eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ▪️ من عزیزآمدم اینجا و اسیرم کردند وای برحال اسیرے که بیاید"کوفه" 🏴 ‼️دهه اول محرم هر روز در کانال مهمان مائید↙️ اللهـــم‌عجــل‌لـــولیک‌الفـــرج 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
▪️ #حضرت_مسلم_علیہ_السلام ▪️ من عزیزآمدم اینجا و اسیرم کردند وای برحال اسیرے
Arzi-Shab1Moharram1396[02].mp3
2.43M
🏴 ✋السلام علیک یا مسلم ابن عقیل_علیہ_السلام 🔻این تن برود زیر لگد پیکر تو نه😭 🎤حاج 😭 روضه غربت مسلم ‼️دهه اول محرم هر روز در کانال مهمان مائید↙️ اللهـــم‌عجــل‌لـــولیک‌الفـــرج 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وشصت_ودوم حیاط زیبا 🌹🌸و بزرگی که باغچه سرسبزی ☘️🍀در میانش به
ا: 🌴 🌴 می‌دیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمی‌دانست چه بگوید😦 که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:😍 _«پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به ، حضرت موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام)! همه ما امشب ایشونیم! 👈سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد.👉 من چی کاره‌ام؟!!!» به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده😢 که پیشانی بلندش از بارش عرق شرم نَم زده و دستانش آشکارا می‌لرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من می‌دانستم که یک سمت پیشانی‌اش به حمایت از حرمت حرم 💚سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان 💚جواد‌الائمه (علیه‌السلام)، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه‌ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) بگیرد. 😢 حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستی‌مان نگاهی کرد و به شوخی پرسید: _«چرا انقدر سبک بال اومدید؟»😄 مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: _«این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایل‌مون رو گذاشتیم تو انبار همون خونه‌ای که قبلاً زندگی می‌کردیم.» و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: _«خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف!»😊 که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: _«آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می‌داری؟»🙂 و بعد با خوش‌زبانی رو به من و مجید کرد: _«بفرمایید! بفرمایید داخل!» که بلاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی‌ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانه‌ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده،🍲🍛 در همه جایش پیچیده بود و دلم را می‌بُرد. 😋اتاق هال و پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی‌های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه‌ای به این زیبایی و دل‌انگیزی، خبری از تجمل نبود😟 و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ🖼 و کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند. حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند می‌زد تا دلم به نگاه خواهرانه‌اش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره‌اش پرید و با نگرانی سؤال کرد:😧 _«دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟» سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد.👀 در برابر نگاه مادرانه‌اش، پای دلم لرزید😞 و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم😢 و با دلواپسی پاپیچم شد: _«چیه مادر جون؟ چرا گریه می‌کنی؟»😒 حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم می‌کرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: _«چیزی نیس، حالم خوبه.» ولی حاج خانم با تجربه‌تر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتاده‌ام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد: _«دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت می‌مونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!»😒😊 و آنچنان مهربان نگاهم می‌کرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست😭 و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم: _«یه هفته پیش بچه‌ام از بین رفت...» و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی دردِ دل کنم که در برابر نگاه نگران‌شان، ناله زدم: _«بچه‌ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...»😭😣 دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد😒😢 و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری‌های بی‌ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد.😭 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم
🌴 🌴 چقدر آغوشش بوی مادرم را می‌داد😢 و حرارت نفس‌هایش چقدر دلِ تنگ و بی‌قرارم را گرم می‌کرد که بی‌پروا گریه می‌کردم.😭 همچنان که سرم را به قفسه سینه‌اش گذاشته و کودکانه گریه می‌کردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانه‌ام احساس می‌کردم و صدای مهربانش را زیر گوشم می‌شنیدم: _«قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!»😊 و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیده‌ام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غمدیده‌ام گریه می‌کردم😣😭 تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم می‌‌تپید😊❤️ که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ سفره، کنارم نشسته بود و می‌دید از شدت حالت تهوع نمی‌توانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم می‌کرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند. می‌دیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الهه‌اش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض اینهمه مدت بی‌کسی، برایم از صمیم قلب مادری کند.💖 می‌دیدم در صورت زرد و رنگ پریده‌اش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده‌ای ، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب می‌کردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمی‌پرسد. 😟همه زندگی‌شان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمی‌خواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از ✨ (علیه‌السلام)✨ می‌دانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرن‌ها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باورنکردنی بود، ولی باید می‌پذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسل‌های عاجزانه‌ام به همه پیشوایان تشیع بی‌پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم. حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری می‌رود که رو به شوهرش کرد: _«آسید احمد! بچه‌ها خسته‌ان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن.» که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و می‌خواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین‌زبانی پاسخ داد: _«من خودم پهن می‌کنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده‌مون نکنین!»😊 ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب مجید را داد:😊 _«شما داری ما رو شرمنده می‌کنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن می‌کنم.» و دیگر هر چه من و مجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از اتاق‌ها رفتند. مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: _«خوبی الهه جان؟»😊 و من مدت‌ها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم: _«خیلی خوبم! خیلی خوب!»😁 وچقدر دلش برای خنده‌هایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد:😍🙏 _«خدا رو شکر!» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
◼️روز دوم ◼️ کاروان رسید خدا رحم کند ‼️دهه اول محرم هر روز در کانال مهمان مائید↙️ اللهـــم‌عجــل‌لـــولیک‌الفـــرج 🏴 @asheghaneruhollah
[WWW.FOTROS.IR]ma97062002.mp3
38.5M
🏴 #روز_دوم_محرم_الحرام_1441 🔻کاروان از دور می آید... 🎤حاج #محمود_کریمی 😭 روضه ورود به #کربلا ‼️دهه اول محرم هر روز #دو_خط_روضه در کانال #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله مهمان مائید↙️ #التماس_دعا اللهـــم‌عجــل‌لـــولیک‌الفـــرج 🏴 @asheghaneruhollah
[WWW.FOTROS.IR]ma95071203.mp3
14.42M
🏴 🔻خیمه شد برپا دلشوره افتاده 🔺تو دل دختر زهرا_س_ 🎤حاج 😭زمینه وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
shafa zan almani.darestani.mp3
3.52M
🏴 🔖 زن آلمانی و شفای فرزندش 🔖 🎤حجت الاسلام 😭 روضه ورود به کربلا وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
Taheri-Shab2Moharram1396[03].mp3
6.06M
🏴 🔻درست میبینه چشم من یا که تاره 🔺برادر اونا نخله یا سپاه سواره 🎤حاج 😭 روضه ورود به کربلا وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وشصت_وچهارم چقدر آغوشش بوی مادرم را می‌داد😢 و حرارت نفس‌هایش
ا: 🌴 🌴 نسیم خنکی به صورتم دست می‌کشید و باز دلم نمی‌آمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب☀️ هم می‌خواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلک‌هایم را نوازش می‌داد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، 🕊چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه می‌کشیدم.😇☺️ دستی به چشمان خواب‌آلوده‌ام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی مانده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد! 🌳حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیباییِ دل‌انگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی می‌کرد. 🍀باغچه🍀 میان حیاط با سلیقه کَرت‌بندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخل‌های کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکی را که از خنکای فن‌کوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد: 😊 _«الهه خانم! بیداری دخترم؟» صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: _«ببخشید بیدارت کردم!» سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد: _«الان خسته‌ای، همش می‌خوابی. ولی بدنت ضعف می‌کنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!» و من پیش از آنکه از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کلامش لذت بُردم ☺️و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف سینی کاسه بلوری از کاچی مخصوص پُر کرده🙈 و در بشقاب کوچکی تخم‌مرغ آب‌پَز برایم آورده بود. بوی نان تاز🍪 و رنگ هوس‌انگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که لبخندی زدم و از تهِ دل تشکر کردم: _«دست شما درد نکنه حاج خانم!»😋 کاسه کاچی را به سمتم هُل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد: _«بخور مادرجون! بخور نوش جونت!»😊 و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم، به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت: _«ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!» ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: _«شما می‌دونید همسرم کجا رفته؟»😍☺️ از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و پاسخ داد: _«نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن.»😊 سپس به آرامی خندید و گفت: _«اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!»😀 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 از پریشانی قلب عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم خجالت کشیدم که سرم را پایین انداختم☺️🙈 و خدا می‌داند به همین جدایی کوتاه، چقدر دلم برای مجیدم تنگ شده و دوباره بی‌تاب دیدنش شده بودم. 😍❤️صبحانه‌ام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد: _«تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم می‌اومدم!»😊 سینی را روی کابینت گذاشتم و با شیرین‌زبانی پاسخ دادم: _«حالم خوبه حاج خانم!»☺️ دستم را گرفت و وادارم کرد تا روی صندلی کنار آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: _«مادرجون! تازه یه هفته‌اس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک سنگین کنی!» سپس خم شد، رویم را بوسید😘 و با لحنی مهربانتر ادامه داد: _«تو هم مثل دخترم می‌مونی، نمی‌خواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه 💛مامان خدیجه!💛 تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صِدام کن!» و من در این مدت به قدری بی‌مِهری دیده بودم که از این محبت بی‌منت، پرده چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونه‌ام غلطید 😢و نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، 😍ولی باز هم نمی خواست در زندگی‌ام کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه می‌کنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف می‌زد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون🚚 وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگی‌مان را داخل حیاط می‌گذاشت. هنوز هم نمی‌توانستم باور کنم کابوس در به دری و آوارگی‌مان تمام شده و در چنین خانه بزرگ و زیبایی و کنار خانواده‌ای به این مهربانی، بار دیگر به آرامش رسیده‌ایم. 😊🙏آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستین‌ها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که بر‌می‌داشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پُر می‌شد. با یک دست هم نمی‌توانست باری بردارد و خجالت می‌کشید خودش را کنار بکشد که با همان دست چپش هر کاری می‌توانست، انجام می‌داد. می‌دانستم هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته😒 و همین را هم مدیون آسید احمد بودیم. من به خانه خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به سیاه و سفید نمی‌زدم. 😅🙈حالا زینب‌سادات هم به کمک مادرش آمده و با هم موکت‌ها را جارو می‌کشیدند تا خانه آماده چیدن وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که عروس آسید احمد پرده‌هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف هزینه سنگین دیگری نبود. مجید و آسید احمد بسته‌بندی وسایل را در حیاط باز می‌کردند و به کمک کارگرها به داخل ساختمان می‌آوردند و با راهنمایی‌های مامان خدیجه هر یک را جایی می‌گذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را مرتب کنم.😍 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
حالا که با سر آمدی این بار یکدفعه خیلی شدم خوشحال ازین دیدار یکدفعه باید به استقبال تو می آمدم اما برخواستم ، چشمان من شد تار یکدفعه.. @asheghaneruhollah
Shab03Moharram1397[02].mp3
8.36M
🏴 #روز_سوم_محرم_الحرام_1441 🎙خاطره ی دختر شهید مفقودالأثر + جسارت به اهل حرم در شام 🎤حاج #میثم_مطیعی 😭 روضه حضرت زهرای سه ساله ‼️دهه اول محرم هر روز #دو_خط_روضه در کانال #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله مهمان مائید↙️ #التماس_دعا اللهـــم‌عجــل‌لـــولیک‌الفـــرج 🏴 @asheghaneruhollah
1_98483950.mp3
9.42M
ا: 🏴 🔻راه درازی داشتیم از کربلا تا شام... 🎤حاج 😭 روضه حضرت زهرای سه ساله ‼️دهه اول محرم هر روز در کانال مهمان مائید↙️ اللهـــم‌عجــل‌لـــولیک‌الفـــرج 🏴 @asheghaneruhollah
🌺🍂🍁🌺🍂🍁🌺🍂🍁🌺 این حدیث را باید با طلا نوشت ... امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند: قالَ جعفر الصِّادقُ عَلیه السِّلام: نَفَسُ‌الْمَهْمُومِ لِظُلْمِنا تَسْبیحٌ وَ هَمُّهُ لَنا عِبادَةٌ وَ کِتْمانُ سِرّنا جِهادٌ فى سَبیلِ اللّهِ. ثَمَّ قالَ اَبُو عَبدِاللّهِ علیه السّلام : یَجِبُ اَنْ یُکْتَبَ هذا الْحَدیثُ بِالذَّهَبِ. نَفَس کسى که بخاطر مظلومیّت ما اندوهگین شود، تسبیح است و اندوهش براى ما، عبادت است و پوشاندن راز ما جهاد در راه خداست . سپس امام جعفر صادق علیه السّلام افزود: این حدیث را باید با طلا نوشت. منبع؛ امالى شیخ مفید، صفحه ۳۳۸. ☆ مَنْ كُنْتُ مَوْلاه فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاه ☆ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وشصت_وششم از پریشانی قلب عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خان
🌴 🌴 همه لباس عزای امام کاظم (علیه‌السلام) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به خاطر بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و مجید چه گذشت؛ 💭سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به مذهب اهل تسنن شده بودم😊 که نقشه‌ای زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز می‌گردد، با برپایی یک جشن عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، حرف‌هایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت مذهب اهل سنت بردارد. چند شاخه گل رُز خریدم،🌹 کیک پختم،🍰 شربت به‌لیمو🍺 تهیه کردم، میزی شاعرانه چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به عشق امام کاظم (علیه‌السلام) چنان غرق دریای ماتم شهادتش🏴💔 شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض دلش شکست که صبح شهادت امامش، خانه‌اش محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم! من اگرچه از اهل سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برایم روز شادی نبود و بی‌خبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه ساده نقشه‌هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده‌هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید مهربانم خالی می‌کردم.😕 آن روز تا شب چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، تنها با پیروی از رفتار آنها تجلی پیدا می‌کند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد🙁 و او در برابر خطابه‌هایم، هیچ نمی‌گفت و شاید هم نمی‌توانست عطش عشق شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای اینهمه دلبستگی را نمی‌فهمیدم، 😐 ولی او اجر عاشقی‌اش را از کفِ با معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی متلاطم زندگی‌مان از دریای طوفانی مصیبت به ساحل رسید و به همان امامی که سال گذشته به عزایش، جشن خانه‌مان به هم خورد، امسال در به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، 💚خدا را به نام موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) قسم می‌داده💚 و من در کنج تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین به رویمان گشوده شد. کار چیدن وسایل خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند قوطی حبوبات و قند و نمک در اسباب‌مان چیزی نداشتیم که نهار هم میهمان سفره با برکت مامان خدیجه بودیم و دیگر چیزی به غروب🌅 نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم.😍😍 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 حتی به خواب هم نمی‌دیدم که بدون هیچ پول پیش و اجاره‌ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود😊 و پروردگارمان در برابر اینهمه مصیبت، با چه وجودمان را غرق شادی کرده بود.😇 با اینکه بیشتر کارها را خود آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، مجید را حسابی خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس نفس می‌زد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش می‌نشستم، با شیرین زبانی تشکر کردم: _«دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!»😍 لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به کلامی شیرین‌تر جواب داد: _«من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا خیلی ازت خجالت می‌کشیدم!»😊 و نمی‌دانم دریای دلش به چه هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی مردانه پُر شد و با لحنی لبریز شرمندگی ادامه داد: _«هنوزم ازت خجالت می‌کشم! خیلی اذیت شدی الهه!»😢 و من ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور حوریه را می‌خوردم و داغدار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. 😢😔مجید هم می‌دانست دلم از چه داغی می‌سوزد که خجالت‌زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم:😔 _«ای کاش الان حوریه هنوز تکون می‌خورد! ای کاش هنوز پیشم بود...» و دیدم همانطور که صورتش را به سمت زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانه‌اش می‌چکد 😞😢و نمی‌خواستم بیش از این جانش را آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل عاشق او برای اینهمه بی‌قراری‌ام به تب و تاب افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم چرخید. دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمی‌توانست از روی پهلویش جدا کند که با نرمی نگاه نمناکش، صورتم را نوازش می‌داد و عاشقانه زمزمه می‌کرد: _«الهه جان! آروم باش عزیز دلم!»😒 و شاید سوز گریه‌های مظلومانه‌ام بیش از سوختن پارگی پهلویش، دلش را آتش می‌زد که زخمش را رها کرد تا دستش را از قطرات اشکم پُر کند و به پای اینهمه دلشکستگی‌ام به التماس افتاده بود: _«فدات بشم! ای کاش می‌دونستم چی کار کنم تا آروم شی...»😒 و من می‌دیدم نگاه مردانه‌اش به طپش افتاده و سرانگشتانش روی گونه‌ام می‌لرزد که عاشقانه شهادت دادم: _«من آرومم! همین که تو کنارمی، آرومم می‌کنه...»😔❤️ و نتوانستم جمله‌ام را تمام کنم که کسی به در زد. مجید اشک‌هایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا بلند شد که صدای «یا الله!»👳‍♂️✋ آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف مجید وارد خانه شد. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
میشمارم همه حرم رادائم وااای باز کجا افتاده ؟! رفته ست سراغش که بیارد او را آمد اما به پاسخ من شد که از او پرسیدم
1_98486433.mp3
9.12M
🏴 🔻قسم به این دلی که خون شد 🔺به مادری که قد کمون شد 🎤حاج 😭روضه دوطفلان عمه جان زینب ‼️دهه اول محرم هر روز در کانال مهمان مائید↙️ اللهـــم‌عجــل‌لـــولیک‌الفـــرج 🏴 @asheghaneruhollah
💔 💔 نوبٺ جانبازےِ طفلاטּ زینب آمده وقٺ آرے گفتـטּ فرماטּ زینب آمده غرق خوטּ گشتند،فرزنداטּ اودرڪربلا وقٺ یارے دادטּ ودرماטּ زینب آمده 🏴 @asheghaneruhollah
1_26142467.mp3
22.13M
🏴 ❤️به عشق مدافعان حرم 🔻امافیکم مسلم 🔺یه نفر نیست بهش آب بده 🎤کربلایی 🎤کربلایی 😭شور روضه ای وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وشصت_وهشتم حتی به خواب هم نمی‌دیدم که بدون هیچ پول پیش و اجار
🌴 🌴 نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل می‌نشست، خندید😄 و گفت: _«ماشاءالله! چقدر خونه‌تون قشنگه!» و هر بار به بهانه‌ای بر لفظ 🏠«خونه‌تون!»🏠 تأکید می‌کرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد. من و مجید گرچه به یاد تلخی و سختی اینهمه مصیبت همچنان غمزده بودیم، اما می‌خواستیم به روی خودمان نیاوریم و با خوشرویی تشکر می‌کردیم😊🙂 که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد: _«ببینید بچه‌ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس!☝️ من که بهتون ندادم، (علیه‌السلام)! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره‌ای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست می‌چرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!»😊 سپس به صورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: _«پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار می‌کردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمی‌تونی برگردی سر کارِت...» نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و می‌دیدم مجید هم منتظر نگاهش می‌کند که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: _«البته کارهای سبک‌تری هم هست که خیلی اذیتت نکنه، ولی اینجور که من می‌بینم باید فعلاً تو خونه استراحت کنی تا ان شاء‌الله بهتر شی!»😊 سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید و انبوهش دست می‌کشید، با ناراحتی زمزمه کرد: _«من خودم یه مَردم! می‌دونم برای یه مرد هیچی سخت‌تر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکل‌تون به خدا باشه!😊 بلاخره خدا بنده‌هاش رو به هر وسیله‌ای آزمایش می‌کنه!» از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس می‌کردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد،✉️ مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد: _«هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!»☺️😠☝️ زبان من و مجید بند آمده و نمی‌دانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمی‌خواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت. من و مجید مثل اینکه از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت: _«حاج آقا! این چه کاریه؟» که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: _«بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!»😉 و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپایی‌اش را بپوشد، سرش را به سمت من چرخاند و با مهربانی صدایم زد: _«دخترم! داشت یادم می‌رفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! 😋فراموش نشه که قلیه ماهی‌های مامان خدیجه خوردن داره!»😊 و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. مجید در را بست و من با عجله پاکت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم.📩 یک میلیون پول نقد💴😧😳 که نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو غرق شرم و خجالت شدیم😔😔 و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگی‌مان بود، ولی مجید مردِ کار بود و از اینکه اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه‌اش می‌شکست و من بیش از او خجالت می‌کشیدم که می‌دانستم رفتار بی‌رحمانه پدر خودم ما را اینچنین محتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب می‌دهد.😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah