جشن عید غدیر 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (3).mp3
7.53M
🌺به #یمن_روز_مباهله
عیدتان مبارک
#گزارش_صوتی
💥اینکه از دست پیمبر دست او بالاست کیست؟؟....
🎤کربلایی #قاسمعلی_محسنی
👌مدح
👏پیشنهاد دانلود
🌹مراسم جشن ولادت عید ولایت غدیر 1398
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
✅ @asheghaneruhollah
جشن عید غدیر 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (4).mp3
5.2M
🌺به #یمن_روز_مباهله
عیدتان مبارک
#گزارش_صوتی
💥مولای همه ای جان ای جان....
🎤کربلایی #قاسمعلی_محسنی
👌سرود
👏پیشنهاد دانلود
🌹مراسم جشن ولادت عید ولایت غدیر 1398
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
✅ @asheghaneruhollah
جشن عید غدیر 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (5).mp3
4.21M
🌺به #یمن_روز_مباهله
عیدتان مبارک
#گزارش_صوتی
💥جرعه جرعه بنوش از شراب غدیر....
🎤کربلایی #قاسمعلی_محسنی
👌شور احساسی
👏پیشنهاد دانلود
🌹مراسم جشن ولادت عید ولایت غدیر 1398
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
✅ @asheghaneruhollah
جشن عید غدیر 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (6).mp3
3.27M
🌺به #یمن_روز_مباهله
عیدتان مبارک
#گزارش_صوتی
💥حضرت ساقیه کوثر....
🎤کربلایی #قاسمعلی_محسنی
👌شور احساسی
👏پیشنهاد دانلود
🌹مراسم جشن ولادت عید ولایت غدیر 1398
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
✅ @asheghaneruhollah
جشن عید غدیر 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (7).mp3
4.54M
🌺به #یمن_روز_مباهله
عیدتان مبارک
#گزارش_صوتی
💥هر روز هفته را با تو آغاز میکنم
روز #دوشنبه ها با تو پرواز میکنم....
🎤کربلایی #قاسمعلی_محسنی
شورطوفانی امام حســــن💚
👏پیشنهاد دانلود
🌹مراسم جشن ولادت عید ولایت غدیر 1398
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله
✅ @asheghaneruhollah
جشن عید غدیر 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (8).mp3
7.5M
🌺به #یمن_روز_مباهله
عیدتان مبارک
#گزارش_صوتی
💥ساقی شبیه ساقیه کوثر نیامده....
🎤کربلایی #قاسمعلی_محسنی
شعرخوانی
👏پیشنهاد دانلود
🌹مراسم جشن ولادت عید ولایت غدیر 1398
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وپنجاه_وششم ساعت از هشت🕗 شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وپنجاه_وهفتم
در گوشه تنهایی و تاریکی این غربتکده از اعماق قلب غمگینم گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم😭🙏 که دیگر به فریادم برسد! که دیگر جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم نمانده بود تا همین جسم نیمه جانم را از زیر این آوار بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم زبانم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در بالشت فشار میدادم تا هق هق گریههای مصیبتزدهام از اتاق بیرون نرود و از منتهای جانم با خدا دردِ دل میکردم. از دلتنگی برای مادر مهربانم تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و پدرم که دنیا و آخرتش را به هوای هوس 🔥نوریه🔥 حراج کرد و برادرانی که مرا فراموش کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و همسرم که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای سپید روی شقیقهاش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود.
نمیدانم چقدر سرم را در بالشت کوبیدم و به درگاه پروردگارم ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان بیحالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم ضعف میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود. 😖😞صورتم از قطرات اشک و دانههای عرق پُر شده و از شدت گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. چشمانم جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق تنگ و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه قبری شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و تنها در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم اجابت شد که مجید در را به رویم گشود.
چراغ قوه موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به صورتم تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من صورتش را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت نیمخیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم:
😠😭😵
_«کجا بودی؟ تو این تاریکی دِق کردم!» داخل اتاق شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را دویده بود🏃♂️ که اینچنین نفس نفس میزد. مانده بودم با جراحت پهلویش که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای تختم زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، شروع کرد:😊
_«شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!»
موبایل📱 را لب تختم گذاشت تا نور ضعیف چراغ قوه، جمع دو نفرهمان را روشن کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد دست خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم:
_«مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!»😥😢
و دیگر نتوانست جوابم را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظهای ساکت شد. میدیدم با دست چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش جراحتش را بیشتر کرده، ولی شورشی در جانش به پا خاسته بود که تحمل اینهمه درد را برایش آسان میکرد. ☺️دوباره چشمانش را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و چشمان کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره میخندید.
دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در دلش جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید.😳
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وپنجاه_وهشتم
صورتش هر لحظه بیشتر میشکفت و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه شوقی عاشقانه در اشک میغلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد:
_«الهه! بلند شو بریم!»😍☺️
و من فقط توانستم یک کلمه بپرسم:
_«کجا؟»😳
به آرامی خندید و قطره اشکی روی گونهاش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و غذا، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد:
_«نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!»😊
نمیفهمیدم چه میگوید و او هم نمیدانست چه بگوید و از کجا شروع کند که خودش را روی زمین رها کرد. کف زمین نشست و همچنان زخم پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را فراموش کرده بود که در این تاریکی، چشمانش از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان منتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد:
_«از اینجا که میرفتم خیلی داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! 😊به خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!»
و چه احساس عجیبی بود که ما از هم جدا بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان شکایت میکردیم که با همان حال خوشش ادامه داد:
_«دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا تهِ جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد...»😕
و آنقدر نجیب و باحیا بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای احساس خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و با کلام شیرینش همچنان میگفت:
_«فقط به اندازه شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم و نمیدونستم فردا صبح جواب مسئول مسافرخونه رو چی بدم!»
از اینکه دیگر پولی برایمان نمانده بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی امیدواری میداد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان حرفش پریدم:
_«یعنی چی؟!!!»😧
و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی لبریز محبت جواب دلواپسیام را داد:
_«نترس الهه جان!»😊
و باز صحبتش را از سر گرفت:
_«همش تو راه فکر میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمیرسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی نگران تو بودم و میخواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نماز میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!»😢
بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و گیرایش ادامه داد:
_«تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته. 🏴در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن...»🏴😢
و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. شاید غرور مردانهاش رخصت نمیداد تا همه دردهای دلش را نشانم دهد و شاید میخواست زمزمههای عاشقانهاش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی ساکت شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدم که مژگان مشکیاش از اشک چکه میکند.
هنوز نمیدانستم چه شده، ولی لطافت حالش به قدری دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری گلویم را گرفته بود.😢
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی وپنجم :#شهید_مهدی_زین_الدین ⤴️اعتقاد به
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی و ششم : #شهید_علم_مصطفی_احمدی_روشن
🔻4روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
⬛️اصلا #حسین جنس غمش فرق می کند.....
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🌺مراسم #سیاه_پوشان_محرم1️⃣4️⃣4️⃣1️⃣
👈به کلام:استاد دکتر #خردمند
🎤به نفس: #کربلایی_مهدی_صدیقی
📆چهارشنبه 6شهریورماه1398
🕖ساعت 21
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_خواهران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود