گفتند...
خبر رسیده باران داریم ؛
باز از طرف دمشق مهمان داریم 💐
پیکر دو تن از فرزندان حضرت زهرا(س) در ایام غدیر در سوریه پیدا شده است.شهیدان سید جلال حبیب الله پور از سرداران و سید سجاد خلیلی دهه هفتادی به آغوش میهن باز خواهند گشت.
✅ @asheghaneruhollah
حاج مهدی مختاری.mp3
زمان:
حجم:
2.88M
👈 #نوکر ارباب باید قبل از چله نوکریش با بعدش فرق بکنه ‼️‼️
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
میگم عاشقم اما خودم بهتر میدونم نالایقم
کجا عاشقم؟😔
میگم مجنونم ولی #نماز_اول_وقت رو نمیخونم
کجا مجنونم؟😔
میگم مدیونم اما یه عکس #شهید نیست روی دیوار خونم
کجا مدیونم؟😔
🎤حاج #مهدی_مختاری
👈شوراحساسی فوق العاده زیبا
#قرار_عاشقی
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
3_1.mp3
زمان:
حجم:
4.46M
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
داره صدا میاد
صدای پا میاد
دیگه #محرم هم داره
از راه میاد📣📣
یعنی #محرمت هستم یا نه؟؟
بذار ببینم این محرمو فقط
#حسین_جانم
🎤کربلایی #علی_زمانیان
🔷شور احساسی بسیار زیبا
✅پیشنهاد دانلود
#قرار_عاشقی
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴استقبال از اکران فیلم به وقت شام در بغداد
واکنش ویژه عراقیها به پخش سرود ملی ایران در سالن نمایش
#محاکمه_شرق
#مردم_منتظرند
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
فیلم جدید: به وقت شام
📽ژانر: #اجتماعی #سیاسی #هیجان_انگیز
📅سال تولید:1396
📆سال تولید:1397
🗣 کارگردان : ابراهیم حاتمی کیا
👥بازیگران : بابک حمیدیان ، علی عبادی ، هادی حجازی فر ، پیر داغر ، منصور نواصری ، جلال زندش ، رزاق رادان ، عبدالرضا نصاری
📜خلاصه داستان : داستان درمورد هواپیمای ایران سوریه هست که برای این که به دمشق برسد دچار مشکلاتی شده است . خلبان و کمک خلبان با یکدیگر پدر و پسر هستند . آن ها با هم میخواند یک محموله را از ایران به سوریه ببرند . اما این پدر و پسر میان تروریست ها به اسارت میروند و اسیر گروه داعش می شوند ...
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
‼️دانلود در #کانال_تلگرام حسینیه مجازی عاشقان روح الله 👇👇👇
✅ https://t.me/asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 2⃣0⃣1⃣ سری بی مو.. چ
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣0⃣1⃣
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگی ام را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را می شمردم..
صدایش در گوشم موج زد :
" سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش.. "
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش می گذاشتم.. تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست..
با موهایی پریشان.. صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگ هایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان می داد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد.
" صبر کن.. داری چیکار میکنی.. "
زخم دستم سطحی بود.. پروین با دیدنم جیغ زد. عصبی فریاد زدم :
" دهنتو ببند.. "
حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم.. آرزوی این تَن را به دلش می گذاشتم.
" نزدیک نیا عوضی.. "
ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند.
"باشه.. فقط اون شیشه رو بنداز کنار.. از دستت داره خون میاد..."
روزی می خواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله می کردم. ترس و خشم صدایم را می خراشید :
" بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 3⃣0⃣1⃣ زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوب
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 4⃣0⃣1⃣
" مگه تو خواب ببینی.. وقتی دانیالو ازم گرفتی.. وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودت و اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنم و خِرخِرتو بجوئم.. اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی.. و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم.. نمیدونمم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای.. اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.. "
گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید.. غافلگیر شدم.. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم.
نمیدانم چند ثانیه گذشت.. اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد..
هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش.. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار می داد. کاش می مرد.. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم..
شیشه را به درون سطل پرتاب کرد.. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ می خورد.. مطمئن بودم یان است.
گوشی را برداشت با صدایی گرفته، از سلامتی ام گفت.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✋ #نوکر امام حسین باید قبل از چله نوکریش با بعدش فرق بکنه ‼️‼️
مقدمات لازم برای بیداری شب
#نماز_شب
#نماز_شب
#نماز_شب
✅ @asheghaneruhollah