🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 1⃣1⃣
در این بین، درد میانمان، مشترک بود. و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد. رفت و آمد کرد و هر روز کم حرف تر و بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراض های عثمان، پرخاشگری می کرد. در برابر برادرش پوشیه میپوشید و او را نامحرم میخواند، از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا.. درست شبیه برادرم دانیال..
آنها هم مثل من ، یک نشانی می خواستند از تنها دلواپسی آن روزهاشان..
اما تمام تلاشها بی فایده بود. هیچ سرنخی پیدا نمیشد.. نه از دانیال، نه هانیه.. و این من و عثمان را روز به روز نا امیدتر میکند.
و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت.. فقط فنجانی چای بود با خدا..
دیگر کلافه شده بودیم. هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند، نداشتیم..
چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه.. مبارزه.. مبارزه…
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد..
✍ ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 2⃣1⃣
حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا …
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگی ام ایستاده ام. عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد، تنها جا خورد.. و فقط پرسید: "مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست داریم که مبارزه کنیم؟؟"
و من مدام سوالش را تکرار می کردم. و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛ در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو.
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.
حکم صادر شد، مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادرم دوست داشتنی بود. پس باید برای خودم می ماند..
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سر در می آوردم..حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد. و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه..
مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان. و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.
✍ ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
21.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی اومد از سمت باب الرضا
یکی اومد از سمت باب الجواد
🎥نماهنگ فوق العاده زیبای #باب_الجواد
👈جشن بزرگ میلاد امام رضا_ع_1396
✅هیئت عاشقان روح الله
🎤مصطفی #صالحی
❤️امام رضایی ها👇
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 3⃣1⃣
سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها..
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود. کچل.. ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گر.. آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش، دانیال را از من گرفت.. آخ که اگر پیداش کنم، به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم..
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم. تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم. چه وعده هایی.. بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند.. و احمق هایی که با دهان باز و گوشهایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود.. یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.و او هم با سکوت در کنار ایستاد. و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه..).
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 4⃣1⃣
مرد از بهشت می گفت .. از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم.. از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود.. از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمی خواستم شان.. راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟
سخنرانی تمام شد. برشورها پخش شدند. و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان، اسمم را صدا میزد. (سارا.. سارا.. خوبی..؟؟ ) و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد..
بازویم را گرفت و بلندم کرد ( این حرفها.. این سخنرانی برام آشنا بود.. )
و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست. (اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟ حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟ داشت با پنبه سر میبرد.. در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد.. مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد.. شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا.. هان؟؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره، مثه مامانم ترسویی.. همین..دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی.. یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست.. میبینی همه تون عوضی هستین..)
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
چالش #رفیق_شهیدمن
دفاع از اسلام وظیفه ماست
(شهید زبرجدی)
کانال اسپانسر👇
@mahsolfarhangi
کانال برگزار کننده چالش😍👇
@Chaadorihhaaa
سلام آقای جهان
اگرسلام به شمانبود
آفتاب ☀️هر روزصبح
به چه امیدی سردرآسمان میکشید
✅باسلام به امام زمانمان
روزمان را پربرکت کنیم
السلام_علیکم_یااباصالح_المهدی
@asheghaneruhollah
💖🌿💖🌿💖🌿💖
24.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای تویی محور رضا
عشق رهبر #رضا 😍😍
جان سلام جانان سلام
به تو از سوریه و عراق و لبنان سلام ✋
🎤کربلایی #احسان_تبریزیان
🔷سرود فوق العاده زیبا
❤️امام رضایی ها👇
✅ @asheghaneruhollah