eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
929 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
328 فایل
✅ ارتباط با خادم کانال: @khadem_heyaat جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
#امام_خمینی حسین جان ❣️ سالها گریه به تو جرم تلقی می شد گریه ی هر شب ما برکت روح الله است #عاشقان_حضرت_روح_الله_ره_ شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
19.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب ❤️ ما از تو به غیر تو نداریم تمنا،حسین! حلوا به کسی ده که محبت نچشیده... 🎤حاج 👌نوای زیبای حسین درمحضر @asheghaneruhollah
حمیدرضاعلیمی4_5778275504834478966.mp3
زمان: حجم: 18.19M
👌 برا اونهایی که نرفته اند...😔 خوشابحال زائرای یه کربلا بده دلم تنگه برات 😭😭 🎤کربلایی 👈شوراحساسی و روضه شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته کتابی که رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای_حفظه_الله پیشنهاد کردند خانم ها بخوا
📚 📚 این هفته 📕کتاب ✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای انسان ۲۵۰ ساله، کتابی حاوی بخش‌هایی از سخنان پراکنده و برخی از نوشته‌های درباره زندگی سیاسی امامان شیعه رویکرد محوری این کتاب، مبتنی بر چند جمله از سخنان رهبر ایران در سال ۱۳۶۵ش بوده که معتقد است زندگی امامان شیعه علیرغم تفاوت ظاهری در مجموع یک حرکت مستمر و طولانی است که ۲۵۰ سال ادامه پیدا می‌کند . نام کتاب هم از همین فراز گرفته شده است . 📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_ودوازدهم ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آم
✍️رمان زیبای 📚 🔻 و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: _«اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟»😒 و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست😢😔 نه از غم دوری مادر که از غصه رنج‌هایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: _«الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمی‌تونه این همه بی‌محلی‌های تو رو تحمل کنه!»😕 اشکی را که تا زیر چانه‌ام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده‌های بغض به سختی می‌گذشت، سر به شکایت نهادم: _«عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمی‌تونم باور کنم مامان رفته. می‌گفت اگه به اهل بیت (علیهم‌السلام) متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. می‌گفت امکان نداره امام حسن (علیه‌السلام) دست رد به سینه ات بزنه...»😭 که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: _«من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!»😣😭 عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد:😠 _«خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید می‌دادی؟ تو که خودت می‌دیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت می‌دونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب می‌دادی؟»😠 به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: _«مجید به من دروغ گفت!» 😢 عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوه‌هایم را داد: _«الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال می‌کرده دعاهایی که می‌کنه جواب میده. اون فقط می‌خواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط می‌خواسته کمکت کنه.»😊 سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: _«خُب اگه اون اشتباه می‌کرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی.»🙁 با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: _«خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تومی‌تونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!» و حالا عبدالله حرف‌هایی می‌زد که احساس می‌کردم می‌تواند مرهم زخم‌های قلبم شود و گوشه‌ای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: _«می‌خوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونه‌ات؟»😊 و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: _«الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر می‌کشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!» و نمی‌دانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بی‌کران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودی‌ها در سینه‌ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانه‌اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بی‌روحم پاسخ دادم: _«عبدالله! هنوز نمی‌تونم مجید رو ببخشم!»😔 و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاری‌تر می‌کرد و التیامش را سخت‌تر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 💤روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گل‌های زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه می‌کردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام را دست می‌کشید، دلداری‌ام می‌داد و به غمخواری قلب غمزده‌ام، با کلماتی شیرین نازم را می‌کشید. کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه‌ای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب می‌دیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس می‌کردم. چند هفته‌ای می‌شد که مادرم را ندیده و ترانه‌های مادری‌اش را نشنیده بودم و فقط خدا می‌دانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بی‌قراری می‌کرد.💤 حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشان‌تر از همیشه، بی‌تاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه می‌زدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگی‌هایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل می‌کردم، قرار نمی‌گرفتم و دلم بیشتر بهانه‌اش را می‌گرفت. قاب عکس شیشه‌ای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله می‌زدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بی‌خبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی‌اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم می‌کرد و همین گناهش بس که در تلخ‌ترین لحظات زندگی‌ام که سخت به همراهی‌اش نیاز داشتم، 😣کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیده‌ام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند. ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزه‌ای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پاک می‌کردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید می‌خواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بی‌قرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسرده‌ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابرازاحساس دلتنگی‌های عاشقانه‌ی او و سکوت پُر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم: _«کیه؟» و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم. می‌دانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه‌اش پیش می‌رفتم. چادر سورمه‌ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غم‌هایم در سینه بی‌قراری می‌کرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش می‌رفتم، خاطره شب‌های امامزاده، توسل‌ها و گریه‌های بی‌نتیجه و وعده‌های دروغ مجید پیش چشمانم جان می‌گرفت و پای رفتنم را پس می‌کشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی‌کسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید.😒❤️ قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.😧 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 👥چهار مرد غریبه👥 که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی‌پروای‌شان، احساس خوبی نداشتم که بلاخره یکی‌شان شروع کرد: _«حاجی عبدالرحمن؟» حلقه چادرم را دور صورتم محکم‌تر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: _«خونه نیس.» و او با مکثی کوتاه گفت: _«اومدیم برای عرض تسلیت.» و در برابر نگاه متعجبم 😟ادامه داد: _«ما از شرکای تجاری‌اش هستیم.» و دیگری با حالتی متملقانه پشتش را گرفت: _«ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم.» با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساس ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی پاسخ‌شان را دادم که اشاره‌ای به داخل حیاط کرد و بی‌ادبانه پیشنهاد داد:😏 _«پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟» از این همه گستاخی‌اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: _«شما برید 🌴نخلستون🌴، اونجا هستن.» که در خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در، هم آزارم می‌داد، چه رسد به داخل خانه که جوان‌ترین‌شان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید: _«شما دخترش هستی؟»😏 از لحن نفرت‌انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: _«می خواستم فوت مادرت رو تسلیت بگم.» در برابر اینهمه وقاحتش نمی‌دانستم چه کنم که با گفتن «ممنون!» در را بستم😥 و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیل‌شان 💨🚕را شنیدم. خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض باز در حجله غمِ غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگی‌ام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست😣💔 که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریه‌های بی‌کسی‌ام را از سر گرفتم. چه خوش خیال بودم که گمان می‌کردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر نغمه دلتنگی‌ام، خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و نمی‌دانستم پشت هجوم هق هق گریه‌های غریبی‌ام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماً حالا در پالایشگاه مشغول کار خودش بود و یادی هم از الهه مصیبت‌زده‌اش نمی‌کرد. حالا بیش از بیست روز می‌شد که مرا ندیده بود و چند روزی هم می‌شد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم فراموشم می‌کرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در می‌کشیدم. پشتم را به در تکیه داده که تکیه‌گاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریه‌های بی‌مادری‌ام که از اندیشه هراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود😰😭 که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش می‌زد. می‌ترسیدم😰 که همینطور روزهایم به دل مردگی بی‌اختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمی‌خواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمی‌توانستم قدم به خانه‌اش بگذارم ولی حتی نمی‌توانستم تصور کنم که ذره‌ای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین می‌شد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانم را هم از دست می‌دادم، دیگر چه کسی می‌خواست خاطره لبخند زندگی را به خاطرم بیاورد؟ کف دستم را روی زمین داغ و خاک آلود حیاط گذاشته و به بهانه تمرین روزهای بی‌کسی‌ام، به دستان سُستم تکیه کرده و تن خسته‌ام را از زمین کَندم و با قدم‌هایی بی‌رمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو می‌کردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید می‌پذیرفتم که دیگر قلب او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت.😣😔 ساعتی به غروب آفتاب🌅 مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی🍪🍪 را که از نانوایی سر کوچه گرفته بود، روی اُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا به صورت شکسته‌ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: _«الهه! باز گریه می‌کردی؟» برای جمع کردن نان‌های داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بی‌کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با مهربانی برادرانه‌اش پیشنهاد داد: _«الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟» سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز اصرار کرد: _«الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم.»😊 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✍️رمان زیبای 📚 🔻 سپس به چشمان بی رنگم خیره شد و التماس کرد:اله.روی داداشت رو زمین ننداز!خواهش می کنم بیا یه سر بریم ساحل. وحالت صدایش آنقدر پر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی حوصلگی پذیرفتم که همراهی اش کنم .پیاده روی مسیر خانه تا ساحل ،فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند اما نمی دانست که حجم سنگین غم مانده بر قلبم به این سادگی ها از بین نمی رود.طول خیابان منتهی به ساحل را با قدم هایی کوتاه طی می کردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود گفت خوش بحالت.منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم ولی تاحالا ندیدم.سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سوالش را می دانست،پرسید دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟😔😔 و بدون آنکه معطل جواب من شودفبه افق بالای سر خلیج فارس چشم اندوخت و زیر لب زمزمه کرد:من که دلم خیلی براش تنگ شده😭.از آهنگ آکنده به اندوه صدایش ،پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفس های خیسم به سمتن رو گرداند.با دیدن چشمان گریانم .لحظاتی مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند به صدا درآمد:پس می دونی دلتنگی چقدر سخته؟؟از اشاره مبهمش جا خوردم.که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد:الهه!می دونی مجید چقدر برات دلش تنگ شده؟؟تو اصلا میدونی داری با مجید چی کار میکنی؟و همین که نام مجید رو شنیدم حس تلخ بی توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی اعتنا به خبری که عبد الله از حالش می داد،پوز خندی نشانش دادم 😏😏و گفتم اگه دلش تنگ شده بود این چند روزه یه سراغی از من میگرفت...که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد:الهه تو که از هیچی خبر نداری،چرا قضاوت میکنی؟گوشی ات که خاموشه.تلفن خونه رو که جواب نمیدی.شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری مبادا چشمت به چشم مجید بیفته.بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه.بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد،نفس بلندی کشید و گفتمجید هر روز با من تماس میگیره.هر روز اول صبح زنگ میزنه و حال تو رو ازمن میپرسه.حتی چندباراومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده.و دربرابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی های مجید به وجد آمده بود،لبخندی زد و ادامه داد الهه!باور کن که مجید تو این مدت حتی یلحظه هم فراموشت نکرده.هرشب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟حالش بهتره؟آروم شده؟خوابش برده؟سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد:اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم بخاطر اینه که هربار اسم مجید رو میارم حالت بدتر میشه.ولی تاکی میخوای مجید رو طرد کنی؟تاکی میخوای با این رفتار سردت عذلبش بدی؟خواهر من باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه.وحالا نرمی ماسه های زیر قدم هایمان ،آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه ی آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شد و بعد از روز ها حالم را خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت:......... ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹