eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
594 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببین! ریا نشه ولی من یه روز شهید میشم! فیلمی از شهید حسین ولایتی از شهدای دزفولی حادثه تروریستی اهواز @asheghaneruhollah
❁﷽❁ تا بال و پر عشق بہ جانم دادند در وادے عاشقان مڪانم دادند گفتم ڪه ڪجاسٺ ڪعبہ اهل ولا درگاه را نشانم دادند @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣3⃣1⃣ و حسام که انگار حالا اشک می ریخت،اما با ص
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣3⃣1⃣ تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود.. دوست داشتم جیغ بکشم.. اما آن هم محال بود. حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت.. سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست. " نفس بکش.. آروم آروم نفس بکش.." نمیتواستم.. چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد : " بهت میگم نفس بکش... " و ضربه ایی محکم بین دو کتفم نشاند.. ریه هایم هوا را به کام کشید.. چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد " سارا فقط به من نگاه کن.. اونورو نگاه نکن.. سارا.. ". حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمی دانستم در واقع کیست.. از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد.. اگر دستِ این لاشخورها به برادرم می رسید، حتی جسدش هم سهم من نمی شد. چانه ام به شدت می لرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه می کردم، مدام و پی در پی. حسام آستین مانتوام را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند " آروم باش.. میدونم خدا رو قبول نداری.. اما یه بار امتحانش کن.. " خدا؟؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟؟ در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته.. بی هیچ ستونی.. بی هیچ پایه ای.. و هر آن امکانِ آوار شدن دارد.. نیاز.. نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد.. من پناهی فرا زمینی می خواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین؛ آن که باید، نبودند.. برای اولین بار خدا را صدا زدم.. با تک تکِ مویرگ هایِ وجودی ام.. خواستم بودنش را ثابت کند.. من دانیال را سالم می خواستم.. پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام.. مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاکش را به جان کشیدم ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 9⃣3⃣1⃣ تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود.. دوست
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣4⃣1⃣ حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت " دانیال حالش خوبه.. خیلی خوب.. " خنده بر لبهایم جا خشک کرد.. چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود. پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمی گفت. سرو صدایی عجیب از بیرون اتاق بلند شد. حسام با چهره ای ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد. صدایش از ته چاه به گوش می رسید. " شروع شد " جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟ لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟؟ صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید " مدارِکو.. اون مدارِکو از بین ببرید..، " ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود. بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد " بهش دست نزن.. " و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد : " چی فکر کردی؟؟ که اینجا تگزاسِ و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی ؟ " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هر کس در این دنیا پی کار حسین است روز قیامت جزو انصار حسین است بازارگریه گرم باشد تاکه زهرا درروضه هااول عزادارحسین است هنگام گریه روبروی ماست آقا طوبی به چشمی که گهربارحسین است @asheghaneruhollah
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 احساسۍ ▪️یـه رویاسـت بـرام کربـلا ▪️میـمیـرم نیـام کربـلا 🎤نواۍ سیب‌سرخی @asheghaneruhollah
💛 گویند برات کربلا دست شماست هرکس که شنیده، دستهایش به دعاست ای کاش شود زیارتت روزیمان آنجا به یقین شعبه ای از کرببلاست @asheghaneruhollah
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین باسلام برنامه امشب: سخنران: حجت الاسلام سلیمانی مداح: کربلایی سعید سلیمانی اسلام آباد.کوی شهید بهشتی.پرچم هیئت (هیئت عاشقان روح الله) @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣4⃣1⃣ حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گ
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣4⃣1⃣ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد : " ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.. جفتتون رو با خودم میبرم.. " حسام خندید: " من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم.. ما رو جایی نمی تونی ببری.. ارنست دستگیر شده.. پس خوش خدمتی فایده ای نداره.. تو هم الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی.. خوب بهش نگاه کن.. آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه.. " عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید: " دروغه.. " حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد: " واقعا شماها چی در مورد ایران فکری کردین؟؟ که مثه عراق و افغانستان و الی آخره ؟؟ که می آیید و میزنید و می دزدین و تخلیه اطلاعاتی می کنید و میرید ؟؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه می کنید. از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.. اینجا، ایراااانِ .. ایراااااااان.. " باورم نمی شد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣4⃣1⃣ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجو
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣4⃣1⃣ صدایِ ساییده شدنِ دندان هایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد. " لعنتی.. میکشمت آشغال.. " بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمی دانستم دلیلش چیست.. مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم.. چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد.. عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد "خفه شو .. دهنتو ببند.. " آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغ هایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر می شدم. ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر می شد. چه فرار می کرد. پس حسودانه، همراه می طلبید برایِ سفرِ آخرتش. تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده، از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهتر نیست. نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم می رسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر می شد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هر #شب_جمعه صداے مادر آید از حرم من تمام عمر دنبال صداے مادرم میزند ناله بُنَےَ کو لباس کهنه ات ؟ کو سرت کو حنجرت کو یاورت کو دخترم ؟ 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا