیابان با دیدن
لبخندش فکر می کردند که عقب مانده است! آخر مگر میشود آدم بلنگد و لبخند هم بزند؟! ولی
برای او نظر غریبه های توی خیابان مهم نبود. نمیخواست به خاطر آن ها و نگاه بی رحم و
سوزاننده شان خودش را از بودن محروم کند! تقصیر او نیست که این غریبه های توی خیابان
همه چیز را با ترازوی خودشان می سنجند! از نظر آن ها کسی که پایش میلنگد ناقص و بدبخت و
سربار است و کسی که چادر میگذارد قنداق پیچ و عقب مانده! پس از نظر غریبه های توی خیابان
نرگس یک بدبختِ عقب مانده است! ولی خودش و خدای خودش و تمام آدم هایی که حتی ذره
ای او را می شناختند این را می دانستند که نرگس اصلا بدبخت و عقب مانده نیست. همین برای
او کافی بود! آتش گرفتن و سوختن زیر نگاه های غریبه های توی خیابان برایش عادت شده بود!
به قول قدیمی ها از بس مار خورده بود افعی شده بود! از بس نگاه خورده بود لبخند میزد! سر به
زیر و آرام راه می رفت و حواسش را به آهنگی که گوش هایش را نوازش می کرد، داده بود. از کنار
مغازه ها و غریبه های توی خیابان می گذشت. فاصله ی دانشگاه تا ایستگاه اتوبوس به اندازه ی
یک ربع پیاده روی بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 13
آهنگ تمام شد و به سرعت آهنگ دیگری جایش را گرفت. دیگر به ایستگاه اتوبوس رسیده بود.
روی نیمکت ایستگاه نشست و دوباره حواسش را به آهنگی که توی گوشش پخش میشد داد.
دیگر نتوانست حواسش را به آهنگ پرت کند. یک جفت پا مقابلش میدید که لحظه ای آن جا ایستاده بودند و تکان نمیخوردند. احساس بدی پیدا کرد. کاش می توانست پای راستش را جمع کند. تمرکزش به هم ریخته بود. جرأت نداشت سرش را بالا بگیرد و صاحب پا ها را ببیند! بدنش ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد. نگاهی حس نمیکرد. معمولا حتی وقتی سرش پائین بود هم
میتوانست نگاه ها را حس کند ولی آن لحظه نگاهی روی خودش حس نمی کرد! شاید صاحب پا ها به او نگاه نمیکرد! نفس در سینه اش حبس شده بود و گر گرفته بود. ناگهان پا ها حرکت کردند و نرگس نفس راحتی کشید. دیگر سرش را بالا نیاورد تا ببیند صاحب پا هایی که چند لحظه جلوی او ایستاده بودند کیست. حس کرد کسی با فاصله از او روی نیمکت نشسته اما حتی به او هم نگاه نکرد. فقط در دلش خدا را شکر کرد که دیگر مردی در مقابلش و شاید خیره به او نیست! ولی هنوز هم به خودش میگفت: بهم نگاه نمیکرد! مطمئنم!
اتوبوس آمد. تا به حال این قدر از آمدن اتوبوس خوشحال نشده بود! سوار اتوبوس شد و روی چهارمین صندلی از جلو و سمت راست نشست. خوشبختانه صندلی اش تک نفره بود! سرش را به شیشه ی پنجره ی اتوبوس چسباند و به بیرون خیره شد.
پس از چند دقیقه سنگینی نگاه کسی را احساس کرد. نفر جلویی برگشته بود و به او نگاه می کرد!
لحظه ای با بهت و حیرت به صورت نفر جلویی خیره ماند. بعد هر دو نگاهشان را به زیر انداختند!
هر دو خجالت کشیده بودند! نرگس کمی دستپاچه شد؛ اصلاً انتظارش را هم نداشت! نفر جلویی برگشت. نرگس دست برد زیر مقنعه اش و هندزفری اش را بیرون آورد. آرامشش را به دست آورده بود.
همانطور که پشتش به نرگس بود گفت: سلام
-سلام...ببخشید نمیدونستم شما هم اومدید
پوزخندی زد و گفت: خب شما اصن به پشت سرتون نگاه نمیکردید...توو ایستگاه اتوبوسم هر چی جلوتون وایسادم سرتون رو بلند نکردید
-خب من خودم تنها هم میتونستم بیام و اصلاً انتظارشو نداشتم که دنبالم بیاید
-ایمان گفت بیام
پوزخندی از سر حرص زد و گفت: بعدا درستش میکنم
خندید و گفت: چه خطرناک!
دیگر هیچ چیزی نگفتند. نرگس بدون این که دوباره هندزفری اش را در گوشش بگذارد، دوباره به بیرون خیره شد. نشستن در اتوبوس زیاد هم برای او ساده نبود؛ مخصوصاً نشستن در سمت راست! از پشت شیشه ی پنجره ی اتوبوس به بیرون نگاه کردن، یعنی از بالا همه چیز را دیدن!
مردم را از آن بالا میدید. مردم برایش دو دسته بودند؛ یک دسته که اسمشان را غریبه های توی خیابان گذاشته بود آن هایی بودند که با ترحم یا چشم غره و تحقیر به او نگاه می کردند. آن ها بی رحمترین انسان هایی بودند که می شناخت! با نگاه هم می توانستند همه ی وجود آدم را بسوزانند! و اما دسته ی دوم هم مردم عادی بودند که نگاهشان به او معمولی بود! او عاشق نگاه های معمولی بود! حداقل آتشش نمی زدند! و جوابی که او به هر دو دسته میداد فقط یک لبخند بود!
سرعت اتوبوس زیاد نبود. مردم آن بیرون یا در خود مچاله بودند از سرما؛ یا هندوانه های شب یلدا را زیر بغلشان زده بودند و نرگس نمیدانست کجا می روند! یا منتظر تاکسی بودند؛ یا در حال سوار شدن در ماشین؛ یا دست در دست هم راه میرفتند و یا تنها بودند! سه ایستگاه را پشت سر گذاشتند و سه بار اتوبوس متوقف و پر و خالی شد، اما نرگس همچنان به بیرون و مردم نگاه می کرد. به ایستگاه چهارم که رسیدند، اتوبوس متوقف شد و نرگس هم با جمعیتی که پیاده میشدند، همراه شد. آن مرد که جلوی نرگس نشسته بود هم پیاده شد و با فاصله پشت سر نرگس شروع به حرکت کرد. نرگس شالش را محکم دور گردنش پیچید و تا روی بینی اش بالا آورد: اوووووف!
کجایی بارون؟! هوا بس ناجوانمردانه سرد است!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 14
صدای قدم های مرد پشت سرش را میشنید اما بدون برگشتن به راه خود ادامه میداد. فقط
چادرش را محکمتر گرفته بود، اما آن صدای پا ها اصلاً نزدیکتر نمیشدند و این خود احساس
امنیت به او میداد. از آن مرد ممنون بود که هم این همه راه را فقط به خاطر یک حرف دنبال او آمده
بود و هم فاصله اش را حفظ میکرد. در خیابان خلوتی پیچید و آن مرد هم! دیگر فاصله ی زیادی تا
خانه نداشت. گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شماره ای گرفت:
-الو
-الو...بفرمائید
-سلام...لطف کنید یه ماشین به اشتراک 126 بفرستید، منزل آقای اشرفی
-سلام...چشم...تا پنج دقیقه ی دیگه میفرستم
-ممنونم...خدانگهدار
-خداحافظ
ایستاد و مرد پشت سرش کمی دستپاچه شد اما او هم ایستاد.
نرگس برگشت به سمت آن مرد و با لبخند و لحنی که سرشار از قدردانی بود گفت: ببخشید که
مزاحمتون شدم آقای...؟!
سکوت کرد و مرد خودش را معرفی کرد: صالحی هستم
-بله، آقای صالحی...ببخشید که مزاحتون شدم و مجبور شدید این همه راهو بیاید...زنگ زدم
آژانس، چند لحظه همین جا منتظر بمونید ماشین میاد...بازم ببخشید و شرمنده...خدانگهدار
صالحی سری تکان داد و زیر لب گفت: خداحافظ
نرگس برگشت و چند قدم جلوتر رفت. دست کلیدش را از کیفش بیرون آورد و دروازه ی سفید
رنگ خانه شان را باز کرد و داخل شد.
وارد خانه شد. با صدای بلند سلام کرد.
-سلام نرگس جان
صدای عفت خانوم از اتاق خواب می آمد. نرگس به اتاق خودش رفت و لباسش را عوض کرد. مو
هایش را باز کرد و وبال را هم از پایش درآورد. خودش را روی تخت انداخت و به اتفاقاتی که از
صبح برایش افتاده بود فکر کرد. از کار ایمان خیلی حرصش گرفته بود. به پهلوی چپ برگشت و
دستش را زیر سرش گذاشت. مو هایش توی صورتش ریختند. چشمانش سنگین شد. صدای
زنگ گوشی اش او را از خوابی که داشت در آن فرو میرفت، بیرون آورد: اَه! چی کار داری باز؟!
-الو
-سلام نرگسی
-علیک سلام آقای اشرفی
-نرگس قهری؟
-امرتون آقای اشرفی؟
-نرگس اینجوری حرف نزن دیگه
-اگه کاری ندارین قطع کنم
-نه نه نرگس قطع نکنیا
-امرتونو بفرمائید
-نرگس...بابا نرگس ببخشید دیگه...اینجوری حرف نزن، باشه؟
نرگس جلوی خنده اش را گرفت و سکوت کرد.
ایمان چون جوابی نشنید گفت: باشه نرگسی؟
-امرتون همین بود آقای اشرفی؟
-بله همین بود...زنگ زدم منت کشی!
دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
-خب خندیدی...الهی شکرت!
-خندیدم ولی نبخشیدم...امشب اومدی نیما خودش دخلتو میاره
ایمان که لحن صدایش ملتمسانه شده بود گفت: نرگسی به نیما میگی؟!...نگو دیگه تو رو
خدا...اون بفهمه باید جای دومادیم بیای سر قبرم الرحمن بخونی!
نرگس بلند خندید. راست میگفت. نیما روی نرگس آن قدر غیرت داشت که اگر این را می فهمید
حساب ایمان با کرام الکاتبین بود!
-جون من بهش نگو نرگس، خب؟...اگه بگی سودی بیوه میشه ها!
یک دفعه خنده ی نرگس بند آمده و با تعجب زیاد گفت: جان؟!!!...س
ودی؟!!!...ینی به این زودی عقدش کردی؟!!
-نه بابا عقد چیه...فقط شماره و آدرس خونه شونو گرفتم که به مامان بدم برای گذاشتن قراره
خواستگاری(خندید)
-نخند بینم! وقتی هنوز عقدش نکردی باید بگی سودابه خانم)کلمات را با محکم و با تحکم
گفت(...ولی خوشم اومد خیلی تیزی!... تو فقط جلوی من سرخ و سفید میشدی دیگه نه؟! منو باش
فکر کردم بری پیشش بخوای باهاش حرف بزنی حتما غش میکنی!
ایمان بلند خندید و گفت: منو دست کم گرفتی خانوم اشرفی!
-خب پس به زودی شیرینیتو میخوریم
-آره...به شرطی که به نیما نگی...اگه بگی به زودی حلوامو میخوری نه شیرینیمو!
نرگس خندید و گفت: باشه بهش نمیگم...ولی یه شرط داره
-چه شرطی؟!
-این آقای صالحی رو که فرستادی دنبالم واسشون آژانس گرفتم برن خونه شون...فردا تو باید
پول آژانسشونو بدی...آندرستند سِر اشرفی؟!
-اُه، یا (خندید)
-خب پس تا شب رفع زحمت کن!
بلند خندید و گفت: نرگسی مجبور نیستی انقدر رک باشیا
-خداحافظ ایمان (با لحنی گفت که ایمان را وادار به اطاعت میکرد)
-شب میبینمت...خداحافظ نرگسی
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی دیگر
قسمت 15
گوشی را قطع کرد. داشت اذان میزد. وبال را بست و از اتاق بیرون رفت تا وضو بگیرد. عیسی خان
تازه از سر کار برگشته بود.
-سلام بابایی...خسته نباشی
-سلام نرگس بابا...سلامت باشی
به دستشوئی رفت و وضو گرفت. به اتاقش برگشت و پشت میز تحریرش به نماز ایستاد.
بعد از نماز به آشپزخانه رفت و برای چیدن میز ناهار به مادرش کمک کرد. ناهار را که خوردند عیسی خان و عفت خانوم برای خرید به بازار رفتند و نرگس ظرف ها را شست و به اتاقش برگشت. نیما کمی دیرتر می آمد. وبال را باز کرد و روی تخت خوابید. تنها مشکل زندگی او وبال بود که آن هم مشکل زیاد بزرگی نبود؛ البته اگر بقیه می گذاشتند! خانواده ی خوبی داشت و بالاتر
از همه خدای خوبتری داشت! بیشتر جر و بحث های خانوادگیشان بین نیما و نرگس بود که بیشتر آن هم شوخی بود! همیشه خدا را شکر میکرد که مادر و پدرش زیاد در مسائل مربوط او دخالت نمیکنند و سختگیری هم اصلا توی کارشان نیست! از نظر عفت خانوم و عیسی خان نیما و نرگس دیگر به اندازه ی کافی بزرگ و عاقل شده اند که خودشان از پس خودشان بربیایند؛ به همین دلیل زیاد در کار های آن دو دخالت نمیکردند. آن ها دیگر آردشان را بیخته و الکشان را آویخته بودند!
هر کاری که برای تربیت نیما و نرگس لازم بود انجام داده بودند و حالا دیگر همه چیز را سپرده بودند دست خودشان! البته اگر مشکلی برای یکی از آن ها پیش می آمد از هیچ کمک و مشورتی دریغ نمیکردند. همین عقایدشان بود که از تنش ها و دعوا هایی که بین بچه ها و پدر و مادر هایی به سن آن ها طبیعی بود، جلوگیری میکرد.
با صدای زنگ گوشی اش از خواب بیدار شد. نیم ساعتی بود که در تنهایی و سکوت خانه خوابیده بود. گوشی را از روی میز عسلی کنار تخت برداشت. روی صفحه ی گوشی نوشته بود: مهتا مهتا با حالت مسخره ای گفت: الو؟! خانوم نرگس اشرفی؟!
-سلام...نه خیر اشتباه گرفتید...اگه یه بار دیگه هم زنگ بزنید به پلیس خبر میدم...مزاحم...خواب شکن...شیپورچی!
مهتا داشت پشت تلفن از خنده ریسه میرفت و نفسش بند آمده بود.
-علیک سلام زیبای خفته!...شیپورچی کیه؟! من شاهزاده م زنگ زدم زیبای خفته رو از خواب بیدار
کنم!
نرگس با لحن مسخره ای گفت: وای مامانم اینا!...شازده جون چته که بیدارم کردی؟! چی کارم
داری؟!
مهتا در حالی که بلند میخندید گفت: میخوام بیام روو اسب سفید سوارت کنم و ببرمت خفته
جونم!...بیا دم در که الان میرسم سهمتم بیار!
-داری میای اینجا؟...مگه توو پارک قرار نداشتیم؟
-قرارمون عوض شد...نگار گفت نمیتونه بیاد واسه همین گفتم خودم بیام سهماتونو بگیرم ازتون
-اوهوم...اومدی دم در باش تا بیام
-اوکی هانی!
گوشی را قطع کرد. وبال را بست و بلند شد.
از دروازه بیرون رفت.
-سلام شازده جون
-علیک سلام خفته خانوم...خوبی خفته جونم؟
با لحن مسخره ای گفت: مرسی شازده خوشکله...شما چه طوری؟
-مثل پلو توو دُری!
-این چه طرز جواب دادنه بچه؟!...شازده م اینقد بی ادب؟!
-خیلی دلتم بخواد!...سهمتو بده بیاد کلی کار دارم...باید برم هم سهم تو رو هم سهم خودمو هم
سهم نگارو پاکنویس کنم.
کلاسور را به طرف او گرفت و صورتش را کج و کوله کرد و گفت: ایش! یه جوری
میگه انگار من و نگار تا حالا تحقیق پاکنویس نکردیم.
مهتا کلاسور را گرفت و نگاهی گذرا به کاغذ ها کرد و گفت: اوووووه! میمردی یه کم خلاصه تر می
نوشتی؟! اصن فکر منه بدبختو کردی که باید همشو پاکنویس کنم؟!
-خب حالا! کتاب نمیخوای پاکنویس کنی که انقد غر میزنی شازده! بعدشم پاکنویس کردن سهم
من و نگار که کاری نداره! اون سهمه توئه که پاکنویس کردنش کار حضرت فیله!
با تعجب و حالت پرسشی گفت: ببخشید اونوقت چرا؟!
لحن صدایش شیطنت آمیز شد و لبخند شیطانی ای بر لبش نشست و گفت: خب معلومه! چون
خطت انقدر بده باید کلی نذر و نیاز کنی که بتونی بخونیش!
مهتا به طرف او خیز برداشت و با کلاسور ضربه ای به پشت و پهلویش زد. نرگس خندید و گفت:
جنبه ام که کلاً تعطیله دیگه!
مهتا در حالی که رویش را به حالت قهر برمی گرداند گفت: نه خیر...اگه بعضیا روش اسکی نرن
تعطیل نیست!
-اوخی! شازده مون چقدر ناز داره!
با تشر: نرگس!
نرگس بلند خندید.
-خب من دیگه برم خفته جونم...گود آفترنون پرنسس! بای!
-شازده پارسی را پاس بدار!...عصر تو هم بخیر شازده...خداحافظ
با خنده از یکدیگر جدا شدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸﷽🌸
🌱ذکر روز دوشنبه🌱
🌺 یا قاضی الحاجات 🌺
⬅️ تاریخ: هفتم اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با شانزدهمین روز از ماه شعبان سال ۱۴۴۵
🌲السلام علیک یا حسن بن علی (علیه السلام)
🌲السلام علیک یا حسین بن علی (علیه السلام)
❄️ آیه روز:.
وَالضُّحَى وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى (۱-۳/ضحی)
سوگند به روز وقتی نور میگیرد و به شب وقتی آرام میگیرد که من نه تو را رها کردهام و نه با تو دشمنی کردهام
🍀حدیث روز:امام على عليه السلام
لا تَستَشِرِ الكَذّابَ فَإِنَّهُ كَالسَّرابِ يُقَرِّبُ عَلَيكَ البَعيدَ وَ يُبَعِّهُ عَلَيكَ القَريبَ؛
با دروغگو مشورت نكن، چون دروغگو، مانند سراب، دور را در نظرت نزديك نشان مى دهد و نزديك را دور.
(غررالحكم، ج6، ص310، ح10351)
💦زلال احکام
💠 تطهیر فرش توسط قالیشویی
💬 سؤال:
اگر لباس، فرش و یا قالی نجس را فرد دیگر یا قالیشویی بشوید، آیا پاک میشود؟
✅ پاسخ:
کسی که وکیل شده است لباس انسان را آب بکشد و لباس هم در تصرف او باشد، اگر بگوید آب کشیدم، آن لباس پاک است و اگر قالیشویی بگوید که فرش را به نحو صحیح، تطهیر کرده یا این که خودتان اطمینان دارید که به گونهای شسته میشود که بعد از زوال عین نجاست، یک مرتبه با آب کر شسته شده و آب از آن عبور میکند، محکوم به طهارت است.
📚 پینوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاعرسانی دفتر آیتالله خامنهای
http://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ شهردار کریات اشمونا ساکنان را به ترک کردن منازل خود دعوت می کند و می گوید که حزب الله به سرعت در حال پیشروی است و ماندن در شهر خطرناک است
https://ble.ir/ashaganvalayat
⭕️ توییت استاد #رائفی_پور
پرورداگارا
تو خود شاهدی آنچه از ناحیهی ما صورت گرفت، نه رقابتی برای تصاحب قدرت، و نه تلاشی برای فزونی ثروت بود؛ بلکه میخواهیم نشانههای دین تو را آشکار و اصلاح را در سرزمینهای تو برقرار سازیم تا بندگان مظلوم تو ایمن گردند و حدود الهی برپا شود.
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
#جبهه_صبح_ایران
https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ بفرمایید همان بهشت برین در اروپا
در حالی که در بیست سی سال گذشته میلیون ها میلیون افغانستانی در ایران در صلح و آرامش زندگی کرده اند، تحصیل رایگان کرده اند و از ایران پلی برای مهاجرت به کشورهای اروپایی ساخته اند، این کاربر افغانی به خاطر کشته شدن یک پسر افغانی ایران را جهنم سوزان و اروپا را بهشت برین توصیف کرده است.
جالب است که همین اروپا در سال قبل تنها یکی دو صد نفر از آنها را به صورت رسمی پذیرفته و به آنها اقامت داده است و بسیاری از آنها به زشت ترین شکل ممکن به افغانستان عودت داده شده اند.
مساله این است که افغانستانی ها اگر مایل به مهاجرت به ایران و استفاده از منابع ایران هستند باید منابع سرزمینی خود را به ایران بیاورند. باید خاک افغانستان با همه منابع آن به ایران بازگردد وگرنه هجوم میلیون ها افغانی به ایران هیچ توجیهی ندارد.
ایران کشوری تحریمی و فقیر است که توانایی پذیرش میلیون ها افغانی را ندارد و اگر دولت ایران توانایی برخورد با مهاجران غیرقانونی را ندارد، مردم به روش های دیگر با این پدیده برخورد خواهند کرد.
https://ble.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تمدن غرب فرو خواهد ریخت - بوکله
دولت (ایالات متحده) از طریق چاپ پول تأمین مالی می شود. کاغذ روی کاغذ. رئیس جمهور سالوادور بوکله در کنفرانس CPAC در واشنگتن ، حبابی که به ناچار خواهد ترکید
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ واقعیت تهران در دوران پهلوی
تصویری از فقر، بیعدالتی و تبعیض در تهران دهه ۴۰ شمسی که سلطنتطلبان به شما نشان نمیدهند:
وضعیت اسفبار زندگی حاشیهنشینان و کارگران پایتخت در زمان شاه.
فیلم «تهران، پایتخت ایران است»، کامران شیردل | ۱۳۴۳
https://ble.ir/ashaganvalayat
📌روایت ناکامی دشمن در مختل کردن شبکه انتقال گاز با اقدام جهادی و رکورد بینظیر ۳روزه
🔹بامداد ۲۵ بهمن ۴ خط اصلی ۵۶ و ۴۲ اینچ دچار خرابکاری شد.
🔹همان ساعات اولیه تیم بحران در بالاترین سطح تشکیل شد.
🔹اقدامات مهار، خاموشی، ترمیم و تغییر آرایش جهت پایداری شبکه به سرعت انجام شد.
🔹به روستاهای اطراف فورا کپسول گاز مایع تحویل شد.
🔹۲۶ و ۲۷ بهمن تعمیرات اساسی و تست همه خطوط انجام شد.
🔹۲۸ بهمن همه خطوط آسیب دیده عملیاتی شده و به مدار توزیع و خدمت بازگشتند.
#اینفوگرافی
https://eitaa.com/ashaganvalayat