🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
🍃🌹
🍃
✨باسم رب الشهداء والصدیقین ✨
ازش پرسیدم:
وقتایی که تعادلشو از دست میده...
کتک هم میزنه...؟!😰
لبخندے زد وگفت:
چہ جــــورم...💔!
پرسیدم:
دردتون نمیاد…؟😥
ناراحت نمیشید…؟😰
بازم با لبخند گفت:
.
#هر_چه_از_دوست_رسد_نکو_ست…💕
.
خب چرا اون لحظه از اتاق خارج نمیشید؟!😢
اون که شما رو نمیشناسه،
چرا میمونید تا کتک بخورید...؟!😥😔
.
#سر_خم_می_سلامت_شکند_اگر_سبویی
.
آررره...
درسته که اون توے اون موقعیتــ
نمیدونہ که من همسرشم...💕
.
ولے من کہ میدونم اون #شوهـــــرمہ...❤️
نمیتونم تنهاش بذارم...😢
گفتم:
بعد اینکہ حالش خوب شد…
یادش که میاد چیکار کرده...؟🤔😢
😇
.
آهی کشید و گفت:
آره...یادش میاد...💔
.
چہ حالـے میشه اون وقت...؟!
.
غمی اومد تو چهرهشو و گفت:
به دست و پام میفته و…💔😔
میزنه زیر گریه و میگه:😭
تو رو خدا منو ببخش...💔
حلالم کن...💔
دست خودم نیست…
.
پرسیدم:
شما چیکار میکنے تو قبال این شرمندگیش؟😓
.
نوازشش میکنـم و...
نمیذارم تو این حال بمونہ ...
.
"این حرفا چیہ دیـــــوونہ...❤️😉
فدای سرت...❤️😊
.
#در_طواف_عاشقی_باید_بسوزی_دم_به_دم…
#کعبه_ای_این_گونه_هر_پروانه_دارد_من_تو_را...
.
.
.
#مظلومترین_شهدای_زنده
#جانبازان_اعصاب_و_روان
.
.
سلامتی جانبازان عزیزمون #صلوات
🌟| @asheghane_ba_shohada
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
⛔️ ورود امام زمان ممنوع!!! ⛔️
شوخی نبودکه ، شب عروسی بود!!👰🏻
همان شبی که هزار شب نمی شود
همان شبی که همه به هم محرمند...
همان شبی که وقتی عروس بله می گوید
به تمامی مردان داخل تالارکه نه،به تمام مردان شهر محرم می شود!
این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر می گیرند فهمیدم!!
همان شبی که فراموش می شود عالم محضرخداست...😔
💢 آهان یادم آمد،
این تالار محضر خدا نیست، تا می توانید معصیت کنید!!
همان شبی که داماد هم آرایش می کند...
همه و همه آمدند حتی خان دایی...
اما ای کاش امام زمان مان هم می آمد،حق پدری دارند بر ما...!!
مگر می شود او نباشد؟!
عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود،اما آقا آمده بود...
به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند: ⛔️ورود #امام_زمان ممنوع!!⛔️😢
دورترها ایستاد و گفت دخترم عروسیت مبارک ولی...
ای کاش کاری می کردی تا من هم می توانستم بیایم...
مگر می شود شب عروسی دختر ، پدر نیاید؟!
من آمدم اما...
گوشه ای نشست و برای خوشبختی دخترکش دعاکرد...
چه ظالمانه یادمان می رود که هستی!
ما که روزی مان را از سفره تو می بریم و می خوریم ، باشیطان می پریم و می گردیم...
می دانم گناه هم که می کنیم،باز دلت نمی آید نیمه شب در نماز دعایمان نکنی
اشتباه می کنند ❗️
این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مد است
نه ساپورت های رنگاوارنگ
نه انواع شلوارهای پاره
و مدل های موی غربی
و نه روابط نا مشروع و دزدی
این روزها ...
فقط ...
در آوردن اشک #مهدی_فاطمه (عج) مد شده!!
@asheghane_ba_shohada
💕عاشقانه با شهدا💕
دردم دهی به فصلی
درمان کنی به وصلی
مانم که بر چه اصلی
درد و دوایم از توست!
@asheghane_ba_shohada
#لبخندهای_پشت_خاکریز😊
🔅 الحمار
پشت بیسیم بودم.
داشتم با موج ها ور میرفتم.⚡
یهو صدای چند تا عراقی که داشتن صحبت می کردن رو شنیدم. یکم گوش کردم و چیزی نفهمیدم.
شاسی بیسیم رو فشار دادم و به قول خودم خواستم فحششون بدم.
گفتم: الحمار....الحمار....! 🗣😝
یکی از برادرای اطلاعات از اون پشت بر وزن "الحمار" گفت "الزهر مار"، خط رو لو دادی .....!😡
اومدم پیش فرماندمون گفتم اگه یکی خط بیسیمو لوبده چی میشه...!
باترس گفت نکنی اینکارو ها😱!! اعدامت می کنن.
بالاخره نوجوون بودیم و با دستکاری شناسنامه رفته بودیم جنگ😅 و از این شیطنت ها زیاد داشتیم...!
😄😄
@asheghane_ba_shohada
❤️ #بسم_الله
💛 #رمان_حورا
💛 #قسمت_شصت_و_هشتم
حورا می خواست به دانشگاه برود اما نمیتوانست با عصا و چادر راه برود. پایش سنگینی می کرد و اعصابش را به هم ریخته بود.
در این چند روز یک بار هم مهرزاد را ندیده بود اما همیشه صدای دعوا و سرو صدای مریم خانم با مهرزاد را می شنید.
مارال از او مراقبت می کرد و در نماز خواندن یا دستشویی رفتن به او کمک می کرد.
همیشه با خود می گفت: اگه مارال نبود نمی دونستم چی کار کنم؟!
مدتی هم بود که حرم نرفته بود و دلش بد جور هوای گنبد و بارگاه امام رضا را داشت. یکهو یاد پسر آن پیرمردی افتاد که به خانه شان رفته بود.
چقدر سخت است گوشه نشین شدن و از خانه بیرون نرفتن. چند بار خواست تنهایی حتی در حیاط قدم بزند اما ترس از دیدن مهرزاد یا افتادن چادرش ، تصمیمش را عوض می کرد.
مارال وعده های غذایی را به اتاقش می اورد اما بدون اطلاع مریم خانم. با هم ساعاتی را می گذراندند تا کمی سرگرم شوند و بعد هم مارال به درس هایش می رسید و حورا باز تنها میشد.
از هدی خواسته بود برایش غیابی مرخصی یک ماهه بگیرد و جزوه ها به او برساند. تا برای امتحانات پایان ترم نماند.
هدی هم گاهی که مریم خانم نبود به حورا سری می زد و جزوه ها چی کپی شده را برایش می آورد.
دفعه اول به حورا گفت که امیر رضا سراغ او را گرفته و حورا حتم داشت امیر مهدی نگران شده و برادرش را جلو انداخته تا از حال او با خبر شود.
اما از اینکه دیگر سراغی از او نگرفته بود کمی دلگیر بود.
باز هم صدای درونش به او می گفت: تو هیچ صنمی با امیر مهدی نداری ورا باید ازت خبر بگیره یا نگرانت بشه؟! محاله چشمش یک دختر بی پناه و تنها رو گرفته باشه.
خلاصه با همین حرف خودش را دل گرمی می داد تا فراموش کند که چرا امیرمهدی از او سراغی نگرفته است.
هدی و امیر رضا هم قرار بود عید نوروز عقد کنند.
خیلی برایش خوشحال بود و دوست داشت حتما در حرم و محضرش باشد. کاش تا آن موقع پایش از گچ درآید.
سه شنبه وقت داشت برای باز کردن آتل گردنش. شب ها خوابیدن برایش سخت بود و نمی توانشت راحت بخوابد. خوشحال بود که دیگر گردنش ازاد می شود.
آقا رضا ماشین را روشن کرد و مارال کمک کرد به حورا تا آماده شود. سپس همراه او در ماشین نشست و به درمانگاه رفتند. بعد از باز کردن آتل و چند توصیه از طرف دکتر به خانه رفتند و حورا تصمیم گرفت به حمام برود.
خیلی کثیف شده بود و دیگر تحمل نداشت.
باز هم مارال به او کمک کرد تا حمام کند و بعد حمام، لباس گرمی به او داد و او را خواباند.
- مارال جان؟ ممنون که این مدت کمک حالم بودی و مثل یک خواهر مراقبم بودی.
_ خواهش میشه حورا جون تو هم کم بهم کمک نکردی. جبران کردنش شیرینه حورا جون.
- فدای تو بشم من عزیزکم. خیلی ممنونم ازت که پیشمی و تو این خونه تنها تویی که دوسم داری.
مارال خواهرانه پیشانی حورا را بوسید و گفت : خوب بخوابی شب بخیر.
_ شبت خوش عزیزم.
مارال که رفت حورا با خواندن چند ذکر و آیه چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
💚 #نویسنده_زهرا_بانو
💚 #کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
💕 @asheghane_ba_shohada
💛 #رمان_حورا
💛 #قسمت_شست_و_نهم
مهرزاد از روز تصادف حورا را ندیده بود و برایش این همه دوری سخت بود. کاش می توانست به دیدنش برود و حرف نیمه مانده آن روز را بزند و خودش را خلاص کند.
می دانست حورا دیگر به آن موضوع فکر نمی کند اما مهرزاد نمی توانست فراموشش کند.
نمی توانست آن همه بدی و بی رحمی را پنهان کند.
کاش حورا خودش بفهمد و زودتر از آن خانه فرار کند.
کاش پیش پلیس برود.
تمام این افکار عجیب و غریب ذهن کوچک مهرزاد را مشغول کرده بود. باید کاری می کرد.. باید قدمی برای رهایی حورا بر می داشت اما می ترسید..
این دفعه نه از خانواده بلکه از عکس العمل و برخورد حورا می ترسید.
از این که بعد از شنیدن این خبر می خواهد به کجا پناه بیاورد.
مگر اینکه پیش خانواده پدریش برود. اما حورا که اهل خارج رفتن نبود.
خیلی نگرانش بود و لحظه ای از فکرش بیرون نمی آمد.
صدای در آمد. خودش را روی تخت بالا کشید و به گردنش تکان ارامی داد.
_ بیا تو.
مارال داخل شد و گفت: سلام داداشی.
مهرزاد چهره معصوم حورا را در صورت خواهرش دید. لبخند نرمی زد و گفت: جانم عزیزم.
_ ناهار حاضره بیارم برات یا میای پایین؟
مهرزاد به پاهایش نگاهی کرد و گفت: میبینی که نمیتونم بیام این همه پله رو. لطف کن برام بیار.
مارال چشمی گفت و خواست برود اما مهرزاد صدایش زد: مارال؟
_ بله داداش؟
_ اوم حورا هم.. تو اتاقش غذا می خوره؟
_ آره داداش.
_ خیلخب برو بیار.
مارال که پایش را از اتاق بیرون گذاشت موبایل مهرزاد زنگ خورد.
از دیدن اسم امیر رضا به جوش امد اما با خود گفت: تقصیر این طفلی چیه؟ داداشش آدم نیست.
_ بله سلام.
_ به به سلام رفیق دیروز دشمن امروز. چطوری داداش؟ کجایی رفیق بابا دلمون هزار راه رفت.
_فکر کنم آمارو از نامزدتون گرفتین دیگه.
_آره خب ولی میخواستم از خودت بشنوم. چیشد داداش؟
_هیچی رفتیم تو درخت و گردن و پامون ناقص شد.
_یه بارم نشد عین آدم حرف بزنی.
مهرزاد پوزخندی زد و گفت: چون آدمیت خیلی وقته نابود شده.. یادم رفته آدم باشم رضا.
_چت شده تو مهرزاد؟ حالت خوبه؟
_ نه خوب نیستم. اصلا مگه به حال تو فرقیم می کنه؟
_ عه مهرزاد تو رفیق ۴-۵ساله منی. مگه میشه حالت برام مهم نباشه!؟
_ بیخیال رضا ادای آدم خوبا رو مثل داداشت درنیار.
_ من به اون کار ندارم ولی مهرزاد من چند بار بهت گفتم بیا ببرمت سر به کاری مشغول شو سرت بند شه؟! درآمدی دربیاری و یکم از بیکاری و علافی دربیای. چند بار بهت گفتم بیا بریم جلسه، هیئت، حسینیه اما تو...
_ اره منه احمق گفتم نمیام. خون خودتو کثیف نکن برادر من. ممنون زنگ زدی، خدافظ.
بدون این که اجازه دهد امیر رضا حرفش را تمام کند قطع کرد.
💚 #نویسنده_زهرا_بانو
💚 #کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
💕 @asheghane_ba_shohada
💛 #رمان_حورا
💛 #قسمت_هفتاد
امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده امیر رضا تعجب کرد. چرا اینطور شد؟ اصلا چرا حرفی نزد؟
مهرزاد به او چه گفته بود؟
_رضا؟؟؟ رضا چیشد؟
_هان؟
_ چی گفت؟
_فکر کنم خیلی حالش خرابه. اصلا نزاشت خداحافظی کنم.
_ چرا نگفتی میایم دیدنت؟؟ای بابا از دست تو.
_ مهدی آقا گفتم که نذاشت خداحافظی کنم. تقی گوشی رو قطع کرد. از دستت خیلی شکاره. اصلا می خوای بری اونجا که چی بشه؟ صبر کن حالش که خوب شد میاد دانشگاه، میبینیش دیگه.
_من.. من فقط.. میخوام بدونم حالش چطوره...همین.
_ مهدی جان درک میکنم نگرانی اما چاره چیه؟ باید صبر کنی.
_ نه رضا نمی خوام ببینمش فقط از هدی خانم سوال کن حالش خوبه یا نه همین و بس.
امیر رضا سری تکان داد و گفت: باشه میپرسم. حالا انقدر دپرس نباش دل به کار بده.
_ ساعت۴ کلاس دارم باید برم.
_ ای بابا همش که دانشگاهی من فقط مغازه رو میچرخونم.
امیر مهدی با بی حوصلگی گفت:غر نزن رضا دیشب تا ساعت۲ دم مغازه بودم. خدافظ.
سوار ماشینش شد و تا دانشگاه فقط به فکر حورا و جواب استخاره بود.
اگر به او نگوید که دوستش دارد پس چگونه از او خاستگاری کند؟
پس چگونه او را مال خود کند؟
فکر از دست دادن حورا مانند خوره به جانش افتاده بود و امانش را بریده بود.
فکر اینکه روزی مال مهرزاد شود عذابش می داد.
درسته مهرزاد پسر خوب و مومنی نبود اما می دانست تا چه اندازه حورا را دوست دارد.
کلاس آن روزش به سختی گذشت و موقع خروج از کلاس به کسی خورد و همه وسایل طرف ریخت.
امیر مهدی چشم باز کرد که دختری را دید که با اخم به او خیره شده بود.
_ داری راه میری یه نگاهم به جلوت بنداز عمو. مگه سر میبری؟ یکم احتیاط کن.
دختر مانتویی و پر فیس و افاده ای بود که حسابی از دست امیر مهدی عصبانی شده بود.
اما امیر مهدی مثل شکه زده ها ایستاده بود و به دختر نگاه نمی کرد.
_الو با توام میشنوی چی می گم یا کر و لالی؟
_ بله ببخشید.
_ ببخشید تمام؟؟ جبران حواس پرتیت ببخشید نیست.
امیر مهدی نگاهی گذرا به چهره پر از آرایش دختر انداخت و گفت: خانم محترم وسایلت ریخته طلب باباتو که نداری.
_ چه زبون درازی هم می کنه خچبه والا بجای خجالت و شرمندگی زبون میریزه واسه من.
امیر مهدی با عصبانیت دستانش را مشت کرد و گفت:خانم احترامتو نگه دار مگه با رفیقت داری حرف میزنی؟ فکر می کنی کی هستی؟ من از این اخم و تخما و شعارای الکیت نمیترسم برو کنار اعصاب ندارم.
امیر مهدی برای اولین بار عصبانی با یک دختر حرف زده بود. دختر انگار ترسیده بود اما دم نزد و خم شد تا وسایلش را جمع کند.
امیر مهدی هم سریع رد شد و رفت بیرون.
در بین راه هدی را دید که دوان دوان به سمت ایستگاه می رفت. اولین فکری که به ذهنش رسید، پرسیدن حال حورا از هدی بود. او هم به دنبال هدی دوید و صدایش زد.
هدی ایستاد و با دیدن امیر مهدی سلام کوچکی کرد.
_ سلام ببخشین مزاحمتون شدم. یه عرضی داشتم خدمتتون نمیخوام وقتتون رو بگیرم.
_ بفرمایید امرتون.
_راستش می خواستم از حورا خانم خبر بگیرم اما شمارتون رو نداشتم. میشه بگین حالشون چطوره؟!
_ خوبه دکتر گفته سک ماه باید پاش تو گچ باشه فعلا تو خونه درس میخونه. این یک ماهم مرخصی گرفته تا حالش خوب بشه.
امیر مهدی با خیالی راحت هوفی کشید و گفت: ممنونم خیلی لطف کردین.
هدی خواست بگوید که حورا سخت منتظر تماس توست اما می دانست حورا از گفتنش پشیمانش می کند. برای همین خداحافظی کرد و رفت سمت ایستگاه اتوبوس.
💚 #نویسنده_زهرا_بانو
💚 #کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
💕 @asheghane_ba_shohada
💛 #رمان_حورا
💛 #قسمت_هفتاد_و_یکم
بالاخره روزها میگذرد و حورا توان رفتن به دانشگاه را پیدا میکند.
آن روز زودتر از همیشه حرکت میکند. وارد دانشگاه که میشود بی اختیار با چشم به دنبال امیر مهدی می گردد.
اما میان آن همه آدم که پیدا نمی شود.
باز هم چشم می چرخاند اما او را نمی بیند.
اما نمیداند امیر مهدی کمی آن طرف تر بین درختان ایستاده و او را می نگرد.
جلو نمی رود، سلام نمی کند، حالش را نمی پرسد... فقط نگاه میکند.
چقدر از دور زیبا تر است. چقدر دلش برای او تنگ شده بود.
دوست داشت جلو برود اما آن استخاره جلویش را می گرفت.
حورا به طرف کلاسش حرکت میکند کمی جلوتر هدی را میبیند.
سلام و احوال پرسی مفصلی می کنند و به طرف کلاس راهی میشوند.
بعد از اتمام کلاس حورا منتظر امیر مهدی میماند. اما او نمی آید.. انگار قصد آمدن ندارد.
هنوز هم تصویر آن دعوای کذایی جلوی چشمش رژه می رود.
کاش مهرزاد آن برخورد را نمی کرد. حورا حتم داشت نیامدن امیر مهدی هم به همان دلیل است.
هدی وقتی حال پریشونه حورا را میبیند با خودش زمزه میکند:آیا درسته که به حورا بگم اون روز امیر مهدی نگرانت بود؟
آیا از پریشونیش کم می کنه؟
اما حرفی نزد و حورا را تا خانه راهی کرد.
مهزادهم که حالا حالش بهتربودو میتونست راه برود، به فکرحورا افتاد. باید می رفت.. می رفت و حرفی ک نصفه مانده بود را می زد.
نباید بیشتر از این طولش می داد.
به سمت دانشگاه حورا راه افتاد.اماتارسید دیدکه حورا سوار اتوبوس شد و او هرچه صدایش زد حورا نشنید و اتوبوس حرکت کرد.
سپس سریع سوارماشینش شده وباسرعت به سمت خانه حرکت کرد.
مهرزادعجله داشت ک زودتر به خونه برسد.خیابان ها حسابی شلوغ بود...با کلی سرعت و سبقت بالاخره به خانه رسید.
وارد خانه شد و سلام بلندی گفت ک متوجه شود کسی خانه هست یا نه؟!
اماصدایی نشنید.امابازهم بایدمطمئن میشدکه مادرش درخانه نباشد.
وقتی دید خبری ازمریم خانوم و بچه ها دراتاق واشپزخونه نیست، خیالش راحت شد.
روشنی اتاق حورا گواهی میداد ک او در اتاقش است.
پس با خودش گفت: تو میتونی مهرزاد حورا حق اینوداره ک از رازهای زندگی خودش باخبربشه..
باید حرف نیمه تمامش راتمام میکرد.چون همین حرف باعث تغییرمسیر زندگی و تصمیمات حورا می شد
پس خودش و دلش را قرص و محکم کرد و تقه ای به در وارد کرد.
💚 #نویسنده_زهرا_بانو
💚 #کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
💕 @asheghane_ba_shohada