eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 🌴 همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن می‌کردم، گوشم👂 به اخبار بود که شمار 🌷شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه🌷 را اعلام می‌کرد. با رسیدن🌙 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بی‌رحمانه اسرئیلی‌ها✈️😥 به نوار غزه می‌گذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز می‌کردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام می‌رفتم و می‌آمدم و وسایل افطار را در سفره می‌چیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش می‌کردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر می‌فهمیدم که وقتی می‌گفت جولان در منطقه، حفظ رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی‌ها 🔯با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که 📛دوستان وهابی‌شان در عراق و سوریه،📛 حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی ‌سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود😔 که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (صلی الله علی و آله) در دریای خون دست و پا می‌زدند و اینها همه غیر از جنایت‌های پراکنده‌ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ می‌داد. بشقاب پنیر و خرما،🍠 تنگ شربت آب لیمو🍺 و سبد نان🍪 را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد. حدس می‌زدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی می‌آورد☺️😋 تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص😍 آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می‌خندید😊 و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم می‌چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم می‌خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم. نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می‌خواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمی‌ماند و به سرعت به خانه بر می‌گشت تا دور سفره کوچک و عاشقانه‌مان با هم افطار کنیم. 😋💞من هم لب به آب نمی‌زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه‌مان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمی‌کرد و در مسجد کار ساده‌تری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمی‌گشت، صورتش به شدت گل انداخته و لب‌هایش از عطش، ترک خورده بود. 🌙شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و می‌دانستم به احترام عزای امام علی (علیه‌السلام)، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است.🏴💖 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
⬛️نزدیک ترین راه به الله #حسین است..... #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🚩مراسم عزاداری دهه سوم محرم الحرام1441 👈به کلام: حجت الاسلام استاد #شاه_آبادی از تهران 🎤به نفس: کربلایی #هادی_یزدانی کربلایی #حمید_بصیرت کربلایی #قاسمعلی_محسنی کربلایی #امیر_ملکی کربلایی #هادی_وحید کربلایی #مهدی_صدیقی 📆دوشنبه 1 مهر 1398 الی 7 مهر به مدت 7️⃣شب 🕖ازنماز مغرب و عشاء 🚩اصفهان،درچه،خیابان شریعتی،محل احداث دارالقران کریم، #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_خواهران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_ونود_ودوم همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن می
🌴 🌴 رطب تازه🍠😋 تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد☺️ که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: _«مامان خدیجه حلوا اُورده؟»😍 و من همانطور که هسته خرما را در می‌آوردم، پاسخ دادم: _«آره!»😋 که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم: _«انگار می‌خواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.»😟 و مجید حدس می‌زد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. برایم لقمه‌ای پیچید، با مهربانی بی‌نظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد: _«فکر کنم می‌خواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده🕙 شروع میشه.» لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم😊 و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شب‌ها قائل بودم، ولی بی‌آنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده می‌شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه می‌زدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگی‌مان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد.😒 هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیاز‌های عاشقانه شیعیان چندان بی‌اعتقاد نبودم، اما دلم نمی‌خواست دوباره در فضای روضه و عزای این شب‌ها قرار بگیرم و ترجیح می‌دادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: _«الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی‌خواسته تو رودرواسی بمونی.»😊 نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت می‌کشید،😋 ادامه داد: _«اتفاقاً الان که داشتم از مسجد می‌اومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!»😊 و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم: _«نه، من نمیام. تو برو.»😕 و دلم نمی‌خواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بی‌روح باشم که خودم ناراحت‌تر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرف‌های افطاری را از آشپزخانه می‌شنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقاب‌ها بود که پرسیدم: _«من کار بدی می‌کنم که امشب نمیام مسجد؟»🙁 با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: _«نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!»😊 به چهارچوبِ در تکیه زدم و دلم می‌خواست با همسرم دردِ دل کنم که زیر لب شکایت کردم: _«آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!»😥😒 و او همانطور که نگاهم می‌کرد، با لحنی قاطعانه پرسید: _«فکر می‌کنی اگه نمی‌اومدی، بهتر می‌شد؟»😕😊 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 برای یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: _«منظورم اینه که از کجا می‌دونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟»😟 سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد: _«ببین الهه جان! من می‌دونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! می‌دونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاق‌های خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگی‌مون رفع شه!»😊👌 و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: _«مگه بدتر از اینم می‌شد؟ دیگه چه بلایی می‌خواست سرمون بیاد؟»😕 تکیه‌اش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداری‌ام داد: _«قربونت بشم الهه جان! به خدا می‌دونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...»😍☺️ و طنین تپش‌های قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفس‌های نازنینش زمزمه کرد: _«الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز می‌تونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!»😇 ولی من از آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود💔👼 که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، 😒نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: _«ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شب‌هایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیه‌السلام) می‌بریم، هیچ جای دیگه نمی‌بریم!»😊✌️ سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی‌اش را به رخم کشید: _«اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیه‌السلام) و براش گریه می‌کنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجت‌مون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!»😌 از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست می‌گوید، ولی دست خودم نبود که معنای اینهمه دلدادگی را نمی‌فهمیدم.😕 وقتی مطمئن شد به مسجد نمی‌روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمی‌خواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیه‌السلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهی‌اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینب‌سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم می‌توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده‌ام مشغول عبادت شدم.💖✨ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
⬛️نزدیک ترین راه به الله #حسین است..... #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🚩مراسم عزاداری دهه سوم محرم الحرام1441 👈به کلام: حجت الاسلام استاد #شاه_آبادی از تهران 🎤به نفس: کربلایی #هادی_یزدانی کربلایی #حمید_بصیرت کربلایی #قاسمعلی_محسنی کربلایی #امیر_ملکی کربلایی #هادی_وحید کربلایی #مهدی_صدیقی 📆دوشنبه 1 مهر 1398 الی 7 مهر به مدت 7️⃣شب 🕖ازنماز مغرب و عشاء 🚩اصفهان،درچه،خیابان شریعتی،محل احداث دارالقران کریم، #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_خواهران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود 🏴 @asheghaneruhollah
آماده سازی خیمه حضرت زهرا(سلام الله علیها) محل برگزاری مراسم دهه سوم محرم الحرام هیئت عاشقان روح الله(ره)👇👇👇👇
طفل تبسم نکندپس چه کند؟ مراسم عزاداری دهه سوم محرم۱۴۴۱ ❤️شب مراسم هیئت عاشقان روح الله به کلام:حجت الاسلام استاد به نفس:کربلایی 🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_ونود_وچهارم برای یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید که به چشمانم دقیق
🌴 🌴 گاهی قرآن🌟 می‌خواندم، گاهی نماز قضا💫 به جا می‌آوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت✨ از خدای خودم می‌کردم. هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (علیه‌السلام)، چشمانم در دریای اشک دست و پا می‌زد و دلم بی‌پروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال می‌کشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریه‌های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید می‌پذیرفتم که 🌤امام زمان (علیه‌السلام)🌤 اینک در این دنیا حاضر است که به ،🌼 دل‌ها همه مست شده و جان‌ها به تلاطم افتاده بود! هر چه بود، حسرت بارش بی‌دریغ اشک‌های آن شب به دلم مانده و چقدر دلم می‌خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه می‌کردم نمی‌شد! 🙁 می‌ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد😥 که نه قلبم شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی😓 مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب🌃🕛 نمانده و می‌ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری‌ام را سر کردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این که به هیچ ذکری نرم نمی‌شد، تلخ‌تر بود که طول حیاط را به سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از درِ بزرگ حیاط بیرون رفتم. می‌دانستم در چنین شب‌هایی خیابان‌ها شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم😊 که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت مسجد می‌رفتم. دلم نمی‌خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی عاشقی کنم!😌💖 مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پُر از موتور🏍🚲🏍🏍 و ماشین‌های پارک 🚕🚕🚙🚗🚙شده بود. نزدیک درِ مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود.👳‍♂️🎙ظاهراً داخل مسجد پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که می‌خواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرف‌های آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی (علیه‌السلام) سخن می‌گفت.💖 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده 😔و مثل اینکه سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشقبازی‌های آسید احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم🔒❤️ را به حیلتی عارفانه در هم شکست:🔓💖 _«آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (علیه‌السلام) فقط پدر یتیم‌های کوفه بود! نه! 😢آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمی‌گم، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) شهادت داده که علی (علیه‌السلام) پدر همه اس! اونجا که رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودن: 👈"من و علی (علیه‌السلام) پدران این امت هستیم!" 👉پس پیامبر و حضرت علی (صلی‌الله‌علیهماوآلهما) پدر من و تو هم هستن!»😢 لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: _«پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه!»🙏 و چرا باید او برای ما طلب آمرزش می‌کرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمی‌کرد😟 و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد:😔👌 «بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن!» همهمه😫😫😩😭 جمعیت به گریه😢😭😭😢😭 بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال می‌کردم تا ببینم به کجا می‌رسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ می‌گشت: _«اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! 👈ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل میکنه که یه روز حضرت علی (علیه‌السلام) از پیغمبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌خواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بلند میشن، دو رکعت نماز می‌خونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند می‌کنن، اینجوری دعا می‌کنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی (علیه‌السلام) در پیشگاه تو دارد، علی (علیه‌السلام) رو ببخش!" حضرت علی (علیه‌السلام) می‌پرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟" پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) جواب میدن: "مگه گرامی‌تر از علی (علیه‌السلام) کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) خدا رو به حق علی (علیه‌السلام) قسم داد تا علی (علیه‌السلام) رو ببخشه! یعنی این قسم رَدخور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی (علیه‌السلام) قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمی‌کنه! اینو من نمی‌گم، 🌺دانشمند مشهور اهل سنت🌺 از قول پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نقل می‌کنه! یعنی پیغمبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! یعنی پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌خواسته به من و تو یاد بده که به اسم مبارک علی (علیه‌السلام) بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟» و ناله مردم😫😩😭😫😭😭 آنچنان به گریه بلند شده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده می‌شد. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
داغ یک دشت شهید و غم یک دشت اسیر این همه بار گران بر تن بیمار من است. مراسم عزاداری دهه سوم محرم۱۴۴۱ ❤️شب مراسم هیئت عاشقان روح الله به کلام:حجت الاسلام استاد به نفس:کربلایی 🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_ونود_وششم سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده 😔و مثل ا
🌴 🌴 مانده بودم که من سال گذشته اینهمه خدا را به حق امام علی (علیه‌السلام) قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد😐 و دیگر امشب جای این بهانه‌گیری‌ها نبود که دلم شکسته و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید 😭و به عقلم فرصت نمی‌داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی (علیه‌السلام) قسم می‌دادم و با صدای بلند گریه می‌کردم😫😭 و این طوفان اشک و ناله با من چه می‌کرد که انگار نقش همه آلودگی‌ها را از صفحه جانم می‌شست و می‌بُرد. حالا دل مردم همه دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآن‌ها✨ را به سر بگیریم. قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از ردّ پای اشک پُر شده بود، دستانم را به سوی آسمان بلند کرده و گوشم به نوای آسید احمد بود: _«حالا این قرآن‌ها رو روی سرتون بگیرید! یعنی خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرته، محبت علی (علیه‌السلام) تو دلته، با دو تا یادگار پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) اومدی در خونه خدا! پس بسم الله... بِکَ یا اَلله...»😭🙏😩 و چه آشوب شیرینی به جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می‌کوبید💖😭 که خدا را به حق اولیایی که بهترین بندگانش بودند، عاشقانه قسم می‌دادم:🙏 _«بِمُحَمَّدٍ... بِعَلیٍ... بِفاطِمَهَ... بِالحَسَنِ... بِالحُسَینِ...» همچون سال گذشته، چشم طمع به اجابت دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه شیدایی مجید، از این مناجات عارفانه لذت می‌بردم که چه فلسفه‌اش را می‌فهمیدم چه نمی‌فهمیدم، این ریسمان نورانی از اوج آسمان به اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را باور می‌کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام علی (علیه‌السلام) چه دلی از من بُرده بود💖 که من هم دیگر پدری نداشتم و به پای پدری پُر مِهر و محبتش، یتیمانه گریه می‌کردم. 😣😭هر چند هنوز نمی‌توانستم دردهای دلم را با روح بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند پیچیده نرسیده و هنوز جرأت نمی‌کردم بی‌واسطه با او سخن بگویم. ساعت از سه صبح🌌🕒 گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشی یافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمی‌خواستم کسی مرا ببیند که بی‌سر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می‌دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده‌ام، چه حالی می‌شود که دلم نیامد بروم.😊 می‌خواستم شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نرده‌های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید.☺️ چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: _«اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.» در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نرده‌ها نشده بود و برای بازگشت به خانه بی‌قراری می‌کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: _«مگه سحری نمی‌خوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی‌رسی باباجون!»😋😊 و مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز حیا پاسخ داد: _«آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم می‌خوریم!»☺️ چشمان پیر آسید احمد به خنده‌ای شیرین غرق چین و چروک شد، 😄دستی سرِ شانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: _«برو باباجون! برو که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودن هر چی ایمان آدم کامل‌تر باشه، بیشتر به همسرش اظهار محبت می‌کنه! برو پسرم!»☺️ و با این جملات دل مجید را گرم تر کرد و من همچنان پشت نرده‌ها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد خجالت می‌کشیدم. مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، ادامه 👇
ادامه آهسته صدایش کردم: _«مجید!»😍 شاید باورش نمی‌شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. چشمش که به من افتاد، نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند😳 و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم اعتراف کردم: _«هر چی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش دلم اینجا بود!»☺️🙈 از لحن معصومانه‌ام، صورتش به خنده‌ای شیرین گشوده شد😃 و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی‌دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: _«قبول باشه الهه جان!»😍 چشم از چشمم برنمی‌داشت و شاید گرهِ گریه را روی تار و پود مژگانم می‌دید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی‌زد که خودم شهادت دادم: _ «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه می‌کردم که خدا منو به خاطر امام علی (علیه‌السلام) ببخشه! فقط گریه می‌کردم چون از این گریه کردن لذت می‌بردم...»😍☺️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی (علیه‌السلام) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، لحظه‌ای از خاطرم جدا نمی‌شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینب‌سادات برای احیاء شب 🌙21 ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی‌اش شده بودم که از صبح کتاب را که از زینب‌سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان امام علی (علیه‌السلام) خرامان می‌گشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بودم، اما گریه‌های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه‌ای که از امروز برای مراسم فردا شب بی‌قراری می‌کردم و دلم می‌خواست هر چه زودتر سفره شب 23🌙 پهن شده و من از جام مناجات‌هایی جانانه سیراب شوم!💖😍 ساعتی تا اذان ظهر✨ مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر می‌زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمی‌توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بی‌مِهری‌های پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم: _«از بابا و ابراهیم خبری شده؟»😧 نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد: _«نه! بابا که کلاً گوشی‌اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم.»😐 ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمی‌دانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانواده‌ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: _«لعیا چی کار می‌کنه؟»😟 عبدالله هم مثل من دلش برای بی‌کسی لعیا و ساجده می‌سوخت که آهی کشید و گفت: _«لعیا که داره دِق می‌کنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که می‌زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی‌معرفت یه زنگ نمی‌زنه یه خبری به زن و بچه‌اش بده!»😕 دلم به قدری بی‌قرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد: _«پس مجید کجاس؟»😕 نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم _«هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.» و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی‌اش، برای من و مجید که هنوز نمی‌توانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: _«خدا رو شکر! حالا دکتر گفته ان شاء‌الله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و می‌تونه دوباره برگرده پالایشگاه.»😊 که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد: _«حالا تو چی کار می‌کنی تو این خونه؟» متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: _«آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی می‌زدی تا مجید سُنی شه. 😅حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی می‌کنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه‌ها کار می‌کنه!»😏😅 و کتاب نهج‌البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: _«خودتم که دیگه نهج‌البلاغه می‌خونی!» و هر چند گمان نمی‌کرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه‌اش یک دستی زد: _«حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم: _«نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!»😇 و نمی‌توانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کِی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم: _«خیلی خوب بود عبدالله!!»😌 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: _«خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!»😕 ولی هنوز هم باورش نمی‌شد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین 💖دل به شیدایی شیعیان💖 سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: _«من موندم! تو هر کاری می‌کردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی‌خیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!»😟 و می‌خواست همچنان موضع منصفانه‌اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: _«البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! می‌گفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی می‌خوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟»😐 و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می‌دیدم در مسلمانی‌اش هیچ وجود ندارد!👌 که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه‌ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و می‌دیدم که در همه شور و شعارهای مذهبی‌شان، تنها نام خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (علیهم‌السلام) به عرش مغفرت الهی می‌رسند! که حالا می‌دانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت می‌دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درنده‌ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا می‌فهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بی‌حیای نوریه و پدر بی‌غیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل‌های عاشق ما بود که زندگی‌ام را از چنگ فتنه‌انگیزی‌های نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: _«عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم!»😇 و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و می‌دیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی‌گوید که هر آنچه می‌گفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمی‌داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی می‌کردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شب‌های قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: _«حالا فردا شب هم میری؟»😟 و شوق شرکت در مراسم احیاء شب 23 آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی‌شناختم! می‌دانستم شب 23 با عظمت‌ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین می‌شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: _«ان شاء الله!»☺️ و نمی‌دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح 22 ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 ساعت از هفت🕖 بعدازظهر می‌گذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم 😣که روی تختخواب افتاده و حتی نمی‌توانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا می‌کردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیست‌وسوم🌙😍 از دستم نرود. نمی‌دانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فن‌کوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، تمام استخوان‌هایم از درد فریاد می‌کشید و بدنم در میان تب می‌سوخت. گاهی به قدری لرز می‌کردم که زیر پتو مچاله می‌شدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب، گُر می‌گرفتم. آبریزش بینی‌ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسه‌هایم پُر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزه‌داری این روزهای طولانی هم به ناخوشی‌ام اضافه شده و حتی نمی‌توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم می‌لرزیدم😖 که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه می‌کردم نمی‌توانستم مهیای نماز شوم و می‌دانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز می‌گردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکرده‌ام. شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بی‌هوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد: _«چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟»😧 با دستمالی که به دستم بود، آب بینی‌ام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا می‌آمد، پاسخ دادم: _«نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستش پیشانی‌ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: _«داری از تب می‌سوزی!» و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار می‌کردم که نمی‌خواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم می‌انداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم می‌کرد: _«چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر می‌دادی! لااقل روزه‌ات رو می‌خوردی!»😥 و نمی‌توانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاری‌ام می‌کرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: _«حاج خانم!»🗣 از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانه‌شان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد: _«حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر.»😥🗣 مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بی‌آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. مجید کمکم کرد تا از پله‌های کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد: _«بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!»😊 ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می‌کرد. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول💊 برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی‌موقع کمی فروکش کند.😕 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah