فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞ترکیه نگران همکاری بین تشکیلات خود گردان کردستان عراق با گروه پی ک ک است « به زبان ترکی استانبولی»
💢ترکیه به تشکیلات خود گردان کردستان عراق در مورد امکان دادن به پی ک ک در کردستان عراق هشدارهای متعددی داده است به خصوص به بافر طالبانی .
▪️درباره این هشدار قدمهای که ترکیه بر داشته رسانه ای شده است در چند روز اخیر وزیر خارجه ترکیه با وزیر دفاع ترکیه و مدیر سازمان میت از اربیل دیدار کرد و با سران دولت خود گردان کردستان در مورد خطرات همکاری پی ک ک با این تشکیلات آنها را آگاه کرده است
🔺اردوغان در چندین بار مصاحبه ها به این موضوع اشاره و به تشکیلات خود گردان هشدار داده است ولی با تمام هشدارها پی ک ک در سلیمانیه آزاد فعالیت دارد حتی در سلیمانیه بیمارستان , پایگاه و ساختمانهای متعدد دارد
📍ترکیه در شمال عراق دارای چندین پایگاه است برای هشدار به تشکیلات خود گردان باید این پایگاهها به مرز سلیمانیه نیز ادامه داشته باشد
📍باید هواپیماهای مسافربری به سلمانیه متوقف شود و کمک های ترکیه به پرداخت حقوق کارمندان تشکیلات خودگردان نیز متوقف شود با رعایت این موارد می توان بافر طالبانی را در فشار قرار داد ...
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴ارمنستان: در صورت اراده سیاسی باکو، آماده توافق صلح هستیم
🔸️یک مقام ارشد وزارت خارجه ارمنستان اعلام کرد که اگر جمهوری آذربایجان اراده سیاسی نشان دهد، ایروان آماده توافق صلح است.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردای قیامت مواخذه خواهیم شد اگر این آقا را به مردم معرفی نکنیم
http://eitaa.com/ashaganvalayat
برخلاف تمام پالسهایی که برخی مسئولین صورتی به مکشفهها برای حضور آزادانه در پای صندوقهای رای میدادند، تقریبا هیچ مکشفهای پای صندوق رأی نیامد. اینکه مکشفهها نیامدند خبر از بیتفاوتی آنها به حساسترین انتخابات سرنوشت ساز کشور میدهد.
عدهای میگویند صدای آرای نداده خاموش را بشنوید اما بنده میگویم بهتر است صدای بیتفاوتی عدهای نسبت به سرنوشت کشور را بشنوید که به خاطر خوشایند آنها خون به دل مادران شهدا و زنان متدین و پای کار انقلاب و کشور میکنید..
http://eitaa.com/ashaganvalayat
تیتر روزنامه رسمی دولت آقای رئیسی👆
"ولنگاری و رهاسازی" نه تنها در حکمرانی اقتصادی کشور بلکه در حکمرانی فرهنگی هم جاریست!
برچسب انقلابی ظاهرا فقط برای بستن دهن حزب الهی ها بود که کسی جرات انتقاد نداشته باشد تا کارهای ناتمام دولت حسن روحانی در عرصه برجام فرهنگی به اتمام برسد.
در این دو سال ما شاهد گسترش ولنگاری های فرهنگی و کشف حجاب و افزایش آسیب های اجتماعی و فرهنگی و اجرای پنهانی سند۲۰۳۰ و .... بودیم .
آقایان اشتباه میکنید ، حزب الله اعتماد میکند، فرصت میدهد، اما فریب نمیخورد، بچه شیعه های مرتضی علی هرگز اجازه نخواهند داد سناریوی شوم یهود برای لجن مال کردن ناموس شیعیان به نتیجه برسد.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴اولین بیانیه صدای ملت اصلاحطلبان بعد از اعلام نتایج قطعی انتخابات: صدای ملت به وظیفه خود مبنی بر مبارزه با قهر با صندوق و تلاش برای افزایش مشارکت عمل کرد
🔹هدف ما این بود که با وجود نارضایتی از رد صلاحیت برخی افراد صالح و توانا، از میان افراد تأیید شده، تعداد قابل توجهی افراد معتدل و عقلگرا رأی بیاورند و یک فراکسیون اقلیت قوی در مجلس تشکیل شود که قطعاً در کیفیت تصمیمات و مصوبات مجلس مؤثر خواهد بود. با ارزیابی منتخبان در کل کشور معلوم شد که این هدف چندان دور نیست.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
تحمیل تلفات و خسارات؛
🔥 ضربات مجاهدان قسام به دشمن در محله الامل خانیونس
◽️ انهدام چهار تانک صهیونیستی و بولدوزر نظامی با راکتهای یاسین ضدزره یاسین ۱۰۵.
◽️ هدف گرفتن یک گروه نظامیان اسرائیلی با راکت ضد استحکامات TBG و تحمیل تلفات به این نیروها.
◽️ از پای درآوردن دو نظامی اسرائیلی توسط تکتیراندازان قسام.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمایش توپ ارولیکَن وزارت دفاع برای نخستینبار
🔹توپ اورلیکن ۲۰میلیمیتری ساخت سازمان صنایع دفاع برای نخستین بار در هشتمین دوره نمایشگاه دفاع دریایی قطر دیمدکس (dimdex) در معرض دید عموم قرار گرفت.
🔹این توپ ساخت متخصصان و مهندسان وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح است و یکی از پرکاربردترین تسلیحات شناورهای نیروی دریایی ارتش به شمار میرود.
🔹برد مؤثر توپ اورلیکن به ۲۰۰۰ متر میرسد و میتواند بین ۹۰۰ تا ۱۰۰ تیر در دقیقه شلیک کند.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اظهاراتی تلخ برای اینترنشنال و براندازان از زبان متخصص انقلابها؛ انقلاب ایران به دلیل بقای بیش از چهل سال شایسته تمجید است
«جک گولدستون» جامعهشناس و متخصص انقلابها در دانشگاه "جورج میسن" آمریکا:
"انقلاب ایران شایسته تمجید است؛ دولت انقلابی که بر چالشهای مهمی نظیر جنگ و تغییر رهبری غلبه کرده یحتمل برای مدت زمان دیگری نیز در قدرت باقی خواهد ماند."
http://eitaa.com/ashaganvalayat
دمکراسیخواه فقط شازده!
یه تنه به بیست و پنج میلیون ایرانی که تو انتخابات شرکت کردن گفته بازیگر سیرک!
http://eitaa.com/ashaganvalayat
⬅️ #ترکیه یه #سریال ساخته به اسم نابغه کوچک در مورد دانشمند ایرانی ابن سینا
کاملا واضحه که هویت ایرانی ابن سینا رو قرار نیست بپردازن و میخوان مصادره اش کنن !!..🙂
حالا تمرکز فیلم سازان ما رو چیه؟
بله حرمسرای ناصرالدین شاه🤦♂
💎
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️افشاگری درباره یک نماینده جدید مجلس؛ کاندیدایی که با خودروی ۲۲ میلیاردی وارد مجلس شد!🙄
🔹کارشناس تلویزیون: چنین آدمی متوجه درد مردم می شود!؟🤔😕
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ #استاد_رحیم_پور ازغدی
🔻چرا ژاپنیها، مرگ بر اسرائیل و آمریکا نمیگویید؟
#سلطه_دیکتاتور
#تحمیل_افکار
. ┄┅═✧☫ سیاسی معنوی ☫✧═┅┄
http://eitaa.com/ashaganvalayat
#الله_اکبر
شکار جدید انصارالله یمن🇾🇪
🔻بنابه اطلاع دقیق منابع یمن الاسلام کشتی باربری(MSC SKY) با پرچم لیبریا که به سمت بندر ابوظبی در حرکت بود، در جنوب شرقی بندرعدن مورد هدف نیروهای مسلح یمن قرار گرفت و هم اکنون درحال سوختن می باشد...
#شکرا_یمن
#یمن_قوی
#یمن
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و بازهم تایید خبر منتشر شده در #یمن_الاسلام🇾🇪 توسط یحیی سریع!
🎥 ارتش یمن: یک کشتی انگلیسی را هدف قرار دادیم
🔻سخنگوی انصارالله یمن: کشتی اسرائیلی MSC SKY را هدف حمله موشکی قرار دادیم.
#یمن
http://eitaa.com/ashaganvalayat
چند ناو آمریکایی نیز توسط اژدهای دریای سرخ🇾🇪 بلعیده شد!
🔻یحیی سریع اعلام کرد در عملیاتی دیگر امروز، نیروهای مسلح یمن با چندین پهپاد و موشک، چند ناو آمریکا را در یک زمان هدف قرار دادند.
#یمن_قوی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 53
چشم از معصومه که گویی در خلسه بود برداشت و برگشت تا سجاده اش را جمع کند. وقتی مسعود بلند شد تا سجاده را سر جایش بگذارد، معصومه هم از آن حال عجیبش بیرون آمد و متوجه اطرافش شد! نفس عمیقی کشید: این همه آرامش از کجا اومد؟! خدا نکنه فکر کردی این نمازو برای تو میخونم؟! هوم؟! نه! اشتباه نکن!(پوزخند زد)
جمله اش تلخ بود! دل میشکست! اما خدا صبور بود! کم کم خودش به آغوش خدا میرفت! کم کم خودش از حرف این روزش شرمنده میشد! بالاخره میرسید روزی که مهربانی خدا را درک کند! خدا دانسته بنده اش را صدا میزد و بنده نادانسته داشت اولین قدم را برمیداشت! خدا صبرش زیاد بود و مهربانی اش زیادتر! روزی میرسید که معصومه به قدرتِ مهربانی خدا پی ببرد! روزی در همین نزدیکی...
مشغول خوردن ناهار بودند. مقابل هم نشسته بودند و طبق معمول نه حرفی میزدند و نه به هم نگاه میکردند! معصومه چند بار سعی کرده بود چیزی بگوید اما نتوانسته بود: دِ بگو دیگه! نمیمیری که! یه کلام بگو میخوام برم خرید! اجازه میدی یا نه؟!
نگاه خیره و متعجب مسعود برای چهارمین بار!
پوزخندی زد و گفت: مگه اجازه ی من مهمه براتون!
معصومه مانند برق گرفته ها شد! نگاه گیجی به مسعود انداخت: ینی بلند گفتم که شنید؟!
از خجالت سرخ شد و لبش را به دندان گرفت. دختری که حتی برای شب بیرون از خانه ماندن از پدر و مادرش اجازه نمیگرفت حالا برای یک خرید رفتن ساده اجازه گرفته بود! آن هم وقتی که فکر میکرد دارد با خودش حرف میزند! دلش میخواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد! کاش حداقل اینطور این مسئله را نمیگفت! حداقلش با آگاهی حرفش را میزد نه اینطور ناخودآگاه که
غافلگیر شود! نفس عمیقی کشید و در دل به خودش لعنت فرستاد! سرش را بلند کرد و به مسعود نگاهی انداخت تا مطمئن شود لعنتش به خودش را در دلش گفته و مسعود چیزی نشنیده است!
من من کنان گفت: نگفتی برم یا نه؟!
مسعود نیم نگاهی به او انداخت و سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و چیزی نگفت! معصومه اخم کرد: مردک فکر کرده کیه! حیف کارم گیرته!
مسعود بلند شد و معصومه یک لحظه فکر کرد نکند این را هم بلند گفته! اما نه! مسعود ناهارش تمام شده بود و بدون حتی یک تشکر خشک و خالی از آشپزخانه رفت. معصومه کلافه هوفی کشید: دیوونه س به خدا!
خیلی از دست مسعود و این اخلاق هایش عصبانی بود. حرصش در آمده بود! اما باید خودش را کنترل میکرد. آینده اش چیزی نبود که با این رفتار ها بیخیالش شود! بعداً جواب تمام این بد اخلاقی های او را میداد اما الان باید صبور میبود! باید نرگس میبود! چند نفس عمیق کشید و با خود تصمیم گرفت که امروز را بیرون نرود. میز ناهار را جمع کرد و ظرف ها را شست. به اتاقش رفت و مشغول تمام کردن کار های نیمه کاره اش شد. وقتی کارش تمام شد ساعت چهار بود. به آشپزخانه رفت. تصمیم داشت برای خودش چای دم کند. اما بعد فکری به سرش زد: آره! اینه!
یخچال را ورنداز کرد. به جز یک ویفر کاکائویی چیز دیگر که بشود با چای خورد نبود: هوووف! اینم غنیمته!
بیست دقیقه بعد سینی چای در دست، پشت در اتاق مسعود ایستاده بود. چند نفس عمیق کشید و تقه ای به در زد و وارد شد. چشمی در اتاق چرخاند. حسن کوچولو روی زمین با اسباب بازی هایش مشغول بود. یک سری کاغذ روی تخت دو نفره ی وسط اتاق پخش شده بود. مسعود هم پشت میز تحریرش نشسته بود و مشغول کار بود. حتی سرش را هم برنگرداند! معصومه به کنار میز تحریر رفت. روی میز تحریر پر از کاغذ و کتاب بود. معصومه سینی چای را گوشه ای از میز که کاغذی نبود گذاشت. و پنجمین نگاه متعجب و نه چندان خیره ی مسعود! معصومه به او لبخند مهربانی زد و فنجان چای اش را برداشت و بدون حرفی روی تخت دو نفره نشست و به حسن کوچولو خیره شد. حسن دمر خوابیده بود و با ماشین کوچکش سرگرم بود. دستانش را تا آخرین حد ممکن دراز کرده بود و سعی میکرد ماشینش را بگیرد؛ اما با برخورد نوک انگشتانش به آن، ماشینِ کوچک از او دورتر میشد! کمی خودش را جلو میکشید و باز همان صحنه تکرار میشد.
معصومه خیره به او و دنیای بچگانه اش لبخند میزد. آن قدر این کار را تکرار کرد که دیگر نِق نِقش درآمد. معصومه استکان چای را روی تخت گذاشت و به آرامی کنار حسن کوچولو روی زمین دراز کشید. ماشین کوچکش را نزدیک او گذاشت و لبخند پسرک را سیر تماشا کرد. با دستش به پشت کوچک حسن چند ضربه ی آرام زد که حسن کوچولو خیلی خوشش آمد و خنده ی بلندی کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 54
از شنیدن صدای خنده ی او مسعود برگشت و به آن ها نگاهی انداخت. اخمی کرد اما چیزی نگفت...
-اون چیه؟!
مسعود با شنیدن صدایش به سمت او برگشت. معصومه با اشاره ی چشم گوشه ی اتاق را نشان داد. مسعود دنباله ی نگاهش را گرفت و رسید به خاطره ی نرگس!
زیر لب و با لحن خشکی گفت: هِلپا!
معصومه که منظور او را نفهمیده بود با لحن پرسشی ای گفت: چی؟!
مسعود کلافگی اش را با نفس عمیقی بیرون داد و با لحن عصبی ای گفت: هِلپا! پابند!
معصومه که متوجه لحن عصبی مسعود شد سعی کرد تا دیگر حرفی نزند؛ اما کنجکاوی امانش نمیداد!
پس با کمی تعلل پرسید: به چه دردی میخوره؟!
-برای بستن پاست! پای راست نرگس فلج بود...واسه راه رفتن بهش نیاز داشت...(عصبی تر ادامه داد) سؤالاتون تموم شد؟!
معصومه حقیقتاً از لحن حرف زدن مسعود ناراحت شد: خب مگه چی پرسیدم؟!
با دلخوری بلند شد و استکان های خالی چای را درون سینی گذاشت و از اتاق بیرون رفت. بعد از شستن استکان ها به دستشوئی رفت تا وضو بگیرد. چند دقیقه به اذان مانده بود. دستانش را خشک کرد و وضو گرفت. به پذیرایی رفت و روی مبلی نشست و منتظر اذان ماند. همین چند دقیقه کافی بود تا دوباره یاد بدبختی هایش بیوفتد! تا روز دادگاه فقط پانزده روز وقت داشت که روز اولش هم نه چندان خوب در حال تمام شدن بود! اذان را گفتند و باز یک نماز دو نفره! و باز آن آرامش عجیب! این دفعه حسن کوچولو توی تختش نبود و تا کنار سجاده ی معصومه آمد و تسبیح را برداشت. بعد از تمام شدن نماز معصومه با خنده حسن کوچولو را در آغوش گرفت و با اخم مصنوعی ای گفت: ای پسره ی شیطون! تسبیحو چرا برداشتی؟! ها؟! دعوات کنم؟! ای پسر بد!
ناگهان مسعود حسن را از او جدا کرد و اخم عمیقی نثارش کرد. معصومه سجاده اش را تا کرد و از اتاق بیرون رفت. تا موقع شام هیچکدام دیگری را ندید. سر میز شام، معصومه تصمیم گرفت دوباره درخواستش را مطرح کند. باید حتماً به خرید میرفت. برای نرگس شدن به چیز هایی نیاز داشت!
در حالی که سرش پائین بود و با غذایش بازی میکرد، آرام گفت: میشه فردا برم خرید؟!
و آرامتر شنید: برین!
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. بعد از شام و شستن ظرف ها به اتاقش رفت. ساعت را کوک کرد تا برای اذان صبح فردا زنگ بزند. به هر سختی ای هم که شده باید از این به بعد صبح ها زود برای نماز بیدار میشد! به تختش رفت و خیلی زود از این عالم جدا شد. روز اول گذشت و تا بازگشت او به سمت خدا فقط دوازده روز باقی ماند! دوازده روز تا روزی که دیگر نماز صبح برایش مایه ی خوشحالی باشد نه سختی! دوازده روز تا روزی که بشود یک معصومه ی واقعی! خودش نمیدانست اما خدا میدانست!
بعد از نماز صبح بیدار ماند و مشغول مرتب کردن وسایلش و خانه و آماده کردن صبحانه شد. برای اولین بار بدون آرایش و محجب بیرون رفت. بعد از سر کشی به تمام مغازه هایی که با آن ها قرارداد داشت و تحویل کار های آماده و گفتن این که مدتی کار نمیکند، به خرید رفت. چند شال و روسری و مانتو به علاوه ی کتاب هایی که مرضیه به او معرفی کرده بود و البته چادر نماز و چادر سیاه از جمله خرید های او بود. وقتی که برای اولین بار چادر سر کرد، برای اولین بار هم احساس عجیب امنیت به سراغش آمد! گرچه مسعود آن جا نبود اما خودش هم نمیدانست چرا دلش نمیخواست چادرش را دربیاورد و همچنان روی سرش باقی ماند! سری به خانه پدری اش زد و پول هایی را که در طی این مدت جمع کرده بود به مادرش داد و مثل همیشه تأکید کرد که از آن پول ها با محمد حرفی نزند و برای خرج خانه استفاده کند. رفتن به خانه پدری و دیدن اوضاع نابه سامان مادرش حسابی دمغش کرده بود! نزدیک اذان بود. آخرین کارش خرید غذا برای ناهار بود.
پشت در خانه که رسید وسایلش را روی زمین گذاشت و چادرش را مرتب کرد! عجیب این پارچه ی کلفت و سیاهِ روی سرش به او احساس امنیت میداد! عجیب احساس شادی میکرد و خودش هم دلیلش را نمیدانست! در را باز کرد و وسایل را برداشت و وارد خانه شد. مسعود روی مبلی نشسته و مشغول بازی با حسن بود.
معصومه با لحن شاد و هیجان زده ای که خودش هم نمیدانست از کجا آمده و فقط میدانست دلیلش چادر روی سرش است، گفت: سلام...ببخشید دیر شد! یه سر رفتم پیش مامانم...غذا گرفتم الان میارم
و به سمت آشپزخانه به راه افتاد. مسعود "سلامی" زیر لب گفت و با حیرت به معصومه ی جدیدی که میدید خیره شد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 55
درون آشپزخانه بود و داشت به سرعت غذای درون ظرف یک بار مصرف را توی بشقاب میریخت. چند لحظه بعد بشقاب به دست به سمت پذیرایی آمد و مسعود همچنان با حیرت به او نگاه میکرد! اما برای معصومه گویی این حیرت اصلاً مهم نبود! خودش هم نمیدانست چه اش شده که جلب نظر مسعود دیگر آن قدر ها هم برایش مهم نیست!
با لبخند شادی که به لب داشت بشقاب غذا را روی عسلی گذاشت و گفت: بخور منم برم نماز بخونم بعد چادر را از سرش برداشت و به اتاقش رفت. چند لحظه بعد در حالی که مانتویش را با یک تونیک آستین سه ربع صورتی عوض کرده بود و چادر نماز گلدار و شال سفید رنگی در دست داشت از اتاق بیرون آمد. شال و چادر را روی مبل گذاشت و برای وضو گرفتن به دستشوئی رفت.
بعد از وضو، شال و چادرش را برداشت و به اتاق رفت. انگار اصلاً مسعود را نمیدید! خودش هم نمیدانست چرا! بعد از پایان نماز برای خوردن ناهار به آشپزخانه رفت. مسعود هنوز مشغول غذا خوردن بود! غذا خوردن با وجود شیطنت ها و نِق نِق های حسن برای مسعود سخت بود. ناهارشان که تمام شد، معصومه به اتاقش رفت و از آن جایی که دیگر سفارشی نداشت مشغول خواندن کتاب هایی که خریده بود شد...
یازده روز از روزی که معصومه به خرید رفته بود گذشت. طِی این مدت هیچ تغییر رفتاری در مسعود ایجاد نشد! انگار فهمیده بود که معصومه چرا این قدر عوض شده! در طول این یازده روز معصومه، نرگس بود اما مسعود، مسعود نبود! تنها پیشرفتی که توانست بکند این بود که چند بار حسن را در آغوش گرفته بود و حسن کوچولو به او اعتماد کرده بود! توی اتاق نشسته و زانو
هایش را بغل گرفته و سرش را به دیوار تکیه داده بود و به روز هایی که نرگس شده بود فکر میکرد. به مطالبی که این مدت خوانده بود فکر میکرد. به حس های عجیب و آرامش و شادی ای که از نماز خواندن و چادر سر کردن تجربه کرده بود فکر میکرد. و به پس فردا فکر میکرد! روز دادگاه! همه ی تلاشش را کرده بود و حالا هنوز روی نقطه ی صفر باقی مانده بود! اما حالا چیزی به جز بدبختی هایش مغزش را پر کرده بود! آن حس های قشنگ و عجیب! معصومه داشت چه اش میشد؟! تمام بدبختی های آینده برایش کمرنگ شده بود و حالا سؤالات زیادی در مغزش موج میزد. چرا آن همه در نماز های ظاهری اش آرامش داشت؟! چرا چادر سر کردن را دوست داشت؟! چرا دیگر دلش نمیخواست بیرون از خانه آرایش کند؟! او که همه ی این کار ها را فقط برای جلب نظر مسعود کرده بود پس چرا این همه احساس آرامش به سراغش می آمد؟! به دنبال جواب تمام این چرا ها در فکر عمیقی بود: مرضیه!
خوشحال شد و به سرعت گوشی اش را برداشت و با مرضیه تماس گرفت. جواب چرا هایش در کتاب هایی که میخواند بودند اما او چیز زیادی از آن ها نمیفهمید! فقط مرضیه برایش باقی مانده! او شاید بتواند جواب چرا هایش را بدهد.
-الو...سلام...جانم؟!
-الو...سلام مرضیه جان...سؤال داشتم ازت!
-بگو عزیزم!
-مرضیه چرا وقتی آدم برای خدا هم نماز نمیخونه یا حجاب نمیگیره باز آرامش داره؟!
سؤالش خیلی صادقانه و شاید کمی هم کودکانه بود!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 56
مرضیه متعجب شد اما سعی کرد در نهایت صداقت و سادگی جواب سؤالش را بدهد: خب عزیزم ما که برای خدا نماز نمیخونیم و حجاب نمیگیریم! خدا که به نماز ما نیاز نداره! تازه خودش ما رو آفریده پس از همه به ما محرم تره! ما نماز میخونیم و حجاب میگیریم برای خودمون! برای اینکه خدای ما به ما دستور داده این کار رو بکنیم و ما با عمل به دستورش بهش نزدیکتر میشیم و
زندگیمون بهتر و پاکتر میشه! فکر میکنی خدا به بنده ش و نماز و روزه ش نیاز داره؟! نه حتی یه درصدم اینطور نیست! این کارایی که توی دینمون به ما واجب شده فقط برای اینه که پاکتر و سالمتر زندگی کنیم و به خدای عزیزمون نزدیک بشیم! خدا اگه بخواد، معصومه، میتونه همه ی ما رو همونطور که زنده کرد از بین ببره! از مهربونیشه که زنده ایم، نفس میکشیم، مسلمونیم، عقل داریم و خیلی چیزای دیگه! ما هم باید با عمل به دستوراتی که داده بهش نزدیک بشیم و ثابت کنیم که قدر تمام مهربونیاش رو میدونیم!
-از مهربونی خدا میگی پس این همه بدبختی چیه؟!
-اونم از مهربونیه خداست! هر که در این بزم مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند! ینی هر کی رو که خدا اراده کنه سختیایی سر راهش قرار میگیره تا هم با تجربه تر بشه، هم صبورتر هم به خدا نزدیکتر و تازه اینکه، دست و پنجه نرم کردن با مشکلات گاهی باعث میشه آدم کمتر فرصت گناه کردن پیدا کنه! پاداش صبر و تلاش هم که میدونی چه قدر زیاده! پس همه ی اینایی که اسمشو میذاری بدبختی در واقع مهربونی بی اندازه ی خدا نسبت به بعضی از بنده هاشه که میخواد لیاقتشون رو بسنجه و به صبرشون پاداش بده!
آرامش و اشک! تنها واکنش های معصومه به حرف های مرضیه همین بود!
آرام گفت: ممنون عزیزم...خداحافظ
-خداحافظ
نفس عمیقی کشید و اشک هایش سرازیر شد: خدای مهربون من! داشتم چی کار میکردم؟! داشتم کجا میرفتم؟! چرا مهربونیتو ندیدم؟! خدا چرا کور بودم؟! هق هقش درآمده بود. گریه میکرد و با خدا حرف میزد. خوش آمدی! اولین قدم معصومه و آغوش
آرام خدا! چه گریه ی پاکی!
صدای زنگ پیام آمد. هق هقش را با چند نفس عمیق فرو داد و چشمان خیسش را پاک کرد. پیام از مرضیه بود:
"مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول، وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی وفاست
سعدی از اخلاق دوست، هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست"
دلش از خودش گرفته بود. گریه هم آرامش نمیکرد! دلش یک خلوتِ آرام میخواست!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 57
به دستشوئی رفت تا صورت خیس از اشکش را بشوید. به اتاقش برگشت و لباس پوشید و چادرش را هم سر کرد. داشت از خانه بیرون میرفت که چیزی یادش آمد. به سمت اتاق مسعود رفت و همانطور که تقه ای به در میزد آن را باز کرد.
با صدای گرفته ای گفت: میرم امامزاده صالح مسعود که روی تخت دراز کشیده بود و حسن را رو سینه اش گذاشته بود و با او بازی میکرد با شنیدن صدایش نگاهی به او کرد. از صدای گرفته و چشمان قرمز و پوف کرده اش فهمید که گریه کرده است. اما چرا؟! معصومه که جوابی نشنید دوباره گفت: میرم امامزاده صالح آقای صالحی -بفرمائید!
انگار منتظر همین بود! هنوز "بفرمائید" کاملاً از دهان مسعود خارج نشده بود که معصومه در اتاق را بست و رفت. نفهمید چه طور به امامزاده رسید! اشک هایش روان بودند و حتی وقتی راننده ی تاکسی از او پرسید "مشکلی پیش اومده؟!" جواب نداد! در این دنیا نبود! در یک خلسه ی عمیق با خودش و خدا و گذشته و اشتباهاتش بود! صدا ها را میشنید و تصویر ها را میدید اما همه چیز برایش گنگ و نامفهوم بود! گوشه ی خلوتی پیدا کرد و به دیوار تکیه داد. چادرش را روی صورتش کشید و آرام گریه سر داد: خدا جونم! تو رو به بزرگیت منو ببخش...من بد کردم...اشتباه کردم که واسه ی بنده ت خوب شدم...خدا به خودت قسم دیگه این چیزا واسه مسعود نیست...از ترس طلاقم نیست...تو که میدونی این اشکا دیگه واقعاً از سر پشیمونیه...خدایا منو بخش...اصن هر چی تو بگی...اگه میخوای مسعود طلاقم بده خب بده...اگه میخوای عمو مرتضی حرفشو به کرسی بشونه خب بشونه...اصن دیگه هیچی مهم نیست...فقط منو ببخش...خدایا ببخشم که بزرگیتو مهربونیتو ندیدم...خدایا من غلط کردم که عشقتو ندیدم...ندیدم که همه ش هوامو داشتی...غلط کردم که فقط گله و شکایت کردم...خدایا ببخش منو...جز تو هیشکی رو ندارم که عاشقم باشه! جونمو بگیر ولی منو ببخش...خدا!...
آن قدر که توان داشت اشک ریخت و طلب بخشش کرد. با شنیدن صدای اذان چادر را از روی صورتش کنار زد. وضو گرفت و به همراه جماعت نماز خواند. دلش نمیخواست اما دیگر دیر شده بود و باید به خانه میرفت. سوار تاکسی که شد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و دوباره به خلسه ای عمیق فرو رفت. قلبش آرام شده بود و خالی! دیگر سنگین و داغ نبود! حس میکرد
میتواند تا بینهایت بخندد و همه چیز را به خدا بسپارد! حس میکرد بنده ی کوچکی است که در مهربانی بی حد خدا غرق شده است! حس و حال قشنگی بود! آرامش قشنگی بود! دیده شدن به چشم خدا را حس میکرد! به خانه که رسید مسعود را دید. روی مبل رو به روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون خیره مانده بود.
به اتاقش میرفت که شنید: دیر کردین با صدای گرفته ای که به زحمت از گلویش بیرون می آمد گفت: توو حال خودم نبودم...وقتی اذان گفتن نمازمو همونجا خوندم و اومدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی بماند به اتاقش رفت..
-آقا مسعود...آقای صالحی...آقا مسعود
چشمانش را به زحمت باز کرد. دستی به صورتش کشید و اخمی به پیشانی اش نشست.
-بله؟!
-اذان رو گفتن
شال سفید و چادر نمازش روی سرش بود و مشغول پهن کردن سجاده ی مسعود بود. مسعود بلند شد و از اتاق بیرون رفت. معصومه هم سجاده اش را برداشت و به اتاق خودش رفت. دیگر که مسعود و جلب نظر او برایش مهم نبود، پس دلیلی نداشت که در اتاق او نماز بخواند! در اتاق خودش هم راحتتر بود و هم میتوانست بعد از نماز با خدا حرف بزند و باز هم طلب بخشش کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
👌 قسمت 58
مسعود وقتی به اتاق خودش برگشت از اینکه معصومه آن جا نبود متعجب شد! بعد از نماز از سر کنجکاوی رفت تا ببیند که چرا معصومه برای نماز در اتاق او نمانده است. پشت در اتاق او بود که صدای گریه اش را شنید. لای در را کمی باز کرد و به حرف های او گوش سپرد.
-خدا جونم! ببین دیگه واسه اون نیست...منو ببخش دیگه...خدایا! دیگه همه چیز دست خودت...همه چیز...عاقبت همه رو به خیر کن...حتی مسعود و البته حسن کوچولو رو...اون طفل معصوم فقط تو رو داره...خدایا! میدونم بد بودم و بد کردم ولی خواهش میکنم ازت دردی بیشتر از توانم سر راهم نذار...عاقبتمو به خیر کن
نفس عمیقی کشید و با صدای خندانی گفت: خدا میدونم خیلی پر توقعما ولی خب نمیشه که دعا نکنم!
دیگر حرفی نزد. از لای در به درون اتاق نگاه کرد و دید که معصومه اشک هایش را پاک کرده و مشغول جمع کردن سجاده اش است. همانطور به او نگاه میکرد که معصومه وقتی که در حال تا کردن چادرش بود، متوجه حضورش پشت در اتاق شد. مسعود برگشت تا به اتاق خودش برود که صدای قدم های معصومه باعث شد بایستد و به او نگاه کند. معصومه به شدت عصبانی بود و اخم عمیقی روی پیشانی اش نشسته بود. انگشت اشاره اش را که از خشم مانند تمام تنش میلرزید، جلوی صورت او گرفت و با صدای دورگه ای که به سختی آرام نگهش میداشت گفت: شما به چه حقی توی حریم شخصی من سرک میکشیدین؟!
مسعود که از این رفتار او به شدت متعجب بود با بی خیالی گفت: اینجا خونه ی منه خانوم!
-ولی اون اتاق به دستور خود شما مال منه آقا!
-خب حالا چیزی نشده که اینقدر شلوغش میکنین...داشتید گریه میکردید منم کنجکاو شدم دلیلشو بدونم
-دلیلش به خود من و خدای من مربوطه نه شما!
مسعود اخم کرد و بدون حرف دیگر به اتاقش رفت. معصومه هم چند نفس عمیق کشید تا آرام شود و سپس به اتاقش رفت. قرآنش را برداشت و بدون هدف خاصی آن را باز کرد. زیاد قرآن خواندن بلد نبود و فقط در این چند روز کمی خوانده بود. مشغول خواندن بود که آیه ای نظرش را جلب کرد. آیه ای که بار ها و بار ها با ترجمه خواند. آن قدر خواند تا آرام گرفت و لبخند دلنشینی
زد.
قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِٰنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
برای مسعود کمی سخت بود که این تغییر رفتار دوباره ی معصومه را درک کند. معصومه همان لبخند مهربان را بر لب داشت اما با مسعود رسمی حرف میزد و جلوی او روسری سر میکرد. در دادگاه هم بر خلاف فکری که میکرد معصومه گفت که میخواهند توافقی از هم جدا شوند. مسعود واقعاً از این حرف او جا خورده بود؛ اما معصومه کاملاً آرام و مطمئن بود. او خود را به خدا سپرده بود و میدانست که اگر خدا بخواهد آن ها از هم جدا نمیشوند! مسعود تمام این چند روز را سعی کرده بود از دلیل این تغییر ناگهانی معصومه سردربیاورد، اما هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر به نتیجه میرسید. دیگر تصمیم گرفته بود با خود او صحبت کند. برای جاری شدن صیغه ی طلاق فردا وقت محضر گرفته بودند و او فقط امروز را فرصت داشت تا با معصومه حرف بزند. به خانه رسید. حسن کوچولو در آغوشش خوابیده بود. او را به اتاق برد و به پذیرایی برگشت. معصومه روی مبلی نشسته و سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته و چشمانش را بسته بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽؛
🌱ذکر روز سه شنبه🌱
🌺 یا ارحم الراحمین 🌺
⬅️ تاریخ: پانزدهم اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با بیست و چهارمین روز از ماه شعبان سال ۱۴۴۵
⬅️ مناسبت :
🌲روز درختکاری وآغاز هفته منابع طبيعي
🌲السلام علیکم یا اولاد رسول الله
♻️ آیه روز: سوره مبارکه بقره آیه 82
وَالَّذِينَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ
و آنها كه ايمان آورده اند و اعمال صالح انجام داده اند اهل بهشتند و هميشه در آن خواهند ماند
✅ حدیث روز: پيامبر خدا (صلی الله عليه و آله)
إيّاكَ و ما يُعتَذَرُ مِنهُ
بپرهيز از كارى كه موجب عذرخواهى می شود.
بحارالأنوار ج 78 ، ص 200 -میزان الحکمة ج5 ،ص 525، ح9480
💦 زلال احکام :نماز خواندن در مقابل آينه
س: حکم نماز خواندن جلوى آينه چيست؟ آيا مکروه است؟
ج) آينه اگر به گونهاى باشد كه در حال نماز، شخص صورت خود را در آن مىبيند و ذهنش را مشغول مىكند بهتر است آن را بردارد و يا روى آن را بپوشاند.
استفتائات مقام معظم رهبری
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔻در 5 سال آینده، نیروی هوایی ایالات متحده قصد دارد حداقل 1000 پهپاد جت ایجاد شده به عنوان بخشی از برنامه Loyal Wingman را دریافت کند که توسط هوش مصنوعی کنترل می شود.
🔹️وظیفه اصلی آنها ایجاد پوشش در حین پرواز برای جنگنده های سرنشین دار F-35 Lightning II و بمب افکن های استراتژیک B-21 Raider خواهد بود.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔻#فوری تجاوز آمریکا و انگلیس به استان «صعده» یمن
🔹منابع خبری اعلام کردند جنگندههای آمریکایی و انگلیسی با سه حمله، استان صعدهدرشمال غرب یمن را هدف قرار دادند.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔺️از اعتراف به ناکامی در برابر یمن تا اتهامزنی به ایران
🔹️فایننشال تایمز به نقل از مقامات آمریکایی: تلاشها برای توقف حملات به کشتیها به دلیل کمبود اطلاعات در مورد تواناییهای حوثیها مختل شدهاست.
🔹️تهران به ارائه اطلاعات به حوثیها ادامه میدهد تا آنها را قادر به ادامه حملات کند.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔻بیش از 30 راکت در آخرین دسته از لبنان به سمت الجلیل غربی شلیک شد
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔻صداهای انفجار در شهرک های شمالی این نهاد به وضوح از داخل لبنان شنیده می شود
🔹️رسانه های عبری: قطعی برق در چند منطقه در نهاریه در اثر حمله موشکی اخیر
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قدرتنمایی راکتهای مقاومت بر فراز آسمان نهاریا
🔹منابع خبری از شلیک دست کم ده راکت به سمت شهر نهاریا در شمال فلسطین اشغالی خبر می دهند.
🔹ساکنین شهر نهاریا و شهرک های اطراف مدعی شدند برق این مناطق قطع شده است.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat