27.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#لبیک_یا_خمینی
زمینه | بار دگر این قافله عزم سفر دارد
بامداحی:حـــــــاجمــــهــدیرســـــولـی
ویـــــــــژهســـالــگــرد ارتــحــــــــــــال
امـــــــــــــــــــــامخـــــــــمــیــنــی(ره)
👈 #عاشقان_حضرت_روح_الله_ره_
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_وچهارم آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وپنجم
پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربیاش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد.😡محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد.😡👊 با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید😢 خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد:
_«بیوجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!»😡🗣
مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد،😭 نگاهش به زمین بود و قفسه سینهاش از حجم سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد:
_«میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! میخواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!»
که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، 👥بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله میکشید، از اتاق بیرون رفت.😡
مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبتزدهام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریههایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخزده و بیروحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهاییاش نرم کند.
احساس میکردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده 😠که در پهنه خشکش جز بوتههای خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانهاش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.😠✋
مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید:
_«تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟»😠
و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید:
_«قول دادی یا نه؟!!!»😠🗣
مجید جای پای اشک را از روی گونهاش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد:
_«بله، قول دادم.»
که جای پای اشکهای گرمش، کشیده محکم پدر😡👋 روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد.
پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید:
_«از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به چشم تو بیفته!»😠👈
مجید لحظهای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزدهام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانهاش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم:
_«ازت متنفرم...»😠
و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست😒💔 و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدمهای بیرمقش را روی زمین میکشید و میرفت.💔🚶♂️😞
صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد.😭😫 عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشهای به نظاره نالههای بیمادریام نشسته و بیصدا گریه میکردند.
سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه میزدم😩😭 که دیگر مادری در خانه نبود و نمیترسیدم که نالههای دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانهاش را برای گریههای بیامانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بییاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بیکسی کنم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وششم
پدر پیراهن مشکیاش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن میکردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریههایم شده بود.
از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم.😣
همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تختخواب اتاق زمان دختریام خزیده و از اینهمه بیکسیام ناله میزدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم زخمهای دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم میآمدند
و تنها محبوب دل و مونس مویههای غریبانه قلبم،❣️ حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم😠🔥 که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد!😢
نمیدانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوههایم شکست.😩😭 ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر جیغ میکشیدم که صدای ضجههایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چارهای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمیفهمیدم.
هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را به دعا و توسلهای کتاب مفاتیحالجنان خوش نکرده بودم، حالا اینهمه #عذاب نمیکشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به #اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، آشپزخانه را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست!😭😫
همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم.
حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد!
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 ارباب ببخش که ماه مبارک هم تمام شد و آدم نشدم
اما تنها میدونم که #دوستت_دارم اربابم ❤️
کی منو صدا زده اگه تو صدام نکردی؟
هی بدی دیدی ولی دستمو رها نکردی
حواسم هست که بدیمو به روم نزدی
حواسم هست این تو بودی که راه اومدی 😭
🎤کربلایی #حمید_علیمی
👌شور احساسی
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌این لحظات پایانی ذکر ارباب بی کفن بگیریم
ان شا الله کربلامون امضا بشه 😭
غبار ماتم تو ، آبرو به من بخشید
به عالمی ندهم این غبار ماتم را
🎤حاج #محمد_رضا_طاهری
نوای زیبای حسین
🔺 @asheghaneruhollah 🔶
✳️ #اعمال_شب_عیدفطر
✍ روایت شده است که آنشب کمتر از شب قدر نیست و از براى آن چند عمل است:
1⃣غسل است در وقتى که غروب کرد آفتاب.
2⃣ احیاء آن شب به نماز و دعا و استغفار و سؤال از حقّ تعالى و بَیْتُوته در مسجد
3⃣آنکه بخواند در عقب نماز مغرب و عشاء و نماز صبح و عقب نماز عید:
🔹اَللّهُ اَکْبَرُ اَللّهُ اَکْبَرُ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَاللّهُ اَکْبَرُ اَللّهُ اَکْبَرُ وَلِلّهِ الْحَمْدُ اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلى ما هَدینا وَلَهُ الشُّکْرُ على ما اَوْلینا
4⃣ آنکه چون نماز مغرب و نافله آنرا خواند دستها را بسوى آسمان بلند کند و بگوید:
🔸یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ یا ذَاالْجُودِ یا مُصْطَفِىَ مُحَمَّدٍ وَناصِرَهُ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَاغْفِرْ لى کُلَّ ذَنْبٍ اَحْصَیْتَهُ وَهُوَ عِنْدَکَ فى کِتابٍ مُبینٍ
👈پس به سجده برود و💯 مرتبه در سجده بگوید
🔹 اَتُوبُ اِلَى اللّه
👈ِ پس هر حاجت که دارد از حقّ تعالى بخواهد که انشاء الله برآورده خواهد شد
✍در روایت شیخ است که بعد از نماز مغرب به سجده رود و بگوید:
🔸 یا ذَاالْحَوْلِ یا ذَاالطَّوْلِ یا مُصْطَفِیا مُحَمَّدا وَناصِرَهُ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَاغْفِرْ لى کُلَّ ذَنْبٍ اَذْنَبْتُهُ وَنَسیتُهُ اَنَا وَهُوَ عِنْدَکَ فى کِتابٍ مُبینٍ
👈پس بگوید💯 مرتبه:
اَتُوبُ اِلَى اللّهِ
5⃣ زیارت کند امام حسین علیه السلام را که فضیلت بسیار دارد و زیارت مخصوصه این شب در باب زیارات بیاید انشاءالله
6⃣ده مرتبه بگوید ذکر یا دآئِمَ الْفَضْلِ را که در اعمال شب جمعه گذشت
7⃣بجا آورد ده رکعت نمازى که در شب آخر ماه رمضان گذشت
8⃣ بجا آورد دو رکعت نماز در رکعت اوّل بعد از حمد هزار مرتبه توحید و در دوّم یک مرتبه بخواند و بعد از سلام سر به سجده بگذارد و صدمرتبه بگوید:اَتُوبُ اِلَى اللّهِ
👈پس بگوید:
🔹یا ذَالْمَنِّ وَالْجُودِ یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ یا مُصْطَفِىَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِهِ وَافْعَلْ بى کَذا وَکَذا
👈و بجاى آن حاجات خود را بطلبد.
✍روایت است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام این دو رکعت را به این کیفیت به جا مى آورد پس سر از سجده برمى داشت و مى فرمود بحقّ آن خداوندى که جانم بدست قدرت اوست هر که این نماز را بکند هر حاجت از خدا بطلبد البتّه عطا کند و اگر بعدد ریگهاى بیابان گناه داشته باشد خدا بیامرزد و در روایت دیگر بجاى هزار مرتبه توحید صد مرتبه وارد شده لکن نماز را بعد از نماز مغرب و نافله آن باید بجا آورد
👈و شیخ و سیّد بعد از این نماز این دعا را نقل کرده اند :
🔸یا اَللّهُ یا اَللّهُ یا اَللّهُ یا رَحْمنُ یا اَللّهُ یا رَحیمُ یا اَللّهُ یا مَلِکُ یا اَللّهُ یا قُدُّوس
ُ یااَللّهُ یا سَلامُ یا اَللّهُ یا مُؤْمِنُ یا اَللّهُ یا مُهَیْمِنُ یا اَللّهُ یا عَزیزُ یا اَللّهُ یاجَبّارُ یا اَللّهُ یا مُتَکَبِّرُ یا اَللّهُ یا خالِقُ یا اَللّهُ یا بارِئُ یا اَللّهُ یا مُصَوِّرُ یااَللّهُ یا عالِمُ یا اَللّهُ یا عَظیمُ یا اَللّهُ یا عَلیمُ یا اَللّهُ یا کَریمُ یا اَللّهُ یا حَلیمُ یا اَللّهُ یا حَکیمُ یا اَللّهُ یا سَمیعُ یا اَللّهُ یا بَصیرُ یا اَللّهُ یا قَریبُ یا اَللّهُ یامُجیبُ یا اَللّهُ یا جَوادُ
🔹یا اَللّهُ یا ماجِدُ یا اَللّهُ یا مَلِىُّ یا اَللّهُ یا وَفِىُّ یااَللّهُ یا مَوْلى یا اَللّهُ یا قاضى یا اَللّهُ یا سَریعُ یا اَللّهُ یا شَدیدُ یا اَللّهُ یارَؤُفُ یا اَللّهُ یا رَقیبُ یا اَللّهُ یا مَجیدُ یا اَللّهُ یا حَفیظُ یا اَللّهُ یا مُحیطُ
یا اَللّهُ یا سَیِّدَ السّاداتِ یا اَللّهُ یا اَوَّلُ یا اَللّهُ یا اخِرُ یا اَللّهُ یا ظاهِرُ یااَللّهُ یا باطِنُ یا اَللّهُ یا فاخِرُ یا اَللّهُ یا قاهِرُ یا اَللّهُ یا رَبّاهُ یا اَللّهُ یا رَبّاهُ یا اَللّهُ یا رَبّاهُ یا اَللّهُ یا وَدُودُ یا اَللّهُ یا نُورُ یا اَللّهُ یا رافِعُ یا اَللّهُ یامانِعُ یااَللّهُ یادافِع
🔸یااَللّهُ یا فاتِحُ یااَللّهُ یانَفّاحُ [عُ] یااَللّهُ یاجَلیلُ یااَللّهُ یا جَمیلُ یا اَللّهُ یا شَهیدُ یا اَللّهُ یا شاهِدُ یا اَللّهُ یا مُغیثُ یا اَللّهُ یاحَبیبُ یا اَللّهُ یا فاطِرُ یا اَللّهُ یا مُطَهِّرُ یا اَللّهُ یا مَلِکُ یا اَللّهُ یا مُقْتَدِرُ یااَللّهُ یا قابِضُ یا اَللّهُ یا باسِطُ یا اَللّهُ یا مِحیى یا اَللّهُ یا مُمیتُ یا اَللّهُ یاباعِثُ یا اَللّهُ یا وارِثُ یا اَللّهُ یا مُعطى یا اَللّهُ یا مُفْضِلُ یا اَللّهُ یا مُنْعِم
🔹ُ یا اَللّهُ یا حَقُّ یا اَللّهُ یا مُبینُ یا اَللّهُ یا طَیِّبُ یا اَللّهُ یا مُحْسِنُ یا اَللّهُ یامُجْمِلُ یا اَللّهُ یا مُبْدِئُ یا اَللّهُ یا مُعیدُ یا اَللّهُ یا بارِئُ یا اَللّهُ یا بَدیعُ یااَللّهُ یا هادى یا اَللّهُ یا کافى یا اَللّهُ یا شافى یا اَللّه
@asheghaneruhollah
⛔️ حکام بحرین و سعودی بفهمند پا در چه باتلاقی میگذارند
🔻 رهبرانقلاب، امروز در خطبههای نماز عید سعید فطر:
🔸 در مسائل بینالمللی، مسئلهی فلسطین، این روزها جزو مسائل درجه یک دنیای اسلام است.
🔸 خیانت برخی از کشورهای اسلامی موجب شده است که صریحاً نسبت به مسئلهی فلسطین اقدامات خائنانه انجام بدهند.
🔸 این اجلاسی که در بحرین قرار است اتفاق بیفتد، متعلق به آمریکاییها است لکن حکام بحرین با ضعف و ناتوانیهای گوناگون خودشان و با روحیهی بسیار بد ضد مردمی و ضد اسلامی خودشان زمینهساز این کار شدهاند و متعهد شدهاند این اجلاس را انجام بدهند. هدف این اجلاس هم آن است که نقشهی خائنانهی خباثتآلود آمریکا که اسمش را گذاشتهاند "معاملهی قرن" تحقق ببخشند.
🔸 البته این اتفاق نخواهد افتاد ومعاملهی قرن هرگز انشاءالله به توفیق الهی پا نخواهد گرفت.
🔸 و ما تشکر میکنیم از کشورهای مسلمان و عربی که با آن مخالفت کردند و همچنین گروههای فلسطینی که با آن مخالفت کردند.
🔺 امیدواریم که حکام بحرین و سعودی بفهمند پا در چه باتلاقی میگذارند و برای آیندهی آنها چه ضرری دارد. ۹۸/۳/۱۵
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🌟 تقدیر رهبر انقلاب از رونق سنت «افطاری ساده» و کمک چندمیلیاردی مردم به فراخوانی در این زمینه
⚠️ مردم و مسئولان سیلزدهها را فراموش نکنند
🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز در خطبههای نماز عید فطر:
🔸 روی دیگر ماه رمضان امسال و همه سال، روی کمک به مردم و گرایش مردمی است که بحمدالله روزبهروز در کشور رو به افزایش است.
🔸 افطاریهای ساده که توصیه شده بود، بحمدالله مردم اقبال کردند؛ در مساجد، حسینیهها، خیابانها، کوچهها و میدانهای بزرگ شهر، سفرههای افطار را پهن کردند و مردم شرکت کردند؛ افراد گوناگون حتی کسانی که بضاعت کمی داشتند، توانستند در این افطاریهای عمومی و دستهجمعی شرکت کنند.
🔸 بعد هم در یک جایی #فراخوان افطار داده شد، مردم استقبال کردند و برای افطار کمک کردند؛ #میلیاردها برای افطار جمع شد و در راه افطار صرف شد.
اینها کارهای بزرگی است که بحمدالله در میان مردم ما بهصورت عادات اسلامی مبارک، رو به توسعه است.
👈 همچنین کمک رمضانی مردم به سیلزدهها هم چشمگیر بود؛ من همینجا عرض بکنم، هم به همهی آحاد برادران و خواهرانمان در سراسر کشور و هم بخصوص به مسئولین محترم، که مبادا مسئلهی سیلزدهها را به دست فراموشی بسپرید.
🔺 مسائل سیلزدهها مسائل مهمی است. دنبالهی این مسائل را با #جدیت باید گرفت و مشکلاتشان را با جدیت تمام باید حل کرد؛ بخصوص در مناطقی مثل خوزستان که هوا رو به گرمی است و گرمای هوا در این فصل و فصلهای آینده، طاقتفرسا است. یکی از کارهای فوری ما این قضیه است. ۹۸/۳/۱۵
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️واکنش جالب رییسی و روحانی هنگام سخنرانی رهبر معظم انقلاب،امام خامنه ای در حرم امام راحل ؛
🔺شرط پیشرفت این است که آمریکایی ها نزدیک نشوند...👊
#من_انقلابی_ام
👇 @asheghaneruhollah 🔶
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سوال جالب و غیر منتظره #سردار_سلیمانی از خبرنگار صدا و سیما در نماز عید امروز
چرا دوماد نمیشی؟ من حاضرم بیام برات خواستگاری!☺️
🌺عیدتون مبارک
#سردار_دلها 😍
#من_انقلابی_ام
👇 @asheghaneruhollah 🔶
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_وششم پدر پیراهن مشکیاش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وهفتم
نمازم که تمام شد، بیآنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست:
_«الهه جان!»😒
و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید:
_«چیزی میخوری برات بیارم؟»
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد:
_«از صبح هیچی نخوردی!»😕
با چشمانی که از زخم اشکهایم به جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمردهاش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم:
_«عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...»😢😣
که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد.
عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم:
_«عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...»😭
دست سردم را میان دستان برادرانهاش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد:
_«مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.»😒
از شنیدن نام مجید، خون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم:😠
_«من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!»
عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد:
_«هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!»😒
از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم:
_«عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!»😠
عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد:
_«الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!»
که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم:
_«عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (علیهالسلام) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن...»😠😭
دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم:
_«عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیهالسلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...»😫😭
گریههای پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجههایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانهاش دلداریام میداد و میشنیدم که مخفیانه به عبدالله میگفت:
_«آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!»😨
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وهشتم
و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است.
دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینهام سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم:😠😵
_«از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!»
در مقابل خروش خشمگینم😠 که با گریههای تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد.👀😒
گویی خودش را به شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم.
شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحتهای قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بیپروا جیغ میکشیدم:
_«چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (علیهالسلام) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!»😠😵
دستهای لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم👥🗣 را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه میزدم:
_«من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...»😡😵
از شدت ضجههایی که از تهِ دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج میرفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار میکرد:
_«مجید برو بالا!»😨
و همچنانکه او را از پلهها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد:
_«الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...»😢💔
و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، نغمههای عاشقانه و غریبانهاش برایم گنگتر میشد.
چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه اتمامِ حجت میکرد:
_«هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پلهها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!»😡🗣👎
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_ونهم
نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانههایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانهای که همه جایش بوی مادرم را میداد. 😣همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هر چه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد.
دلم میسوخت وقتی یاد غصههایی میافتادم که مادر در جگرش میریخت و دم بر نمیآورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر میآوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش میپیچید و من فقط برایش قرص معده میآوردم تا دردش تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه خرابم میکند.😣😔
چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریههای شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعدههای مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمیشد و به این سادگیها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود.
نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفتهای میشد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم 💔که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود.
من شبی را نمیتوانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم میداد.💔😣 عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا میگفت هر روز صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعهای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشیاش میشدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود.
جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز استخوانم را میسوزاند.😣
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_ودهم
چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت.
احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینهام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینهام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفتهاش به پای صورت افسردهام افتاد و زیر لب زمزمه کرد:
_«سلام الهه جان!»😒
از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگیام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید.😠 از جا بلند شدم و با قدمهایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد:
_«الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن...»
و جملهاش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشهای را پشت سرم بر هم کوبیدم.
طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجرهها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم.
بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهرهاش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود.
لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد:
_«الهه جان! میشه در رو باز کنی؟»
چقدر دلم برای صدای مردانهاش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمیگذاشت که همه جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد:😒🙏
_«الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!»
حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیوارههایش از طوفان خشم و نفرت😠 همچنان میلرزید.
گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند:
_«الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!»
سپس صدایش در بغضی غریبانه😢 شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد:
_«الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم...»😔
و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد:
_«الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریههاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده...»😢😔
و لابد گریههای بیصدایم را نمیشنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید:
_«الهه جان! صدامو میشنوی؟»😥
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
عرض سلام خدمت همه اعضای عزیز کانال و دوستانی که به تازگی به جمع ما پیوستند.
عیدتون مبارک.طاعاتتون قبول درگاه حق
عیدی امشب ما 4 قسمت (قسمت های 107تا110)از ✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت ...
دوستانی که هنوز شروع نکردن بخونن، از همین امشب شروع کنند.اگه پشیمون شدین هرچی خواستین بگین.شبی 5 دقیقه هم وقت نمیگیره.
#یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گفتگوی جالب #شهید_جواد_محمدی و استاد #حسن_عباسی
امشب شام چی چی میخورین؟؟ ☺️
#دومین_سالگرد_شهادت
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
شب وداع شهید مهدی اسحاقیان #جواد گریه میکرد
ازش می پرسن بخاطر شهادت مهدی گریه میکنی؟
جواد میگه
شهادت نوش جونش! به حال خودم گریه میکردم...
رفقا به حال خودمون زار بزنیم ، دوسال شد جواد رفته و ما جامانده ایم
#شھیدمهدی_اسحاقیان
#شھیدجوادمحمدی
#شھید_روزه_دار
#سالگرد_شهادت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
H_Asheghaneruhollah;-haftegi-_960317 (1).mp3
7.57M
#نوستالژی 95
🔺دومین سال فراغ رفیق شهید
⚫️مراسم هیئت شب شهید شدن مدافع حرم #جواد_محمدی
⭕️#خاطره_ای_از_جواد_محمدی
📚روضه
🎤 کربلایی #حرمت_اله_تقی_پور از تهران
همرزم شهید
☘️هیئت عاشقان روح الله☘️
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
H_Asheghaneruhollah;-haftegi-_960317 (2).mp3
6.35M
#نوستالژی 95
🔺دومین سال فراغ رفیق شهید
⚫️مراسم هیئت شب شهید شدن مدافع حرم #جواد_محمدی
⭕️چه مدافعانی داری
📚شعرخوانی
🎤 کربلایی #حرمت_اله_تقی_پور از تهران
همرزم شهید
☘️هیئت عاشقان روح الله☘️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_ودهم چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_ویازدهم
و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد:
_«الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن گریههات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریههاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...»😞
و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریهام به ضجه بلند شد😫😭 و نمیدانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد:😨
_«الهه! الهه جان!»
دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر میزد:
_«الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان...»😵
و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان نالههای بیصبرانهام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم:
_«مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟»😭
و همین جواب بیرحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند:😢
_«باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!»
و میان گریههای بیامانم، صدای قدمهای خسته و شکستهاش را شنیدم که از پلهها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویههای بیمادریام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه میکرد. چقدر برایم سخت بود که در اوج بیپناهی گریههایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غمهایم بود و صبورانه به پای دردِ دلهایم مینشست.😣
ای کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه غصههایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکستهام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیدهام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنیاش نبود.😔
غروب آفتاب نزدیک میشد 🌅و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانهای رفتم که هر گوشهاش خاطره مادرم را زنده میکرد و چارهای نبود جز اینکه میان اشکهای تلخم، غذا را تهیه کنم.
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب سلامم را داد.😒
با دیدن چشمان وَرم کردهام، اخم کرد و پرسید:😠
_«مجید اینجا بود؟»
سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد:😠
_«نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه.»
سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید:
_«باهاش حرف زدی؟»
سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم:
_«اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم.» لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت:
_«خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!»😏
که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷