eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب چهارم : #شهید_محمد_رضا_شفیعی ✍️ شهیدی که ب
✍️ شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت ..... محمد رضا شفیعی در 14 سالگی به جبهه‌های نبرد رفته و در عملیات‌های بسیاری شرکت می‌کند که چندین بار نیز مجروح می‌شود اما سرانجام در عملیات «کربلای 4» و پس از مجروح شدن ، اسیر می‌شود که 11 روز پس از اسارت به دلیل عفونت شدید در ناحیه شکم به درجه شهادت نائل می‌شود. جسد شهید محمد رضا شفیعی پس از شهادت آنچنان تازه و معطر می‌ماند که صدام به سربازان خود دستور می‌دهد که جنازه این شهید را در برابر آفتاب قرار دهند تا بپوسد و وقتی این کار نیز به سرانجام نرسید. دستور می‌دهد که بر روی پیکر این شهید اسید بپاشند که با این کار نیز آسیبی به بدن شهید نمی‌رسد و جسد تازه و معطر این شهید بعد از گذشت 16 سال به وطن برمي گردد. به روايت قافله: مجروح که شد ، به اسارت دشمن در آمد و همانجا به شهادت رسید. بعثي ها او را دفن کردند و شانزده سال بعد ، هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی ، جنازه محمد رضا شفیعی و دیگر شهدای دفن شده رو بیرون می‌آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمد رضا سالم مانده ، سالمِ سالم... صدام گفته بود این جنازه اینطور نباید تحویل ایرانی‌ها داده بشه. اونو سه ‌ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند ، اما تفاوتی نکرد. ، رو پیکرش آهک ‌و اسيد پاشیدند ولی باز هم بی‌تأثیر بود.. مادرش و یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش می گفت می دونین برا چی جنازه ش سالم موند؟ گفت راز سالم موندن جنازش چند چیزه: ـ اهتمام جدی به نماز شب داشت ـ دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت ـ هیچوقت زیارت عاشورایش هم ترک نمی‌شد ـ هر وقت براي امام حسین(ع) گریه می‌کرد ، اشک‌هايش رو به بدنش می‌مالید مادرش هم میگفت: به امام زمان (عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می‌اومد ، رفتن به جمکران را ترک نمی‌کرد. نقل از کتاب قصه ستاره ها و ساکنان ملک اعظم/ ج2/ ص 76 ———————————————————————- 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب چهارم : 🔻37 روز مانده به @asheghaneruhollah
34.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ آقا به داد همه ی دوستاش میرسه مخصوصا دم جون دادن قول داده امام رضا😭 🎤 حاج 🔷 ماجرای مرد نیشابوری و روضه 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
47.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ روضه خواندی تو ای امام غریب روضه خواندی برای ابن شبیب یابن الشبیب! جد ما را سوارها کشتند😭 🎤 کربلایی 🔷روضه سوزناک _س_ 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
🔸 آقای بی‌نمک! حد نگه دار سعید نمکی وزیر بهداشت، طی سخنان عجیب و خارج از حیطه‌ی اختیارات و وظایفش، گفته است: "ما ۱۴ تولد در شیعه داریم با ۱۳ وفات(!) اما همیشه دلمان می‌خواهد گریه کنیم و ضجه بزنیم(!) باید این فضای غم انگیز را شکست و آن را تعدیل و تلطیف کرد. این افسردگی عامل خودکشی و بسیاری از خشونت‌های اجتماعی است. باید روان‌های پریشان را در یابیم"! 🔸البته جامعه مذهبی و هیات‌ها با این مدل پریشان‌گویی‌های آدم‌های روغنفکر سالهاست آشناست و دیگر حنای این جماعت برای مردم رنگی ندارد. اما به جهت اینکه گوینده‌ی این لطیفه‌های تلخ دارای جایگاه تراز اول در دولت است، نکاتی مطرح می‌شود. 1️⃣ فرهنگ شیعه برای ائمه معصوم شهادت قائل است نه وفات! 2️⃣ شما که مسئولیت رسمی دارید، اگر مانند رئیس‌تان اهل دروغگویی نیستید، لطفا به مردم آمار صحیح بدهید که چند تن از اهالی روضه و هیات یا به کلام سخیف شما ضجه، خودکشی کرده‌اند؟! 3️⃣ شما که ژست دلسوزی برای روح و روان مردم گرفته‌اید، بیان کنید که در حیطه‌ی کاری خود، دقیقا چه اقداماتی برای تلطیف روحیه‌ی هموطنانمان انجام داده‌اید؟ قیمت دارو برای نیازمندان و مبتلایان به بیماری‌های خاص چقدر است؟ با ارز رانتی ۴۲۰۰ تومانی دوستان شما به جای دارو چه مزخرفاتی را وارد کرده‌اند؟ تکلیف ویزیت پزشکان چه شد؟ از چاه بزرگ و پول‌خور طرح تحول سلامت که کمر بیمه و بیمارستان و بودجه‌ی کشور را شکسته، چه خبر؟ 4️⃣ تیم شما، از صدر تا ذیل‌تان، هر وقت به تنگنا می‌افتید، دم از رفراندوم می‌زنید. اگر با مردم صادق هستید، در این باره رفراندوم برگزار کنید که علت اصلی فضای غم‌انگیز حاکم بر مردم چیست: اختلاس‌ها و ناکارآمدی‌ها و خیانت‌ها و جاسوسی‌های همکاران دولتی شما یا مجالس روضه‌ی گره‌گشای اهل بیت؟ 5️⃣ خارج از همه‌ی این موضوعات و سوالات، اما می‌دانیم چرا برگزاری پرشور مجالس روضه و هیات‌ها به شماها این همه فشار آورده است. هرچه می‌کوشید چادر از سر زنان برداشته و حجابشان کمرنگ شود، جوانان اسیر هوی‌وهوس زندگی غربی شوند، نوجوانان با سند مفتضح ۲۰۳۰ به صورت ریشه‌ای ضددین بار بیایند، اما گرایش آنان به این مجالس و محافل هر روز بیشتر از دیروز شده است. از اینها گذشته، هرچقدر دولت در حوادثی مثل زلزله و سیل و ازدواج و... دچار تعطیلی و کوتاهی شده، اما همین جلسات مذهبی و اهالی روضه کمربسته به خدمت مردم درآمده‌اند و در تهیه جهیزیه، حضور میدانی در مناطق سیل‌زده و زلزله‌زده و ارسال کمک‌های انسانی پیشقراول بوده‌اند. آیا این موارد، دلایل کافی برای عصبانیت جماعت تعطیل نیست؟ 6️⃣ سخن آخر: از عمر حضور شماها در قدرت حدود ۱.۵ سال باقی مانده اما از عمر دستگاه امام حسین(ع) و محافل اشک و روضه که در درون خود سبکبالی و نشاط واقعی روحی و روانی به همراه دارد، ۱۴۰۰ سال می‌گذرد و پس از این ۱.۵ سال باقیمانده‌ی شما هم، چراغ این مجالس به کوری چشم بدخواهان پرفروز خواهد بود. شماها فانی هستید و حسین و عشق و اشک و بزمش باقی است. پس در این مدت کوتاه از زمان باقیمانده‌ی عمر دولت‌تان، به جای حاشیه‌سازی و بیان سخنان غیرکارشناسی و خارج از محدوده‌ی تکالیفتان، سرتان را پایین بیاندازید و هیاتی‌وار، فقط به فکر خدمت به مردم باوفا و بی‌نظیر کشورمان باشید. چراغی را که ایزد برفروزد هر آن کس پُف کند، ریشش (ریشه‌اش) بسوزد اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا نوکر روسیاه ارباب
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔸 آقای بی‌نمک! حد نگه دار سعید نمکی وزیر بهداشت، طی سخنان عجیب و خارج از حیطه‌ی اختیارات و وظایفش،
21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 اين‌هایی كه تزريق می كنند به شما "ملت گريه"، "ملت گريه"، اينها می كنند. بزرگ‌های‌شان و اربابهایشان از اين گريه ها مي‌ترسند... 👈امام خمینی ره - - — —- —- —- —- - —— —- 🔴بنی فاطمه : این مجالس خط قرمز مردم است/ عامل افسردگی هزینه های کمرشکن است نه این عزاداری ها / امام جمعه اسالم: وزیر بهداشت باید عذرخواهی کند #دع @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دویست_ودوم ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرت‌زده 😳😧
✍️رمان زیبای 📚 🔻 با هر دو دست چادر بندری‌ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی‌احساس ابراهیم افتاد.😒 هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه‌اش رنجیده بودم و باز محبت خواهری‌ام برایش می‌تپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی می‌کردم. 😞محمد همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم می‌کرد و دیگر صورت گرد و سبزه‌اش مثل همیشه شاد و خندان نبود. 😕هنوز از خانه نرفته، دلم برای شوخ طبعی‌های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمی‌دانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید،😧 ولی می‌دانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد😒 که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمی‌توانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه می‌کشید و جام ترس را در جانم پیمانه می‌کرد. با دلی که میان خانه و خانواده‌ام جا مانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمی‌داشتم، احساس می‌کردم جانم به لبم می‌رسد. کمرم از شدت درد بی‌حس شده و سرم به قدری گیج می‌رفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. 😣مثل اینکه سنگ سنگینی روی قفسه سینه‌ام مانده باشد، نفسم به زحمت بالا می‌آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:😡🗣 _«جلوی برادرهات دارم بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!» که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید می‌خواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند.😒 ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هر چه نوریه و خانواده‌اش برای پدرم حکم می‌کردند، تن می‌دادم و اول از همه باید از عشق زندگی‌ام می گذشتم 😣و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمی‌گردم که آخرین شرطش را با نهایت بی‌رحمی بر سرم کوبید: س«به اون رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیشِ خونه، نیاد!👉😏 من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمی‌کنم! اون پول هم پیش من می‌مونه!» و باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول می‌دهد که من هم از محبت پدری‌اش دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دست‌های لرزانم درِ حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم... و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم😖😞 و با نگاه نگرانم به دنبال مجید می‌گشتم و چشمانم به قدری تار می‌دید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه به سمتم آمد،😨🏃‍♂️ با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و با نفس‌هایی که به پای حال خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد: _«چه بلایی سرت اومده الهه؟ صورتت چی شده؟»😰😳 و نمی‌دانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم😫😭😫 که دیگر نمی‌توانست آرامم کند. از اینهمه پریشانی‌ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه‌هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار می‌کرد. چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم خیره مانده و نگاه دریایی‌اش از غم لب و دهان زخمی‌ام، در خون موج می‌زد. صورتم را نمی‌دیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم می‌فهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره‌ام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و می‌خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج گریه دست و پا می‌زد، تمنا کردم: _«مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر...»😭🙏 با نگاه مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم زمزمه کرد: _«الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم.» و من دیگر نمی‌خواستم تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با وحشتی معصومانه التماسش کردم:😥😢🙏 _«نه، تنها نرو! تو رو خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
✍️رمان زیبای 📚 🔻 نمی‌توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینهمه ترسیدم😞 و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خون نشسته بود، نگاهم می‌کرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به همراهی‌اش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانه‌ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدم‌های بی‌رمقم می‌آمد😣 که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم می‌خواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمی‌دید که بلاخره ناله زیر لبم خاموش شد. فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس می‌کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.😑 نمی‌دانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنج‌های زندگی به جانم هجوم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سِرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست: _«الهه...»😒 سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. سرم همچنان کرخ بود و نمی‌توانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: _«بچه ام سالمه؟» 😧 مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه‌ام را داد: _«آره الهه جان!»😊 سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت: _«الهه! چه بلایی سرت اُوردن؟»😟 که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد: _«الهه! من فکر نمی‌کردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمی‌کردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمی‌ذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم می‌خوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم می‌خوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو می‌گفتی صبر کن خودم خبرت می‌کنم!»😒 سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بی‌رنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد:😕 _«می‌خواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازه‌ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟» تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: _«با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی...»😐 و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخورده‌ای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد: _«چند ساعته چیزی نخوردی؟» مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش می‌ترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کرده‌ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: _«از دیروز»😔 و پرستار همانطور که مایع درون سِرُم را تنظیم می‌کرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد: _«اگه می‌خوای بچه‌ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ برو سقطش کن!» مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمی‌زد تا پرستار همچنان توبیخم کند: _«آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!»😐 سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد: _«چه شوهری هستی که زن حامله‌ات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمی‌خوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد؟» و تا دستگاه فشار خون را جمع می‌کرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: _«حاشا به غیرتت!» و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت: _«این صورت هم تو براش درست کردی؟ می‌دونی هر فشاری که بهش وارد می‌کنی چه اثری رو جنین می‌ذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچه‌ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند می‌کنی، اول بچه‌ات رو کتک می‌زنی، بعد زنت رو!» و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون می‌رفت، همچنان غُر می‌زد‌: _«من نمی‌دونم اینا برای چی بچه‌دار می‌شن؟ اینا هنوز خودشون بچه‌ان! اول زن شون رو کتک می‌زنن، بعد میارنش دکتر!» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
༻﷽༺ ما منتظریم از سفر برگردی یک روز شبیه رهگذر برگردی با کاسه ای آب و مجمری از اسپند ما آمده ایم پشت در برگردی... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ✍️ #_چــلہ_زیارت_عاشورا؛ شب 5️⃣ ⚫️چهل #شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند 🔴و #صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم ‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔 🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️ #یا_علی بگو، شروع کن✋ ✅ @asheghaneruhollah
samavati.mp3
3.65M
🌷 📌 ؛ 🌷 🎤بانوای گرم: ✨حاج مهدی سماواتی ⚫️چهل شب میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند 🔴و صبح همان شب میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم ‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔 🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت ❤️ ✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ ✋حاجت: نماز در کربلا به امامت 🌹40 روز عاشقی🌹 بگو، شروع کن✋ ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب پنجم : #شهید_محمود_رضا_ساعتیان ✍️ 👈 شهیدی
شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت+سند به گزارش دفاع پرس، شهید محمودرضا ساعتیان فرزند محمّدحسین و معروف به «الهی» ۲۳ دی ۱۳۴۰ در یزد به دنیا آمد. وی پس از گذراندن دوره تحصیلی ابتدایی در دبستان «صدّیق»، در مدرسه راهنمایی «معراج» به تحصیل پرداخت. سپس به تهران رفت و در ۱۳۵۹دیپلم ریاضی و فیزیک را از دبیرستان موسوی گرفت. او پس از فراگیری مقدمات علوم دینی، سطح متوسط را به پایان رساند و مدرک معادل کاردانی را از «مدرسه شهیدین» حوزه علمیه قم دریافت کرد. وی در مبارزاتی که منجر به پیروزی انقلاب اسلامی شده بود شرکت داشت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی از سوی کمیته انقلاب برای مبارزه با منافقان به شمال کشور رفت. او در دهم مهر ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و تا ۲۹ شهریور۱۳۶۰فعالیت کرد. همچنین مدتی مسئول روابط عمومی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد بود. آنگاه برای فراگیری علوم دینی به قم رفت و همزمان با تحصیل بارها در جبهه حضور یافت و در عملیاتهایی مانند مجنون، فاو، والفجر ۲و ۸، حاج عمران و بیتالمقدس ۲ شرکت کرد. او در ۲۳ فروردین ۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترکش به پا، دست و پهلو مجروح شد. ساعتیان را «الهی» لقب داده بودند؛ چون معنویت و روحانیت فوقالعادهای داشت. محمودرضا در سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد و دو فرزند به نامهای سلمان و ابوذر از خود به یادگار گذاشت. وی سه نامه برای فرزندش ابوذر نوشته و از او خواسته است در دوران کودکی، نوجوانی و جوانی آنها را بخواند و زودتر از آن بازشان نکند. این شهید بزرگوار همچنین در نگارش نامههایش حتی خط لازم را مد نظر قرار داده و برای سنین کودکی از خط بسیار ساده و روان استفاده کرده است. نامه اول (هفت تا دوازده سالگی) فرزند عزیزم ابوذر سلام من پدر تو هستم الان در بهشت هستم. اینجا خیلی خوب است. امیدوارم تو هم همراه مامان به بهشت بیایید. اما اگر بخواهی به بهشت بیایی باید گوش به حرف مامان بدهی و خدای نکرده اذیت نکنی. باید درسهایت را خوب بخوانی و تکلیفهایت را خوب انجام دهی. من تو را خیلی دوست دارم و منتظر شما هستم. (پدرت محمود ۳/ ۱۰/ ۶۶) نامه دوم (ده تا پانزده سالگی) فرزندم ابوذر سلام الان حتما جنگ تمام شده و ملت ایران پیروز شدهاند و همه به رهبری امام آماده رفتن به قدس هستید. انشاءالله البته من الان همه مسائل را می دونم که چه شده است چون شهید بر همه امور آگاه است، ولی چون این نامه را قبل از شهادتم نوشته ام اینطور پیش بینی کرده ام. شاید هم اینطور نباشد. ابوذر جان درسهایت را خوب بخوان و راه پدرت را ادامه بده. تو باید با کافران بجنگی و انتقام خون پدرت را بگیری. تو قبل از اینکه به تکلیف برسی باید سعی کنی خودت را با نماز آشنا کنی و نمازهایت را بخوانی. سلام مرا به مامانت برسان و روی او را ببوس که او برای تو خیلی زحمت کشیده است. نامه سوم (سیزده تا هفده سالگی) فرزند عزیزم ابوذر سلام خدای بزرگ انسان را برای چه آفریده است. آیا انسان را خلق کرده تا او هم مانند سایر حیوانات بخورد و بخوابد و دعوا کند و... نه خدای بزرگ انسان را برای امتحان و آزمایش آفریده است تا ببیند چه کسانی در این امتحان نمره خوبی میآورند تا آنها را داخل بهشت کند و کسانی که در این امتحان رفوزه شوند به جهنم میروند. مواد امتحانی خدا زیاد است ولی مهمترین آن نماز است که اگر کسی نمره نمازش خوب بشود یعنی همه نمازهایش را خوب بخواند و معنی آنرا خوب بداند و نمره خوبی بیاورد امتحانهای دیگرش نیز خوب میشود. زمان این امتحان از وقتی شروع میشود که انسان به تکلیف برسد و علائم تکلیف سه چیز است که آنها را میتوانی در رساله بخوانی چون وقت زیادی ندارم. بیشتر از این نمیتوانم برایت بنویسم معذرت میخواهم. (محمود پدرت) وی سرانجام در روز ششم خرداد ۱۳۶۷ در تک نفوذی عراق در منطقه شلمچه، در حالی که فرماندهی گردان امام علی (ع) را به عهده داشت، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. گزیدهای از وصیتنامه شهید ... شما را وصیت میکنم که از غافلان نباشید روزی برسد که حسرت بخورید که عمر بر باد رفت و پایم لب گور رسید، ولی آمادگی ندارم و بهترین توشه برای این سفر بزرگ که منزلگاهها و عقبههای هولناک دارد، تقوا و عمل صالح است... . 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب پنجم : ✍️ 👈 شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت ..... 🔻36 روز مانده به @asheghaneruhollah
shab sevom013.mp3
12.16M
♦️ نمیدونم چی اومد سر چشمام که اشکام مثل اون قدیم نمیشه😔 میشینیم توی روضه، اما حالا مثل روزای بچگیم نمیشه😭 🎤 حاج 🔷شوراحساسی 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah