eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
601 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
از آن ،زمانه بما ایستادگی آموخت.. که تا زپای نیفتیم ،تا که پا و سریست... @asheghaneruhollah
🕊شهيد مدافع وطن در کنار شهید مدافع حرم محمد کیهانی 💐شهید سعید زارع روز گذشته در جریان به درجه رفیع شهادت نائل آمد 🌹 @asheghaneruhollah
ما را کبوترانه وفادار کرده است آزاد کرده است و گرفتار کرده است بامت بلند باد که دلتنگیت مرا  از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است ☀️السلام علیک یا امیرالمؤمنین یکشنبه های علوی @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣3⃣1⃣ هر جور پازلها را کنار یکدیگر می گذاشتم، ب
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣3⃣1⃣ ... " نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکاره است؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟ " رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود " یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگر هم می بینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، من و شما نفس می کشیم.. " باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟ زبانم بند آمده بود : " چ.. چرا کشتنش؟؟ " ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام می خواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام می دیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمی کردم. وحشت تکه تکه یخ می شد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن می کشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ای از حسام چشم برنمی داشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمی داند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ای برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش... عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ای ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا می کرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد. " میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 7⃣3⃣1⃣ ... " نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوض
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣3⃣1⃣ و حسام که انگار حالا اشک می ریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمی دانم.. صوفی آنقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمی زد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. آنقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد.. پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام.. سکوتی عجیب.. چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جراتی محضِ باز کردنِ چشمانم نبود.. نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود.. برخوردِ مایه ای گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کرد. کمی سرم را چرخاندم. صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمی شد.. زبانم بند آمده بود.. هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم.. دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا می زدم.. صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد " مهره ی سوخته بود.. داشت کار دستمون می داد.. " و با آرامش از اتاق بیرون رفت.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هیأت دولت با صدور بیانیه‌ای حمله تروریستی روز شنبه گذشته به مردم و مدافعان امنیت مردم در اهواز را محکوم و روز دوشنبه مورخ ۱۳۹۷/۷/۲ را عزای عمومی اعلام کرد. @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببین! ریا نشه ولی من یه روز شهید میشم! فیلمی از شهید حسین ولایتی از شهدای دزفولی حادثه تروریستی اهواز @asheghaneruhollah
❁﷽❁ تا بال و پر عشق بہ جانم دادند در وادے عاشقان مڪانم دادند گفتم ڪه ڪجاسٺ ڪعبہ اهل ولا درگاه را نشانم دادند @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣3⃣1⃣ و حسام که انگار حالا اشک می ریخت،اما با ص
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣3⃣1⃣ تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود.. دوست داشتم جیغ بکشم.. اما آن هم محال بود. حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت.. سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست. " نفس بکش.. آروم آروم نفس بکش.." نمیتواستم.. چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد : " بهت میگم نفس بکش... " و ضربه ایی محکم بین دو کتفم نشاند.. ریه هایم هوا را به کام کشید.. چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد " سارا فقط به من نگاه کن.. اونورو نگاه نکن.. سارا.. ". حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمی دانستم در واقع کیست.. از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد.. اگر دستِ این لاشخورها به برادرم می رسید، حتی جسدش هم سهم من نمی شد. چانه ام به شدت می لرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه می کردم، مدام و پی در پی. حسام آستین مانتوام را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند " آروم باش.. میدونم خدا رو قبول نداری.. اما یه بار امتحانش کن.. " خدا؟؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟؟ در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته.. بی هیچ ستونی.. بی هیچ پایه ای.. و هر آن امکانِ آوار شدن دارد.. نیاز.. نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد.. من پناهی فرا زمینی می خواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین؛ آن که باید، نبودند.. برای اولین بار خدا را صدا زدم.. با تک تکِ مویرگ هایِ وجودی ام.. خواستم بودنش را ثابت کند.. من دانیال را سالم می خواستم.. پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام.. مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاکش را به جان کشیدم ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 9⃣3⃣1⃣ تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود.. دوست
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣4⃣1⃣ حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت " دانیال حالش خوبه.. خیلی خوب.. " خنده بر لبهایم جا خشک کرد.. چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود. پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمی گفت. سرو صدایی عجیب از بیرون اتاق بلند شد. حسام با چهره ای ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد. صدایش از ته چاه به گوش می رسید. " شروع شد " جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟ لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟؟ صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید " مدارِکو.. اون مدارِکو از بین ببرید..، " ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود. بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد " بهش دست نزن.. " و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد : " چی فکر کردی؟؟ که اینجا تگزاسِ و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی ؟ " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هر کس در این دنیا پی کار حسین است روز قیامت جزو انصار حسین است بازارگریه گرم باشد تاکه زهرا درروضه هااول عزادارحسین است هنگام گریه روبروی ماست آقا طوبی به چشمی که گهربارحسین است @asheghaneruhollah
💛 گویند برات کربلا دست شماست هرکس که شنیده، دستهایش به دعاست ای کاش شود زیارتت روزیمان آنجا به یقین شعبه ای از کرببلاست @asheghaneruhollah
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین باسلام برنامه امشب: سخنران: حجت الاسلام سلیمانی مداح: کربلایی سعید سلیمانی اسلام آباد.کوی شهید بهشتی.پرچم هیئت (هیئت عاشقان روح الله) @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣4⃣1⃣ حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گ
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣4⃣1⃣ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد : " ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.. جفتتون رو با خودم میبرم.. " حسام خندید: " من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم.. ما رو جایی نمی تونی ببری.. ارنست دستگیر شده.. پس خوش خدمتی فایده ای نداره.. تو هم الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی.. خوب بهش نگاه کن.. آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه.. " عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید: " دروغه.. " حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد: " واقعا شماها چی در مورد ایران فکری کردین؟؟ که مثه عراق و افغانستان و الی آخره ؟؟ که می آیید و میزنید و می دزدین و تخلیه اطلاعاتی می کنید و میرید ؟؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه می کنید. از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.. اینجا، ایراااانِ .. ایراااااااان.. " باورم نمی شد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣4⃣1⃣ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجو
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣4⃣1⃣ صدایِ ساییده شدنِ دندان هایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد. " لعنتی.. میکشمت آشغال.. " بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمی دانستم دلیلش چیست.. مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم.. چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد.. عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد "خفه شو .. دهنتو ببند.. " آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغ هایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر می شدم. ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر می شد. چه فرار می کرد. پس حسودانه، همراه می طلبید برایِ سفرِ آخرتش. تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده، از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهتر نیست. نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم می رسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر می شد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هر #شب_جمعه صداے مادر آید از حرم من تمام عمر دنبال صداے مادرم میزند ناله بُنَےَ کو لباس کهنه ات ؟ کو سرت کو حنجرت کو یاورت کو دخترم ؟ 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ان شاء الله به زودی پروفایل همه ی ها این باشه!🙏 😭 آقا جان امسال منو میبری 😢 3⃣3⃣روز تا اربعین 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣4⃣1⃣ صدایِ ساییده شدنِ دندان هایِ عثمان رویِ ی
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣4⃣1⃣ نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود.. آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا.. باز هم قرآن می خواند.. قرآنی که در نا خودآگاهم، نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستی ام نشست. در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود. حسام. قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان.. لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش.. باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده ( دا.. دانیال کجاست؟) تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا.. لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت ( الحمدالله به هوش اومدین.. دیگه نگرانمون کرده بودین.. مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟؟) با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد (همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره.. نه تیپی.. نه قیافه ایی.. نه هنری.. از همه مهمتر، نه عقلی..) ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 3⃣4⃣1⃣ نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣4⃣1⃣ دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت. تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا.. صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد ( ایران نیست..) نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم. ( اما اصلا نگران نباشید.. جاش امنه.. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. ) مردی چاق و میانسال وارد اتاق شد ( آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟؟ ) حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد ( عه.. نبینم عصبانی باشیا.. موز بخور.. حرص نخور.. لاغر میشی، میمونی رو دستمون..) این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟ پرستار سری تکان داد (بیا برو بچه سید.. مادرت در به در داره دنبالت میگرده.. آخه مریضم انقدر سِرتِق؟؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه..) حسام خندید ( آمینشو بلند بگو..) سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد (سارا خانووم. الان تازه به هوش اومدین. فردا با اجازه پزشکتون میام و کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. فعل یا علی..) نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود.. چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت.. دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣4⃣1⃣ دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت.
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣4⃣1⃣ روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالی ام باز می شد. دلشوره ی عجیبی داشتم. می ترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم.. هر ثانیه که می گذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم. من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن. و من باز صدایش کردم. تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا می خواستمش.. یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد. با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر می داد که ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین می کشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع می کرد و مقداری می ایستاد. عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را می کشیدم. و اگر می آمد.. حسام روی صندلی کنارتخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟؟ با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد " چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف می کنم. اما قبلش.. چون می دونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣4⃣1⃣ روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخ
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣4⃣1⃣ حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من.. شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدوم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم. " کو.. کجاست.. " لبخندش عمیق تر شد " عجب خواهری داره این عتیقه.. اجازه بدین.. " یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ای را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد : " الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟؟ .. بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حال تو رو هم به طور ویژه می گیرم.. " با چه کسی حرف میزد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟؟ گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت. صدایش بلند شد. پر شور و هیجان " الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم.. " نمی توانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه می کرد. در اوج خنده، گریه می کرد. " سارایی.. بابا دق کردم.. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.. ." اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند. و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم می کرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه. و او هربار مثل خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر می شنیدم، حریص تر می شدم و این اشتها پایان نداشت. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
نماز شب بخون تا با تنهاییات راحت تر کنار بیای👌 افرادی که در دل سکوت و تاریکی شب بلند میشن و با محبوب واقعی قلب ها حرف میزنن و باهاش مناجات میکنن در زمان تنهایی عصبی نمیشن و داد وبیداد نمیکنن✅ چون تنهاییشون رو با خدا پر میکنن و دیگه تنهایی نخواهند داشت👌 اگر کسی تو تنهاییاش عصبی میشه در رابطه ش با خدا یک تجدید نظری بکنه☺️ ❤️
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣4⃣1⃣ حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣4⃣1⃣ بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم. و نمی دانست که من ناخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم. دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ای جز این نبود. حسام گوشی را از دستم گرفت " خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از من و شما سرحال تره.. حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست می ذاریم واسه بعد.. " مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند. دستی بر محاسنش کشید " حالا از کجا شروع کنم؟؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم. که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید.." حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرم هم می توانستم بگذرم.. صدایی صاف کرد " والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود. و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشون رو رد میکنه. ولی از اونجایی که سازمان " نه " توی کارش نیست و وقتی چیزی رو میخواد باید به دست بیاره، میره سراغِ اهرم فشار. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷