💛 #بسم_الله
💛 #رمان_حورا
💛 #قسمت_چهارم
صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید.
با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز.
با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید.
از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است.
تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام.
_سلام صبح بخیر.
سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟
_دیرم شده.
کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد.
همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند.
حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش.
اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست.
خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود.
هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت.
دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه..
رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد.
_سلام عزیزم خوبی؟
_فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟
_شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده.
حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید.
درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد.
آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند.
💚 #نویسنده_زهرا_بانو
💚 #کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
💞 @asheghane_ba_shohada
💛 #رمان_حورا
💛 #قسمت_پنجم
تا تموم شدن کلاس هواسشان به درس بود. استاد که از کلاس خارج شد، هدی رو کرد به حورا و گفت:خوبی؟
حورا نفس عمیقی کشید.. از آن نفس ها که هزاران غم و غصه در آن نهفته است.
باز هم پنهان کرد دردش را و لبخند زد
_خوبم:)
"+خوبی؟
یکه ای خورد
صدایش را صاف کرد
چند تا کلمع را قورت داد
چشمانش را کمی فشرد
نفس عمیقی کشید
لغات در هم فشرده را از مغزش پراند
لبخند به ظاهر ملیحی زد:)
-خوبم"
اما هدی فهمید حالش نه چندان خوب نیست. برای همین او را بلند کرد و تا حیاط با هم درسکوت، سخن گفتند.
هدی در دلش می گفت:چیشده باز حورا اینجوری بهم ریخته؟ کاش یکم باهام درد و دل کنه.
و حورا با خود می گفت:کاش میتونستم باهات حرف بزنم هدی. اما فعلا تنها راز دارم خدای بالا سرمه. من حتی به چشمامم اعتماد ندارم خواهری..
به حیاط رسیدند و به پیشنهاد هدی از بین هوای برفی و سوزناک گذشتند تا به تریای گرم دانشگاه برسند.
با هم سر میزی نشستند و هدی بعد از قرار دادن کیفش روی میز رفت سمت پزیرش تا نوشیدنی گرم سفارش بدهد.
فکر حورا هنوز مشغول بود و نمی دانست چرا آنقدر دلش گواهی اتفاق بدی می دهد.
حرف های آن روز زندایی اش مانند پتکی در سرش فرو می رفت.
پنبه و آتیش.. الگو گرفتن بچه ها..ماری که به حورا نسبتش داد و هزاران هزار حرف و بهتان دیگر که تمامی نداشت.
او عمدا به مهرزاد بی توجهی می کرد که زندایی اش فکر نکند او دلبسته و شیفته پسرش است اما باز هم برای راندن او از خانه چه داد و بیداد هایی که راه نمی انداخت.
_خب اینم دو تا شیر نسکافه گرم برای دوست گلم.
💚 #نویسنده_زهرا_بانو
💚 #کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
💞 @asheghane_ba_shohada
💛 #رمان_حورا
💛 #قسمت_ششم
_ممنونم.
هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد.
_حورا؟ شد یه بار باهام درد و دل کنی دختر؟ من که همه حرفامو میارم پیش تو اما دریغ از یک کلمه از تو. چرا انقدر خود خوری میکنی تروخدا بهم بگو. میدونم زندگیت طبق روالت نیست اما چراشو نمیدونم..
کمی مکث کرد و سپس گفت:بابا بی معرفت دوساله با هم دوستیم. از زمانی که پاتو گذاشتی تو دانشگاه تا الان میشناسمت اما از خودت هیچی به من نمیگی. فقط اینو میدونم با دایی و زنداییت زندگی میکنی.
کمی دلخور شد و گفت:حق من از دوستی با تو همین قدره؟
حورا نگاهش را از بخار فنجان گرفت و دستان هدی را در بین دستانش فشرد.
لبخند کمرنگی به او زد اما سخنی از دهانش خارج نشد.
_حورا جان من قول میدم راز دار خوبی باشم. اصلا قول میدم حرفاتو به هیچکس نگم. بابا آخه منو تو این دوسال نشناختی؟ داریم لیسانس میگیریم اما خانم یک کلمه تاحالا به من حرفی نزده. خیر سرت رشته ات مشاوره است منم مثل خودتم. خب حرف بزن دیگه. میگن بهترین دوست آدم خود ادمه اما نه انقدر. تو باید دردو دل کنی تا از این حال و هوا دربیای.
خودتم که ماشالله یه پا مشاوره ای برای خودت. تمام مشکلات منو تو حل کردی.
نمی دانست چه بگوید، از کجا شروع کند، اصلا نمی دانست سخن گفتنش کار درستی است یا نه!؟
_هدی من.. من همیشه حرفامو با خدا زدم. همیشه میرم حرم تا با امام رضا درد و دل کنم تا سبک شم. هیچوقت به هیچکس هیچی از دردای زندگیم نگفتم چون.. چون نمیخواستم ناراحتشون کنم.
هدی دستانش را بیشتر فشرد و گفت:قربونت برم من به من بگو عزیزدلم. به خدایی که میپرستی قسم من وقتی میبینم انقدر حال و هوات داغونه بیشتر غصه میخورم. همش به فکر تو ام بخدا. چرا اپقدر خودتو عذاب میدی دختر؟
اشک هایی که سعی در پنهان کردنش را داشت بالاخره روی گونه هایش روان شد.
سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: بهت میگم عزیزم.. حتما میگم.
سپس از جا برخواست و رفت. نمیخواست غرورش جلو دختری که همیشه لبخندش را دیده بود، شکسته شود.
برگشتن به خانه برایش عذاب آور بود اما بالاخره باید بر میگشت.
💚 #نویسنده_زهرا_بانو
💚 #کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
💞 @asheghane_ba_shohada
دلم گرفتہ ز دوران
چرا نمےآیی
امان ز #غصہ_هجران
چرا نمےآیی
دلم ز غیبتت
آقا ڪویر خشڪے شد
#ڪجایے ابر بهاران
چرا نمےآیی...
#اَلَّلهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِڪــَ_الفَرَج
@asheghane_ba_shohada
بچه ها روز دوم هم داره تموم میشه
کیا موفق شدن دوروز ترک کنن؟!
شاید گناه کردین😞
ولی قوی باشین نا امید نشین
همین حالا توبه کنین💪
📝
#داستان_شب
از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست
جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم
ديد چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته .
-سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت اینجوری شده؟!
-١٦ سالمه، از بچگي ديابت داشتم چندماهيه كه كلا نميبينم.
به جوان همراهش كه ده سالي بزرگتر از او بود رو كردم :
- چرا اينقدر دير؟
سرش را پايين انداخت :
-حالا ميشه كاري براش كرد ؟!
-عملش ميكنم، موفقيت در درمان بستگي به وضعيت شبكيه دارد ، زودتر اورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود.
نگاهي حسرت بار به پسرك كرد و نگاهي به پذيرشي كه برايش مينوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم:
-پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد.
-انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده اقاي دكتر
-فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او ...
-غير از من كسي همراهش نيست.
-خواستم بپرسم نسبت شما .....چشمم به پسرك افتاد كه با پشت استين اشكش را پاك ميكرد، نپرسيدم
پسرك را برای ريختن قطره و اماده شدن جهت معاينات تكميلی به اطاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم:
-عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود...چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او....؟!
-اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد...نسبت قومی با او ندارم، چند روزی مرخصي گرفتم تا پی درمان او باشم ...
-هزينه اش؟!
-با خودم...
بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت در اورد " رايگان " ...
فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم
ذهنم مشغول او بود و فكرم در گرو روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برميدارم..
پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اطاق گردانيد و بعد آن نگاهي به من و نگاهي به جوان همراهش:
اقا داريم ميبينيم، اقا داريم ميبينيم.
اشك اقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زيرلب خدايا شكرت، پسرك را بغل كرد و سرش را بوسيد.
موقع رفتن گفت خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر....
اشتباه ميكرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی ميرسد خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرك باشد
@asheghane_ba_shohada
شب داستان زندگی ماست
گاهی پر نور و
گاهی کم نور میشود
اما بخاطر بسپار
هر آفتابی غروبی دارد
و هرغروبی طلوعی
عزیزان❤️
شبتون غرق در آرامش خدا
به امید طلوع آرزوهایتان
@asheghane_ba_shohada
هدایت شده از 💕عاشقانه با شهدا💕
d.ahd.mp3
1.52M
هدایت شده از 💕عاشقانه با شهدا💕
طبق قانون چله
دعا عهد یادتون نره....
التماس دعا