eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
38.7هزار ویدیو
35 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
چند خبر تحلیلی کوتاه 📌منابع محلی می گویند که در آشیانه‌های خودرو در پایگاه ارتش آمریکا در خراب الجیر، پس از هدف قرار گرفتن 5 پرتابه از جمله 4 موشک و یک پهپاد خسارت های گسترده ای به بار آورده است وتلفاتی بر ارتش آمریکا وارد شده است. ⭐️⭐️⭐️⭐️ 🚨حزب‌الله لبنان اعلام کرد یک پهپاد ارتش رژیم صهیونیستی را ساقط کرده است ⭐️⭐️⭐️⭐️ 📌برخی منابع مدعی هدف قرار گرفتن این پایگاه با دو موشک هستند. رویترز از دو منبع امنیتی گزارش داد: پنج موشک از موصل در شمال عراق به سمت پایگاه نظامی آمریکا در سوریه شلیک شد. ⭐️⭐️⭐️⭐️ 📌وقوع 3 انفجار در مجاورت پایگاه آمریکایی در فرودگاه خراب الجیر در شمال حسکه پس از هدف قرار گرفتن بوسیله یک پهپاد ⭐️⭐️⭐️⭐️ 📌یک مقام عراقی: قرار است برای مقابله با چالش‌های امنیتی توافقی مشابه ایران بین بغداد و آنکارا امضا شود/العربیه ⭐️⭐️⭐️⭐️ 📌وزیر دفاع دولت مستعفی یمن: حوثی‌ها از بنادر حدیده برای قاچاق سلاح از ایران سوء‌استفاده می‌کنند. ⭐️⭐️⭐️⭐️ 📌وال‌استریت‌ژورنال: دولت بایدن ملتمسانه به‌دنبال منصرف‌کردن ایران از حمله به اسرائیل بود رسانه آمریکایی: پاسخ ایران به اسرائیل، «بدترین سناریویی» بود که برای آمریکا متصور شده بود و دولت بایدن ملتمسانه از شرکای منطقه‌ای خود می‌خواست ایران را از انجام دادن حمله‌ منصرف کنند. رییس‌جمهور بایدن و تیم امنیت ملی او در ۱۳ آوریل(۲۵ فروردین) با نگرانی فزاینده‌ای در اتاق وضعیت کاخ سفید مانیتورها را تماشا می‌کردند. ⭐️⭐️⭐️⭐️ 📌وزیر امور خارجه رژیم صهیونسیتی: پروژه موشکی ایران، جهان را به خطر می اندازد از اتحادیه اروپا می خواهم که آن را تحریم کند. ⭐️⭐️⭐️⭐️ 📌استعفا پس از 200 روز شکست متمادی رسانه های عبری زبان گزارش دادند آهارون هاليفا، رئیس بخش اطلاعات نظامی ارتش اسرائیل، پس از شکست در 7 اکتبر تصمیم گرفت از سمت خود استعفا دهد ⭐️⭐️⭐️⭐️ کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
📌استعفا پس از 200 روز شکست متمادی رسانه های عبری زبان گزارش دادند آهارون هاليفا، رئیس بخش اطلاعات نظامی ارتش اسرائیل، پس از شکست در 7 اکتبر تصمیم گرفت از سمت خود استعفا دهد کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
✅سخنان گیورا ردلر خاخام خبیث صهیونیستی را به دقت بخوانید و تفکر کنید آنها چه در سر دارند و برای آقایی بر دنیا و از جمله ایران چه نقشه‌های شومی کشیدند هوشیار و بیدار باشید👇 🔴 سخنان تکان دهنده  «گیورا ردلر » خاخام صهیونیستی علیه ملت ایران خطاب به رسانه های غربی راست و دروغ را بهم بریزید و معجونی از اخبار جهت دار درست کنید. مردم ایران سواد رسانه ای ندارند ، مطالعه ندارند، تمام حرفهای شما را باور خواهند کرد. من اطمینان دارم شما موفق خواهید شد. آنها را فریب دهید تا از همه چیز و از همدیگر متنفر شوند تا برده ما شوند!!! یک خاخام صهیونیستی بنام «گیورا ردلر » در جلسه ای با مدیران و کارکنان رسانه های ضدایرانی ( بی بی سی ، منو تو ، صدای آمریکا، ایران اینترنشنال و…) در لندن مطالب مهمی بیان کرده که برای نخستین بار منتشر میشود: شما کار مهمی دارید و برای اسرائیل خدمات مهمی انجام میدهید. من از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. نگران هزینه نباشید، دوستان ما هستند. عربستان قبول کرده همه هزینه ها را بدهد. اما کار شما چیست؟! ✓✓ ایران را سیاه سیاه نشان دهید. ✓✓ کاری کنید که ایرانی‌ها از همه چیز و همه‌ کس و از یکدیگر متنفر شوند. ✓✓ آنها را بمباران خبری کنید. هر لحظه و هر ساعت با خبرهای ناامید‌کننده و ترسناک. ✓✓ مردم ایران را دائم بترسانید. شکنجه روحی بدهید.!!! ✓✓ مردم ایران ادعای آقایی می کنند، اما آقای دنیا ماییم و همه برده ما هستند! ✓✓ آنها را تحقیر کنید. با انواع فیلمها و مستندات غربی تحقیرشان کنید. ✓✓ آنها نباید احساس غرور و افتخار کنند. ✓✓ دروغهای بزرگ بدهید آنها باور میکنند. در ذهن آنها بکوبید که رسانه‌های ایران دروغگو هستند تا جذب اخبار شما شوند. ✓✓ شما بار سنگینے بر دوش دارید . باید تلاش کنید، حتے یک لحظه آرام نباشید. زمانی آرام خواهیم شد که با هم در تهران باشیم و ایران را چند تکه کنیم و انتقاممان  را بگیریم. ✓✓ شما نباید هیچ خبر مثبتی از ایران انتشار دهید. ✓✓ مردم ایران نباید به آینده امیدوار شوند. آنها باید دائم خبر منفی بشنوند. ✓✓ بگذارید شما را راحت کنم. تنها راه شکست ایرانی‌ها ناامید کردن مردم ایران هست. آنها دارای عقاید محکم مذهبی هستند و این کار ما را سخت کرده است. ✓✓ تحریم اقتصاد ایران کار بسیار واجبی هست. ✓✓ ایرانی‌ها باید مجازات شوند. آنها تنها گروهی هستند که نه تنها در برابر ما تعظیم نکردند بلکه قصد نابودی ما را دارند. تمام کار شما این باشد. من برایتان آرزوی موفقیت می کنم از شما کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 55 کمیل نگاهی به دور و برش می‌اندازد و دوباره یک نفس عمیق می‌کشد. می‌گوید: موقع شهادت من پیشش نبودم. وقتی تنها بود، از پشت سر با چاقو زدنش. -کیا؟ کمیل باز هم چنگ می‌زند به موهایش؛ نگاهش را این‌سو و آن‌سو می‌چرخاند و می‌گوید: اغتشاشگرها دیگه. کلمه «اغتشاشگر» را نمی‌فهمم؛ اما ذهنم را لینک می‌کند به حرف‌های قبلی مسعود و ماجرای مرکز خورشید. گیج می‌شوم: این که گفتید یه گروه خاصن؟ قبلا هم مشابه این کلمه رو شنیدم... امید یک لبخند تلخ می‌زند: نه. منظورمون کسایی بودن که سال نود و شیش، به اسم اعتراض ناامنی ایجاد می‌کردن. اول با شعار مطالبه اقتصادی سعی می‌کردن مردم رو با خودشون همراه کنن، ولی بعد شروع می‌کردن به تخریب و آشوب. ابروهایم را بیشتر به هم نزدیک می‌کنم و از کمیل می‌پرسم: فهمیدم... ولی چرا عباس رو کشتن؟ کمیل روی ریش‌ها دست می‌کشد و دوباره میان موهایش پنجه می‌اندازد؛ عصبی‌تر از قبل. امید به دادش می‌رسد: خیلی از نیروهای حافظ امنیت، همینطوری شهید شدن. کافی بود به یه نفر مشکوک بشن که بسیجیه. می‌ریختن سرش و کارش تموم بود. مسعود دست در جیب، پشت به ما می‌کند و از قبر - یا شاید خاطره شهادت عباس - دور می‌شود. بی‌رحمانه سوال دیگری می‌پرسم: عباس رو چندنفر کشتن؟ کمیل نگاه معناداری به امید می‌اندازد؛ که معنایش را نمی‌فهمم. امید لب می‌گزد و کمیل آرام زمزمه می‌کند: دو نفر. نیشخند می‌زنم: یعنی نتونست از پس دو نفر آدم عادی بربیاد؟ بهش نمی‌اومد. چهره کمیل بیشتر در هم جمع می‌شود. انگار دارند شکنجه‌اش می‌دهند. نگاهش را از چشمانم می‌دزدد: گفتم که، از پشت زدن. درضمن... حرفش را با یک نفس عمیق، قورت می‌دهد و می‌چرخد به سمت دیگری. امید باز هم به کمک کمیل می‌آید: وقتی می‌گیم اغتشاشگر، منظورمون آدمای معمولی نیستن. منظورمون اون کسایی‌اند که آموزش دیده بودن و مسلح شده بودن تا شهر رو ناامن کنن، زیر پوشش اعتراض مردم. -یعنی یه گروه تروریستی بودن؟ کمیل یک لحظه برمی‌گردد، و باز هم نگاه‌هایی میان کمیل و امید رد و بدل می‌شود که معنایشان را نمی‌فهمم. امید لب می‌گزد و کمیل دوباره روی می‌چرخاند. امید می‌گوید: نه دقیقا. ولی از خارج هدایت می‌شدن و آموزش می‌دیدن. دارم کم‌کم می‌رسم به جایی که باید برسم؛ پس همین مسیر را ادامه می‌دهم: دقیقا از کجا؟ امید چند لحظه سکوت می‌کند و دست می‌کشد به چانه بی‌مویش. لبانش را روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید: رسانه‌های بیگانه دیگه. درباره‌شون تحقیق کنی می‌فهمی. پر واضح است که طفره می‌رود؛ بیش از این نمی‌توانم از امید چیزی بیرون بکشم. باد سرد پاییز، دور تنم حلقه می‌زند و از سرما خودم را بغل می‌کنم. آفتاب مایل‌تر شده و بی‌رنگ‌تر؛ دارد جای خودش را به ابرهای سیاه می‌دهد. می‌پرسم: قاتلاش دستگیر شدن؟ مجازات شدن؟ کمیل همچنان پشتش به ماست و سرش را پایین انداخته. یکی از ریگ‌های روی زمین را با ضربه کفش، شوت می‌کند به سمت دیگری. نفسی عمیق و صدادار می‌کشد و ریگ دیگری را با نوک کفشش به بازی می‌گیرد. امید یک نگاه به کمیل می‌اندازد که نمی‌خواهد حرف بزند و خودش جوابم را می‌دهد: بله، همون شب دستگیر شدن. تاوان کارشون رو هم دادن. مسعود برمی‌گردد و دست می‌زند سر شانه امید: دیگه باید بریم. امید که انگار از خدایش بوده این را بشنود و از این جو سنگین فرار کند، لبخند می‌زند: باشه... حتما... کمیل ضربه محکم‌تری به ریگ جلوی پایش می‌زند و ناگهان به سمتمان می‌چرخد. انگشت اشاره‌اش را به سوی ما می‌گیرد و تکان می‌دهد: عباس رو فقط اون دونفر نکشتن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 56 لبانش را جمع می‌کند و کلامش را فرو می‌دهد. دستش هم مشت می‌شود و به جیبش برمی‌گردد. برای شنیدن ادامه حرفش بی‌تابی می‌کنم: پس چی؟ امید به زور می‌خندد و به من می‌گوید: شهادت عباس برای کمیل خیلی سنگین بود. برای همین یادآوریش اونو ناراحت می‌کنه. بی‌توجه به امید، کمیل را نگاه می‌کنم: کیا کشتنش؟ امید با همان لبخند ساختگی، بازوی کمیل را می‌گیرد و تندتند خم و راست می‌شود: خوشحال شدم از دیدنتون. بازم اگه سوالی داشتی، به مسعود بگو... کمیل را همراه خودش می‌کشد و بازویش را فشار می‌دهد. دوست دارم امید را خفه کنم. کمیل بازویش را از دست امید بیرون می‌کشد و آرام می‌گوید: منظورم این بود که هرکس توی شعله اغتشاش هیزم ریخته، دستش به خون عباس آلوده ست. بچه نیستم؛ می‌فهمم که منظورش این نبوده. امید باز هم برایم آرزوی موفقیت می‌کند و من هم به مودبانه‌ترین شکل ممکن، لبخند می‌زنم: ممنونم که اومدید. از دیدن‌تون خوشحال شدم.
مسعود و کمیل به اندازه امید مودب نیستند؛ خداحافظی کوتاهی می‌کنند و می‌روند. باز هم با قبر عباس تنها می‌شوم. -خب... تا اینجا چندتا چیز معلوم شد؛ اول این که قاتل‌های تو، دوتا ترسوی بزدل بودن. دوم این که آموزش‌دیده بودن و هدفمند کارشون رو کردن؛ چون فقط دونفر بودن و من حدس می‌زنم تعقیبت کردن تا تنها گیرت بندازن. سوم این که تو رو غافلگیر کردن و این یعنی جایی بودی که اصلا احتمال حمله نمی‌دادی. چهارم، حرف کمیل یعنی قتل تو فراتر از کشته شدن یه مامور به دست دوتا اغتشاشگره. و درنهایت، خشم کمیل و پنهان‌کاری امید، یعنی تو بیشتر از دوتا قاتل داشتی و عوامل اصلی مرگت، هنوز مجازات نشدن... خورشید کامل غروب کرده و بلندگوهای قبرستان، دارند قرآن پخش می‌کنند. از سکوت و سکون تصویر عباس حرصم می‌گیرد و به حماقت خودم می‌خندم: انگار واقعا حرفای منتظری و آوید رو قبول کردم... اگه واقعا زنده‌ای، چرا از قاتلت انتقام نمی‌گیری؟ یعنی به اندازه ارواح سرگردان توی فیلم‌ها هم قدرت نداری؟ کیفم را از کنار قبر برمی‌دارم؛ تخته‌شاسی را هم. نیم‌نگاهی به قبر عباس می‌اندازم و به سمت در قبرستان راه کج می‌کنم. *** سردش بود. مثل مارگزیده‌ها به خودش می‌پیچید و در گلستان شهدا قدم می‌زد. هرچه دور خودش می‌چرخید، هرچه میان قبرها می‌گشت، هرچه قرآن می‌خواند، هرچه اشک می‌ریخت آرام نمی‌گرفت. دلش در هم پیچیده بود و اسید معده‌اش داشت دیواره معده را می‌خورد، می‌خورد و می‌خورد و می‌رسید به کبد و ریه و قلب... به قلب رسیده بود. داشت از درون متلاشی می‌شد. پانزده سال بود که کمیل داشت خودش را از درون می‌خورد. احساس خفگی می‌کرد. هر وقت می‌توانست، می‌آمد سر مزار عباس و وقتی مطمئن می‌شد کسی نگاهش نمی‌کند، زمین را چنگ می‌زد و صدای هق‌هقش بلند می‌شد. این کار معمولا تا دفعه بعدی که به مزار سر بزند، آرام نگهش می‌داشت؛ آرام هم نه... فقط می‌توانست سرپا بماند. این‌بار اما، نه گریه و نه هیچ چیز دیگر آرامش نمی‌کرد. انگار یک پریشانی بزرگ‌تر به جانش افتاده بود. اوایل شروع کارش، او را به عباس سپرده بودند که چم و خم کار را یاد بگیرد. یاد گرفته بود ترس‌ها و تردیدها و ناآگاهی‌هایش را به عباس نشان دهد تا گره‌شان را باز کند. بعد از عباس، مثل یک بچه بی‌سرپرست شده بود. نه؛ واقعا بی‌سرپرست شده بود. پشت کمرش، جای یک زخم کهنه‌ی خنجر، بازهم به گزگز افتاده بود. زیاد این اتفاق می‌افتاد و این‌بار از همه بدتر بود. آن زخم کهنه را همان شبی برداشت که عباس شهید شد. داشت پشت سر عباس می‌رفت؛ بدون این که عباس بداند. ترس به جانش افتاده بود و می‌خواست به ترس غلبه کند؛ می‌خواست مثل عباس باشد که ترس‌هایش را برمی‌داشت و به دل طوفان می‌زد، به کانون طوفان که می‌رسید، ترس را به گردباد می‌سپرد و بعد، خودش می‌ماند و طوفانی که به سلامت از آن می‌گذشت. از عباس یاد گرفته بود که جز این، راهی برای شجاع بودن نیست. آن شب کمیل بیش از همیشه ترسیده بود؛ نه برای خودش که برای جان عباس. ترسش را زیر بغل زد و به دل طوفان رفت؛ به آشوب و بلوایی که خیابان را گرفته بود. بدون این که به عباس بگوید، پشت سر عباس با فاصله می‌رفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 57 نمی‌دانست اگر اتفاقی افتاد باید چکار کند. هنوز در مبارزه خیابانی به اندازه کافی مهارت نداشت. فقط می‌دانست باید ترسش را بردارد و آن را در کانون گردباد رها کند. میان آشوب و آتشی که به جان خیابان افتاده بود، چشمش عباس را دنبال می‌کرد. آدم‌ها را کنار می‌زد که از عباس جا نماند. می‌دانست اگر عباس ببیندش، نمی‌گذارد همراهش برود. سرمای شب را و آدم‌ها را می‌شکافت که عباس را گم نکند؛ ولی فکر چاقویی را نکرده بود که از پشت بر تنش نشست. نفهمید چطور. فقط پشت کمرش سوخت. یک نفر از پشت زدش و تا برگردد، ضارب خودش را میان جمعیت گم کرده بود. کمیل تلوتلو خورد، کسی به او تنه زد و روی زمین افتاد. عباس در نظرش داشت تار می‌شد؛ داشت در جمعیت گم می‌شد؛ دور و دورتر... و کمیل بی‌حال و بی‌حال‌تر. کمی خودش را روی زمین کشید. سعی کرد بلند شود. نتوانست. افتاد زیر دست و پای جمعیتی که در خیابان بودند. سرش به لبه جدول خورد و ابرویش شکافت. خون روی صورتش راه باز کرد و دیگر نتوانست جایی را ببیند. تسلیم آغوش بی‌هوشی شد. هم ترس‌هایش و هم خودش، در طوفان گم شده بودند. پانزده سال بود که خودش را سرزنش می‌کرد؛ با این که واقعا تقصیری نداشت. خودش هم می‌دانست آن کسی که برای قتل عباس نقشه کشیده، خواسته از شر نیروهای تامینش هم راحت شود. مقابل قبر عباس نشست. سرش را پایین انداخت و با کف دست، سینه‌اش را ماساژ داد بلکه قلبش آرام شود. مغزش را کاوید تا علت این آشوب را پیدا کند. ذهنش را که رها می‌کرد، سمت آریل می‌رفت.
آریل از کجا پیدایش شده بود؟ عباس حرفی درباره یک دختربچه سوری نزده بود؛ اما کمیل نقاشی آریل را چند روز بعد از شهادت عباس در اتاق کارش پیدا کرد. آن را چسبانده بود به دیوار اتاقش، پایین نقاشی تاریخ زده و نوشته بود: دخترم سلما. آریل پیچیده‌تر از آن به نظر می‌رسید که نشان می‌داد. اصرارش برای شناختن قاتلان عباس، مثل زنگ هشدار بود. یا خودش خطر بود، یا در خطر بود، یا چیزی شبیه این. کمیل در چشمان آریل، طغیان و خشمی پنهان دیده بود که او را می‌ترساند. ترس... می‌خواست مثل عباس باشد؛ ترسش را بردارد و به دل طوفان بزند. *** صدای دست و سوت و جیغی که از بیرون اتاق می‌آید، اجازه نمی‌دهد درست بشنوم آوید چه می‌گوید. آوید بعد از زمزمه کوتاهی در گوشم، سرش را عقب می‌آورد و لبخند می‌زند. مردد می‌گویم: یعنی با هم... چشم‌غره می‌رود و آرام می‌گوید: هیس! و مردمک چشمانش را کج می‌کند به سمت افرا که به واسطه درس، زمان و مکان را فراموش کرده. آرام می‌گویم: اگه بمب هم بترکه، نمی‌شنوه. آوید می‌خندد و بازویم را می‌گیرد تا از روی تخت بلند شوم: بیا بریم بیرون... از اتاق بیرونم می‌کشد. راهروی خوابگاه را با کاغذهای رنگی تزیین کرده‌اند و دیوارها پر از پوسترهایی درباره امام آخر شیعیان است. خوابگاه از همیشه شلوغ‌تر و پر جنب‌وجوش‌تر است. هیچکس روی پای خودش بند نیست. همه لباس‌های رنگی و شاد پوشیده‌اند و این‌سو و آن‌سو می‌دوند. به محض بیرون آمدنمان، دونفر از دوستان آوید از جلوی در رد می‌شوند، برای آوید دست تکان می‌دهند و هم‌زمان بلند می‌گویند: مخلص آوید خانوم! آوید برایشان دست بلند می‌کند: ما مخلص‌تریم! -از شهیدت چه خبر؟ آوید صدایش را می‌برد بالا و به دونفری که حالا دورتر شده‌اند، می‌گوید: خیلی دمش گرمه! -مثل خودت. و می‌روند. اخم می‌کنم: شهیدت؟ چشمان آوید می‌درخشند: بهت نگفتم؟ -چیو؟ آوید هیجان‌زده‌تر از قبل، مثل بچه‌ها جست و خیز می‌کند: خانم منتظری بهم سپرده درباره مطهره تحقیق کنم. -به تو؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 58 بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید: آره، مگه نمی‌دونی؟ منم باهاشون همکاری می‌کنم برای تکمیل پرونده خانم‌های شهیدی که اطلاعاتشون ناقصه. چه دل خجسته‌ای دارد این دختر! وقتی این مسئولیت را قبول می‌کرد، به فکر درس و دانشگاهش نبود؟ می‌گویم: پس درست چی؟ آوید با بی‌خیالی شانه بالا می‌اندازد: مگه قراره درس نخونم؟ هرچیزی سر جای خودشه. چشمک می‌زند. می‌گویم: تاحالا درباره مطهره چیزی فهمیدی؟ این که چرا مُرده؟ مشتاق از این که یک شنونده پیدا کرده، دستانم را می‌گیرد: وای آره... خیلی چیزها. ضابط قضایی بوده. موقع نگهبانی، متهم‌ها می‌خواستن بزننش و فرار کنن، ولی مقاومت کرده. اونا هم چندنفری شهیدش کردن. -ضابط قضایی یعنی چی؟ -همون مامور دیگه. مامور قوه قضائیه بوده، برای نگهداری و جابه‌جایی متهم. تکیه می‌دهد به دیوار و دست به سینه، آه می‌کشد: بیچاره عباس! فقط دو ماه از عقدشون گذشته بوده. زیر لب می‌گویم: عباس از منم بدشانس‌تر بوده. -من اسم اینا رو نمی‌ذارم شانس. همه‌چیز حساب و کتاب داره. -من ترجیح می‌دم فکر کنم شانسه؛ چون نمی‌دونم با چه منطق و دلیلی باید انقدر بدبخت باشم. آوید دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام. -به نظر من تو بدبخت نیستی. حالا همه یه مشکلاتی دارن... ولی همین که یه شهید همیشه هوات رو داشته، خیلی عالیه... بغض راه گلویم را می‌بندد. پوزخند می‌زنم: هه! تو نمی‌دونی چقدر بدبختی کشیدم. ساعدش را می‌گیرم تا دستش را از روی شانه‌ام بردارم، اما مقاومت می‌کند و می‌گوید: وایسا... قرار بود درباره یه موضوع دیگه حرف بزنیم اصلا... دست به سینه و بی‌حوصله‌تر از قبل، مقابلش می‌ایستم. - خب بگو! -توی نقاشی‌ای که از مامان افرا می‌کشی، باباش رو هم بکش. سه‌تاشونو با هم بکش. -خب اینو که شنیدم. ولی نمی‌فهمم چرا باید این کار رو بکنم؟ آوید چشمانش را طوری گرد می‌کند که انگار بدیهی‌ترین سوال دنیا را پرسیده‌ام: خب مگه نمی‌خوای با هم آشتی کنن؟ - به من چه؟ چشمان آوید گردتر می‌شوند: آریل این چه حرفیه؟ الان ما با هم خواهریم... هم‌اتاقیم. افرا به تو کمک کرد عباس رو پیدا کنی. خب تو هم بهش کمک کن با باباش آشتی کنه. -خودش نمی‌خواد. -می‌خواد، مطمئن باش. فقط به روی خودش نمیاره. هر دو دستش را روی شانه‌هایم می‌گذارد: تو بکش، من برات جبران می‌کنم. خدا خیرت بده. لبم را کج می‌کنم و شانه بالا می‌اندازم: باشه... ضرری نداره. مشت آرامی به بازویم می‌زند: دمت گرم. بریم تو اتاق. قدم به اتاق که می‌گذاریم، افرا با چشمان تنگ شده نگاهمان می‌کند: چیو ازم قایم می‌کنین؟ تمام مهارتم در کتمان حقیقت را به کار می‌بندم، بی‌خیال پشت میزم می‌نشینم و می‌گویم: هیچی. -پس چرا رفتین بیرون صحبت کنین؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 59
قبل از این که من بهانه بتراشم، آوید می‌گوید: هیچی، می‌خواستیم حواست پرت نشه. فردا توی خونه مادر عباس جشن نیمه شعبانه، می‌خواستیم بریم. منم باید باهاشون یه قرار مصاحبه بذارم. افرا چینی به پیشانی‌اش می‌دهد: برای مصاحبه درباره مطهره؟ -آره دیگه. بالاخره خانواده عباس هم حتما از مطهره خاطره دارن. افرا یک دور نگاه شکاکش را میان من و آوید می‌چرخاند و صداقت کلام آوید، به شک افرا می‌چربد. نقاشی عباس و مطهره را می‌گذارم مقابلم و به آوید می‌گویم: پس قرارمون فردا صبح؛ با هم بریم. حالا نوبت آوید است که مغزش سوت بکشد. الان است که شاخ‌هایش از میان موهای فرفری‌اش بیرون بزنند. خودش را نمی‌بازد: باشه. ساعت ده و نیم. البته واقعا برنامه داشتم به خانواده عباس سربزنم. هم بخاطر این که نقاشیِ تکمیل شده‌ی عباس و مطهره را بدهم بهشان و هم... راستش تک‌تک سلول‌هایم دارند فریاد می‌کشند و نوازش دستان مادر عباس را طلب می‌کنند؛ مثل معتادها. بدنم درد می‌کند انگار و دوست دارم یک‌بار دیگر قدم به اتاق مادر عباس بگذارم و میان موهایم دست بکشد، با همان انگشتان زبر و رنج دیده‌اش. هیچ‌جای دنیا، کنار هیچ‌کس چنین آرامشی را تجربه نکرده بودم؛ حتی با مادرم و عباس. آوید نگاهی به ساعت می‌اندازد، هفت شب است. دست به کمر می‌زند: خب، پاشید ببینم. جشن طبقه پایین رو که برای عمه من نگرفتن. افرا کتابش را می‌بندد و از جا بلند می‌شود. موهای خرمایی بلندش را باز می‌کند و همان‌طور که برس می‌کشد، می‌گوید: صبر کن... الان میام. چشمانم چهارتا می‌شوند. این افرای خودمان است؟ انتظار داشتم مثل همیشه، بدون این که نگاهمان کند با غرور همیشگی‌اش بگوید: «من درس دارم، شما برید.»؛ نه این که اینطور برای جشن آماده شود! وسایل نقاشی‌ام را برمی‌دارم و روی تخت می‌نشینم. جیغ آوید بلند می‌شود: تو چرا نشستی؟ پاشو ببینم. -من؟ من چرا بیام؟ -چون تولد امام زمانته! -من مسلمون نیستم. آوید مچم را می‌گیرد و بلندم می‌کند. خنده‌کنان می‌گوید: آدم که هستی، دیگه با من بحث نکن. با دست دیگرش، دست افرا را می‌گیرد و می‌کشد: بسه دیگه، به خدا خوشگلی. هردومان را از اتاق می‌کشد بیرون و من می‌دانم که نمی‌توانم حریف آوید بشوم. صدای آهنگی از بلندگوهای راهرو پخش می‌شود، آهنگی آشنا که یادم نیست آن را کجا شنیده‌ام. آوید مثل بچه‌ها ذوق می‌کند و به افرا می‌گوید: اِ! سلام فرمانده‌س! یادته؟ افرا طوری می‌خندد که دندان‌هاش پیدا می‌شوند. هیچ‌وقت ندیده بودم اینطور بخندد. می‌گوید: آره، یادش بخیر. تازه یادم می‌افتد آهنگ را کجا شنیده‌ام. این آهنگ چند سال پیش انقدر معروف شد که در لبنان هم نسخه عربی‌اش را دائم می‌خواندند؛ در مدرسه‌ها، جشن‌ها و مراسم‌های ملی. نسخه عربی‌اش سلام یا مهدی بود که تا چندین ماه فضای مجازی را هم پر کرده بود. -وقتی کلاس پنجم بودم با بچه‌های مدرسه‌مون این سرود رو توی میدون امام حسین(ع) اجرا کردیم. انقدر گروه سرودمون خوب بود که همش می‌رفتیم اینور و اونور سرود بخونیم. این را آوید می‌گوید و با افرا، زیر لب با سرود همخوانی می‌کنند؛ و خیلی‌های دیگر. این سرود خاطره مشترکشان از دوران کودکی ست؛ خاطره‌ای شیرین. این را از نشاطشان موقع خواندن سرود می‌توانم بفهمم. وقتی سرود را می‌خوانند، انگار دوباره کودک می‌شوند. جشن امشب با همیشه فرق دارد. در عمرم چنین جشنی شرکت نکرده بودم. انقدر شیرینی و شربت خوردیم و دست زدیم و جیغ و هورا کشیده‌ایم که جانی برایمان نمانده؛ تنها چیزی که الان در وجودمان هست، یک نشاط است که نمی‌دانم از کجا آمده. حداقل برای من یکی قابل توجیه نیست؛ چون اصلا اعتقادی به امام مسلمانان ندارم و فقط در جشن شرکت کردم که حال و هوایم عوض شود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 60 کشان‌کشان به اتاق برمی‌گردیم و افرا دوباره به حالت قبلی‌اش برمی‌گردد؛ پشت میز تحریر می‌نشیند و کتابش را باز می‌کند. کم‌کم داشتم نگرانش می‌شدم؛ ولی حالا خیالم راحت شد که هنوز سالم است! آوید یکی از کتاب‌های درسی‌اش را برمی‌دارد و روی تختش دراز می‌کشد و من، تصمیم گرفته‌ام هرطور شده امشب نقاشی را تمام کنم. دوتا از دوستان الکی‌خوشِ آوید، جلوی در اتاق سبز می‌شوند و البته صدای قهقهه‌شان زودتر از خودشان می‌آید. افرا چشم از جزوه‌هایش برمی‌دارد و بهشان چشم‌غره می‌رود؛ اما نمی‌بینندش. هیچ‌کس افرا را نمی‌بیند؛ یا شاید نادیده‌اش می‌گیرند. از سر حسادت است یا ترس یا... نمی‌دانم. شاید خودش هم اینطوری راحت‌تر است. آوید که تازه کتابش را برداشته تا بخواند، راست روی تختش می‌نشیند: چتونه؟
-می‌خوایم بریم فیلم ببینیم. میای؟ آوید کتاب قطورش را بالا می‌گیرد و نشانشان می‌دهد: درس دارم. متوجهی؟ درس! -بیا دیگه. بدون تو حال نمی‌ده. شب عیده! آوید از جا بلند می‌شود و کتاب را مانند یک سلاح، در دستانش جا می‌دهد: ادامه بدی با همین می‌زنم تو سرتا... گله‌مند و التماس‌آمیز، با هم می‌گویند: آویـــــد! آوید کتابش را بالا می‌آورد و چشمانش را به نشانه تهدید گرد می‌کند: آوید و فیبروزسیستیک! آوید و اچ‌آی‌وی! برو که درس دارم. -اینایی که گفتی چی‌اند؟ -درد بی‌درمون. -اوه چقدر خشن! و می‌زنند زیر خنده. همه جدیت و ابهت آوید محو می‌شود و می‌خندد: برو تا این کتاب رو نکردم تو حلقت. به خدا درس دارم. دوستانش با لب و لوچه آویزان، می‌روند که فیلم ببینند و هنوز چند قدم از در اتاقمان دور نشده‌اند که دوباره صدای خنده‌شان بلند می‌شود. آوید دوباره روی تختش می‌خزد. بالش قرمز مخملی‌اش را زیر آرنجش می‌گذارد و کله فرفری و پف‌دارش را توی کتاب می‌برد. من هم به سیاه‌قلم عباس و مطهره برمی‌گردم. به مطهره حسودی‌ام می‌شود. به یک زندگی آرام در ایران، ازدواج با مردی مثل عباس، و مرگ قبل از ورود به مرحله سخت زندگی. انگار مطهره تمام سهم خوش‌شانسی عباس را بالا کشیده. افرا، کتاب و دفترش را می‌بندد و با یک لبخند حکیمانه و رضایتمندانه، می‌رود که مسواک بزند. ساعت دقیقا پنج دقیقه به ده است و می‌دانم که راس ساعت ده، افرا در رختخواب خواهد بود و همین‌طور هم می‌شود. مثل یک شاهزاده، پتو را تا زیر چانه‌اش می‌کشد، کف دستانش را زیر سرش می‌گذارد و می‌گوید: با چراغ روشن خوابم نمی‌بره. آوید سرش را بالا می‌آورد و به افرا و من نگاه می‌کند. می‌گویم: اینجا دونفر می‌خوان بیدار بمونن. -و من می‌خوام بخوابم. افرا این را طلبکارانه می‌گوید و پتو را روی سرش می‌کشد. آوید لب می‌گزد که: ناراحتش کردی. -دموکراسی همیشه به نفع آدم نیست. آوید باز هم ابرو بالا می‌دهد که بلند حرف نزنم و افرا را ناراحت نکنم. افرا هم کوتاه آمده و چیزی نمی‌گوید؛ اما آوید چراغ را خاموش می‌کند، چراغ مطالعه من و خودش را روشن می‌کند و می‌گوید: اینطوری بهتره! او به درس خواندن ادامه می‌‌دهد و من به نقاشی کشیدن. آخ که چقدر دلم خواب می‌خواهد... ولی نه. باید نقاشی را کامل کنم و مهم‌تر از آن، در انتظار یک پیامم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 تعجب بلاگر کویتی از شرایط ایران بعد از سفر به کشورمان 🔹میگه من دیگه چیزی‌ که تو رسانه‌ها میگن رو باور نمی‌کنم کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat لینک گروه عاشقان ولایت در ایتا جهت ارسال مطالب اعضای محترم. https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb .
📸چه عواملی باعث لرزش دست می‎شود؟ لینک گروه عاشقان ولایت در ایتا جهت ارسال مطالب اعضای محترم. https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb .
🚨 هشدار در مورد خطر «قلیان اکسیژن»! 💀خبرگزاری تسنیم نوشت: مدتی است قلیانی به نام «اکسیژن» در برخی از کافه‌های لاکچری تهران به جوانان به صورت آزادانه عرضه می‌شود! 💀این قلیان ‌که در تبلیغاتش، شادی‌آور بودن برای مصرف‌کننده را مطرح کرده از ترکیب برخی از گازهای خطرناک تشکیل شده و می‌تواند عوارض بسیار شدید برای فرد مصرف‌کننده به همراه داشته باشد. 💀تاکنون گزارش‌های مختلفی از مسمومیت و حالت بیهوشی موقت برای مصرف‌کنندگان این قلیان گزارش شده که در صورت عدم مراجعه به مراکز درمانی، قطعا واقعه تلخی برای مصرف‌کننده اتفاق می‌افتاد. 💀 سؤال اساسی اینجاست که کدام نهاد نظارتی و امنیتی اجازه ارائه این ترکیب خطرناک را برای جوانان صادر کرده است و چرا پلیس اماکن با عرضه غیرقانونی این قلیان در نقاط مختلف تهران و دیگر شهرها برخورد ؟! کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat لینک گروه عاشقان ولایت در ایتا جهت ارسال مطالب اعضای محترم. https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb .
🛫 قیمت هواپیماهای شخصی در ایران؛ ۵ تا ۷.۵ میلیارد تومان 🔹قیمت هواپیمای شخصی از نوع تک‌ موتوره فوق سبک که کاربرد تفریحی دارد، در بازار‌های جهانی ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار دلار است و در ایران بین ۵ تا ۷.۵ میلیارد تومان فروخته می‌شود. 🔹البته خرید هواپیمای شخصی علاوه بر پول کلان به مقدمات قانونی نیاز دارد و خریداران در نخستین قدم باید هواپیمای شخصی خود را در سازمان هواپیمایی کشوری ثبت و مجوز‌هایی مانند لایسنس پرواز با هواپیمای شخصی و صلاحیت پرواز را کسب کنند. لینک گروه عاشقان ولایت در ایتا جهت ارسال مطالب اعضای محترم. https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb .