✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دویست_وششم
میدانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم:
_«مجید جان! بیا نمازت رو بخون.»
و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد:😊
_«تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم.»
و به نیم ساعت نکشید که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت😍 و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم.😣 از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معدهام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق میزدم. 😖مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده😧 و دیگر کاری از دستش برایم بر نمیآمد که فقط با غصه نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشیام را نشان میداد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیباییام را از دست داده بودم.
به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوختهام ضجه میزدم😫😭 که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویههای غریبانهام، بیصدا گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد:
_«مجید! دلم خیلی میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان وساطت میکرد. 😞😭ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت...»😞😭
با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک میکرد.😒 میدیدم که او هم میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانهاش، برای شکوائیههای من آغوش باز کرده بود تا هر چه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینهام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگیام زار میزدم:
_«مجید! بخدا من نمیخواستم ازت جدا شم،😓 ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم.😞 فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم.😣 نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی...»😞😢
و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. سفیدی چشمانش از بارش بیقرار اشکهایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد:
_«الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم!😔 نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم...»😒
و نگفت که با اینهمه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد:
_«وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم!😒 فکر کردم دیگه حتی نمیخوای صِدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشیات خاموش بود و جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بُریدی...»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
فضیلت روز دحوالارض (روز ۲۵ ماه ذی القعده) و روزه گرفتن در آن روز. (تصویر باز شود)👆 فردا روز دحوالار
#فردا_را_از_دست_ندهید
💢«دحوالارض» روزی است که بنابر روایات، زمانی که تمام روی زمین را آب فرا گرفته بود، در این روز، نخستین خشکیها از زیر آب سر برآوردند و مطابق بعضی از روایات، نخستین جایی که از زیر آب بیرون آمد، خشک شد و سپس گسترش یافت، سرزمین «مکه» و به خصوص محل خانه «کعبه» بود، لذا مکه «ام القرا» یعنی مادر همه آبادیها نام گرفت.
در روایتی از امیر مومنان (ع) نقل شده است «اول رحمتی که از آسمان به زمین نازل شد، در روز بیست و پنجم ذی القعده بوده است؛ بنابراین اگر کسی آن روز را روزه بگیرد و آن شب را به عبادت بپردازد، پاداش عبادت یک صد سال را دارد».
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب پنجم : #شهید_محمود_رضا_ساعتیان ✍️ 👈 شهیدی
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب ششم : #شهید_عباس_صابری
✍️ 👈 👈 شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند .....
#چله_ترک_گناه
#نماز_اول_وقت
#ترک_یک_رذیله_اخلاقی
#چهل_شب_زیارت_عاشورا
#چهل_صبح_دعای_عهد
🔻35 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب ششم : #شهید_عباس_صابری ✍️ 👈 👈 شهیدی که عرا
قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س)؛ میزبان سه برادر که خیلی همدیگر را دوست داشتند؛ حسین، حسن و عباس صابری است؛ مادری که همه پسرانش را در راه اسلام فدا کرد و امروز در خانهای قدیمی به یاد روزگاری که بر او گذشت، زندگی میکند.
مادر درد میکشد، دردهایی که همه از دلتنگی بوده و دلتنگیهایی که با قاب عکس حسن، حسین و عباساش زمزمه میکند. مادری که هنوز لباسهای فرزندانش را به یادگار در کمد اتاق نگه داشته، گاهی آن را بر سینه میفشارد، میبوید و روی چشمهایش میگذارد؛ نفس عمیقی میکشد با لباسهایی که عطر تربت میدهد.
عکس امام(ره)، مهر و جانماز و تسبیح و انگشتر و عطر شهیدان صابری
مادری که سجاده و مهر و تسبیح و انگشتر فرزندانش را که به سرخی خون حسن و حسین و عباس تبرک شده است، به یادگار نگه داشته و تربت خاک فرزندانش را به دل سوختهاش میکشد تا کمی آرام شود.
در روزهای ۵ خرداد و ۲۸ خرداد که مصادف با ایام شهادت برادران شهید عباس و حسین است، به دیدار این مادر شهید رفتیم؛ مادر چشمش به ساعت دیواری اتاق بود، لحظه شهادت پاره تنش را با چشمهایی اشکبار یادآوری میکرد.
و اما در این مهمانی آلبوم عکسی است که مادر تحمل دیدنش را ندارد؛ چون عکسهای بعد از شهادت فرزندانش در آن است؛ این عکسها مدتها توسط حسین آقا نگهداری میشد تا مادر نبیند؛ بعد از شهادت حسین این عکسها به دست مادر رسید.
حرفهای زیبا و آموزنده این مادر شهید در ادامه میآید:
* بچههایم را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم
خاور نورعلی متولد ۱۳۲۱ در اصفهان هستم؛ از همان کودکی چادر سر میکردم؛ اگر هم اذیت میکردند، بیرون نمیرفتم. در ۱۷ سالگی به تهران آمدم و در سال ۱۳۴۰ ازدواج کردم؛ آن موقع مسجدالنبی نارمک کنونی، سینما بود که بعد از انقلاب مسجد شد؛ همسرم در شرکت اتوبوسرانی کار میکرد.
۳ دختر و ۳ پسر به نامهای حسین، حسن و عباس دارم که پسرانم به شهادت رسیدند؛ حسینآقا شب اربعین سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد و شب هفتم شهادتش در سال ۱۳۷۶ مصادف با شب اربعین بود. حسنآقا متولد ۱۳۴۹ بود که در عملیات «بیتالمقدس ۲» به شهادت رسید. عباس آقا شب میلاد حضرت علیاکبر(ع) در سال ۱۳۵۱ به دنیا آمد و پیکرش در روز عاشوای ۱۳۷۵ تشییع و به خاک سپرده شد.
پسرانم همدیگر را خیلی دوست داشتند، ندیدم برادرهایی این طور بوده باشند؛ عباس آقا و حسین آقا بعد از شهادت حسن آقا و حتی قبل از آن عشق و علاقهای به این دنیا نداشتند تا بالاخره دعوت حق را لبیک گفتند.
مسجد نزدیک خانهمان بود و بچههایم را از کودکی به مسجد میبردم؛ وقتی که به ماه محرم نزدیک میشدیم، برای بچهها لباس مشکی میگرفتم و پای روضههای امام حسین(ع) مینشستیم؛ آنها هم خیلی ایام عزاداری برای اباعبدالله(ع) را دوست داشتند.
بعد که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد، بچهها راهی جبهه شدند؛ البته همسرم هم در آن اوایل جنگ به دزفول رفت، اما شهید نشد؛ او میگفت: «من لیاقت نداشتم» او بعد از شهادت پسرانمان در سال ۱۳۸۰ به رحمت خدا رفت.
شهید حسن صابری
* دومین پسرم، اولین شهیدمان بود
حسن آقا پسر دومم بود که اول از همهشان در عملیات بیتالمقدس ۲ در منطقه ماووت عراق شهید شد؛ او قبل از اعزامش مخفیانه برگه اعزام را از پایگاه شهید بهشتی گرفت و به پادگان امام حسن(ع) رفت؛ حسن آقا از نیروهای گردان عمار بود؛ در آخرین اعزامش انگار میدانست میرود و دیگر برنمیگردد؛ از صبح تا ظهر ۵ بار بیرون رفت و برگشت؛ همه این ۵ بار او را از زیر قرآن رد میکردم و میبوسیدمش تا راهی شود؛ آن روز همان رفتن شد و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
* پیکر شهدایی که کومله از درخت آویزان کرده بود
حسن آقا و حسین آقا با هم در کردستان بودند، صدام برای سر آنها جایزه گذاشته بود. حسین آقا با شهید کاوه همرزم بود؛ تعریف میکرد: «یکی از کوملهها روی دیوار اتاقشان قاب عکس بلندی گذاشته بودند، پشت این عکس دریچه و مسیری بود، آن مسیر را طی کردیم و به کوملهها رسیدیم، آنها از دیدن ما غافلگیر شدند». حسن آقا هم از جبهه کردستان برای من تعریف میکرد و میگفت: «باغ زردآلو در اطراف مقر ما بود؛ بچههای بسیجی رفتند به آنجا تا کمی میوه بچینند، کوملهها در آنجا کمین کرده بودند؛ خبری از بازگشت بسیجیها نبود، رفتم و دیدم کومله، بچههای ما را سر بریدند، آنها را از درخت آویزان کردند و دل و رودهشان را بیرون ریختهاند».
* پیامی که حسنآقا بعد از شهادتش داد
بعد از شهادت حسنآقا و در همان دوران جنگ، صدام میخواست شیمیایی بزند؛ به همراه مادرم به اصفهان (فرحآباد) رفتم. منزل خالهام آنجا بود. همان شب اول که به مسافرت رفته بودم، حسن آقا به خوابم آمد و گفت: «برای چه به اینجا آمدی؟! کسی نیست قاب عکسهای مرا تمیز کند!» گفتم: «من الان رسیدم، فردا شب میآیم» آن شب چهارشنبه بود و ماندم. شب جمعه را هم در اصفهان بودم.
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب ششم : #شهید_عباس_صابری ✍️ 👈 👈 شهیدی که عرا
با دیدن این کار او، اوقاتم حسابی تلخ شد و گفتم: «عباس جان، تو رو خدا امسال محرم توی تکیه که خودت به پا کردی، عزاداری کن، نوحه بخون و صدایت را ضبط کن» او هم گفت: «باشه». عباس قبل از شهادتش در فکه وقتی برای غسل شهادت به پادگان دوکوهه رفته بود، همانجا روی نوار ضبط شدهای گفته بود: «من در حمام شهید همت هستم و غسل شهادت میکنم. آرزو دارم در روز عاشورای امسال در محضر اباعبدالله(ع) باشم».
مقر کمیته جستجوی مفقودین اهواز از سمت راست: اکبررسولی،شهید پازوکی،شهیدعباس صابری، شهید محمودوند وسردارباقرزاده
او روز ۵ خرداد ۱۳۷۵ مصادف با هفتم محرم وقتی که برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شده بود، بر اثر انفجار مین، با دست و پای قطع شده، بدنی پر از ترکش و صورتی سوخته به شهادت رسید.
عباس آقا وصیت کرده بود که ظهر عاشورا پیکرش را دفن کنند؛ همین طور هم شد؛ آن روز به جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید آمده بودند.
* بعد از شهادت عباس، عراقیها برایش مراسم ختم گرفتند
عباس آقا خیلی خوش اخلاق بود؛ او در دوران تفحص شهدا برای اینکه بتواند دل عراقیها را به دست بیاورد تا آنها در تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه میگرفت، لباس و میوه و سیگار میبرد و در مجموع با آنها با مهربانی رفتار میکرد؛ بعد از شهادتش عراقیها ۵۰ هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم ختم گرفتند.
بعد از شهادت عباس آقا، حسین آقا همین رفتار را با عراقیها داشت؛ بعد از شهادت حسین آقا، عراقیهایی که آنجا بودند، میگفتند: «ما دیگر تحمل اینجا ماندن را نداریم».
* پیدا کردن شهیدی که دستش سالم مانده بود
در یکی از جریانهای تفحص شهدا، عباس آقا پیکر یک شهید جوان اهل شیراز را پیدا کرده بود؛ دستهای شهید سالم مانده بود؛ او از اینکه توانسته بود علاوه بر خانواده آن شهید، مردم یک شهر را خوشحال کند، حال خوشی داشت؛ بعد از شهادت عباس آقا، شیرازیها برای پسرم مراسم گرفتند
* شهادت سومین پسرم خیلی بیتابم کرد
سومین پسر شهیدم، حسین آقا بود؛ چون دیگر او تنها پسرم بود، تحمل شهادتش امانم را برید؛ واقعاً بیتابی میکردم، آن قدر به سر و صورتم زده بودم که بعد از آن تا ۶ ماه گوشم نمیشنید، چشمهایم آب مروارید آورد. البته چون حسنآقا و عباسآقا وصیت کرده بودند در شهادتشان گریه نکنم، گریه نکردم، موقع شهادت آنها هم خیلی دلم سوخت.
من یک برادر داشتم اسم او حسین بود. در کودکی خیلی به او علاقه داشتم که به رحمت خدا رفت؛ بعد از فوت او گفتم: «هر موقع صاحب فرزند شدم، اسم او را حسین میگذارم». اولین پسرم در شب اربعین به دنیا آمد؛ میخواستم اسم پسرم را «امیرحسین» بگذارم، دوران طاغوت بود، در ثبت احوال قبول نکردند و اسم او را حسین گذاشتیم. اسم آقا امام حسین(ع) و برادرم حسین، که پسرم در راه حسین(ع) رفت و شهید شد.
* حسین رفت تا راه عباس را ادامه دهد
حسین آقا بعد از پیروزی انقلاب در بسیج فعالیت میکرد و روزی هم که برای رفتن به جبهه اجازه میخواست، گفتم: «بابات که در منطقه است تو نرو» گفت: «اشکال ندارد خدا که هست و مراقبتونه». دوره آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) تمام کرده بود و عازم کردستان شد و در عملیاتی مجروح شد. او چند بار عازم جبهه شد و حتی شیمیایی شد تا اینکه جنگ تمام شد.
در جریان تفحص مفقودین که عباس آقا به شهادت رسید، حسین آقا به من گفت: «میخواهم به تفحص بروم و کار عباس را ادامه بدهم»؛ اصرار دوستان و ما و همچنین سردار باقرزاده مبنی بر اینکه او نرود، بینتیجه بود؛ حسین آقا قبول نکرد. حتی بعضی که نمیدانستند حسین آقا زمان جنگ تخریبچی بوده و آشنایی به مناطق عملیاتی دارد، او را از رفتن باز میداشتند تا اینکه حسین نیز عازم شد.
اولین روز حضور شهید حسین صابری در عملیات تفحص، فکه؛ حسین با این آمبولانس ۴۰ سردار را به منزل برد
* وقتی که حسین آقا با ۴۰ سردار به خانه آمد
سال ۷۶ در حالی که روی چهارپایه رفته بودم تا پنجره اتاق را تمیز کنم، حسینآقا در منزل را باز کرد؛ با ماشین سپاه داخل حیاط خانه آمده بود.
ـ مادر آنجا رفتهای چه کار؟
ـ اگر تو نمیخواستی من بروم بالای چهارپایه، نمیرفتی!
ـ حسین آقا، برای چه این ماشین را آوردی داخل حیاط؟
ـ ۴۰ مهمان داریم.
ـ ۴۰ سردار، در یک ذره ماشین؟
ـ ۴۰ سردار تفحص کردم تا تحویل معراج بدهم.
* مادری که مژده شهادت پسرش را به او داد
حدود یازده ماه از حضور حسین آقا در منطقه میگذشت؛ یک شب که به تهران آمد، خوابش را برایم تعریف کرد و گفت: «در خواب آقایی را دیدم قد بلند با عمامه مشکی و با یک خال در سمت راست صورتش، حسن و عباس نیز در کنار او ایستاده بودند؛ هر سه نزدیکم آمدند، آن آقا مرا بغل کرده و بوسید. سپس دستم را گرفت و به سوی ماشینی رفتم و همگی سوار شدیم».
این درست شبیه خوابی بود که برادرش عباس نیز قبل از شهادت برایم تعریف کرده بود.
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب ششم : #شهید_عباس_صابری ✍️ 👈 👈 شهیدی که عرا
شب جمعه حسن آقا دوباره به خوابم آمد و گفت: «نیامدی ها! ببین قاب عکسهای مرا کسی نیست تمیز کند!» بیدار شدم و نشستم. خالهام گفت: «برای چه دو شب است بیدار میشوی؟!» گفتم: «حسن میآید به خوابم و میگوید برای چه آمدی، کسی نیست قاب عکسهای مرا تمیز کند».
به همراه خالهام به زیارت امامزاده قاسم در اصفهان رفتیم؛ خالهام گفت: «وقتی حسن شهید شد، برف میآمد، نمیدانستیم که حسنآقا ۳ روز است، شهید شده. در عالم رؤیا یکی به من گفت: بیا امامزاده قاسم، گفتم: برای چی؟ گفت: نوه خواهرت شهید شده، اینجا دفن شده است!»
خالهام میگفت: «مطمئن باش حسن آقا جای بدی نرفته؛ من هم دلم میسوزد، اما جای اینها خوب است» از آن به بعد هر جا که میخواستم بروم اول غبار قاب عکس بچهها را میگیرم.
شهید عباس صابری
* نظر کرده حضرت عباس(ع) بود
عباس پسر سومم است؛ قبل از اینکه او به دنیا بیاید، در عالم خواب دیدم یک آقا به من گفت: «نام این پسر شما عباس است» وقتی هم پسرم به دنیا آمد، اسم او را عباس گذاشتم.
حدود یک ماه از تولد عباس میگذشت که به سختی بیمار شد؛ پس از مراجعه به چند دکتر، او را در بیمارستان بستری کردیم؛ او کاملاً بیهوش بود، بیتابی میکردم، دکترها هم مرا دلداری میدادند و میگفتند: «این بچه خوب میشود و بزرگتر که شد دکتر میشود». اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده «سید نصرالدین» بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا دفن شدهاند، رفتم؛ به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم، از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد، با خوشحالی گفت: «عباس خوب شده؛ میگویند دیشب شفا پیدا کرده است».
پزشکی هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه گفت: «او هیچ مشکلی ندارد و وضعیتش فرق کرده است». پنج ماه مراقب عباس بودم اما در این چند ماه تب هم نکرد؛ با اینکه دکتر خواسته بود تا ۱۶ سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود اما او در ۱۳ سالگی راهی جبهه شد و به کرامت آقا ابوالفضل العباس(ع) بهبودی کامل یافته بود.
* حتی در جبهه درسش را رها نکرد
عباس در سال ۱۳۶۳ عضو بسیج مسجد نارمک شد و با اینکه نوجوان بود در عملیاتهای والفجر ۸، کربلای ۵، بیتالمقدس ۲، بیتالمقدس ۴، بیتالمقدس ۷، تک عراق در سال ۱۳۶۷ شرکت کرد؛ البته چون عباس قد بلند بود، سال تولدش در شناسنامه را تغییر داد و حسن آقا برادر بزرگترش هم رضایتنامه او را امضا کرده بود. بعد هم در عملیات برون مرزی انتفاضه در سال ۱۳۷۰ و عملیاتهای تفحص شهدا حضور داشت.
عباس با اینکه در جبهه بود، درسش را رها نکرد و همان دوران دیپلم ریاضیاش را گرفت. وقتی هم که حسن آقا در عملیات بیتالمقدس ۲ شهید شد، عباس همواره آرزو میکرد، به برادرش بپیوندند. جنگ هم تمام شد و عباس آقا و برادر بزرگترش حسین آقا شهید نشدند اما آرزوی شهادت داشتند.
* شبها در پشتبام نماز میخواند
عباس آقا در سه ماه تابستان روزه میگرفت اما نمیگفت که روزه است. موقع اذان مغرب میآمد و میگفت: «مامان، خوراکی چی داریم؟» میگفتم: «چرا الان میگویی از صبح تا حالا نگفتی؟!» بعد میفهمیدم که روزه بود. او شبها مخفیانه به پشتبام میرفت و پشت کولرها نماز شب میخواند.
* آخرین هدیهای که عباس آقا به من داد
بعد از جنگ حسین آقا و عباس آقا به تفحص میرفتند و پیکر شهدا را میآوردند؛ یک بار عباس آقا به مناسبت روز مادر میخواست از منطقه به تهران بیاید. زمستان بود. او گفت: «الان در فرودگاهام، ساعت ۳ شب در خانه هستم، در را قفل نکن». نیمههای شب بود که عباس به خانه آمد؛ او آن قدر خوشگل و خوشبو شده بود که انگار به صورتش مشک و عنبر زدهاند.
عباس آقا برای هدیه روز مادر یک چادر، روسری و صدهزار تومان پول داد و گفت: «با این صد هزار تومان برای خودت دستبند بخر، چون برای ساخت این خانه دستبند خودت را فروختی و بابا نداشت بدهد» از او گرفتم و گفتم: «نگه میدارم برای خودت که به همسرت بدهی».
منطقه طلائیه، سردار باقرزاده در حال توجیه نیروهای تفحص است؛ شهید عباس صابری نفر سمت راست سردار باقرزاده
* حنابندان عباس
عباس آقا قبل از ایام محرم از منطقه آمد. یک شب باهم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
ـ مامان، حنا داری؟ میاری برام بذاری؟
ـ برای چی؟
ـ آخه این دستها میخواهد قطع بشه.
یک رو دستی به او زدم.
ـ میخواهی منو شکنجه بدی؟
به اصرارش رفتم حنا درست کردم و آوردم؛ هر وقت عباس آقا حنا میگذاشت، میگفت: «این برای حضرت قاسم(ع)، این برای حضرت علیاکبر(ع)، این هم برای حضرت علیاصغر(ع)».
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب ششم : #شهید_عباس_صابری ✍️ 👈 👈 شهیدی که عرا
ـ حسین آقا، دیگر به منطقه و تفحص نرو.
ـ مامان، اگر این را از من بخواهی از خانه میروم و حتی شبها را هم در مسجد میمانم.
ـ حسین، عباس هم چنین خوابی دیده بود و رفت شهید شد.
وقتی این را گفتم، چهره حسینآقا گلگون شد، در گوشه اتاق نشست و لبخندی زد؛ چقدر از این حرفم خوشحال شد.
بعد از اولین سالگرد شهادت عباس آقا در پنجم خرداد، عصر سهشنبه ۲۷ خرداد ماه حسین آقا با منزل تماس گرفت و گفت: «مادر یک یخچال برایتان خریدهام منتظر باشید برایتان بیاورند». صدای خسته و لحن کلامش مرا به یاد آخرین تماس عباس آقا انداخت.
ـ پسرم، چرا صدایت این طوریه؟
ـ خستهام و میخوام برم بخوابم.
ـ حسین آقا! کی میآیی دلم شور میزنه؟
ـ زود میآیم.
صبح روز چهارشنبه ۲۸ خرداد بود؛ با دخترانم بلند شدیم و خانه را تمیز کردیم. سنگینی عجیبی را در سرم احساس میکردم؛ به بچهها گفتم امروز حالم خوش نیست؛ انگار اتفاقی افتاده و ما خبر نداشتیم.
به حسین آقا زنگ زدم. یکی از برادران گوشی را در ستاد کمیته جستجو مفقودین اهواز برداشت، گفتم: «تو را به خدا بگویید حسین آقا کجاست؟» گفت: «حاجی خانم همین جاها بود. حاجی خانم... حاجی خانم الان...حسین آقا، حسین آقا ...» ارتباط قطع شد دوباره زنگ زدم و یک نفر دیگری گوشی را برداشت و گفت: «مادر، همین جاهاست الان میآید».
بار سوم یکی دیگر گوشی را برداشت و گفت: «مادر، حسینآقا خستهاند و خوابیدهاند». آن روز ساعت یازده صبح حسین آقا به آرزویش رسیده بود.
* نمیدانستم پسرانم جانباز هستند
عباس آقا و حسین آقا دچار موج گرفتگی و شیمیایی شده بودند؛ آنها دنبال کارت و این بحث ها نبودند؛ من هم نمیدانستم؛ یک بار با عباس آقا که به دندانپزشکی رفته بودیم، پزشک معالج نتوانست کاری کند و گفت: «ایشان موجی است!». عباس آقا از این حرف دکتر ناراحت شد؛ آن موقع فهمیدم که او در جنگ دچار موجگرفتگی شده است.
* در بحث خرج بیتالمال مراقبت میکردند
بچهها خیلی به بحث خرج بیتالمال حساس بودند؛ یک بار همسایهمان به عباس آقا گفت: «با ماشینت مرا ببر تا این کپسول گاز را پر کنم» پسرم جواب داده بود: «نه این ماشین برای بیتالمال است». آنها خیلی در این مسائل مراقبت میکردند.
* بچههایم همیشه کنارم هستند
بچهها گاهی اوقات به خوابم میآیند؛ بیشتر در ایام سالگردشان وقتی که کمی ناراحت میشوم به خوابم میآیند؛ یکبار که خیلی ناراحتی کردم، به خوابم آمدند و گفتند: «مادر اینقدر ناراحتی میکنی ما اذیت میشویم میرویم، ببین ساکهایمان را بستیم». بعضی وقتها به خوابم میآیند میگویند ما در کنارت هستیم. گاهی همسایهها بچهها را در خواب میبینند که در حال کمک کردن، خوشامدگویی به مهمانان هستند.
* شهدای گمنام هم به ما سر میزنند
قبل از اینکه بیماری آتروز در قسمت پای من شدت پیدا کند، صبحهای جمعه به قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س)میرفتم؛ در قطعه ۴۰، شهدای گمنام دفن هستند؛ آنجا چایی، حلیم جو، نان و پنیر به مردم میدادم.
یک شب خوابیده بودم و در عالم رؤیا دیدم دَرِ حیاطمان باز شد؛ جوانهایی با ماشین سپاه به خانهمان آمدند؛ نشسته بودم و گفتم: «کی در را باز کرد شما آمدید، تو؟» گفت: «مگر دیروز شما به دیدن ما نیامدید، مراسم گرفتید، ما هم آمدیم به شما سر بزنیم» آن جوانها همان شهدای گمنام قطعه ۴۰ بودند.
* حرف آخر
وصیت حسن آقا، عباس آقا و حسین آقا رعایت حجاب، کمک به نیازمندان پیروی از ولایت فقیه و اقامه نماز اول وقت بود. بچههای ما در این راه بودند ما هم به مردم و جوانان میگوییم که به وصایای شهدا عمل کنند. هر کسی باید خودش فکر کند که اگر مملکت خدای نکرده مثل سایر ممالک میشد، چه بلایی بر سرمان میآمد؟!
بچههای من برای خدا زندگی کردند، در زندگیشان به خانوادههای شهدا سر میزدند و به آنها خدمت میکردند، شهادتشان هم برای خدا بود؛ پس راه شهدا را ادامه بدهیم و نگذاریم که امر به معروف و نهی از منکر در جامعه کمرنگ شود.
و در پایان دعا میکنم برای سلامتی رهبر معظم انقلاب و خادمین انقلاب اسلامی و اینکه سوریه و ممالک اسلامی از دست تروریستها و وهابیون نجات پیدا کند.
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دویست_وششم میدانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زود
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دویست_وهفتم
و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم:😭
_«مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچهام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچهام رو سقط کنم!»😣😭
برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم میشنید، در نگاه مردانهاش طوفان به پا شد😠 و باز هم از عمق بیرحمی پدر و بیحیایی برادر نوریه بیخبر بود. میترسیدم در برابر غیرت مردانهاش اعتراف کنم که طراح این طرح شیطانی، برادر بیحیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده 😠و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم:😨🙏
_«مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم!»
که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم:😞
_«من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو!»🙏
انگشتان سرد و بیحسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عقدهای که بر دلش سنگینی میکرد، غیرتمندانه اعتراض کرد:😠
_«از چی میترسی؟!!! 💪هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم شکایت میکنم که زن حاملهام رو کتک زده و میخواسته بچهام رو سقط کنه...»😠
که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم:😥🙏
_«مجید! التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی بخدا میترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم...»
که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد:
_«آخه چرا میخواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟»😐
و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانهاش، فقط انتهای قصه را گفتم:
_«گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعهاس!😞 همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!»
جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم، شهادت دادم:😢❤️
«ولی من بخاطر همین بچهای که باباش شیعهاس از همه خونوادهام گذشتم!» سپس با سر انگشتم صورت زخمیام را لمس کردم و در برابر نگاه دریاییاش، صادقانه ادامه دادم:
_ «این زخمها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمیذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالم به دستت برسونم!»😍😓
و نمیدانم صفای این جملات بیریایم که از اعماق قلب عاشقم آب میخورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شد و زیر لب زمزمه کرد:
_«میدونم الهه جان...»😍
و من همین که محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانیاش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت. 😒😢دستم را پیش بُردم تا جای شکستگی پیشانیاش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد:
_«چیزی نشده.»😊
ولی میدیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانیاش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم:
_«بخیه خورده، مگه نه؟»😒
و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:
_«فدای سرت الهه جان!»☺️
و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد:
_«عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای
🌼سامرا🌼 دادیم!»😇✌️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دویست_وهشتم
دقایقی میشد که زیر عدس پلو را خاموش کرده😋 و به انتظار آمدن مجید،😍 روی میز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. 🙁چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نه کسی بود که همصحبتم باشد😒 نه میتوانستم به چیزی دست بزنم. 😔وسط اتاق پذیرایی روی فرش کِرِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا میکردم. 😔هر بار که چشمانم دور خانه زیبایش چرخ میزد، بیاختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم زنده میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمههای خشم پدر متلاشی شد و بقیهاش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادیاش میسوخت.😒 چه شبهایی که با مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و من با چه سلیقهای عروسکهایش را روی کمد کوچکش مینشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش سالم بود و هر از گاهی همچون پروانهای کوچک در بدنم پَر میزد، به همه دنیا میارزید. 😇😍مجید میگفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا 🌱چهارم فروردین🌱 که برمیگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری میکردیم.
مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز میگشت، تازه به سراغ آژانسهای املاک میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند😒 و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب میکردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه میآمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد، همه وجودم در هم میشکست. هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابانهای بندر به دنبال خانه میگردد، هم دلواپس حوریه بودم که میدانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میافتد. از اینهمه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش،
همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی📱 دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که ظاهراً از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چارهای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند. دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از اینهمه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. ☹️شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداریام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بیمِهری خانوادهام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم.😒 اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمیداد دختر یکی یک دانهاش اینچنین آواره خانههای مردم شود و اگر هم حریف خودسریهای پدر نمیشد و باز هم من از خانه طرد میشدم، لااقل در این وضعیت تنهایم نمیگذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جا گذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقت دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش دردِ دل کنم. خسته از اینهمه تنهایی و بیکسی،
چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد.😍 تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی زمین نشست. همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید:😊
_«چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟» تکیهام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:
_«دیگه خسته شدم! حوصلهام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دِق کردم! نه کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!»🙁
صورتش از خستگی پژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمیآورد که به رویم خندید و گفت:😊
_«ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah