eitaa logo
عاشقان حسین🖤دوستداران حسن💚
133 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
73 فایل
اَعوذباللّٰه از تعَلقاتِ دُنیا،که ما را” دیر “به حُسین ع رِساند💚 خواستیم در این دنیایےکه از هر طرف جاذبه اےما را جذب می کند،کمے به خود بیاییم،و یاد خدا را در وجود خود تقویت کنیم https://eitaa.com/joinchat/3981049917C2c61c87e69
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون عطـر 🔮 بدون برق💫 بدون زر🎉 با عشق❤️ به یاد بانوے دمشق💚 در امن و امان😌 سر میڪنم چـادر🖤🍃" مادرم" را و قدرش را میدانمـ✋🌹 『 ♥️』 ✨@shidegomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌟🌷 : به معشوقت اعتماد کن👆 @shidegomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 دو جلسه اول خیلی به دلم نشست، 😇 جلسه سوم اما اون حس رو نداشتم، 🤕 تا اینکه فهمیدم ساعت مچی‌ش عوض شده 🙄 توی جلسه‌های خواستگاری 🌿 مساله‌ای که ممکنه روی انتخاب ما تاثیر بگذاره، و طرف مقابل هست برای بعضی دخترهایی که 💍 ازدواج نکردند، معمولا تیپ و لباس آدمها خیلی مهمه، اما کدوم خانوم متاهلی بعد از چند سال 💼 هنوز تیپ رو ملاک اصلی بدونه...؟ چیزی که معمولا بعد از ازدواج،💍 ارتباطهای همسران رو می‌سازه، نوع رفتار، اعتقادات و 🔆 تفکر و ویژگی‌های اخلاقیه 💜 درسته که نمی‌شه اهمیت ظاهر و حتی تیپ و قیافه رو برای ازدواج نادیده گرفت و این معیار هم به اندازه‌ی کافی مهم هستند اما مراقب باشیم موقع ❣خواستگاری این معیارها، جای مواردِ اصلی‌تر مثل و رو نگیره . . . 🌸👈 نظر تو در این مورد چیه...؟ @shidegomnam
❤️ بپرسید؟ بله حتما. دیگه چی ؟؟ _دیگه این که من که خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهری کنید، من واقعا به ایشون علاقه دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود. خندیدم و گفتم: باشه چشم، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا که همه چی درست میشه... واقا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم _ عروسیتون حتما جبران میکنم ممنون شما لطف دارید، بابت امروزهم باز ممنون. هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگی میکردم بعد از مدتها رفته بودم بیرون. جعبه ی کادوها مخصوصا جعبه ی بزرگ علی تو دستم سنگینی میکرد با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم. _ راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونه رو باز کردم ، چراغ های خونه هم خاموش بود اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونه ی اردالان. کلید چراغو زدم با صدای اردلان از ترس جیغی زدم و جعبه ها از دستم افتاد. وااااای یه تولد دیگه همه بودن، حتی خانواده ی علی جمع شده بودن تا برای من تولد بگیرن تولد ،تولد تولدت مبارک... _باتعجب به جمعشون نگاه میکردم که اردلان هولم داد سمت مبل و نشوند. همه اومدن بغلم کردن و تولدمو تبریک گفتن. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم و ازشون تشکر کردم. راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علی خوشحالم کنن اما نمیدونستن، با این کارشون نبود علی و رو بیشتر احساس میکنم. _ وای چقدر بد بود که علی تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم نبود. اون شب نبودشو خیلی بیشتر احساس کردم. دوست داشتم زودتر تولد تموم بشه تا برم تو اتاقم و جعبه ی کادوی علی رو باز کنم. زمان خیلی دیر میگذشت. باالخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادوها، خستگیرو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم _ نفس راحتی کشیدم و لباسامو عوض کردم پرده ی اتاقو کشیدم و روبروی نور ماه نشستم، چیزی تا ساعت ۱۰ نمونده بود. جعبه رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبه ی مهمات رو جابه جا میکردم. آروم درشو باز کردم بوی گل های یاس داخل جعبه خوردن تو صورتم... آرامش خاصی بهم دست داد. ناخدا گاه لبخندی رو صورتم نشست _ گل هارو کنار زدم یه جعبه ی کوچیک تر هم داخل جعبه بود درشو باز کردم یه زنجیر و پلاک طلا که پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین های ریز زیادی تزئین شده بود خیلی خوشگل بود گردنبند رو انداختم تو گردنم خیلی احساس خوبی داشتم. چند تا گل یاس از داخل جعبه برداشتم که چشمم خورد به یه کاغذ _ برش داشتم و بازش کردم یه نامه بود "یاهو" سلام اسماء عزیزم، منو ببخش که اولین سال تولدت پیشت نبودم. قسمت این بود که نباشم، ولی به علی قول بده که ناراحت نباشی، خیلی دوست دارم خانمم، مطمئن باش هر لحظه بیادتم مواظب خودت باش "قربانت علی" _ بغضم گرفت و اشکام جاری شد ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، به ماه خیره شده بودم چهره ی علی رو واسه خودم تجسم میکردم، اینکه داره چیکار میکنه و به چی فکر میکنه ولی مطمءن بودم اونم داره به ماه نگاه میکنه. انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد. _ چند وقت گذشت، مشکل محسنی و مریم هم حل شد و خیلی زود باهم ازدواج کردند. یک ماه از رفتن علی میگذشت. اردالان هم دوهفته ای بود که رفته بود. قرار بود بلافاصله بعد از برگشتن علی تدارکات عروسی رو بچینیم. _ دوره ی علی ۴۵ روزه بود. ۱۵روز تا اومدنش مونده بود. خیلی خوشحال بودم برای همین افتادم دنبال کارهام و خرید جهزیه دوست داشتم علی هم باشه و تو انتخاب وسایل خونمون نظر بده."خونمون"با گفتن این کلمه یه حس خوبی بهم دست میداد. حس مستقل شدن. حس تشکیل یه زندگی واقعی باعلی ... _ اصلا هرچیزی که اسم علی همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم با ذوق وسلیقه ی خاصی یسری از وسایل رو خریدم. از جلوی مزون های لباس عروس رد میشدم چند دقیقه جلوش وایمیسادم نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگه باید باعلی میگرفتم. اون۱۵ روز خیلی دیر میگذشت... 📝 ادامـہ دارد..... @shidegomnam