💕عاشقانه با شهدا💕
#خواهرانه #چادرانه #عشق_بازی_منا_چادرم دوستان سلام یه برنامه ای داریم تو کانال برای خواهرا خواهرای
#چادرانه
#ارسالی_عضو_نونزده_ساله
۱۴سالم بود دم عید😍
یکی از اقوام فوت کرد😢
قرارشدبریم مراسم ختمش.من مانتومشکی نداشتم تنهارنگ تیره ای که داشتم یه سورمه ای کوتاه بود والبته خیلی زیبا.مامانم برخلاف همیشه که کاری بهم نداشت اینبارگیر داد گفت خودتوبکشیم نمیذارم بااین مانتو بری مراسمی که پیره مرده😱
مجبور شدم چادر آبجیمو بپوشم😔
بعدرفتم خرید عید مثلاقرارشد مانتومشکی بلندبخرم که دیگه چادرنپوشم ولی بازم یه آبی خریدم😂
ودوباره واسه ختم مجبور شدم چادربپوشم همه خصوصا داییم خیلی تعریف کردن که چقد بهت میادواینا😍
خلاصه کلی هندونه دادن زیربغلم رفتن واسم چادر دانشجویی وایناخریدن پوشیدم خلاصه همین یه اتفاق ساده والبته نظرلطف خداباعث شد بپوشم
ولی همیشه وقتی یه دخترمانتویی میدیدم حسرت میخوردم اگ منم چادری نبودم شیک ترمیشدم
ولی هرچی بزرگترشدم وباارتباط بیشتر باشهدا وکانالای مذهبی وحرفای استاد رائفی پور والبته لطف مادرم زهرا(س) الان دیگه حجابم کامله وآرامشمم همینطور
کسیکه چادریه خیلی چیزابدست میاره مثلا هم دنیا هم آخرت...
خاطرات خود در ارتباط با چادر را برای ما ارسال کنید
خادم کانال:
🆔 @s_mohamad_j_sh
آدرس کانال:
💕 @asheghane_ba_shohada
💕عاشقانه با شهدا💕
#خواهرانه #چادرانه #عشق_بازی_منا_چادرم دوستان سلام یه برنامه ای داریم تو کانال برای خواهرا خواهرای
#چادرانه
#ارسالی_عضو_پانزده_ساله
سلام به همه دوستان امروز میخوام یکی از بهترین خاطره های زندگیم رو براتون تعریف کنم. روزی که من راهم رو مشخص کردم😊
دختری هستم. از خانواده مذهبی وارد راهنمایی که شدم دوستام خیلی بهم توهین میکردن ، میگفتن تو به خاطر خانوادت و پدرت چادر سرت میکنی😔
من وقتی با خانوادم این موضوع رو در میان گذاشتم پدرم گفت دخترم من هیچ اصراری به چادر سر کردن تو ندارم تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی و من هیج دخالتی نمیکنم و نکردم فقط تا الان راهنمایت کردم از الان هم راهی که قراره بری خودت باید انتخاب کنی من تا الان راهنمات بودم ولی از حالا به بعد تو خودت میتونی انتخاب کنی😔😊
دیگه اون موقع تصمیم گرفتم راهم رو خودم انتخاب کنم ، رفتم تحقیق کردم و چیزهایی رو متوجه شدم که تا اون لحظه نمیدونستم و نتیجه گرفتم چادری بمونم، دوستان عزیز هرکس باید خودش راهش رو انتخاب کنه اگه خودت راهت رو انتخاب کردی بدون موفق هستی من چادرم رو انتخاب کردم خیلی حرف ها رو هم تحمل کردم ولی ی نگاه مهدی زهرا می ارزه به تمام اون حرفا ،😊من از مادرسادات خواستم کمکم کنه که امانتش رو نگه دارم که الحمدالله تا به امروز موفق بودم😊، در ضمن میخوام به تمام دوستانی که میگن ما دخترهایی که باباهامون روحانی هستن مجبور به پوشیدن چادر میکنن ما رو بگم ما رو فقط راهنمایی میکنن ما خودمون راهمون رو انتخاب میکنیم 😊
آجیای گلم ی نصیحت خواهرانه. اینو بدونن زندگی دنیا همش میگذره مهم خوشنودی مادر سادات و امام مون و رضایت خداوند هست😊
من توی این امتحان که به نظرم ی امتحان الهی بو تا الان سربلند بیرون اومدم و امیدوارم از این جا به بعد هم خود مادرسادات کمکم کنه...
خاطرات خود در ارتباط با چادر را برای ما ارسال کنید
خادم کانال:
🆔 @s_mohamad_j_sh
آدرس کانال:
💕 @asheghane_ba_shohada
💕عاشقانه با شهدا💕
#خواهرانه #چادرانه #عشق_بازی_منا_چادرم دوستان سلام یه برنامه ای داریم تو کانال برای خواهرا خواهرای
#چادرانه
#ارسالی_عضو_سیزده_ساله
سال های اول چادری شدنم زیاد تیکه نمینداختن ولی این اواخر خیلی تیکه میندازن..وقتی میرفتم مدرسه بچه هایی که چادری نبودن خیلی بهم طعنه میزدن میگفتن وای جمع کنین خودتون چادریه اومد...یا به طعنه میگفتن سلام علیکم خواهر و بعد مسخره میکردن...یبارم من ودوستمو هل دادن سمت پله ها و نزدیک بود از پله ها بیوفتیم پایین...
یا توی خیابون بعضی وقتا کسایی که از کنارم رد میشدن به هم میگفتن چی گیرش میاد با این تکه پارچه کهنه سیاه و یا میگفتن دیوونه هس تو گرما چادر میکشه سرش
ولی من اهمیت نمیدم چون امانت مادرمه😌
خاطرات خود در ارتباط با چادر را برای ما ارسال کنید
خادم کانال:
🆔 @s_mohamad_j_sh
آدرس کانال:
💕 @asheghane_ba_shohada
💜 #بسم_الله
💛 #رمان_حورا
💛 #قسمت_بیستم
حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید. دلش مے خواست از این شرایط رهایے یابد.
آقا رضا پرسید:حورا چیزے نمیگی؟
_چی..چی بگم؟
حورا با خودش گفت:تو ڪه این جورے نبودے حورا. تو ڪه انقدر ساڪت نبودے. حرفتو بزن.. تصمیمت رو بگو.
_من..من میخواستم بگم ڪه امشب فقط به خاطر داییم قبول ڪردم ڪه بیام و با شما حرف بزنم.
اقا رضا گفت:برےن تو اتاق حورا جان.
حورا هنوز به صورت خاستگارش نگاه نڪرده بود و دلش نمے خواست نگاه ڪند. با خجالت از جا برخواست و همراه سعیدے وارد اتاق شدند.
سعیدی روے صندلے نشست و حورا روے تخت.
_میشه سرتو یڪم بالا بگیرے ببینمت؟
چقدر صمیمے شده بود و حورا از این صمیمیت بیزار بود. آرام سرش را بالا گرفت اما باز هم به او نگاه نڪرد.
_گفتی به اصرار داییت قبول ڪردے باهام حرف بزنی.
_بله.
_چرا؟
_چون من دارم درس میخونم و...
میان حرفش پرید و گفت:درستو بخون من ڪه مخالفتے ندارم.
_میزارےن من حرفمو بزنم؟ هنوز حرفمو نزده بودم.
_تو اصلا منو نگاه نڪردے ببینے چه شڪلیم.
_برام مهم نیست چون جوابم به شما تغییرے نمیڪنه. من میخوام درس بخونم و به این زودیا قصد ازدواج ندارم. اگرم یک روز بخوام عروس بشم، پول و مال و منال طرف برام مهم نیست فقط مهم دین و ایمان و اخلاقشه.
_ببےن حورا..
_ببخشےد من با شما نسبتے ندارم ڪه انقدر راحت منو صدا مے ڪنید.
_با این گستاخیات و جواب رد دادنات نه تنها پشیمون نمیشم بلڪه مُسِر تر هم میشم. لطفا رو حرفام فڪر ڪن. من میتونم زندگے مرفهے برات درست ڪنم و بزارم درستو تا آخر بخونے و مایه افتخارم بشے. فقط بهش فڪر ڪن.
_من فڪرام...
_گفتم فڪر ڪن. موقعیت خوبیه از دستش نده.
سپس برخواست و گفت:خداحافظ.
💚 #نویسنده_زهرا_بانو
💚 #ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد
💞 @asheghane_ba_shohada
💛 #رمان_حورا
💛 #قسمت_بیست_و_یڪم
باز هم حورا تنها ماند با یک عالمه افڪار درهم و نا به سامان. دلش مے خواست از آن خانه فرار ڪند. ڪسے او را نمے خواست و دایے اش داشت او را به مردے تحمیل مے ڪرد ڪه حورا حتے او را ندیده بود.
با خودش گفت:چه فایده داره جواب من ڪه تغییرے نمے ڪنه. بهتره برم سر درسام.
ڪتاب قطورش را برداشت و صفحه اے از آن را باز ڪرد.
با بسم الله شروع ڪرد و به هیچ چیز دیگر هم فڪر نڪرد تا تمرڪزش روے درس بالا برود.
ڪمی خوانده بود ڪه مریم خانم وارد اتاق شد و گفت:دختر چے گفتے به آقاے سعیدی؟
_گفتم نه.
_بی جا ڪردے. اون ڪه گفت حورا مے خواد فڪر ڪنه.
_زن دایے جان من جوابم فرق نمیڪنه همونے بوده ڪه هست. بهش بگین خودشو خسته نڪنه.
سمت ڪتابخانه ڪوچڪش رفت و مریم خانم گفت:خوب گوش ڪن ببین چے میگم دختر. این چند سالم ڪه اینجا بودے زیادے بود. خیلے تحملت ڪردیم.
الانم ڪه یک خاستگار خوب پیدا شده باید دمتو بزارے رو ڪولت و برے خونه شوهر.
حورا لبش را گزید و بغض پنهانش را قورت داد. دلش مے خواست زمین دهن باز ڪند و او را ببلعد. دلش نمے خواست سربار ڪسے باشد.
_من مے خوام با دایے حرف بزنم.
مرےم خانم خوشحال از اینڪه او سر عقل آمده و مے خواهد قبول ڪند، رفت و آقا رضا را صدا زد.
_بےا حورا ڪارت داره.
آقا رضا عینڪش را از چشمش برداشت و برخواست تا به اتاق خواهرزاده اش برود.
_ڪاری دارے حورا؟
_داےی من میخوام از اینجا برم.
آقا رضا مات و مبهوت به حورا نگاه ڪرد.
_چی؟منظورتو نمیفهمم.
فکر ڪردم مے خواے بگے جوابت به خاستگ..
_نه دایے جان من مے خوام از این خونه برم تا سربار شما نباشم.
_سربار؟ ڪے اینو گفته؟
_خانومتون گفتن من تو این خونه.. زیادیم.. منم..
_بسه حورا. اگه تو نمے خواے با سعیدے ازدواج ڪنے اشڪال نداره. من با مریم حرف میزنم. میدونے ڪه چه اخلاقے داره ناراحت نشو. به درست برس.
آقا رضا ڪه بیرون رفت، حورا دوباره مشغول درسش شد اما با حواس پرتے و ناراحتی.
💚 #نویسنده_زهرا_بانو
💚 #ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد
💞 @asheghane_ba_shohada
💛 #رمان_حورا
💛 #قسمت_بیست_و_دوم
"آدم خسته هيچ نمى خواهد
فقط دلش مى خواهد
دست خودش را بگيرد و
فقط برود
جايى كه قرار نيست
هيچ وقت، هيچ كس، هيچ كجا
پيدايش كند"
حورا خسته بود از همه.
از دنیاے تاریک و تیره اش..
از آدم هاے زندگے اش..
از درد هاے هر روزه اش..
از گریه هاے شبانه اش..
می خواست هر چه زودتر این زندگے ڪابوس وار تمام شود .
به تقویم رو میزے اش نگاه ڪرد.
فردا فاطمیه شروع مے شد. چه زمان خوبے براے دعا بود.
باےد با دایے اش حرف بزند تا اجازه بگیرد شب ها به حسینیه محله شان برود.
مانند هر شب شام نخورد و خوابید.
صبح روز بعد، بعد از دادن امتحان، با اصرار هدے شوار ماشینش شد تا او را به خانه برساند.
_مواظب خودت باش حورا جان.
—چشم ممنون ڪه منو رسوندی.
_فدات بشم خانمے. التماس دعا.
دست هدے را فشرد و گفت:ما بیشتر.خدافظ
از ماشینش پیاده شد و با ڪلید، در حیاط را باز ڪرد.
صدای تق تق ڪفش هاے مریم خانم آمد و بعد هم صداے خودش.
_دختره پررو. این ڪے بود ڪه باهاش اومدے خونه هان؟
_کی زن دایی؟اون هدے بود.
_هدی؟!آره منم ساده ام باور میڪنم. اون ماشین شاسے بلند زیر پاے یک دختر؟
_زن دایے من ڪے دروغ گفتم آخه ڪه بار دومم باشه؟ باور ڪنین هدے بود.
مرےم خانم، بازوے حورا را گرفت و او را ڪشید داخل خانه.
_بےا بریم حالیت ڪنم دختره خیره سر. بزار به داییت بگم حسابتو برسه چشم سفید شدے هر غلطے خواستے مے ڪنی.
💚 #نویسنده_زهرا_بانو
💚 #ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد
💞 @asheghane_ba_shohada
💛 #رمان_حورا
💛 #قسمت_بیست_و_سوم
زن دایے با اشاره چشم به مهرزاد فهماند ڪه حرفے از مونا نزند.
_چرا نگم؟ هان؟ چرا ڪثافت ڪاریاے دخترتو رو نڪنم؟ اون ڪه دیگه شورشو درآورده. شبا دیر میاد. صبح ها زود میره. شما ڪه پدر و مادرشین خبر دارین از ڪاراش؟
فقط بلدین به متهم ڪردن دختر مردم.
_مهرزاد خفه شو و برو تو.
_نه دیگه این دفعه فرق داره مامان. نمیزارم حورا رو اذیت ڪنین.
_من هزار بار به رضا گفتم پنبه و آتیش رو با هم نگه ندار تو خونه. اما به گوشش نرفت اینم شد نتیجه اش. ڪه پسرم جلوم وایسته از این دختره بے همه چیز دفاع ڪنه.
خون حورا به جوش آمده بود. با حرص گفت:بسههههه دیگه. ڪاش...ڪاش منم با پدر مادرم مرده بودم ڪه انقدر بے ڪسیم رو به روم نیارین.
بعد هم با گریه دوید و وارد خانه شد.
مهرزاد با تاسف نگاهے به مادرش ڪرد و گفت:واقعا متاسفم براتون مامان.
او هم بیرون ازخانه رفت و در را به هم ڪوبید. چقدر از آن لحظه اے متنفر بود ڪه حورا اشک بر گونه هایش روان شد.
دلش قدم زدن هاے تنها را نمے خواست.
همراه مے خواست آن هخ نه هر ڪسی...حورا..
ڪاش مے شد دستانش را بگیرد و تا ته دنیا برود.
"تنهايى صرفا به این منظور نیست
ڪه ڪسے را نداری!
گاهى اطرافت را
آدم هاى متفاوت پُر مى كنند
اما نداشتنِ همان يك نفر
تمامِ تنهايى هارا
بر سرت خراب مى كند!
مشكلِ همه ما
"همان يك نفر" است
كه نيست..."
💚 #نویسنده_زهرا_بانو
💚 #ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد
💞 @asheghane_ba_shohada
هدایت شده از 💕عاشقانه با شهدا💕
d.ahd.mp3
1.52M
هدایت شده از 💕عاشقانه با شهدا💕
طبق قانون چله
دعا عهد یادتون نره....
التماس دعا