فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتما_ببینید
📽 اعتراف حجت الاسلام مهدی دانشمند:
"من اشتباه کردم، شما اشتباه من را تکرار نکنید...کارهایم نتیجه معکوس داد... "
#هفته_وحدت
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نظر صریح و شفاف حضرت آیت الله وحید خراسانی در مورد لعن علنی خلفا از زبان ایشان
#هفته_وحدت
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
غافلان«تشدید»می خوانند و عشّاقِ تو«تاج»
ای بنازم«میم»نامت با مشدّد بودنش !
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🌺 #جشن_باشکوه ولادت پیامبرمهربانی ها
🌼و رئیس مذهب جعفری امام صادق_ع_
👈به کلام: حجت الاسلام #دکتر_خادمی
🎤به نفس گرم:کربلایی #قاسمعلی_محسنی
📆چهارشنبه 30 آبانماه
🕖ساعت 20
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
🌺دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣6⃣2⃣ با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ ک
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣6⃣2⃣
حالا من مسافر بودم..
مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر می خرید و عددی نمی فروخت..
قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان با خبر شود که اگر بداند، نگرانی، محضِ حالِ بیمارم، خرابش می کند و کلافه..
و در این بین فقط مادر بود که لبخند زنان، ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره می کرد و حظ می برد..
مانتویِ بلند وگشادِ مشکی رنگ، تنِ نحیفم را بیشتر از پیش لاغر نشان میداد و پروین با تماشایم غر میزد که تا می توانی غذا نخور.. و من ناتوان از بیانِ کلماتِ فارسی با مادرانه هایش عشق می کردم.
فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید. به چشمانم خیره شد و اشک ریخت تا برایش دعا کنم و دعوت نامه ی امضا شده اش را از ارباب بگیرم.
اربابی که ندیده عاشقش شده بودم و جان می دادم برایِ طعمِ هوایِ نچشیده اش..
وقتی به مرز رسیدیم برادرم با حسام تماس گرفت و او را در جریانِ سفرم قرار داد.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣6⃣2⃣
نمی دانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی از خود دور کرد و برایم سری از تاسف تکان داد..
باید می رنجیدم... حسام زیادی خودخواه نبود؟؟
خود عشقبازی می کرد و نوبت به دلِ من که می رسید خط و نشان می کشید؟؟
جملاتِ تکه تکه و پر توضیحِ دانیال، از بازخواستش خبر می داد و مخالفت شدید..
دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کند و توپ را به زمین من بیندازد.
اما من قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم، هر چند که دلم پر می کشید برایِ یک ثانیه شنیدن.
سری به نشانه ی مخالفت تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم.
ده دقیقه ای گذشت و دانیال به سراغم آمد
" سارا بگم خدا چکارت کنه..
یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت.. کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣6⃣2⃣
از نگرانی های مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست.
دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد
" میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟؟
مخم رو تیلیت کرد که گوشی را بدم بهت ..
دسته گل رو تو به آب دادی و منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو می اندازی گردن من؟؟ "
شالِ مشکی ام را مرتب کردم
" تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی.."
طلبکار و پر سوال پرسید
" چی؟؟؟ یعنی چی؟؟ "
ابرویی بالا انداختم
" یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم..
واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟؟؟ "
نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی می دادم.
من به عشق علی و دو فرزندش حسین و عباس پا به این سفر گذاشته بودم.
پس باید تا رسیدن به مقصد، دورِ عشقِ حسام را خط می کشیدم..
وا رفته زیر لب زمزمه کرد
" بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس..
کی میتونی از پس زبونِ اون دیوونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه... "
انگشتم را به سمتش نشانه رفتم
" هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا.. "
از سر حرص صورتی جمع کرد و "نامردی" حواله ام..
بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم..
سوار بر اتوبوس به سمت نجف ..
کاخِ پادشاهیِ علی..
اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣6⃣2⃣
اتوبوس به نجف نزدیک می شد و ضربان قلب من تپش به تپش بالا می رفت.
اینجا حتی خاکش هم جذبه ای خاص و ویژه داشت.
حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت.. تعدادی اشک می ریختند.. عده ای زیر لب چیزی را زمزمه می کردند.
و نوایِ مداحیِ مردِ تپل و چفیه به گردنِ نشسته در جلویِ اتوبوس این شور را صد چندان به جانم تزریق می نمود.
حس عجیبی مانند طوفان یک به یک سلولهایم را می نوردید و من نمی دانستم دقیقا کجایِ دنیا قرار دارم.
طعمی شیرین، شاید هم ملس.. اصلا نمی دانم. هر چه که بود کامم داشت مزه ی آسمان را می چشید..
در این بین حسام مدام تماس می گرفت و جویای مکان و حالمان میشد. بماند که چقدر اصرار به حرف زدن با مرا داشت و من حریصانه صبوری می کردم.
نمی دانم چقدر از رسیدنمان به آن خاکِ ابری می گذشت که هیجانِ زیارت و بی قراری، جان به لبم رساند و پا در یک کفش کردم که برویم به تماشایِ سرایِ علی..
اما دانیال اصرار داشت تا کمی استراحت به جان بخریم و انرژی انباشته کنیم محض ادامه ی راه که تو بیماری و این سفر ریسکی بزرگ..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣6⃣2⃣
مگر می شد آن حجمه از تلاطم عاشقی را دید و یک جا نشست؟؟
اینجا آهن ربایِ عالم بود و دلربایی می کرد.. هر دلی که سر سوزن محبت داشت، سینه خیز تا حریم علی را می دویید..
ما که ندیده، مجنون شدیم. راستی اگر در خلافتش بودیم دست بیعت می دادیم یا طناب، به طمعِ گرفتنِ بیعت به دورش می بستیم؟؟
این عاشقی، حکمش بی خطریِ زمان بود یا واقعا دل، اسیرِ سلطان، غلامی می کرد؟؟
نمیدانم.. اما باید ترسید..
این خودِ مجنون، اسم جانِ شیرین که به میدان بیاید، لیلی را دو دستی می فروشد..
حرفهایِ دانیال اثری نداشت و مجبور شد تا همراهی ام کند.
هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهایِ بعدی ام را گم می کردم.
از دور که کاخِ پادشاهی اش نمایان شد.. قلبم پر گرفت و دانیال ساکت چشم دوخت به صحنِ علی..
با دهانی باز، محو تماشا ماندم. اینجا دیگر مرزی برایِ بودن، نبود..
اینجا جسم ها بودند، اما روح ها نه..
قیامت چیزی فراتر از این محشر بود؟؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
عرض سلام خدمت رفقای عزیز ،ضمن خیر مقدم به اعضای عزیز کانال😘
امشب #پنج_قسمت از داستان زیبای 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
براتون گذاشتیم(قسمت های 261 الی 265)
#التماس_دعا
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید