فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ارتش رژیم تروریستی اسرائیل یک خودروی وابسته به حزب الله لبنان را مورد هدف قرار داد.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
📍تعیین تکلیف دو سریال شبکه اول سیما
مجموعه «زیرخاکی» قبل و «نون خ» بعد از شبهای قدر
🔹دو مجموعه «نون خ» و «زیرخاکی» قرار است از شبکه یک پخش شوند. مقرر شده سریال زیرخاکی از شب اول ماه رمضان تا شب قدر و نون خ بعد از شبهای قدر پخش شود.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍حال و روز بعضی نامزدهای انتخابات مجلس بعد از مشخص شدن نتایج به روایت پایتخت😁😂🧐🤪
http://eitaa.com/ashaganvalayat
منتخبین یادشان بماند
منتخبین ملت این تصاویر را باید در محل کار خود نصب کنند و هر روز آنها را ببینند تا یادشان نرود اگر در جایگاهی قرار گرفته اند با انتخاب همین مردم بوده است، انتخابی که حالا باید تمام تلاش شبانه روزی آنها وقف رفاه حال این مردم بزرگ و با عظمت شود،
باید یادشان بماند که همین مردم آنها را بر قدرت نشانده اند و حالا از آنها مطالبه گرند، آنها را بر مسند نشانده اند نه برای سوءاستفاده و توجه به خانواده و اطرافیان خود بلکه باید نسبت به تکتک مردم مسئولیت سنگینی بر شانه های خود احساس کنند.
یادشان بماند مردم آنها را برگزیده اند که وکیل آنها باشند نه وکیل یک جریان سیاسی خاص، آنها را برگزیده اند که حال جیب و سفره مردم خوب شود نه حال جیب و سفره خود و اطرافیانشان.
باید یادشان بماند........
http://eitaa.com/ashaganvalayat
32.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرخط
🔹اخطار رئیسی به حامیان اسرائیل : « سیلی سختی خواهید خورد »
🔹 هشدار فرانسه به رژیم صهیونیستی : « اگه حملات متوقف نشه ... »
🔹 حماسه ای جدید از فخرآور همزمان با سیلی مردم به شبکه اینترآشغال
http://eitaa.com/ashaganvalayat
⚖ حسین حقیقی به حکم شروین اعتراض دارد؛
اما نه برای هشتماه حبس و...
🔸بلکه برای خلاصه نویسی کتاب حقوق زن در اسلام شهید مطهری و ساخت موسیقی درباره جنایت آمریکا علیه بشریت.
🔸اعتراضش این است که چرا کارهایی که ما در طول زندگیمان از روی اعتقاد و وظیفه انجام میدهیم را مجازات یک نفر دیگر میکنید؟
شاید بشود با قسمت ساخت موسیقی با حسین حقیقی موافق بود، کار مجازاتی کمتر بدرد میخورد.
اما خلاصهنویسی کتاب، اگر با حضور در کلاس اساتید مطرحی باشد، که حداقل تلنگرهای دقیق به این فرد زده بشود، خوب است درحالیکه اگر به خلاصهنویسی تنها محدود شود که حقیر کردن کتاب میشود.
🔸شاید من اگر جای قاضی بودم، یک هفته همراهی با پدر آرمان علیوردی و روحالله عجمیان را برایش تعریف میکردم به امید اینکه قهرمانی را درک کند.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ آیا #رسایی و #قالیباف برای کرسی ریاست مجلس شورای اسلامی رقابت میکنند؟!
▫️حجةالاسلام رسایی که توانسته است در استان تهران جز نفرات اول با شکست لیست دکتر قالیباف به مجلس شورای اسلامی راه پیدا کند، خود را آماده رقابت با دکتر قالیباف برای کرسی ریاست مجلس شورای اسلامی میکند
▫️باید منتظر ماند که حجةالاسلام رسایی برای کرسی ریاست مجلس شورای اسلامی چه تدابیری را در نظر گرفته است و آیا پیش بینی دومین شکست دکتر قالیباف در رقابت برای کرسی ریاست مجلس بعد از شکست لیست او محقق میشود؟!
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رسانه ایتالیایی: پهپادهای ایرانی چه بسا به زودی در خلیج مکزیک هم برای آمریکا دردسر ساز شوند.
🔹️این پهپادها تغییر دهنده بازی بوده و اوضاع دریای سرخ را زیر و رو کردهاند...
http://eitaa.com/ashaganvalayat
. 👇تقویم نجومی دوشنبه👇
.
✴️ دوشنبه 👈14 اسفند / حوت 1402
👈23 شعبان 1445👈4 مارس 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅اقدام جهت مقدمات ازدواج مانند خواستگاری.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅خرید کردن.
✅و ملاقات با بزرگان خوب است.
🚘 سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد زیبا و محبوب و خوشبخت و زندگی پاکی دارد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج قوس و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️رفتن به خانه و مکان نو.
✳️بردن جهیزیه عروس.
✳️شروع به کار و کسب.
✳️شراکت و امور شراکتی.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️ازدواج.
✳️و شروع به یادگیری نیک است
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب: فرزند دستانی سخاوتمند دارد و زبانش از دروغ تهمت و غیبت پاک است.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث روبراه شدن امور می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث شادی دل می شود.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
@taghvimehamsaran
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 24 سوره مبارکه "نور" است.
یوم تشهد علیهم السنتهم و آیدیهم...
و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را با شخصی دعوا یا خصومتی پیش آید و دلیل و شاهد بیاورد و بر وی غلبه کند و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما.
تقویم همسران:نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
http://eitaa.com/ashaganvalayat
﷽؛
🌱ذکر روز دوشنبه🌱
🌺 یا قاضی الحاجات 🌺
⬅️ تاریخ: چهاردهم اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با بیست و سومین روز از ماه شعبان سال ۱۴۴۵
⬅️ مناسبت ها :
🌲آغازهفته احسان و نیکوکاری
🌲روز ترویج فرهنگ قرض الحسنه
🌲روز تاسیس کمیته امداد امام خمینی(رحمة الله علیه)سال۱۳۵۷
🍁سالروزحمله گارد بنی صدر و منافقان همدست او به مردم انقلابی(سال۱۳۵۹)
🌲السلام علیک یا حسین بن علی (ع)
♻️آیه روز
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ أَطِيعُواْ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَلاَ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَأَنتُمْ تَسْمَعُونَ.سوره مبارکه انفال آیه ۲۰
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از خدا و فرستاده ى او اطاعت كنيد و در حالى كه (سخنان او را) مى شنويد، از وى سرپيچى نكنيد.
✅حدیث روز
«لا تُمارِ روز ترویج فرهنگ قرض الحسنه بَهاؤكَ، ولاتُمازِحْ فيُجتَرأَ علَيكَ».
مجادله مكن كه احترامت از بين مى رود و شوخى مكن كه بر تو گستاخ مى شوند.امامحسنعسکریعلیهالسلام
💦زلال احکام
‼️ حکم سجده بر چیزی که از زمین میروید
🔷 سجده بر چیزهایی که از زمین میروید و فقط خوراک حیوان است، مانند علف و کاه، صحیح است.
📕منبع: رساله نماز و روزه، مسأله
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 47
خیلی جدی و خشک گفت: خانوم من نه به شما علاقه ای دارم و نه به ازدواج! بهتره خودتون جواب منفی بدین تا مجبور نشین زندگی با یه مرد تارک دنیا رو که از شما بدش میادو تحمل کنین! این را گفت و بدون اینکه منتظر جوابی بماند از اتاق بیرون رفت. وقتی از اتاق به پذیرایی برگشت همه از اینکه این قدر زود بیرون آمده متعجب بودند. محرم خانوم و مرضیه علاوه بر تعجب نگران هم بودند. مسعود سر جایش کنار مروارید نشست و مروارید زیر گوشش زمزمه کرد: چی شد؟!
مسعود جوابی نداد. بعد از چند لحظه معصومه از اتاق بیرون آمد و روی صندلی اش جا گرفت.
مروارید با لبخند تصنعی و لحنی طنزگونه گفت: چه قدر زود حرفاتون تموم شد! حالا نتیجه ی این چند لحظه حرف زدنتون چیه عروس خانوم؟!
-خب، راستش من به این نتیجه رسیدم که قبول کنم!
با خوردن نگاهش به حلقه ی دست راستش اخم عمیقی روی پیشانی اش نشست. همان حلقه هم خاطره ای از نرگس بود! یک حلقه ی ساده با نگین عقیق! برای حلقه ی ازدواج عجیب بود اما نرگس دلایل علمی آورده بود برای نخریدن طلا! حتی حلقه ی نرگس هم که حالا در دست چپ معصومه بود طلا نبود! یک حلقه ی ساده بود با نگین فیروزه!
"نرگس میگفت: طلا برای مرد حرامه! طبق تحقیقات علمی چون گلبول های سفید توی خون مرد از زن بیشتره طلا واسه مرد زیاد خوب نیست! چون باعث افزایش گلبول های سفید و به هم خوردن تعادل گلبول های سفید و قرمز خونشون میشه! ولی واسه زن مفیده! باعث تقویت سیستم ایمنی بدن زن میشه! جالبه نه؟! خدا اینقدر دقیق قوانین دینش رو تنظیم کرده که حتی طلا رو برای مرد حرام کرده! حالا که قراره حلقه ازدواج بخریم بهتره هر دوشون طلا نباشن! یه شکل باشن دیگه! ولی خب مثلاً میشه دو تا حلقه ی یه شکل با نگینای متفاوت بخریم!"
با یادآوری حرف های نرگس اخمش با لبخند توأم شد. حالا بعد از حدود دو ماه از رفتن نرگس دوباره این حلقه توی دستش بود و جفتش در دست معصومه! حالا معصومه روی صندلی کنار راننده نشسته بود و از محضر به خانه میرفتند! صندلی کنار راننده! جایی که نرگس نمیتوانست بنشیند! از همان شب خواستگاری تا به حال که پنج روزی میگذشت اصلاً با معصومه حرف نزده
بود و حتی به او نگاه هم نمیکرد! برایش عجیب بود که چرا با وجود حرف هایی که به او زده بود به این ازدواج رضایت داده است.
با لحن خشک و عصبی ای گفت: چرا قبول کردین؟!
معصومه پوزخندی زد و با بیخیالی و بی قیدی گفت: بد نیست گاهی توی عذابایی که میکشی تنوع ایجاد شه! محض ایجاده تنوع!
مسعود چیزی نگفت و فقط اخمش را عمیقتر کرد. از آدمی که کنارش نشسته بود خوشش نمی آمد. او هم یکی بود مثل مروارید! زیادی آزاد بود! مروارید میگفت اهل دوستی با پسر ها نیست! اما حتی این هم چیزی از خطاهایش کم نمیکرد! حالا با خود میگفت کاش خودش کسی را انتخاب میکرد! حداقلش آدمی را انتخاب میکرد که اعتقاداتش زمین تا آسمان با او فرق نداشت!
به خانه رسیدند. مسعود یک دفعه یاد مرضیه افتاد! بیچاره مرضیه! قرار شد بعد از ازدواج آن ها او برود و با مروارید زندگی کند! حتماً زندگی با مروارید مو هایش را سفید میکرد! آخر مرضیه هم مانند مسعود بود و منزجر از بعضی رفتار های مروارید! دلش برای خواهر کوچکش سوخت!
معصومه ساکش را روی مبل پرت کرد و هوفی کشید و مشغول باز کردن دکمه های مانتویش شد.
مسعود در اتاقی را که تا همین دیروز اتاق مرضیه بود باز کرد و گفت: اتاق شما!
معصومه لبخند عمیقی زد و گفت: واااو! مثه اینکه اینجا زیاد قرار نیست بهم بد بگذره! میشه یه زنگ تفریح بین عذابام حسابش کنم!
خندید و ساکش را برداشت و به اتاقش رفت. مسعود هم حسن را به اتاق خواب خودش برد و مثل تمام این دو ماه او ماند و حسن و خدا و تنهایی!
و این وضع تا پنج ماه همچنان ادامه داشت. عید بدون نرگس گذشت! و حالا اردیبهشت ماه بود!
حسن هفت ماهه بود و نق نقوتر از قبل! داشت دندان در می آورد و لثه هایش خارش داشت! خیلی بد اخلاق شده بود و همیشه اوقات بیداری چیزی در دهانش بود که با آن لثه هایش را با حرص زیاد می خاراند! کم کم داشت چهار دست و پا رفتن را یاد میگرفت و کارهایش با نمکتر از قبل شده بود! با دقت به همه جا نگاه میکرد و گاهی هم روی بعضی چیز ها خیره میماند! مسعود طبق معمول او را با خود همه جا میبرد و به هیچکس نمیداد! حتی معصومه هم تا به آن لحظه حسن را در آغوش نگرفته بود! زندگی طبق روال قبل ادامه داشت! تنها تفاوتش این بود که به جای مرضیه، معصومه آشپزی میکرد! کاری به کار هم نداشتند! نه مسعود و نه معصومه! گاهی میدید که معصومه کار های دستی درست میکند! از عروسک دوزی گرفته تا بافتنی و قلاب بافی و پرده دوزی! پس اینکه مروارید میگفت هنرمند است پر بیراه هم نبود! تنها صحبت هایی که در طی این پنج ماه با هم داشتند مربوط به چهار ماه پیش بود! روزی که معصومه میخواست بیرون برود و مسعود از او خواسته بود آرایش غلیظش را پاک
کند!
-نمیخوام
-پس نرین
-میرم
-به درد همون امثال آراد میخورین!
-فعلا که توو خونه ی توأم!
-از بدبختیه منه!
این ها تنها حرف های آن ها بود! معصومه برعکس نرگس نه نماز میخواند و نه روزه میگرفت!
اجازه و نظر مسعود برای بیرون رفتن هم برایش مهم نبود! لباس ها و آرایش هایش برای بیرون رفتن از خانه هم که گفتن نداشت! البته اصلاً برای مسعود هم مهم نبود! غیرتش کجا رفته بود؟! اصلاً غیرت را فراموش کرده بود!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 48
معصومه هوف کلافه ای کشید. برای صدمین بار و با صدای بلند! کار شب های مسعود همین بود!
گوش دادن به آهنگ های غمگین که گاهی میشد کنایه بودن بعضیشان را حس کرد! و دوباره تکرار همان آهنگ...!
معصومه دیگر واقعاً عصبی شده بود. صدای نق نق های حسن هم می آمد. پسرک بیچاره حق داشت که بی تابی کند! با این صدای بلند که هرشب و مدام تکرار میشد مگر میشد آرام بگیرد؟!
معصومه طاقت از دست داد و برای اولین بار به اتاق مسعود رفت. در را محکم و با خشونت تمام باز کرد. این باعث شد مسعود از افکارش بیرون بیاید و متعجب شود. معصومه قبل از اینکه تعجب مسعود به خشم تبدیل شود به سمت تخت رفت و حسن را در آغوش گرفت. بعد مقابل مسعود ایستاد. صورتش از خشم زیاد سرخ شده بود و میلرزید.
انگشت اشاره ی دست چپش را بالا آورد و جلوی صورت مسعود گرفت و با صدای بلند و دورگه ای گفت: ببین آقای دیوونه! اگه تو توی یه لحظه دنیاتو باختی تقصیره این بچه ی بیچاره چیه که هی هر شب با این صدای بلند آرامشو ازش میگیری؟! میخوای با این آهنگات خودتو بکشی یا منو آتیش بزنی؟!(زهرخندی زد) این چوبی که میخوای بسوزونیش خیسه جنابه دیوونه! پس در نتیجه نمیسوزه! پس آهنگاتو با صدای کم گوش کن و فقط خودتو عذاب بده!
این ها را که گفت کمی احساس سبکی کرد. همانطور که حسن در آغوشش بود از اتاق بیرون رفت. به اتاق خودش رفت و در را قفل کرد. حسن را روی تخت خواباند و خودش هم کنارش خوابید. پسرک آرام گرفته بود و دیگر نق نق نمیکرد. پشت کوچکش را به آرامی ماساژ میداد و به او لبخند میزد. دلش برای این پسر کوچک میسوخت! کاری که برای همه میکرد را حالا داشت در
حق این پسر میکرد؛ دلسوزی!
دیگر صدای آهنگی از اتاق مسعود نمی آمد. خوب بود که حداقل به حرفش گوش داده و دست از آن کار احمقانه برداشته است. کم کم خوابش برد. صبح روز بعد وقتی با حسن از اتاق بیرون رفت مسعود بدون نگاه کردن به او و یا حرفی، حسن را از او جدا کرد و مثل هر روز به آموزشگاه رفت.
دیگر هیچ اتفاقی نیوفتاد. معصومه از اینکه مسعود هیچ حرفی نزده، متعجب بود. تا چند روز زیاد جلوی چشم هم نبودند. یک روز که مسعود طبق معمول به آموزشگاه رفته بود زنگ خانه به صدا درآمد...
-بله؟
-خانوم معصومه احمدی؟!
-خودمم
-لطفاً یه لحظه بیاید دم در
-چند لحظه صبر کنین
گوشی آیفون را گذاشت و پوفی کرد. به سرعت مانتو پوشید و همانطور که پله ها را دو تا یکی میکرد شالش را روی سرش گذاشت.
-بفرمائید
مرد جوان جلوتر آمد و گفت: سلام...خانوم احمدی؟!
معصومه کلافه گفت: بله خودمم امرتون
مرد جوان پاکتی به دست او داد و گفت: اینجا رو امضا کنین
معصومه امضا کرد و به خانه برگشت. خودش را روی مبل انداخت و شالش را به کناری پرت کرد. مو های لخت و کوتاهش که جلوی چشمانش آمده بودند را کنار زد و مشغول باز کردن نامه شد. با خواندن نوشته های نامه مانند یخ وارفته شد. خندید! عمیقاً به بدبختی جدیدش خندید! سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشت و دستانش را روی صورتش قرار داد و باز هم خندید: خیلی دستت درد نکنه خدا! حالا فقط پنج ماه بهم خوش گذشتا! هوووف! واقعاً دستت درد نکنه که کلاً بیخیال عذاب
دادن من نمیشی!
میگفت و میخندید! خنده اش عصبی بود! شاید هم تنها کاری بود که از دستش برمی آمد! شاید واقعاً خنده دار هم بود! دوباره از اول! همه چیز از اول! نای بلند شدن نداشت! کار های زیادی برای انجام دادن داشت! کلی از سفارشاتش مانده بود که باید آماده شان میکرد، اما نای حرکت نداشت!
یک ساعت...! شاید هم دو ساعت...! همانطور مبهوت روی مبل نشسته بود و گاهی به بدبختی جدیدش میخندید!
صدای چرخیدن کلید در آمد. مسعود در حالی که حسن کوچولو را در آغوش داشت وارد شد. معصومه اما بلند نشد. فقط برگشت و به مسعود که پشت سرش در آستانه ی در ایستاده بود خیره شد. مسعود متوجه نگاه او شد اما نه نگاهی به او کرد و نه حرفی زد و به اتاق خودش رفت! مثل همیشه! چند لحظه بعد مسعود از اتاق بیرون آمد. معصومه میدانست که برای وضو گرفتن به دستشوئی میرود.
بدون این که برگردد و به او نگاه کند گفت: از اینکه بهت گفتم دیوونه ناراحت شدی یا از بغل کردنه پسرت؟! فقط میتونم بگم احمقی! خیلی احمق! این کلمات اوج نفرت او را نشان میداد! آن قدر از کار او و از خود او عصبانی بود که دلش میخواست حداقل در جوابش با کلمات او را بسوزاند! و احمق تنها کلمه ای بود که آن لحظه برای بیان
احساسش به ذهنش رسید! مسعود اما بدون حرفی و یا نگاهی به دستشوئی رفت و بعد از وضو گرفتن دوباره به اتاق خودش برگشت. معصومه بلند شد. باید فکری به حال خودش میکرد. اما مغزش خالیتر از همیشه بود! به اتاقش رفت و روی تختش نشست.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 49
آرنج دستانش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در میان دستانش گرفت. چه میکرد؟! یعنی جز تکرار دوباره ی تمام بدبختی ها چاره ای نداشت؟! نه! این دفعه بازگشتش با بازگشت کس دیگری یکی میشد! این دفعه عمو مرتضی کار خودش را میکرد! باید فکری میکرد! مغزش خالی و پر بود! از فکر راه نجات خالی و از ترسِ بازگشت پر بود! حضور کسی را حس کرد! سرش را با چنان سرعتی بالا آورد که صدای گردنش درآمد! متعجب به مسعود که در مقابل او ایستاده بود خیره شد! کِی آمده بود؟! اصلاً چرا در نزده وارد اتاق شده بود؟! جواب سؤال های نپرسیده اش را بلافاصله در دستان مسعود دید.
جعبه ی پیتزایی به سمتش گرفته بود! پوزخندی زد و جعبه را از دستش گرفت؛ و باز هم مسعود بدون حرف یا نگاهی بیرون رفت!
زیر لب غرید: یا دلش خیلی خوشه یا واقعاً دیوونه س!
جعبه را روی تخت پرت کرد. آن قدر بدبختی داشت که گرسنگی حالی اش نبود! کلافه پوفی کرد و دوباره به همان حالت قبل در افکارش فرو رفت...
به ساعت نگاه کرد. ده و نیم شب بود. آن همه فکر کردن ها آخر به نتیجه رسید! فقط همین یک تیر را داشت که باید در تاریکی می انداخت! دلش درد گرفته بود! پیتزایی که مسعود خریده بود و گوشی اش را برداشت و به آشپزخانه رفت. پیتزا را درون سطل آشغال انداخت. با دقت محتویات یخچال را ورنداز کرد. کمی نان و پنیر هم میتوانست ته دلش را بگیرد و او را از شر دل دردش
خلاص کند. لقمه ای برای خود پیچید. روی صندلی نشست و مشغول پیدا کردن اسم "مروارید" از لیست مخاطبینش شد.
بعد از دو بوق مروارید گوشی را برداشت: الو معصوم
-مُری خونه ای؟!
-نه
-پس شماره ی مرضیه رو برام بفرست
صدای مروارید متعجب شد: شماره ی مرضیه رو میخوای چی کار؟!
-بفرست و نپرس
-خیلی خب بابا بد اخلاق
گوشی را قطع کرد. دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستانش گذاشت. به احمقانه بودن فکرش، فکر کرد! اما چاره ای نبود! دیگر بسش بود! یا باید با چنگ و دندان موقعیت الآنش را حفظ میکرد و یا به چیزی بدتر از عذاب های قبلش تن میداد! حتی فکرش را هم که میکرد تنش میلرزید! نه! دیگر واقعاً طاقت این یکی را نداشت! صدای زنگ پیام آمد. سرش را بلند کرد و بلافاصله با شماره ای که مروارید برای او فرستاده بود تماس گرفت.
-الو
-الو سلام...شما؟!
از صدای گرفته اش معلوم بود که خواب بوده؛ بر عکس خواهرش که تا دیر وقت بیرون خانه است!
-سلام مرضیه...خوبی؟! معصومه م!
-آخ! ببخشید معصومه جون نشناختم! ممنونم عزیز...تو خوبی؟!
-مرسی...ببخشید معلومه از خواب بیدارت کردم
با لحن دستپاچه و خجالت زده ای گفت: نه بابا! تازه خوابیده بودم هنوز خوابم سنگین نشده بود!
معصومه تک خنده ای کرد و گفت: مرضیه یه مزاحمتی دارم برات!
-إن شاء الله که خیره؟!
-نمیدونم والا! فردا صبح بیا خونه بهت میگم
-نگرانم کردیا!
-نگران نباش عزیزم...فردا بیا بهت میگم
-باشه
-پس تا فردا
-خداحافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی دیگر
قسمت 50
گوشی را قطع کرد و پوفی کشید. چشمانش سنگین شده بود. به اتاقش رفت و خوابید. چشمانش را باز کرد. مردی را دید که کنار تختش ایستاده و به شدت عصبانی است. چهارشانه و بلند قد بود. مو های لختش تا جلوی چشمانش آمده بودند و ته ریش هم داشت. فکش از شدت عصبانیت میلرزید. چشمان سبزش تا عمق استخوان او را میسوزاند. نفسش تنگ شده بود و احساس خفگی میکرد. او را میشناخت! نه! نه! نه! نفس هایش به شماره افتاده بود. دست مشت شده ی مرد به او نزدیک میشد. ن ه!
چشمانش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی و تنش نشسته بود. به آرامی بلند شد و دستی به صورتش کشید: وای! وای خدا! توو خوابم ولم نمیکنی؟!
نفسش را عمیق و کلافه بیرون داد...
ساعت شش صبح بود. مسعود هنوز از خواب بیدار نشده بود. معصومه به آشپزخانه رفت و صبحانه ی سرپایی ای خورد. باید از این زود بیدار شدن استفاده میکرد و پرده ای را که سفارش گرفته بود کامل میکرد. یک دوش مختصر گرفت و به اتاقش برگشت. کار های برش پرده را قبلاً انجام داده بود و حالا فقط دوختش مانده بود. باید تا فردا حاضرش میکرد. بعد هم به آقای صبوری میگفت که تا مدتی برای او سفارشی نگیرد. به بقیه ی مغازه دار هایی که با آن ها قرداد داشت هم باید اطلاع میداد که تا مدتی کار نمیکند. البته خودش نمیدانست این مدت چه قدر طول خواهد کشید! شاید فقط پانزده روز! و یا شاید برای تمام عمر! فکرش ناخودآگاه رفت به سمت آینده ی نامعلومش!
اگر دوباره از اول شروع میکرد حتماً کابوس دیشبش واقعیت پیدا میکرد! میدانست که مادر و پدرش و یا آن محمد دهن لق به محض بازگشت او همه چیز را کف دستش میگذارند! عمو مرتضی هم که دیگر مانند گرگ زخم خورده شده بود حتماً از هیچ کاری دریغ نمیکرد! حتی تصور او هم برای معصومه دلهره آور بود چه برسد به...!
با صدا هایی که از بیرون آمد فهمید که مسعود بیدار شده است. به ساعت نگاه کرد؛ یک ساعتی بود که مشغول کار و فکر و خیال هایش بود! اصلاً گذشت این یک ساعت را حس نکرده بود! پوفی کرد و به کارش ادامه داد. نیم ساعت، شاید هم بیشتر گذشت که مسعود رفت. کار معصومه هم رو به اتمام بود. صدای زنگ خانه آمد. به ساعت نگاه کرد؛ هشت و بیست دقیقه بود! کمی متعجب شد. منتظر آمدن مرضیه بود اما فکر نمیکرد به این زودی ها سر و کله اش پیدا شود! در ورودی را باز کرد و خودش رو به روی در ایستاد. مرضیه نفس نفس زنان وارد شد. معلوم بود که تمام پله ها را با دو بالا آمده!
-سلام خانوم
-سلام زن داداش!
از "زن داداش" خطاب شدن توسط مرضیه خنده اش گرفت! زن داداش! برای حال و اوضاع او و مسعود واژه ی مناسبی نبود! بعد از احوالپرسی و دیده بوسی مرضیه روی مبلی نشست و معصومه به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی از مهمانش را آماده کند. مرضیه چادر و روسری و مانتویش را درآورد و در حالی که با دستانش خودش را باد میزد گفت: هووف! هوا داره گرم میشه از الان! خدا به داد تابستونمون برسه!
معصومه که سینی شربت به دست وارد پذیرایی میشد، خندید و گفت: واقعاً! بفرما عزیزم! بخور خنک شی!
و سینی را جلوی مرضیه نگه داشت. مرضیه لیوان شربتی برداشت و زیر لب تشکری کرد.
مقداری از شربت را خورد و گفت: خب زن داداش نمیگی چی کارم داری؟! به خدا از دیشب که زنگ زدی از نگرانی نتونستم درست بخوابم...امروزم اول صبح راه افتادم اومدم ببینم چی شده...بیرون خونه یه نیم ساعتی منتظر وایستادم تا مسعود بره! میدونستم الانا دیگه راه میوفته!
باز هم همان واژه ی "زن داداش"! معصومه در دلش به مرضیه آفرین گفت. هزار بار از او ممنون بود که هم زود آمده و هم منتظر رفتن مسعود مانده است!
-یه دقیقه وایستا میام میگم بهت!
و از جایش بلند شد و به اتاق رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی دیگر
قسمت 51
به دقیقه نکشید که پاکت نامه به دست، برگشت. روی مبل نشست و پاکت را به سمت مرضیه گرفت. مرضیه با تعجب و تعلل پاکت را از او گرفت و مشغول خواندن محتویات درون نامه اش شد. بعد از خواندن آن چشمانش از تعجب گرد شد!
-نه!!! درخواست طلاق؟؟؟!!! آخه چرا؟؟؟!!! مگه اختلاف دارین با هم؟؟؟!!! ببینم دعوا معوا کردین؟؟؟!!!
معصومه از سؤال باران مرضیه خنده اش گرفته بود! آخر خودش هم دلیل این درخواست را نمیدانست!
با حالت طنزگونه ای گفت: یه دقیقه آروم بگیر بذار منم حرف بزنم!
مرضیه که گویی تازه متوجه سؤال بارانش شده بود خودش را جمع کرد و با لحن خجالت زده ای گفت: ببخشید!
معصومه تک خنده ای کرد و گفت: خب ببین منم دلیل این درخواستو نمیدونم! ینی از وقتی با هم عقد کردیم فقط دو بار با هم حرف زدیم! یه بار چهار ماه پیش بود که داشتم میرفتم بیرون و گفت آرایشتو پاک کن! یه بارم چند شب پیش بود که از صدای آهنگ بلند و غمگینش کلافه شدم و رفتم توو اتاقش گفتم آهنگاشو با صدای کم گوش کنه و بعد حسنو با خودم بردم توو اتاقم! همین!
ینی کل برخوردای ما توو این پنج شیش ماه همین بود! کار به کارش نداشتم اونم کار به کارم نداشت! حتی حسنم فقط همون شب و همون یه بار بغل کردم!
مرضیه آه عمیقی کشید و سری به تأسف تکان داد. چهره اش غمگین شد.
-آخ! چی بگم از دله داداشم! شاید از همه بیشتر من بفهممش! همه ش کنارشون بودم دیگه!
خوب میدونم غم نرگس با مسعود چی کار کرد! الانشو نبین؛ یه زمانی شاد و سرحال و خوش برخورد و اجتماعی و مهربون و عاقل بود! نرگس که رفت اینجوری شد! بهش حق میدم البته!
نرگس خیلی خوب بود! فرشته بود! زود رفت! واقعاً حیف که ...
ادامه ی حرفش را خورد. اصلاً حواسش نبود که داشت از نرگس جلوی معصومه تعریف میکرد!
شرمنده گفت: ببخشید زن داداش! ناراحت نشیا!
معصومه لبخندی زد و گفت: نه ناراحت چرا؟! اینقدم به من نگو زن داداش!
با خنده ادامه داد: فعلاً که داداش جونت داره منو از خونه ش پرت میکنه بیرون!
مرضیه لب گزید...
-از نرگس برام بگو
مرضیه متعجب گفت: چی؟؟!
-نرگس! از نرگس برام بگو! از اخلاقاش؛ رفتاراش؛ برخورداش با مسعود؛ افکار و عقایدش! اصن هر چی ازش میدونی بهم بگو!
-ولی...آخه این چیزا به چه دردت میخوره؟!
-تو بگو کاریت نباشه! فقط با جزئیات بگو! اولم از برخورداش با مسعود بگو!
بهش توجه نکن! انگار نه انگار!
ولی مگر میشد؟! این دومین نگاهِ متعجب مسعود بود که امروز به معصومه می افتاد: دختره مغزش تکون خورده؟!
معصومه چادر هم سر کرد اما مسعود همانطور ایستاده بود و با حیرت نگاهش میکرد: گمونم مغزش تکون خورده باشه!
با این فکر لب گزید تا خنده اش آشکار نشود.
-نمیخوای شروع کنی؟!
پوزخندی زد و گفت: برای نماز خوندن اول باید وضو بگیرین خانوم!
-میدونم...قبلاً گرفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مرضیه تمام تعجبش را با نفس عمیقی بیرون داد و گفت: اووم! خب...خب ببین نرگس رازدار مسعود بود...منو که میبینی آدمه به شدت فضولیَم! هر جوری شده از زیر زبون بقیه حرف میکشم! شده وقتایی که خوده مسعود یه چیزایی رو بگه ولی از نرگس هیچی درنمیومد! با مسعود واسه کاراش مشورت میکرد...اوووم! خب اگه میخواست جایی بره باهاش هماهنگ میکرد و اگه میگفت نرو نمیرفت! گاهی خودمم حرصم میگرفت ولی خب میگفت اینجوری بهتره! دلایل منطقی میاورد واسه همه ی کاراش! جوری که جای شک و اعتراض باقی نمیذاشت...قبل اومدن مسعود یهو میدیدی نرگس رفته توو اتاق! وقتی میومد دیگه اون نرگس قبلی نبود! بهترین لباسا! بهترین آرایشا! یه وقتاییم که مسعود ناراحت بود اصلا باهاش حرف نمیزد! کنارش بودا ولی باهاش حرف نمیزد تا آروم شه! اهل شوخی و خنده هم که بود! )خندید( یادمه یه بار من و اون هر کدوم لازانیا پختیم بعد به مسعود گفتیم بخور و بگو آشپز هر کدوم از این لازانیا ها کیه؟! انقدر اون شب خندیدیم که نگو!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 52
معصومه با خنده گفت: خب پس به این داداشت خیلی خوش میگذشته! والا به خدا حق داره تارک دنیا شده!
-خب به نرگسم خوش میگذشته! وای نمیدونی مسعود چقد روو نرگس غیرت داشت! ینی کافی بود یکی اشتباهی یه چی بگه که مسعود حسابشو برسه! با نرگس بیشتر از همه مهربون بود! خیلی هواشو داشت! نمیذاشت زیاد خودشو خسته کنه با کارای خونه! با بهونه های کوچیکم واسش کادویی چیزی میخرید! خلاصه ش این که همه چیزمون خوب بود و زندگیمون بهشت!(آه سوزناکی کشید) ولی حیف خوشیامون حدود یه سال طول کشید فقط! نرگس چهار/پنج ماهه حامله بود که فهمیدیم سرطان داره.(چشمانش پر از اشک شد) شبی که رفت رو هیچ وقت یادم نمیره. با صدای جیغ و داد حسن از خواب پاشدم...رفتم ببینم چرا ساکتش نمیکنن...در زدم جواب ندادن! رفتم توو اتاقشون دیدم نرگس توو بغل مسعوده! مسعود متوجه رفتن من توی اتاق که شد سرشو بلند کرد...داشت گریه میکرد و هی زیر لب میگفت: رفت! رفت پیش صاحبش! نرگس من رفت! هی میگفت و گریه میکرد! نمیدونستم گریه کنم، حسنو ساکت کنم یا مسعودو دلداری بدم! اون یه ماه آخرش بعد تولد حسن حالش خوب بودا! ینی اصلا فکرشم نمیکردیم یهو اینقد آروم و بی سر و صدا بره!(اشکی چکید)
معصومه هم که تحت تأثیر حرف های او قرار گرفته بود چشمانش پر آب شد. نفس عمیقی کشید و گفت: خب بازم بگو! از افکار و عقایدش بگو!
مرضیه دستی به مژه های خیسش کشید و گفت: دختر عاقلی بود! هر کاری میکرد یه دلیل منطقی پشتش بود! اهل نماز و روزه بود ولی اهل افراط نبود...چادری بود ولی فقط جلوی نامحرما...کلاً آدم میانه رو و قابل اعتمادی بود! من بیشتر از مروارید بهش اعتماد داشتم!همیشه یه حدیث قدسی ای رو میگفت...
کمی فکر کرد و ادامه داد: آها! ای آدمیزاد! همه چیز را برای تو آفریدم و تو را برای خودم آفریدم!
میگفت این عاشقانه ترین جمله ی دنیاست که خدا به بنده هاش گفته!
با شنیدن این جمله لبخند ناخودآگاه روی لب معصومه نشست. جمله ی زیبایی بود! خیلی زود درون قلب و مغزش نفوذ کرد و تکرار شد! یعنی واقعاً در این دنیا کسی بود که عاشق معصومه باشد؟! مرضیه از اخلاق ها و عقاید نرگس میگفت و معصومه گوش میکرد و به خاطر میسپرد.
مرضیه چند کتاب برای پاسخ به سؤالات دینی و غیر دینی اش به او معرفی کرد. ساعت ده و نیم بود که مرضیه رفت. بعد از رفتن او معصومه به آشپزخانه رفت تا برای ناهار فکری بکند. از امروز باید دیگری میشد! تنها راهش همین بود! مسعود را دوست نداشت! حتی قدر سر سوزنی هم دوستش نداشت! اما دلش برای او میسوخت! دلش برای خودش هم میسوخت! باید سعی میکرد نرگس باشد تا دیده شود! تا طلاق نگیرد! تا به عذاب های زندگی قبلش برنگردد! تا مجبور به تن دادن به دستور عمو مرتضی نشود! تا ...
رو به روی در ایستاد و چند نفس عمیق کشید: تو میتونی معصومه!
لبخند مهربانی روی لبش نشاند. مسعود وارد شد اما طبق معمول اصلاً سر بلند نکرد!
-سلام!
صدای معصومه شوکه اش کرد. سرش را بلند کرد و بر حیرتش افزوده شد! او چرا اینطور و با این لبخند مهربان آن جا ایستاده بود؟! سرش را پائین آورد و سلامی زیر لب گفت و به اتاق رفت. و باز هم معصومه نفس عمیقی کشید: خوب بود؟! بد بود؟! نه خیر افتضاح بود!
همان جا ایستاده بود که مسعود از اتاق بیرون آمد: میره وضو بگیره!
زیر لب گفت و به اتاق مسعود رفت. سجاده ی مسعود روی کمد لباسِ کنارِ در بود. آن را پهن کرد و چشم در اتاق چرخاند تا سجاده و چادر نرگس را پیدا کند؛ اما نبود! کشو های کمد لباس را گشت و بالاخره چادر و مقنعه و سجاده و قرآن نرگس را پیدا کرد. زیاد وقت نداشت! فوراً سجاده را پهن کرد. داشت مقنعه را روی سر میگذاشت که مسعود وارد اتاق شد: آروم معصومه! اصلاً
📌ایهود اولمرت، نخست وزیر سابق رژیم صهیونسیتی به CNN: فلسطینی ها باید کشور خود را داشته باشند و از حق تعیین سرنوشت خود استفاده کنند.
🔴 شبکه رسان
🔵 اخبار مقاومت جهان اسلام
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴بیانیه تکراری شورای همکاری خلیج فارس علیه ایران
🔹در پایان نشست وزرای خارجه کشورهای عضو شورای همکاری خلیج فارس، بیانیهای تکراری صادر و در آن ادعاهایی درباره برنامه هستهای و نقش منطقهای ایران و همچنین جزایر سهگانه ایرانی مطرح شد.
🔵 اخبار مقاومت جهان اسلام
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔻وزیر دفاع ایران وارد دوحه شد
🔹امیر سرتیپ آشتیانی وزیر دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح به منظور دیدار با مقامات دفاعی و نظامی قطر و شرکت در مراسم افتتاحیه و بازدید از نمایشگاه توانمندی های دفاع دریایی (Dimex) وارد دوحه شد.
🇮🇶🇵🇸🇱🇧🇸🇾🇮🇷🇾🇪🇦🇫🇵🇰
🔵 اخبار مقاومت جهان اسلام
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕یک مقام ارشد در شاخه نظامی حماس به سی ان ان گفت که تا زمانی که رژیم صهیونیستی با آتش بس دائمی موافقت نکند، حماس با معامله و توافق در مورد آزادی ربوده اسرا موافقت نخواهد کرد
🇮🇶🇵🇸🇱🇧🇸🇾🇮🇷🇾🇪🇦🇫🇵🇰
🔵 اخبار مقاومت جهان اسلام
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
📌وزارت خارجه انگلیس: حملات حوثیها به کشتیهای تجاری به هیچ وجه قابل قبول نیست.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
http://splus.ir/ashaganvalayat
🔻آنروا: کودکان غزه به تدریج و در برابر دیدگان جهانیان در حال مرگ هستند
🔹آژانس امدادرسانی برای آوارگان فلسطینی هشدار داد که کودکان غزه در سایه قحطی و سوءتغذیه به تدریج و در برابر دیدگان جهانیان در حال مرگ هستند.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴 تحریم های جدید کانادا علیه روسیه
🔹 دولت کانادا، امروز اعلام کرد تحریمهای جدیدی را به دلیل مرگ «الکسی ناوالنی» منتقد اصلی «ولادیمیر پوتین» رئیسجمهور این کشور علیه مسکو اعمال کرده است.
🔹 این تحریمها شش مقام رسمی روسیه، از جمله مقامات و کارکنان بلندپایه سرویسهای قضایی و تادیبی آن را هدف گرفته است.
🇮🇶🇵🇸🇱🇧🇸🇾🇮🇷🇾🇪🇦🇫🇵🇰
http://eitaa.com/ashaganvalayat
http://splus.ir/ashaganvalayat
🔴شرکت مدیریت منابع آب: امسال کمبارشترین سال در ۸۶ سال گذشته بوده است
🎙مهدی دانشگر، معاون مجامع، توسعه مدیریت و پشتیبانی شرکت مدیریت منابع آب ایران با بیان اینکه امسال کمبارشترین سال در ۸۶ سال گذشته بوده است گفت:
🔹در مدیریت مصرف باید خیلی کار کنیم و شاهکلید عبور از شرایط حاضر و پیشگیری از شرایط بحرانی فردا، مدیریت مصرف است.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ این هموطن مهاجرمون داره از آلمان میگه
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 آتشسوزی در متروی تهران مهار شد
سخنگوی آتشنشانی:
🔺ساعت ۱۹ و ۱۰ دقیقه امروز آتشسوزی در ایستگاه متروی شوش به آتشنشانی گزارش شد.
🔺پست برق دچار حریق شده بود که آتش بدون تلفات و مصدوم مهار شد.
🔺علت این حادثه از سوی کارشناسان مترو در دست بررسی است.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انفجار مواد محترقه از ابتدای اسفند تاکنون ۵ فوتی و ۹۱ مصدوم برجای گذاشته است
🔹سخنگوی اورژانس: در این مدت ۱۵ نفر نیز بههمین علت دچار قطع عضو شدند.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 تاکید رئیسجمهور بر گسترش روابط ایران و الجزایر
رئیسجمهور بعد از نشست با همتای الجزایری:
🔺امیدواریم با تصمیمی که مسئولان دو کشور دارند، این سفر به توسعه روابط سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و تجاری بین ایران و الجزایر منجر شود.
🔺حوزه علموفناوری میتواند زمینه تبادل تجربیات بین دو کشور باشد.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یک زن آواره 😔
به جای شیر به فرزندش خرما میدهد به خاطر اینکه نمیتواند برای او شیر بخرد😭😭
#غزه
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴 یک تروریست عامل موساد اعدام شد
🔹 این تروریست ۸ بهمن پارسال با هدایت افسر اطلاعاتی موساد (سازمان جاسوسی رژیم صهیونیستی) قصد داشت مجتمع کارگاهی وزارت دفاع در اصفهان را منفجر کند.
🔵 اخبار مقاومت جهان اسلام
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat