4.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از اولش هم لال مادر زاد بودم
این #پنجره_فولاد تو من را زبان داد
من با همه گفته ام گدای شاه طوسم
روزی مرا این امام مهربان داد
🎤صابر خراسانی
👈شعر خوانی فوق العاده زیبا
❤️امام رضایی ها 👇
✅ @asheghaneruhollah
ان شاءالله محفل هیئت عاشقان روح الله عطراگین میشود
به حضور پیکر پاک #شهید_والامقام هشت سال دفاع مقدس
#رفقا_مهمان_داریم
👈اطلاع رسانی شود...
👆تصویر باز شود...
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#لطفا_کامل_بخونید....
❌❌❌❌
سلام به همه ی دوستان عزیز❤️🌹
همونطور که قول داده بودیم از امشب میخوایم رمان جدید به اسم #یک_فنجان_چایی_با_خدا که رمانی زیبا به قلم نویسنده جوان گیلانی زهرا اسعد بلنددوست است که الهام گرفته از زندگی واقعی هست رو تو کانال قرار بدیم.این رمان حدود 300قسمت می باشد فعلا به دستورمدیرعزیز کانالمون😉 قراره هرشب دو قسمت گذاشته بشه.و بعدا اگر خواستین تعداد قسمت ها روبیشترمیکنیم.🙏
این رمان خیلی خیلی فوق العادست 💞وباهمه ی رمان هایی که خوندین بسیارمتفاوته
اگر انتقادی پیشنهادی نظری درمورد رمان دارین به آی دی زیرمراجعه کنید❣
خب حاضرین دنیا رو یه جور دیگه ببینین و خودتون و خدارو بهتر بشناسین؟!
بزن بریم تابهشتی شیم😊 ان شاءالله ولی قبلش
برای سلامتی همه ی #مدافعان_حرم و رزمندگان اسلام وشادی روح امام راحل وشهدای اسلام به خصوص شهید مورد نظرمون صلوات
یاعلی..........
🇮🇷 @asheghaneruhollah
سلام به همه ی دوستان عزیز❤️🌹
#داستان_دنباله_دار ‼️ #یک_فنجان_چایی_با_خدا
✍رمانی زیبا به قلم نویسنده جوان خانم زهرا اسعدبلند دوست
این رمان باهمه ی رمان هایی که خوندین بسیارمتفاوته💞
🔷این داستان کاملا واقعی است
❌از امشب #هرشب_دو_قسمت
بزن بریم👇
✅ @asheghaneruhollah
#فساد_ایرانی
دانشجو سر کلاس #غیبت دارد،
تحقیق کلاسی را از #گوگل کپی میکند، در امتحان از روی #تقلب مینویسد، برگه امتحانی اش پر است از #دروغهایی که تحویل استاد میدهد، بعد از امتحان دهها #داستان می بافد از بیمار بودن تا فوت عمه اش، بلکه نمره قبولی بگیرد!
بعد همین #دانشجو دنبال مبارزه با #فساد در جمهوری اسلامی است!!! و هر روز پُست روشنفکری میگذارد!
این دانشجو فردا روزی، مدیرکل، وزیر و یا #خاوری دیگری خواهد شد.
مبارزه با فساد را از خود شروع کنیم!
حکومت و دیگران پیشکش
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#لطفا_کامل_بخونید....
❌❌❌❌
سلام به همه ی دوستان عزیز❤️🌹
همونطور که قول داده بودیم از امشب میخوایم رمان جدید به اسم #یک_فنجان_چایی_با_خدا که رمانی زیبا به قلم نویسنده جوان گیلانی زهرا اسعد بلنددوست است که الهام گرفته از زندگی واقعی هست رو تو کانال قرار بدیم.این رمان حدود 300قسمت می باشد فعلا به دستورمدیرعزیز کانالمون😉 قراره هرشب دو قسمت گذاشته بشه.و بعدا اگر خواستین تعداد قسمت ها روبیشترمیکنیم.🙏
این رمان خیلی خیلی فوق العادست 💞وباهمه ی رمان هایی که خوندین بسیارمتفاوته
اگر انتقادی پیشنهادی نظری درمورد رمان دارین به آی دی زیرمراجعه کنید❣
خب حاضرین دنیا رو یه جور دیگه ببینین و خودتون و خدارو بهتر بشناسین؟!
بزن بریم تابهشتی شیم😊 ان شاءالله ولی قبلش
برای سلامتی همه ی #مدافعان_حرم و رزمندگان اسلام وشادی روح امام راحل وشهدای اسلام به خصوص شهید مورد نظرمون صلوات
یاعلی..........
🇮🇷 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
سلام به همه ی دوستان عزیز❤️🌹
#داستان_دنباله_دار ‼️ #یک_فنجان_چایی_با_خدا
✍رمانی زیبا به قلم نویسنده جوان خانم زهرا اسعدبلند دوست
این رمان باهمه ی رمان هایی که خوندین بسیارمتفاوته💞
🔷این داستان کاملا واقعی است
❌از امشب #هرشب_دو_قسمت
بزن بریم👇
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 1⃣
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقت ها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی کرد. می گفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر می کرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمی اورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضی مان نمی کرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران.
✍ ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانوم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷