eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و دوم 👲🏿 شرم! ☀️
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و سوم 🌍 بدون مرز 👲🏿کم کم داشتم فراموش می کردم... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود، رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد. 💚 هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت. 👱🏻‍♂️ اون صبورانه با من برخورد می کرد، با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت و با همه متواضع بود. 👲🏿حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن... تفاوت قائل بشم. مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود، برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم. 🚧 سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست و در میان مخروبه درون من داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت. ⌛️با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد، این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها، این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم. این حس غریب صمیمیت... 👲🏿💚👱🏻‍♂️دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد. 📚 اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد. خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد! 📗 داستان های کوتاه اسلامی و بعد از اون، سرگذشت شهدا. 👲🏿من، کاملاً با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم، چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم. ‼️کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم. 👲🏿تغییر رفتار من شروع شد، تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن. 🇦🇫 اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن، هر چند هنوز نقص زیادی داشتم تا اینکه، آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست. 👱🏻‍♂️ هادی کلاً آدم خوش خوراکی بود، اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید، غذا هم قرمه سبزی! 🌭 وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم. 👱🏻‍♂️ هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود، یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت: 👱🏻‍♂️ ...بقیه اش رو نمی خوری؟ 👲🏿 ...سری تکان دادم و گفتم:... نه... برق چشم هاش بیشتر شد... من بخورم؟ ‼️ ...بدجور تعجب کردم، مثل برق گرفته ها سری تکان دادم، اشکالی نداره ولی... . 🍲 با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد، من مبهوت بهش نگاه می کردم! 👲🏿در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد، چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده، حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم، حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و چهارم 📿 رسم بندگی 👲🏿حال عجیبی داشتم، حسی که قابل وصف نبود، چیزی درون من شکسته شده بود، از درون می سوختم، روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد! 👁 تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود. ‼️احساس سرگشتگی عجیبی داشتم، تمام عمر از درون حس حقارت می کردم، هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد، از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن، بیشتر متنفر می شدم... . 🔥 هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم من از همه شما بهتر و برترم، اما به یک باره این حس در من شکست. 💚 برای اولین بار، قلبم به روی خدا باز شد، برای اولین بار، حس می کردم منم یک انسانم ... برای اولین بار... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم. 🕋 وجودم رنگ خدا گرفته بود ... 🌃 یه گوشه خلوت پیدا کردم، ساعت ها بی اختیار گریه می کردم، از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... . 🌌 شب... بلند شدم و وضو گرفتم، در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم، به رسم بندگی سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم! 👥👤 بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن... اون نماز... اولین نماز من بود... 👲🏿برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود، من با قلبم خدا رو پذیرفتم. 💚 قلبی که عمری حس حقارت می کرد... خدا به اون ارزش بخشیده بود، اون رو بزرگ کرده بود، اون رو برابر کرده بود و در یک صف قرار داده بود، حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم... 🕋 بندگی و تعظیم کردن، شرم آور نبود، من بزرگ شده بودم. 👱🏻‍♂️ همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
༻﷽༺ حرم فاطمہ با خاڪ نجف باید ساخٺ وقف زهراسٺ نجف با همہ‌ے ذراتش در زدن یا نزدن فرق ندارد اینجا نیسٺ وابستہ‌ے سائل ڪرَم با لذاتش ❤️ 🥀 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من اگر رای بیارم امسال متحول شود از دم احوال حال و حول همه را می‌سازم نه که مجهول، که معلوم الحال هر کجایی که عرب نی انداخت غصه را می‌کنم آنجا ارسال وضع ملت گل و بلبل بشود عاری از عیب و بری از اشکال همه تا خرخره دارند سرور می‌شود بس که به ملت ادخال مجلسم مجلس پاکی است، در آن ذره‌ای نیست از آن قسم افعال ریشه کن می‌شود از بیخ، فساد خلق چون گوشت و کشور یخچال تکخوری نیست مرامم اصلا به عزیزان دهم از بیت المال نزد قانون همگی یکسانند پارتی نیست بگو یک مثقال نیست دیگر پدری شرمنده جیب‌ها از برکت مالامال بیش از این زحمتتان پس ندهم نکنم وقت شما را اشغال فعلا از من بپذیرید این را هست از آنجا که به نیات اعمال طرح و برنامه بماند بعدا بگذریم از جدل و استدلال وقت تبلیغ و شعار است الان وقت قول است و از این جنس اقوال فوق فوقش اگر اینگونه نشد وعده‌های من اگر شد پامال دفعه‌ی بعد به من رای دهید میکنم نوبت بعدی دنبال به همین صندوق آراء قسم قصد من نیست خدایی اغفال در سیاست، به خصوص ایرانی هست اینگونه مسائل نرمال ✍️رضا احسان‌پور ✅ @asheghaneruhollah
♦️ثبت نام عمومی اردوی جهادی شهرستان جاسک بخش لیردف♦️ 🔸زمینه فعالیت: ⛏ عمرانی 🩺 پزشکی و دندانپزشکی 📖 فرهنگی 📘 علمی_آموزشی 🔷 زمان:۲۵ اسفند ۱۳۹۸ تا ۷ فروردین ۱۳۹۹ 🖥 لینک ثبت نام: https://formafzar.com/form/wiuqy 🕰 مهلت ثبت نام: تا ۵اسفندماه 🔹کسب اطلاعات بیشتر برای ثبت نام عمومی: 09131705425 @jahadi_shahidkazemi #فاستقم_کما_امرت #هرمزگان #جاسک #بخش_لیردف #ثبت_نام_عمومی #کنارتیم_هموطن #جهادگران #جهاد_سازندگی #اردوی_جهادی #رهبری_معظم_انقلاب #سیل #قرارگاه_جهادی_شهید_احمد_کاظمی #جهاد_ادامه_دارد
دلم عجیب تنگ یک گوشه از این شش گوشه است👆😭 خسته از دنیا و روزمرّگی‌هایش... دل‌تنگِ حال و هوای کودکی... دلزده از آشنا و غریبه و دوست... پِیِ یک آرامشِ همیشگی... دنبال یک گوشِ شنوا... یک آغوشِ امن... یک گوشه‌ی دنج... یک لحظه نَفَس‌کشیدن؛ بی‌چون و چرا... و های‌های... اشک ریختن؛ کجا بهتر از حرم؟! کجا بهتر از کنجِ دنجِ شش‌گوشه؟! کجا بهتر از کربلا؟! ... حرمت... اَمن‌ترین جای جهان است! ... 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و چهارم 📿 رسم بند
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و پنجم 🕯گرمای عشق 👲🏿 رفتم توی صف نماز ایستادم، همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن، بی توجه به همه شون، اولین نماز من شروع شد. ✋🏿 از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم، روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم. 💦 دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت، اولین رکوع من و اولین سجده های من... 📿 نماز به سلام رسید، الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر... 💚 با هر الله اکبر، قلبم آرام می شد، با هر الله اکبر وجودم سکوت عمیقی می کرد. 👲🏿آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود، چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم. 💧بی اختیار رفتم سجده... بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم اشک می ریختم، از درون احساس عزت و قدرت می کردم. 👤 با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم، سر از سجده که برداشتم، دست آشنایی به سمتم بلند شد: ✋🏻 قبول باشه... 👱🏻‍♂️ تازه متوجه هادی شدم، تمام مدت کنار من بود. اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود، لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد، دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم. ✋🏻 دستش رو بلند کرد، بوسید و به پیشانیش زد. 👤امام جماعت، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد. 🛌 اون شب تا صبح خوابم نبرد، حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود، آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم. 🕋 حس می کردم بین من و خدا یه پرده نازک انداختن، فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم. 🌌 حس آرامش، وجودم رو پر کرد، تمام زخم های درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد. 💬👲🏿 تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم، حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم! خدا رو میشه با عقل ثابت کرد ... اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت. ‼️در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند... 🕋 تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم، دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود. 💚 این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد. 🕋 من با عقل دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم، اما این عقل با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود، یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم ... 👲🏿فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد، اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست. 👥👤 چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند، ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد. 👲🏿به رسم استاد و شاگردی، دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه! 👱🏻‍♂️ هادی بدجور خجالت کشید... - چی کار می کنی کوین؟ اینطوری نکن... - بهم یاد بده هادی، مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده، توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن. استاد من باش... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و ششم ❤️ اسم کربلایی من 👱🏻‍♂️ هادی خیلی خجالت کشید. سرش رو انداخت پایین: ✋🏻 من چیزی بلد نیستم، فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم. 📒 بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد، نشست کنارم. - من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم. 📒 دفترش سه بخش بود؛ ✍🏻 اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد، ✍🏻 دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد، ✍🏻 سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد. 👌🏻 به طور خلاصه؛ 🔅بخش اول، نقد خودش بود، 🔅دومی، برنامه اصلاحی، 🔅و سومی، نقد عملکردش. - من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم و چله گرفتم... ❗️اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه اما به مرور این چله گرفتن ها عادی شد، فقط نباید از شکست بترسی. 👲🏿خندیدم ... من مرد روزهای سختم، از انجام کارهای سخت نمی ترسم. 👱🏻‍♂️ چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد. 👲🏿خنده ام گرفت، چی شده؟ ❓چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ 👱🏻‍♂️ دوباره خندید، حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ همیشه بخند و زد روی شونه ام و بلند شد. 🗯 یهو یه چیزی به ذهنم رسید! ❓هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟... منم یه اسم اسلامی می خوام! 👱🏻‍♂️❗️حالتش عجیب شد، تا حالا اونطوری ندیده بودمش. بدون اینکه جواب سئوال اولم رو بده، یهو خندید و گفت: ✋🏻 یه اسم عالی برات سراغ دارم، امیدوارم خوشت بیاد. ‼️حسابی کنجکاویم تحریک شد، هم اینکه چرا جواب سئوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد، هم سر اسم. - پیشنهادت چیه؟ - جَون! ... [حرف ج را با فتحه بخوانید] - جون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم!! - اسم غلام سیاه پوست امام حسینه... این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده و همه مسخره اش می کردن. توی صحرای کربلا... وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری، به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه و میگه: ✋🏿 به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره ... امام هم در حقش دعا می کنن، الان هم یکی از ۷۲ تن شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با جون داری! 👲🏿سرم رو انداختم پایین، هم سیاهم، هم مفهوم فامیلم میشه راسو! - ناراحت شدی؟ 👲🏿 سرم رو آوردم بالا... چشم هاش نگران شده بود... نه... اتفاقا برای اولین بار خوشحالم... از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 احدی "شرعا" نمی‌تواند به کسی کورکورانه و "بدون تحقیق" رأی بدهد و اگر در صلاحیت شخص یا اشخاصی "تمام افراد و گروه‌ها" نظر موافق داشتند ولی رأی دهنده تشخیصش برخلاف همه آنها بود، تبعیت از آنها برایش صحیح نیست و نزد خداوند مسئولیت دارد. 📚 صحیفه امام، ج۱۸، ص۳۳۷
⚫️ به سیاهی رنگ نفاق بدانیم در انتخابات به حامیان چه کسی رای می‌دهیم تا دوباره از چاله به چاه نیفتیم #من_انقلابی_ام ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می شود این شهر، جایی بی نظیر و بی بدیل بنده ی مخلص اگر با رأی تان گردم وکیل من فقط شاخم رقیبانم به کل سیرابی اند عده ای بی خاصیت هستند،چلمنگ و زیگیل کاندیدا باید جسور و لات باشد مثل من زیر پایش موش ها را له کند مانند فیل دوره ی تضمینی "فحاش شو" را دیده ام در کلاس چاله میدان، شعبه ی حشمت گوریل تا اگر یک روز شخصی بوووق روی حرف من حرف زد، با خنجر فحشم کنم او را علیل این رقیبانم بُز آورند پیشم چونکه شام در ستادم دیزی بزباش دادم با شیتیل جاده ها کم عرض می ماند اگر مجلس روم در عوض هی می نمایم عرض جیبم را طویل من نه اهل پاچه خواری و نه سلفی ام ولی سوژه ام موربور باشد می شوم مست و پاتیل طرح شفافیت آرا قرتی بازی است آخر آدم اینقدر بیچاره و قانون ذلیل؟ پیشگیری بهتر از درمان شعار بنده است قرص های توی جیبم نیست جانم بی دلیل قصد دارم مثل بعضی ها که توی مجلس اند آنقدر آنجا بمانم تا شوم روزی فسیل حرف آخر اینکه من اسطوره ای از خدمتم سینه چاک رأی تان، امضا: اسکندر سیبیل ✍️مینا گودرزی ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•﷽• حسین‌جان♥️°• بنا نبود فقط خوب‌ ها حرم بروند شبی بیا و مرا هم به "ڪربلا" ببرم درهواےبوےخاڪٺ‌بی‌قرارم‌ڪربلا!💔 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
33.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 بیان ماجرای شنیدنی آمیرزا علی اکبر تُرک و کاسب بین الحرمین کربلا 🎤حاج 😭دلتون شکست آقا جان دلتنگ کربلاتم.... 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah