eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.2هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
37هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 30 افرا به دادم می‌رسد و به کارمند می‌گوید: سلام. می‌خواستیم ببینیم چطور می‌شه کارمندهای قدیمی این‌جا رو پیدا کنیم؟ لبخندِ کارمند روی لب‌هایش می‌ماسد: قدیمی؟ منظورتون چه زمانیه؟ -کارمندهایی که قبل از آتش‌سوزیِ ده سال پیش اینجا کار می‌کردن. جمله افرا را کامل می‌کنم: مثلا سال دوهزار و هفده... یعنی... نود و شش... ابروهای کارمند بالا می‌روند و ته‌مانده‌ی لبخندش هم محو می‌شود: این مربوط به مدیریت قبلی مرکزه؛ من اطلاعی ندارم. البته احتمالا هرکس اون زمان این‌جا کار می‌کرده، تا الان باید بازنشست شده باشه. لجم می‌گیرد؛ اما ناامید نمی‌شوم. پرونده پزشکی‌ام را از کیفم بیرون می‌کشم و نشانش می‌دهم: ببینید... پزشک من ایشون بودن. می‌شناسیدشون؟ کارمند نگاهی به کاغذهای رنگ و رو رفته و قدیمی می‌اندازد و مشخصات پزشک. سرش را تکان می‌دهد: نه، ایشون رو اصلا نمی‌شناسم. اینا مربوط به مدیریت قبلی اینجاست. افرا می‌گوید: چیزی از اسناد مدیریت قبلی ندارید؟ -متاسفم، نمی‌تونیم در اختیارتون بذاریم؛ چون محرمانه ست. دستانم مشت می‌شوند تا به صورت کارمندِ لعنتی کف‌گرگی نزنم. افرا می‌گوید: می‌تونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟ -ایشون... -بفرمایید، با من کار داشتید؟ خانمی هم‌سن منتظری، کلام کارمند را بریده و حالا دست در جیب روپوش پزشکی‌اش، روبه‌روی ما ایستاده؛ با لبخند. افرا به سمتش برمی‌گردد: خانم منتظری گفتن که... دکتر با دست اشاره می‌کند به سمت یک راهرو: بریم داخل اتاق صحبت کنیم. در مقابل چشمان مبهوت کارمند اطلاعات، پشت سر خانم دکتر راه می‌افتیم. در یک اتاق را برایمان باز می‌کند؛ در دفترش را. دعوتمان می‌کند که روی مبل‌های راحتی قهوه‌ای رنگ بنشینیم و خودش هم کنارمان می‌نشیند: کاش زودتر خبر می‌دادید که تشریف میارید. منتظر جوابمان نمی‌ماند. برایمان چای می‌ریزد و می‌گوید: ریحانه خیلی سفارشتون رو کرد. منم گفتم اسناد مدیریت قبلی رو بررسی کنن. قلبم تندتر می‌زند. خودم را روی صندلی جلو می‌کشم: خب... بعد؟ بی‌توجه به هیجان من، چند جرعه چای می‌نوشد و به پشتی صندلی تکیه می‌دهد: متاسفانه بیشتر اسناد مدیریت قبلی، ثبت الکترونیکی نشدن و خیلی‌شون هم توی آتش‌سوزیِ ده سال پیش از بین رفتن. وا می‌روم؛ مثل کسی که به نزدیکیِ چشمه رسیده و متوجه شده که سراب دیده. دکتر لبخند می‌زند: حالا ناراحت نباش. من یه چیزی پیدا کردم که شاید به دردت بخوره. امیدِ پژمرده‌ام، دوباره جان می‌گیرد و امیدوارانه نگاهش می‌کنم. از جا بلند می‌شود و میزش را دور می‌زند. از داخل کشو، پرونده‌ای بیرون می‌کشد و روی میز می‌گذارد: این پرونده توئه... دستم به سمت پرونده دراز می‌شود؛ اما صدای دکتر متوقفم می‌کند: ولی بیشتر صفحاتش سوخته متاسفانه. با احتیاط، پرونده را برمی‌دارم. افرا تذکر می‌دهد: مواظب باش خراب نشه... پرونده را در یک کاور جدیدِ سبزرنگ گذاشته‌اند و کاور قبلی، پوسیده و نیم‌سوخته است. تقریبا نیمی از صفحه مشخصاتم از بین رفته. چشمم به نام سلما که می‌افتد، مورمورم می‌شود. عکسی هم از روزهای اول ورود به ایران در پرونده هست؛ منِ بحران‌زده و پریشانِ پنج ساله. من با موهای طلایی شانه نخورده، چهره‌ای زخمی، چشمان طوسی اشک‌آلود و پیراهنی رنگ و رو رفته. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 31 حس می‌کنم اگر دستم به برگه بخورد، از هم متلاشی می‌شود. چند برگه دیگر هم هست؛ گزارش‌های پزشک و مزخرفات دیگر. در هیچ‌کدام، درباره مردی که به ملاقاتم آمد و با هم نقاشی کشیدیم حرفی زده نشده. دکتر می‌گوید: یه نفر هزینه‌های درمانت رو پرداخت کرده؛ ولی اسمش به درخواست خودش ثبت نشده. احتمالا همون مدافع حرمیه که می‌گی. دوباره وا می‌روم؛ این‌بار بیشتر از قبل. افرا آخرین تیر در تاریکی را می‌اندازد: هیچ‌کدوم از کارمندهای قبلی رو هم پیدا نکردین؟ -نه متاسفانه. نفسم را با صدای بلند از سینه بیرون می‌دهم. بهترین سرنخم کور شده و ذوق خودم هم. از جا بلند می‌شوم و پرونده نیم‌سوخته‌ام را روی میز دکتر می‌گذارم: ممنونم. ببخشید که مزاحم‌تون شدیم. دکتر و افرا هم می‌ایستند و دکتر می‌گوید: کاری نکردم... چایی‌تون رو میل نکردید... -نه ممنونم. بیشتر از این مزاحم‌تون نمی‌شیم. از اتاق می‌زنم بیرون. صدای افرا هنوز از داخل اتاق به گوش می‌رسد که دارد از خانم دکتر تشکر می‌کند؛ نمی‌دانم برای چی. عملا به هیچ دردی نخورد. یک پرونده نیم‌سوخته به چه درد من می‌خورد؟ و این که بدانم یک آدم ناشناسی، هزینه درمانم را تقبل کرده که احتمالا همان حیدر است...؟
یک جای کار این حیدر می‌لنگیده. وگرنه صرف جنگیدن در سوریه، باعث نمی‌شود یک نفر بخواهد انقدر موش و گربه‌بازی در بیاورد. بالاخره افرا از اتاق بیرون می‌آید: بریم... دنبالش به سمت در مرکز راه می‌افتم. می‌گوید: نمی‌خواستی بدونی اونی که هزینه درمانت رو داده کی بوده؟ - مثل این که اون نمی‌خواسته. -خیّرهای زیادی هستن که همچین کارایی بکنن. معلوم نیست حتما حیدر بوده باشه. خودم را دلداری می‌دهم که بالاخره یک راهی هست برای پیدا کردنش. حتی اگر لازم باشد، تصویرش را از عمق عمق پستوی حافظه‌ام بیرون می‌کشم، پرتره‌اش را تکمیل می‌کنم و به تک‌تک مردم ایران نشان می‌دهم تا یک نفر را پیدا کنم که می‌شناسدش. از زیر سنگ هم که شده پیدایش می‌کنم... به محض بیرون آمدن از مرکز و ایستادن جلوی پیاده‌رو، یک خودروی سیاه مقابلمان ترمز می‌زند و راننده‌اش پیاده می‌شود: سلام. هردو با دیدن راننده، درجا خشک می‌شویم. خودش است، همان مرد محافظِ کچل... همان که نمی‌دانم قبلا در کدام قبرستانی دیده بودمش. رنگ افرا مثل گچ شده. قدمی به عقب می‌گذارد و دستم را می‌گیرد: ب... بریم... مرد ماشین را دور می‌زند، روبه‌رویمان می‌ایستد و با چشمان سبز و بی‌روحش به ما خیره می‌شود: صبر کن. مگه نمی‌خواین حیدر رو پیدا کنین؟ افرا رویش را برمی‌گرداند به سمت دیگری و اخم می‌کند. لبانش را بر هم فشار می‌دهد؛ احتمالا برای این که فحش‌هایی که می‌خواهد نثار منتظری کند را در دهان نگه دارد. هرچه به چهره مرد بیشتر دقت می‌کنم، می‌فهمم که چقدر شبیه افراست؛ مخصوصا آن چشمان سبز و ترسناکش. هنوز راز این شباهت را کشف نکرده‌ام که می‌گوید: من مسعودم، پدر افرا. می‌خوام کمکت کنم. چیزی از حیدر می‌دونی؟ حس خوبی به این کمکِ داوطلبانه ندارم؛ به ویژه که او را قبلا در قامت یک مامور امنیتی دیده‌ام. می‌ترسم برایم دام پهن کرده باشد. گیج شده‌ام. چنین چیزی میان سناریوهای احتمالی‌ام نبود. -همون... چیزایی که... به خانم منتظری گفتم... فعلا ادامه دادن نقشِ یک دخترِ معصوم، تنها راه است تا ببینم بعدا چه پیش می‌آید. مرد تیزتر و ترسناک‌تر از افرا نگاهم می‌کند؛ بدبینانه و عذاب‌آور. طوری که انگار تمام رازهای لعنتی‌ام را می‌داند. من هم از رو نمی‌روم و به چهره‌ی آشنایش خیره می‌شوم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 32 باز هم صدای خشن و سنگین مسعود، سکوت را می‌شکند: شنیدم نقاشیشو کشیدی. سریع همه پرتره‌های بی‌صورتی که به تازگی سعی کرده‌ام برایشان چشم بکشم را از کیفم بیرون می‌کشم و به سمت مسعود دراز می‌کنم. مسعود، نقاشی‌ها را از دستم می‌قاپد و باز می‌کند. از تندی حرکاتش، اعصابم بهم می‌ریزد. نقاشی‌ها را تند و تند رد می‌کند. چشم مسعود به نقاشی‌هاست و چشم من در تلاش برای خواندن واقعیت از روی خطوط چهره مسعود؛ اما هیچ. مثل یک صفحه سپید، بدون تغییر یا پیامی برای خواندن. برای گرفتن واکنش تلاش می‌کنم: می‌تونین پیداش کنین؟ دوباره نگاهش به سمت صورت من کشیده می‌شود؛ موشکافانه‌تر: خبر می‌دم. خداحافظ. *** مرصاد سرش را تکان داد و به صندلی چرخانش تکیه زد: پاکه. خیالت راحت. -زیادی مطمئن نیستی؟ این را مسعود پرسید؛ صدایش مثل زنگ هشدار بود. مثل خرناس کشیدن یک غول خفته. دست به سینه، همچنان با چشمان مشکوک و ریز مرصاد را نگاه می‌کرد و منتظر یک توضیح دقیق‌تر بود. مرصاد لبخند زد و دستِ مشت کرده‌اش را بالا گرفت. انگشت کوچکش را باز کرد و گفت: یک؛ بعد اون‌همه تهدید، من نمی‌ذارم هرکسی دور و بر ریحانه بچرخه. انگشت حلقه‌اش را هم باز کرد: دو؛ این دختره بخاطر گذشته‌ش غلط‌اندازه، ولی بررسی بچه‌های برون‌مرزی نشون می‌ده مشکل خاصی نداره. انگشت وسطش را هم باز کرد و گفت: سه؛ پرونده مفقود شدن پدرخونده و مادرخونده‌ش هنوز برای حزب‌الله بازه و برای همین حواسمون بهش هست. جای نگرانی نیست. مسعود انگشت اشاره‌اش را به سمت مرصاد گرفت: چهار؛ مسئله عجیب همین مفقود شدن پدرخونده و مادرخونده‌شه. بعد اونا چطور تونسته توی لبنان زندگی کنه؟ مرصاد کف دو دستش را بهم زد و باز هم پیروزمندانه خندید: پسر یکی از آشناهای قدیمی پدرش کمکش کرد. توی این چهار سال هم با همون پسر می‌گشته. الان حتما می‌پرسی درباره پسره تحقیق کردیم یا نه؛ و باید بهت بگم که بله. مشکلی نداره. -اون‌یکی برادرش چی؟ همون که با پدر و مادرش رفته بود دانمارک؟ -بچه‌های حزب‌الله تونستن پیداش کنن و برش گردونن لبنان. -مامان و باباش چی؟ -هنوز هیچ. مسعود یک نفس عمیق کشید و از کیف کنار دستش، چند پرتره ناقص درآورد؛ نقاشی‌های آریل. آن‌ها را مقابل مرصاد، روی میز گذاشت و گفت: به نظرت خودشه؟
مرصاد پرتره‌ها را برداشت و با نگاه به اولی، چهره‌اش درهم رفت. دستی به صورتش کشید. آرنجش را روی میز گذاشت و پیشانی‌اش را به دستش تکیه داد. نقاشی بعدی را نگاه کرد و بعدی را. با زبانش، لبش را تر کرد. صدایش گرفته‌تر از قبل شد: کامل که نیست ولی... خیلی شبیهه... *** نمی‌دانم چقدر از غروب آفتاب گذشته و من همچنان، نشسته‌ام و بی‌هدف، سایه‌های دور تصویر را پررنگ و کم‌رنگ می‌کنم. فقط نور چراغ شهرداری ست که گردن کشیده تا داخل اتاق و به همه چیز نور کم‌جانی بخشیده؛ و البته نور چراغ مطالعه افرا. افرا هم مثل من، غروب آفتاب را متوجه نشده؛ فقط خزیده زیر نور چراغ مطالعه و درس می‌خواند. غروب که هیچ؛ حتی اگر بمب اتم هم منفجر شود، افرا از درس دل نمی‌کند. خودش توی راه برگشت از تهران، گفت درس تنها پناهگاهش برای فرار از مشکلات بوده. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 33 هرچه به مغز لعنتی‌ام فشار می‌آورم تا چهره حیدر را به یاد بیاورم، در ذهنم کامل نمی‌شود. برای همه پرتره‌های بی‌صورتش چشم کشیده‌ام؛ ولی نمی‌دانم کدام‌شان حیدر است و نمی‌دانم اصلا هیچ‌کدام شبیه حیدر شده‌اند یا نه. حیدرهای متفاوت، از داخل سیاه‌قلم‌ها نگاهم می‌کنند و همه در نگاهشان، یک چیز مشترک دارند: درد. انگار تنها چیزی که از چشمان حیدر در حافظه‌ام مانده، دردی ست که در نگاهش بود. یک درد استخوان‌سوزِ دائمی که دارد مثل اسید، از درون آبش می‌کند. این تنها انعکاس نگاه حیدر بر ذهنم است و با کشیدنش، می‌خواهم به بندش بکشم تا فرار نکند. احساس خوبی به این خوش‌شانسیِ وافرم ندارم. چطور انقدر راحت رسیدم به منتظری؟ چرا هیچ‌کس دنبالم نیست؟ چرا همه چیز انقدر خوب پیش می‌رود؟ پدر افرا این وسط چرا آمده دنبالمان؟ شاید باید آن بازجوییِ فرودگاه را جدی می‌گرفتم و همان‌جا بی‌خیال ماموریت می‌شدم. چرا دانیال هنوز معتقد است من سفیدِ سفیدم؟ - سلااام... من اومدم... وای خدایا... شما دوتا چرا توی ظلمات نشستین؟ آوید این‌ها را با صدای بلند می‌گوید، وارد می‌شود و چراغ را روشن می‌کند. نور چشممان را می‌زند. آوید چادرش را از سر باز می‌کند و روی تختش می‌اندازد. مقنعه‌اش را از سر درمی‌آورد و موهای فرفری‌اش، دور سرش پخش می‌شوند. می‌زند سر شانه افرا: چطوری پرفسور حسابی؟ افرا فقط به یک سلام کوتاه بسنده می‌کند و دوباره توی کتاب‌هایش فرو می‌رود. آوید بالای سر من می‌ایستد: از آقا حیدر چه خبر؟ بالاخره یادت اومد صورتشو؟ سری به ناامیدی تکان می‌دهم و پرتره‌ها را مقابلش می‌گذارم. آوید نگاهی گذرا به همه‌شان می‌اندازد: خب بالاخره حتما یکی از ایناست دیگه... ناامید نشو! نقاشی‌ها را رها می‌کنم و روی تخت دراز می‌کشم. عروسک هلوکیتی نرمم را در آغوش می‌گیرم و چشم می‌بندم. این آخرین هدیه حیدر است. دوستش آن را برایم آورد و گفت که حیدر جایی رفته که دیگر نمی‌تواند بیاید اینجا؛ و این هدیه را هم برای من فرستاده. بی‌رحمانه این را گفت و رفت؛ برعکس حیدر که هربار قبل از رفتن، در آغوشم می‌گرفت و دستان و صورتم را می‌بوسید. دوست حیدر چه شکلی بود؟ یادم نیست. درست نگاهش نکردم؛ چون از غریبه‌ها خوشم نمی‌آمد و بخاطر نیامدن حیدر هم ناراحت بودم. فقط یادم هست که مثل حیدر، قدش بلند بود؛ طوری که از دور، جثه‌اش را که دیدم فکر کردم حیدر است. غلت می‌زنم به پهلو و چشمانم را می‌بندم که بخوابم. خواب بهترین راه برای سرپوش گذاشتن روی درگیری‌های فکری ست. تازه چشمانم گرم شده‌اند که همراه افرا زنگ می‌خورد و چرت شیرینم را پاره می‌کند. چشمانم را برهم فشار می‌دهم تا بخوابم؛ ولی افرا جواب نمی‌دهد و همراه همچنان زنگ می‌خورد. کلافه می‌شوم و غرغر می‌کنم: افرا جواب بده دیگه... صدای خنده آوید را می‌شنوم: یه وقت اون که پشت خطه می‌خواد آدرس محل وصیتنامه‌شو بده. جواب بده تا نمرده. صدای افرا را از بالای سرم می‌شنوم: با تو کار دارن. چشم باز می‌کنم و صفحه همراه افرا را مقابلم می‌بینم؛ شماره‌ای ناشناس را. اخم می‌کنم: از کجا می‌دونی با منه؟ افرا سکوت می‌کند و فهمیدنش آسان است: مسعود زنگ زده. همراه را از دست افرا می‌گیرم و صدای خواب‌آلوده‌ام را صاف می‌کنم: بله؟ صدای بم مسعود، ته‌مانده خوابم را می‌پراند: سلام. مسعودم. - سلام. چیزی پیدا کردین؟ -بله. یکباره تمام بدنم با آدرنالین یکی می‌شود و راست می‌نشینم: واقعا؟ می‌تونم برم ببینمش؟ پیداش کردین؟ -فردا صبح بیا به آدرسی که می‌فرستم. حتی سرمای قطبیِ صدای مسعود هم نمی‌تواند گرمای هیجانم را فرو بنشاند. محکم چنگ می‌زنم به عروسکم تا هیجانم طور دیگری سرریز نکند. می‌گویم: خیلی ممنون... شما خیلی خوبید... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 34
-شب بخیر. دقیقا وسط دعای خیرم تماس را قطع می‌کند. لبانم را روی هم فشار می‌دهم که جیغ نزنم. می‌پرم و افرا را بغل می‌گیرم. تعادلش را به سختی حفظ و سعی می‌کند مرا از خودش جدا کند: آخ... له شدم... هلم می‌دهد به عقب. می‌افتم در آغوش آوید که هیجان‌زده‌تر از من، تکانم می‌دهد: بگو چی شد؟ محکم آوید را بغل می‌کنم: یه آدرس داده که فردا برم ببینمش. پیداش کرده. آوید بازوهایم را می‌گیرد و تکان می‌دهد. با شوق به چشمانم خیره می‌شود و می‌گوید: بالاخره پیداش کردی. دیدی گفتم می‌تونی؟ آخ جون... طوری خوشحال است که انگار او هم مثل من، پانزده سال برای حیدر انتظار کشیده. افرا دوباره پشت میز تحریرش می‌نشیند: می‌خوای فردا باهات بیام؟ لحن سوالش طوری ست که انگار دارد التماس می‌کند بگویم نه؛ چون نمی‌خواهد دوباره با مسعود مواجه شود. آوید دستش را دور گردنم می‌اندازد و لپم را به لپ خودش می‌چسباند: - نخیر، خودم باهاش میرم. البته اگه دوست داشته باشه. هوم؟ -نه... می‌خوام دفعه اول تنها برم پیشش. افرا نفسی آسوده می‌کشد و آوید، دوباره محکم بغلم می‌کند: آره، اصلا اینطوری بهتره. می‌خواهم تنها بروم سراغ حیدر. حتی باید هرطور شده، شر مسعود را هم کم کنم تا بتوانم تنها با حیدر حرف بزنم. ازش می‌پرسم که چرا برنگشت و امیدوارم جواب قانع‌کننده‌ای داشته باشد؛ و اگر نداشت، می‌کشمش؛ اما چطور؟ نمی‌دانم. 🌾فصل سوم: جان دربرابر جان -سلما! شوف مین جای! سیدحیدر...(سلما! ببین کی اومده! سیدحیدر...) نامش را که شنیدم، با تمام وجود سر چرخاندم به سمت در. مثل یک خواب بود؛ یک خواب شیرینِ واقعی. دم در ایستاده بود؛ با یک عروسک در دستش. یک عروسک با پیراهن آبیِ روشن و موهای طلایی؛ مثل خودم. چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم واقعی ست. زانو زد و دستانش را برایم باز کرد. لبخند مهربانش، من را به سمت آغوشش دعوت می‌کرد. به سمتش دویدم و مثل دفعه اولی که دیده بودمش، خودم را محکم به سینه‌اش چسباندم؛ مثل پرنده‌ای خسته و طوفان‌زده که پناهگاهی امن پیدا کرده. دوباره صدای قلبش را شنیدم. آرام‌تر می‌زد. بلند خندید: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم، حالت چطوره؟) وارد اتاق شد و مرا روی پایش نشاند. عروسک را مقابلم گرفت و گفت: هیدی لک! حابِّته؟(این مال توئه. دوستش داری؟) باورم نمی‌شد عروسکی به این قشنگی، واقعا مال خودم باشد. تابحال کسی برایم هدیه نخریده بود. مردد، عروسک را از دستش گرفتم و محو زیبایی‌اش شدم. حیدر گفت: هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...) کمی فکر کرد. حتما دنبال یک اسم دخترانه می‌گشت. آرام میان موهایم دست کشید و گفت: مطهره! محکم عروسک را بغل کردم و سرم را روی سینه حیدر گذاشتم. دوست داشتم تا قیام قیامت همان‌جا بخوابم. حیدر هم به دیوار تکیه داد و موهایم را نوازش کرد. چشمانم گرم خواب شد؛ حس کردم در امن‌ترین جای جهانم. از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. ناگاه شروع کرد به حرف زدن؛ به زبانی که در پنج سالگی، برایم بی‌نهایت گنگ بود: فارسی. هنوز هم حسرت می‌خورم که چرا نفهمیدم چه می‌گوید. داشت با خودش حرف می‌زد؛ یا شاید حواسش نبود که من فارسی نمی‌فهمم. متعجب نگاهش کردم و او که نگاهم را دید، لبخندی دستپاچه زد. مرا روی زمین نشاند و چهاردست‌وپا شد. کمی زانویش را خم کرد تا بتوانم سوارش شوم: ارکب علی روحی.(سوارم شو عزیزم.) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 35 با تردید از جا برخاستم. کمی نگاهش کردم و تصمیم گرفتم به او اعتماد داشته باشم. نمی‌دانم او خیلی بزرگ بود یا من خیلی کوچک؛ ولی هنوز برایم سخت بود که سوارش شوم. دست روی کمرش گذاشتم و تلاش کردم خودم را بالا بکشم. گفت: تخیل انی حصانک.(فکر کن من اسبتم.) صدایی شبیه شیهه اسب از خودش درآورد. نگاه بچه‌هایی که آن سوی اتاق بازی می‌کردند، به سمت‌مان برگشت. حیدر بیشتر خم شد تا توانستم سوار شوم. باز هم احساس کردم خیلی از زمین فاصله گرفته‌ام. تا تکان خورد، از ترس سقوط، محکم لباسش را چنگ زدم و گردنش را گرفتم. برایم یورتمه رفت و دور اتاق چرخید؛ هربار هم شیهه می‌کشید و من، فقط می‌توانستم لبخند بزنم. انگار آن قسمت از حنجره و فک و دهانم را که می‌توانست قهقهه بزند، بریده بودند. کم‌کم مطمئن شدم که نمی‌افتم؛ پس سرم را بلند کردم و کمی صاف‌تر روی کمرش نشستم. تندتر دور اتاق چرخید و سعی کرد مرا بخنداند؛ ولی نمی‌توانستم بخندم. صدای خنده من همراه گلوی مادرم بریده شده بود. مرا که پیاده کرد، بچه‌ها دورش را گرفتند و سواری خواستند. او هم خندید و چهاردست‌وپا شد تا کودک دیگری سوارش شود. از پیشانی و شقیقه‌هایش عرق می‌ریخت؛ ولی همچنان بچه‌ها را با صدای شیهه‌اش می‌خنداند و در اتاق می‌چرخاندشان. دوست داشتم این نمایش تمام نشود و تا ابد بازی حیدر و بچه‌ها را نگاه کنم.
داشتم با خودم فکر می‌کردم چطور ممکن است یک مرد مثل پدر داعشی‌ام، ریش و تفنگ داشته باشد و لباس نظامی بپوشد، ولی انقدر مهربان باشد؟ حیدر به همان اندازه که پدرم عبوس بود و داد می‌کشید، مهربان و خندان بود. انقدر خندان که در صحنه خونین و سیاه جنگ، مثل یک وصله ناجور به نظر می‌آمد. سواری که تمام شد، مرا دوباره روی پایش نشاند و چهره‌ام را نوازش کرد. با لبخند پرسید: حابته؟(دوست داشتی؟) می‌خواستم بگویم خیلی؛ می‌خواستم بگویم این بهترین اتفاق زندگی‌ام بود؛ ولی نتوانستم. انگار یک نفر با چسب زبانم را به سقف دهانم چسبانده بود. هرچه مغزم به حنجره و زبانم دستور حرکت می‌داد، به فرمان عمل نمی‌کردند. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. حیدر اما سکوتم را نادیده گرفت و باز هم برایم حرف زد؛ به فارسی و عربی. کمی که گذشت، نگاهی به ساعتش انداخت و دوسوی صورتم را گرفت: ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کلشي بتصير عَ ما يرام.(ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست می‌شه.) ترسیدم گرمای دستانش را دیگر روی موها و صورتم حس نکنم. می‌خواستم بگویم نرو؛ نمی‌توانستم. دست کشید روی حرزی که بار قبلی دور گردنم انداخته بود: انتی مو وحیده. ان الله معک.(تو تنها نیستی. خدا با توئه.) با فکر رفتن حیدر، دوباره ترس به جانم افتاده بود. دوست نداشتم برود. بغض گلویم را چنگ زد. زبان که نداشتم؛ با نگاهم التماس کردم که نرو. دستانم را دور گردنش حلقه کردم؛ بلکه اینطوری نگهش دارم. اشک پشت پلک‌هایم موج می‌خورد. آرام و با ملایمت، دستانم را از دور گردنش باز کرد و به التماس افتاد: روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!) و بر دستانم بوسه زد. لبخندش پر از غم بود. عروسک را به سینه چسباندم و لب ورچیدم. ایستاد. باز هم دلم به رفتنش رضا نداد. دویدم جلو و شلوارش را گرفتم. چقدر بلند بود! سرم را هرچه می‌توانستم به عقب خم کردم تا بتوانم ببینمش. خم شد، طره موهایم که بر چهره‌ام افتاده بود را با دست کنار زد و گفت: فی امان الله روحی. *** افرا و آوید خوابیده‌اند و دوباره خواب با چشمان من بیگانه شده. مقابل پرتره‌هایی که از حیدر کشیده‌ام نشسته‌ام. خیلی زودتر از آن پیدا شد که بخواهم خودم را برای دیدنش آماده کنم. یک چراغ کوچک قرمز هم گوشه ذهنم سوسو می‌زند که: اگر مسعود دام پهن کرده باشد چی؟ و خودم جوابش را می‌دهم: پیدا کردن جوابِ سوالی که تمام عمر ذهنم را درگیر کرده، ارزش ریسک کردن دارد. سراغ کیف خاکستری گوشه کمد می‌روم و روی محتویات کیف دست می‌کشم؛ بدون این که ببینمشان. از سرمای فلز آنچه داخل کیف است، لرز می‌کنم. ذهنم پر می‌شود از این سوال که اگر فهمیدم مستحق مرگ است، چطور بکشمش؟ برگ چغندر که نیست؛ مرد جنگی است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️نتانیاهو گفته قبل حمله صبر می‌کنیم که مردم ایران مثل مردم ما تحت فشار قرار بگیرن و مثلا به پناه‌گاه‌ها برن تو رو خدا به عنوان مردم ایران بگید دیشب و پریشب رو چطور گذروندید 😁 کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️چه خبر از مبارز ضد صهیونیست و رجز خوان سازمان ملل؟ کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادعای شاهِ توهّم : امروز ما اینقدر کار زیاد داریم که حتی اهالی خود ایران برای اشغال تمام این مشاغل کافی نیست ، مجبور شدیم از خارج آدم بیاریم!!! کنفرانس خبری ۲۶ مرداد ۱۳۵۷ مصاحبه تلویزیون دوره پهلوی با مردم که با فقر و‌ بیکاری می نالند و به دنبال کار هستند! به ما بپیوندید: 🇮🇷 قرارگاه کمیته های سعادت و صیانت از انقلاب اسلامی فارس _جهرم🇮🇷 کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اتاق کنترل نیروی هوایی رژیم اسرائیل در یکی از زیرزمینهای تل آویو در شب حمله ایران 🔻‌رسانه‌های عبری زبان، ویدیویی از اتاق کنترل نیروی هوایی ارتش رژیم صهیونیستی در شب حمله پهپادی و موشکی ایران به اهداف نظامی در سرزمین‌های اشغالی منتشر کردند. 🔻‌نکته: از چهره‌ها و واکنش نظامیان حاضر در تصویر مشخص است که سامانه‌های پدافندی اسرائیل تا چه حد در رهگیری و انهدام موشک‌های ایرانی موفق بوده‌اند... 🔻‌در انتهای تصویر سرتیپ «تال کالمن» فرمانده معاونت استراتژی و حلقه سوم ( معاونت مبارزه با ایران ستادکل نیروهای مسلح اسرائیل) با سر تاس دیده می شود. 🔰 کانال تخصصی یمن و کشورهای خلیج همیشه فارس https://eitaa.com/Akhbare_Yaman
بلینکن: تشدید تنش با ایران به نفع آمریکا و اسرائیل نیست 🔻آنتونی بلینکن، وزیر امور خارجه آمریکا روز سه‌شنبه در جمع گروهی از سران یهودی گفت که تشدید بیشتر تنش با ایران در راستای منافع ایالات متحده یا اسرائیل نیست. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
خیانت؛ ارث پادشاه اردن 🔻خیانت به جهان اسلام و آرمان فلسطین از عادت های موروثی پادشاه اردن است. رسمی‌که از پدر به ارث برده.ملک حسین بیش از پسرش خدمتگذار رژیم صهیونیستی و از مخالفان مقاومت در برابر اشغالگران بود که بنای سازش با اسرائیل را در میان برخی کشورهای عربی پایه نهاد. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امارات قفل شد... 🎥فرودگاه بعد از گذشت چندساعت بارش باران! کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔻 کانال ١٢ تلويزيون اسرائیل: ایران ٣هزار موشک بالستیک آماده شلیک دارد. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
مقایسه دبی و کیش؛ فردای یک باران شدید 🎥در عرض چند ساعت آب‌گرفتگی کیش جمع و جور شد ولی ببینید الگوی توسعه امارات رو که همچنان آبگرفتگی و سیل داخلش ادامه داره! کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔷 کوبا: اسرائیل به خاطر تجاوزاتش باید مجازات شود. 🔻وزیر خارجه کوبا: «ما همواره درباره خطرات فرار اسرائیل از مجازات به سبب اقدامات تجاوزکارانه علیه کشورهای غرب آسیا هشدار داده‌ایم. این اقدامات با همدستی و حمایت دولت آمریکا صورت می‌گیرد.» کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ «أیمن الصفدی» به دخالت اردن در رهگیری موشک‌های ایران اذعان کرد. 🔻«أیمن الصفدی»، وزیر امور خارجه اردن، شامگاه دوشنبه در گفت‌وگو با شبکه آمریکایی «سی ان ان» اذعان کرد که کشورش در رهگیری شماری از پهپادهای پرتاب‌شده از سوی ایران ضد رژیم صهیونیستی، به تل‌آویو کمک کرده است. 🔻این دیپلمات بلندپایه اردنی در سخنانی گفت: «اردن از همه ابزارها برای رهگیری هرگونه پرتابه‌ای که حریم هوایی این کشور را نقض کند، استفاده خواهد کرد.» 🔻وزیر خارجه اردن گفت: «هر شیء که وارد آسمان ما شود و حریم هوایی ما را نقض کند، به اعتقاد ما خطری برای اردن است؛ و ما برای پایان دادن به این تهدید هر کاری که در حد توانمان باشد، انجام خواهیم داد.» 🔻الصفدی همچنین در مصاحبه با شبکه اردنی المملکة با بیان اینکه رژیم صهیونیستی همه راه‌حل‌ها برای ایجاد صلح در غرب آسیا را به بن‌بست کشانده است، تاکید کرد که تشدید تنش برای همه خطرآفرین است و توقف آن مستلزم توقف عوامل و ریشه‌های تنش است. 🔻وی گفت: «ما با آنچه که معتقدیم تهدیدی برای امنیت شهروندانمان بود، مقابله کردیم. همانطور که با پهپادهای ایرانی مقابله کردیم، با پهپادهای رژیم صهیونیستی نیز مقابله خواهیم کرد. نخست‌وزیر رژیم اشغالگر باید از تحمیل یک جنگ بزرگ منطقه‌ای به منطقه بازداشته شود.» کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
📌 متحدان قدیمی دیگر قادر به حل مشکلات خود نیستند؛ نگاهی به چالش‌های جدید امارات و عربستان سعودی کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴 ادامه شادی یاران جبهه حق از عملیات پیروزمندانه ایران در برابر رژیم صهیونیستی 🔷 شیخ حسین الدیهی (معاون دبیرکل جمعیت الوفاق بحرین) در پیامی در سکوی ایکس پیروزی ایران در عملیات «وعد الصادق» را این‌گونه تبریک گفت: «حمد و سپاس خداوندی را که ما را شاهد صحنه پیروزی و جلال قرار داد؛ چرا که در مواقعی که عنایات الهی آشکار می‌شود، شادی بر دلهای مؤمنان چیره می‌شود و عظمت نصرت و کرامت او را مشاهده می‌کنند.» 🔹وی افزود: «مؤمنانی که به ایمان و اصول خود وفادار می‌مانند، در هر پیروزی کوچک و بزرگ، نشانه‌ای از حمایت و یاری خداوند می‌یابند.» 🔹وی ادامه داد: «شادی ما از نصرت الهی فقط یک شادی گذرا نیست؛ بلکه تجدید عزم ما برای گام برداشتن در راه حق، دفاع از مقدسات، حمایت از ضعیفان و مظلومان است و در این راه بر خدایی اتکا کرده‌ایم که هر کس بر او توکل کند و در راه او با اخلاص و صداقت تلاش کند، او را ناامید نمی‌سازد.» کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔷دوراهی شرافت و خیانت 🔻در جهان معاصر، مسأله «فلسطین» و موضع دولت‌ها و ملت‌ها در قبال جنایات رژیم اشغالگر قدس، محک و معیار مناسبی برای سنجش انسانیت، صداقت و شرافت است. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
ایناهم فهمیدن کت تن کیه... استفاده از واژهٔ خلیج فارس در بیانیهٔ عربستان سعودی 🔻در این بیانیه‌ که در رابطه با عملیات تنبیهی ایران علیه اسرائیل در وب‌گاه رسمی خاندان آل‌سعود منتشر شده، عربستان سعودی اعلام کرده است که در کنار امارات به آمریکا برای مقابله عملیات موشکی-پهپادی ایران کمک کرده است. 🔻طبق این بیانیه رهگیری موشک و پهپادهای ایرانی با کمک رادارهای «کشورهای خلیج فارس» از طریق مرکز عملیات قطر صورت گرفته است. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وضعیت بزرگراه «شیخ زائد دبی» بعد از بارندگی! کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔷 رئیس یک شرکت اطلاعاتی خصوصی سوئیسی به اتهام جاسوسی از تجار، شخصیت‌های سیاسی و رسانه‌های اروپایی در راستای منافع ابوظبی، تحت بازجویی قرار گرفته است. 🔷 منابع آگاه روز دوشنبه به خبرگزاری فرانسه گفتند که سه پرونده جداگانه در فرانسه و سوئیس درباره ماریو برِرو، رئیس شرکت Alp Services مستقر در ژنو، در دست اقدام است. 🔷 این شرکت متهم است که نام حدود ۱۰۰۰ اروپایی و ۴۰۰ سازمان را به دستگاه امنیتی امارات تحویل داده است؛ گمان می‌رود این افراد با اخوان المسلمین که امارات آن را یک سازمان تروریستی می‌داند، ارتباط دارند. 🔷 روکیا دیالو (نویسنده فرانسوی) در ماه آگوست گذشته شکایتی را در مورد این فعالیت‌ها به دستگاه قضایی فرانسه ارائه کرد که منجر به گشوده شدن پرونده تحقیقات جنایی شد. 🔷 کارن فتو، رئیس پایگاه خبری فرانسوی Mediapart، نیز ادعا کرده بود که امارات شماری از خبرنگاران این شرکت را به علت نزدیکی به اخوان المسلمین مورد جاسوسی قرار داده است. 🔷 مقامات سوئیس نیز پس از شکایت ادارات دولتی، طارق رمضان (استاد دانشگاه) و زکیه خطابی (وزیر محیط زیست بلژیک) از امارات، تحقیقات را درباره ماریو بررو را در ماه دسامبر گذشته آغاز کردند. 🔷 فهرستی که شرکت «آلپ» میان سال‌های ۲۰۱۷ تا ۲۰۲۰ به امارات تحویل داده، شامل چهره‌های فرانسوی مانند بنوا آمون (نامزد سابق ریاست‌جمهوری)، سامیه غالی (معاون شهردار مارسی و سناتور سابق)، اعضای حزب «فرانسه سربلند» (چپ رادیکال) و حزب ملی بوده است. 🔷 این نام‌ها در ۱۸ کشور اروپایی جمع‌آوری شده و بسیاری از آنها به اشتباه به عنوان طرفداران اخوان المسلمین طبقه بندی شده‌اند. 🔷 در اکتبر ۲۰۲۳ نیز تحقیقات دیگری در فرانسه از اکتبر به علت شکایت حقوقی سیهام سوید، لابی‌گر قطر در فرانسه، از شرکت سوئیسی آغاز شده بود. 🔷 بررو در فرانسه به علت جمع‌آوری اطلاعات غیرقانونی درباره شوهر آن لوورژیون (رئیس سابق شرکت انرژی هسته ای آروا) محکوم شده است. 🔷 ابوظبی در سال‌های اخیر با انتقادات زیادی از سوی سازمان‌های بین‌المللی و بین‌المللی حقوق بشری درباره اتهامات جاسوسی و شنود مواجه شده اما هیچ پاسخی برای این انتقادات نداشته است. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیسی: وعده صادق هیمنه اسرائیل را فرو ریخت رئیس‌جمهور در مراسم رژه ارتش: 🔻بعد طوفان الاقصی، وعده صادق هیمنه اسرائیل را فرو ریخت و ثابت کرد قدرت آنها، تار عنکبوتی است. اقتداری که سپاه و ارتش آفریدند و کاری کردند که به فرموده فرمانده کل قوا، رژیم صهیونیستی تنبیه شد. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیس‌جمهور در مراسم رژه ارتش: وعده صادق  اقدامی محدود و نه فراگیر بود/ درصورت تعرض به ایران برخوردی شدید با رژیم صهیونیستی خواهد شد 🔻 اگر قرار بود اقدامی گسترده باشد، می دیدند چیزی از رژیم صهیونیستی باقی نمی ماند ولی قرار بود اقدام محدود باشد، تنبیهی برای رژیم صهیونیستی باشد و مراکزی که علیه ما اقدام شده بود، برخورد شود. 🔻اگر کوچک ترین تعرضی از سوی رژیم صهیونیستی به خاک ما انجام شود برخوردی سهمگین و شدید با آنها خواهد شد. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat