🌺🌺 فرارسیدن #میلاد حضرت علی اکبر (ع) و روز #جوان مبارک باد.🎊
⭐️رهبر معظم انقلاب اسلامی میفرمایند:
💠 «در زمینهی مسائل #اقتصادی بایستی همه فعّال باشند، بخصوص جوانها؛ در جبههی مسائل #فرهنگی همه باید فعّال باشند، بخصوص جوانها؛ در جبههی حرکتهای #سیاسی و آگاهانه همه باید فعّال باشند، بخصوص جوانها. جوانها آمادهاند و میتوانند فعّال باشند و فعّال هم خواهند بود به توفیق الهی. و فردای این کشور متعلّق است به جوانهای #مؤمن و پُرانگیزهای که میتوانند با ارادهی قاطع، با نیروی جوانی، با فکر روشن، با ابتکار پیدرپی، این کشور را انشاءالله به اوج اعتلاء برسانند؛ این، آن چیزی است که ما توقّع داریم.»
🔰 ۱۳۹۸/۰۱/۱۴
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
در سوال مکرر مردم نسبت به شرایط موجود ( ویروس کرونا)چه کاری انجام دهیم؟
حضرت آیت الله ناصری (حفظه الله) فرمودند :
۱:حفظ رعایت مسائل بهداشتی
۲: خواندن زیارت عاشورا بعداز نماز صبح
(با ۱۰ لعن و ۱۰ سلام)
۳: ذکر شریف (یاصاحب الزمان اغثنی
یاصاحب الزمان ادرکنی ) هر روز ۱۰۰ مرتبه
از حضرت ولی عصر عج الله بخواهید تا رفع بلا شود ان شاالله
🖐اللهم عجل الولیک الفرج
#کرونا_را_شکست_میدهیم
✅ @asheghaneruhollah
#چله_زیارت_عاشورا
#دعای_فرج
عرض سلام و ادب و احترام خدمت همه ی دوستان عزیز
ان شاء الله از21 فروردینماه که مصادف با نیمه شعبان سالروز تولد حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف میباشد #چله_زیارت_عاشورا و #دعای_فرج داریم دوستان شرکت کنند.
ان شاء الله همگی جزء یاران اقا باشیم و عاقبت بخیر بشیم...
🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و #دفع_بیماری از مردم عزیز
🤚حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️ و ساخت حرم امام حسن مجتبی(ع)💚
💠 ثواب چله هدیه به #مادر_دو_عالم حضرت #فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها
🌺#دعا برای رفع بیماری کرونا و بلا از مردم عزیز❤️
📆شروع چله:شب نیمه شعبان
💚 پایان چله: شب بیست وپنجم
ماه مبارک رمضان
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
#باعنایت_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#بســـــم_اللّہ عشق خوب است اگر یار خدایی باشد... رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_سی_و_پنجم🌺 رو
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_و_ششم🌺
نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم : چی شده؟ کجا داری میری؟
– میرم حرم. یه کاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود. سیدمهدی را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشک هایم تصویرش را تار میکرد. “خدایا چی شده که منو کشوندی اینجا؟”
حس مبهمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم که صدای زمزمه ای شنیدم: پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرم را بلند کردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم. سیدمهدی نشست کنارم. پرسیدم: چی شده سید؟
به گنبد خیره شد: خواب دیدم!
– خیر باشه!
– خیره…
چندبار پلک زد تا اشک هایش سرازیر شود: نمی ترسی اینبار برگشتی درکار نباشه؟
– نمیدونم… حتما نمیترسم که بهت بله گفتم!
زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پهن کردیم، عاشق این بودم که به او اقتدا کنم…
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_و_هفتم🌺
عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود که رفت. به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الکرسی خواندم، خدا را به هرکه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فکر و ذکرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: “خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…”
نزدیک عصر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت : سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش.
سراز پا نمی شناختم، نفهميدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : سیدمهدی کجاست؟ حالش خوبه؟
یکی شان کمی من من کرد و برای بقیه چشم و ابرو آمد اما هیچکدام به کمکش نیامدند. آخر خودش گفت: راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن که هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده…
احساس کردم یک سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یک لحظه مغزم از هرچه فکر بود خالی شد. نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم : پس… خود… سیدمهدی کجاست؟
– درواقع… از وقتی این شهید رو پیدا کردیم… سید گم شده!
پوزخندی عصبی زدم و گفتم : یعنی چی که گم شده؟!
نفس عمیقی کشید و گفت : به آقاسید خبر میدن که یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اکثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شهیدی پیدا کردیم که پیکرش سوخته بود و پلاک نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شهید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تکان دادم: این امکان نداره!
– حالا خواهشا بیاید شهید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست!
تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد…
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#بســـــم_اللّہ
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد...
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_و_هشتم🌺
شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی به طرفش رفتیم، پارچه را کنار زد، چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتی نمیکردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم!
یک پلاستیک دستم داد. یک ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشتر سیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محکم گفتم: نه سیدمهدی نیست!
– اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟
جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده، اما من نه!
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #مقتدا
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
سلام به همه ی رمان خوان و رمان نخوان های #مقتدا 🌹امیدوارم حالتون خوب باشه و زندگی تون در سایه توجهات حضرت ولی عصر(عج)...
🔹میخاستم امشب تا قسمت آخر #مقتدا را بذارم ولی دیدم مزه اش میره 😉😉و جذاب نیست براتون بخاطر همین...
‼️3 قسمت پایانی #رمان_مقتدا فرداشب طلبتون...😂
تا فرداشب بقیه و پایان ماجرا رو حدس بزنید👏👏
#التماس_دعا
•|جــز حسݩ بݩ علــے، عشـقِـ دڱـر نیستـ مـرا🌸
در همیݩ حـد ڪہ بہ عشقِـ تو فقیـرمـ ڪافیستـ|•🦋
با فخر، کسے ز نوکریــــش دم نمـــیزند
جز ما کہ نوکرِ حســـــ۱۱۸ـــــــن مجتبے شدیم💚✨
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
•|جــز حسݩ بݩ علــے، عشـقِـ دڱـر نیستـ مـرا🌸 در همیݩ حـد ڪہ بہ عشقِـ تو فقیـرمـ ڪافیستـ|•🦋 با فخر،
Fadaeian_safar_980805_9.mp3
18.51M
💚 حســـــ۱۱۸ـــــــن جانم 💚
خیلللللیییی وقته
ما تو رویای پروازیم
آخرررررررررررررررر
روزی #صحنت را میسازیم 😭😭
بارخصت از #مادر
باذکر #یاحیدر
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
👌شور احساسی
#پیشنهاد_دانلود
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
💐بمناسبت میلاد امام عصر(عج)💐
🙏برنامه استغاثه به امام زمان(عج)🤲
✅قرائت دعای فرج(عظم البلا)
✅گلبانگ یاصاحب الزمان ادرکنی
، یا صاحب الزمان اغثنی
💥و نورافشانی در 12 نقطه شهر درچه💥
⭕️🕘وعده ما چهارشنبه ساعت 9شب پشت بام منازل
#در_خانه_بمانیم
#مبارزه_با_کرونا
#مدافعان_سلامت
#با_مدد_الهی_کرونا_را_شکت_میدهیم