🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
چه صحنه ای بشود یک شب زیارتی و ... من و ضریح تو و عقده های یک عمرم شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️
29.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️
ای مهربون تر از پدر و مادرم، #حسین
من را ببر آقا،شب جمعه #حرم حسین 😭
🎤حاج #مهدی_اکبری
👌شوراحساسی شنیدنی
#مولای_یاحسین
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️سانسور سریال #گاندو با فشار دولت❗️
🔻دیشب قسمت دوازدهم سریال #گاندو بازپخش شد، درحالی که باید قسمت سیزدهم پخش می شد و همچنین شبکه ۳ زیرنویس کرد که قسمت سیزدهم سریال #گاندو آماده نشده و به همین دلیل پخش نمی شود؛
♨️اما نکته جالب اینجاست که درآنچه خواهید دید ٬ قسمت سیزدهم مربوط به نفوذ در دولت را بیان می کرد که امشب حذف شده بود و سانسور شد‼️
چرا باید فیلمی که براساس واقعیت هست، قسمتی از آن به دلیل خوشایند نبودن دولتی ها سانسور شود⁉️
نفوذ نفوذ است؛ هرکجا که می خواهد باشد، باشد ولی این حق مردم است که بدانند؛ نه اینکه سانسور شود‼️
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
#شهید_مصطفی_چمران:
#دنیا میدان بزرگ #آزمایش است
که #هدف آن جز #عشق چیزی نیست.
۳۱ خرداد سالروز #شهادت دکتر #مصطفی_چمران گرامی باد.
#شادی_روحش_صلوات
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#شهید_مصطفی_چمران: #دنیا میدان بزرگ #آزمایش است که #هدف آن جز #عشق چیزی نیست. ۳۱ خرداد سالروز #شها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽دلیل مهاجرت شهید چمران از امریکا به جنوب لبنان و رها کردن زندگی
از زبان خود شهید
واقعا زیباست.👌👌👌
#شهیدچمران
#سالروز_شهادت
#شادی_روحش_صلوات
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #سیاسی ترین کتاب سال97 ✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای تنظیم و گرد آ
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
📕کتاب #عمامه_های_خاکی
✍️اثر مسعود بختیاری
چندسالی است دشمنان #انقلاب ،با استفاده از حربه های مختلفی سعی برجدایی مردم از روحانیت اصیل و انقلاب اسلامی نموده اند،درحالیکه بسیاری ازهمین قشر با تعامل فقه و خدمت،موفق به کسب مدال #شهادت شده اند.
#عمامه_های_خاکی روایتی از ده تن از شهدای #طلبه است که به این افتخار نائل شده اند..
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
❌مواظب عملیات روانی باشید
🔴توییت ترامپ: دیشب میخواستیم سه نقطه مختلف در ایران را هدف بگیریم، وقتی پرسیدم چندنفر میمیرند؛ گفتند ۱۵۰ نفر. ده دقیقه قبل از حمله، آن را متوقف کردم..
❓چند نفر را در سراسر جهان اواره کردید و کشتید؟؟؟ مگر نگفتید #ملت_تروریست_ایران دلتان برای تروریست ها سوخت ؟؟
👈تو اگر میتوانستی بزنی به امروز کشیده نمیشد ...
#عملیات_روانی
#بازی_رسانه ای
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🎥⭕️ ترامپ : ده دقیقه قبل از حمله به ایران آن را متوقف کردم!!!
در حقیقت تو اون ده دقیقه جان اسرائیل رو نجات دادی 😁
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⭕️فرمانده نیروی هوافضای سپاه:
🔻با موشکهای نقطه زن، پایگاههای آمریکا در منطقه مثل گوشت زیر دندان ماست.
🔻تکان بخورند موشکها را توی سرشان میزنیم. /
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
ادامه #قسمت_صد_و_سی_وهشتم 👇👇 با حالتی فاضلانه پاسخ داد: _«برای #مبارزه با #بدعتی که این #رافضیه
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوسی_ونهم
در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی مبل نشستم.
کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین (علیهالسلام) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها #باچند_شبهه_ناشیانه به #مبارزه با #خاندان_پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود.
نمیدانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه
به 📛آیین وهابیت،📛رهبری!
از بیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم.
با سردردی که از حرفها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم.
نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانهمان فکر میکردم که به چه سرعتی تغییر کرد...
که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد.
دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتنِ خویش را هم پنهان میکردیم...
که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود.
از خیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداریام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید نیش و کنایههای نوریه را به جان میخریدم،
دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد.😢 ساعتی سر به دامان غمِ بیمادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد🗣 و مرا هم به امید دردِ دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد.
ساعت از دوازده ظهر گذشته 🕧و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمیآمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط پیچید و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم.
چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید.😍😊 سبک و سرِحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.☺️
در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد:
_«دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.»
و چقدر لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانهمان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم اِبا میکرد.
حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم:😍
_«اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!»
و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم.😋😍😋
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوچهل
نگاهم محو تختخوابهای کوچک و گهوارههای نازنینی شده بود که قرار بود😍👶 تا هفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد:
_«الهه جان! از این خوشت میاد؟»
و با انگشتش، تخت کوچک و زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم:
_«این که خیلی دخترونه اس!»😄
و با نگاهی شیطنتآمیز ادامه دادم:
_«من که میدونم پسره!»😌
هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. در برابر سماجت مادرانهام تسلیم شد و پیشنهاد داد:
_«میخوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟»😍
و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازههای لوازم نوزاد و تماشای انواع کالاسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بیآنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم میزدیم.
هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار میایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم را به هم میزد.
البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه🍂 بندرعباس، فضای شهر را حسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد. نسیم خیس و خوش رایحه شبهای پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلند مغازههای مختلف، حال و هوای پرُ رنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانههای مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگیام بود که چشمم به کاسههای هوسانگیز تمر و آلوچه افتاد😋 و دلم رفت.
مجید که دیگر به بهانه گیریهای کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن
_«چَشم! آلوچه هم میخریم!»😉
نزدیک پیشخوان مغازه ترشیفروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسههای لواشک و آلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیادهروی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچههای ترش را به دهان میگذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک نفس حرف میزد؛😇 از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنینمان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته عاشق آرامش مادرانهام شده بود.
آنچنان در بستر نرم احساسات پاک و سپیدمان، پلکهایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی ساکت و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم...
که ویراژ وحشیانه اتومبیلی💨🚗 در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینهام را شکسته باشد،😰 تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمیآمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشهای نمیکشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسامآور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین میشدم.😰😧
هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه میشنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس میلرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینهام میکوبید💗😨👶 که باور کردم اینهمه بیقراری، بیتابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود،
ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس میکردم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
از مرحوم علامه طباطبایی پرسیدند: «راه پیدا کردن امام زمان عج چیست؟»
گفت: ایشان خود فرمودهاند: «شما خوب باشید، ما خودمان
پیدایتان میکنیم!»
👈 و امروز هم مولایمان نیامد....بازهم بخاطر گناه های من😔
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🌙شبتون مهدوی
✅ @asheghaneruhollah