eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🖊 مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن بر اساس حقیقت و واقعیت می باشند و بنده هیچ گونه مسئولیت و تأثیری در این وقایع نداشته و نقشی جز روایتگری آنها ندارم. ✍🏻 با تشکر و احترام ✅ سید طاها ایمانی....
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت اول 🇦🇺 سرزمین زیبای من 🌏 استرالیا، ششمین کشور بزرگ جهان با طبیعتی وسیع از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف... ⚙️ یکی از غول های اقتصادی جهان که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود، از همه رنگ، از چینی گرفته تا عرب زبان. ✝️🕎☪️🛐 مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و... 🎲 در سرزمین زیبای من، فقط کافی است با پشتکار و سخت کوشی فراوان، تاس شانس خود را به زمین بیاندازی، عدد شانست، ۴ یا بالاتر باشد، سخت کوش و پر تلاش هم که باشی، همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد، آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم: 👑 شعار زنده باد ملکه، سر دهی، 🗣 هم نوا با سرود ملی بخوانی، باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند. 🐨 این تصویر دنیا، از سرزمین زیبای من است، اما حقیقت به این زیبایی نیست، حقیقت یعنی: ‼️ تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی، یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد، یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری، هر چه هستی، از هر جنس و نژادی، فقط نباید 👦🏿 سیاه باشی، فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی!! 👦🏿🇦🇺 بومی سیاه استرالیا، موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است، موجودی که تا پنجاه سال پیش در قانون استرالیا، انسان محسوب نمی شد! 📊 در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند، مهم نبود که هستی، نام و سن تو چیست، نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند! 🔫 شاید هم روزی ارباب سفیدت خواست تو را بکشد، نامت را جایی ثبت نمی کردند، مبادا حتی برای خط زدنش زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند!! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
👤 توییت استاد #رائفی_پور درباره اوضاع کنونی کشور... 💠 @asheghaneruhollah
👤توییت حجت الاسلام #پناهیان : اثر بدرفتاری‌های رئیس جمهور در جامعه... 💠 @asheghaneruhollah
❗️ دوازده سال پیش یه بنده خدایی هم بود که میگفت: یکی از کاندیداهای انتخابات اومد روستای ما گفت چه مشکلاتی دارید؟ بگید تا حل کنم . . . ‏گفتیم والا دوتا مشکل خیلی مهم داریم؛ اولیش اینه که گاز نداریم دومیش اینه که... ‏هنوز دومی رو نگفته بودیم که گفت صبر کنید ! ‏به بغل دستیش گفت اون موبایلو بده به من ‏الو ! سلام آقای ....بنده الان در روستای ...هستم و این مردم گاز ندارن،لطف کنید به دستور من براشون گازکشی انجام بدید....کِی؟... یک هفته بعد از انتخابات؟...بله...پس من قول بدم؟...بسیار خوب. ‏گوشی رو قطع کرد.گفت این حل شد،حالا مشکل دوم رو بگید ! ‏گفتم مشکل دوم اینه که اینجا موبایل آنتن نمیده! 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت اول 🇦🇺 سرزمین زیبای من
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت دوم 📇 قانون سال۱۹۹۰ 🗳 سال ۱۹۶۷ میلادی، پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ، قانون، بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت! 🗓ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد و سال ۱۹۹۰ قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل به بومی ها داده شد، هر چند تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید. ⚖️ برابری و عدالت و حق انسان بودن، رویایی بیشتر باقی نماند، اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد، زندگی یک بومی سیاه استرالیایی... 👦🏿 سال ۱۹۹۰، من یه بچه شش ساله بودم و مثل تمام اعضای خانواده توی مزرعه کار می کردم، با اینکه سنی نداشتم اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود! ☀️ آب و غذای چندانی به ما نمی دادند، توی اون هوای گرم، گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد! از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم. 📖 اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد، اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد. 🌌 اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت. 🍽 برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد، برق خاصی توی چشم هاش می درخشید، برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم، با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد! - بث... باورت نمیشه الان چی شنیدم... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن! 👩🏿 مادرم با بی حوصلگی و خستگی و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد... . - فکر کردم چه اتفاقی افتاده، حالا نه که توی این بیست و چند سال چیزی عوض شده، من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم! هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه... 👨🏿 چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود... نه بث... این بار دیگه نه... این بار دیگه نه... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
💚 هر زمان ذکر حسن(ع) بر لبت افتاد بدان مادرش زهرا(س) سلام الله دعایت کرده است. از کمالات تو سردار این کافی است که صدا میزده ارباب تو را «آقاجان»😍 را ❤️ عشق ❤️ است... 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت دوم 📇 قانون سال۱۹۹۰ 🗳
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت سوم 🌠 آرزوی بزرگ 👨🏿 پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه، دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه. 📇 با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود. 👩🏿 نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها، امیدی به تغییر شرایط نداشتن، اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود، می خواست به هر قیمتی شده، حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه و اولین قدم رو برداشت. 🌌 اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود!! 👨🏿 صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود، بدنش هم اوضاع خوبی نداشت ...!! اومد داخل و کنار خونه افتاد. مادرم به ترس دوید بالای سرش، در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد... - مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه... پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟... بهت گفتم دست بردار... بهت گفتم نرو... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد... . 👦🏿 من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادر کمک می کردن ... 🌄 صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم، پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد! نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه، اما دست از آرزوش نکشید تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد، اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت! 📚 خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن، گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن... 👨🏿 پدرم اون شب، با شوق تمام دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد... . - کوین... بهتره تو بری مدرسه... تو پسری... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه... پس شرایط سختی رو پیش رو داری... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره... . 🌋 ولی پدرم اشتباه می کرد، شرایط سختی نبود، من رو داشت مستقیم می فرستاد وسط جهنم ... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
وقتی می‌فهمیم گردان امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه می‌آورند که چون رضایت‌نامه نداری، تک پسر هستی و خال‌کوبی داری تورانمی بریم و بیرونش می‌کنند. بعدازآن گردان دیگری می‌رود که ما بازهم پیگیری می‌کنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم مجید را بیرون می‌اندازند. تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی می‌بست که می‌خواهد به آلمان برود. بهانه هم می‌آورد که کسب‌وکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم. مادرم به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری می‌شود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید. به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم راوی: خواهر شهید 😭وقتی این خاطرات میخونم به خودم میگم ما کجا سیر میکنیم،شهدا کجا را؟؟؟😔 🌙شبتون شهدایی 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از تنفیس 313
🌾🌾🌾🌿🌿🌿🍀🍀🍀 متأسفانه باید گفت در کشور ما نگاه بیشتر خیران🌱 رفع آنی و سطحی🌱 برخی از مشکلات واضح مردم محروم است و هیچ برنامه‌ریزی بنیادی برای رفع محرومیت به صورت دائم وجود ندارد.🌾🌾🌾 @tanfis313
مردک پست که عمری نمک حیدر خورد نعر زد بر سر مادر به غرورم برخورد ایستادم به روی پنجه ی پا اما حیف دستش از روی سرم رد شد و بر #مادر خورد 😭 #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🚩 #روضه_هفتگی توسل به حضرت زهرا(سلام الله علیها) 🤚به قصد تعجیل در امر فرج 👈به کلام:حجت الاسلام #محسن_صالحی 🎤به نفس: حاج #مهدی_بهمنی 📆چهارشنبه27 آذر ماه1398 🕖ساعت 19 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_خواهران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت سوم 🌠 آرزوی بزرگ 👨🏿 پد
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهارم 🏢 اولین روز مدرسه 👔 روز اول مدرسه، مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد، پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره، اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون! 🛣 پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر، من رو تا مدرسه کول کرد، کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه! 🏢 وارد دفتر مدرسه که شدیم، پدرم در زد و سلام کنان وارد شد، مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره، رو به یکی از اون مردها گفت: ✍🏻 ...آقای دنتون، این بچه از امروز شاگرد شماست... . 👨🏿 پدرم با شادی نگاهی بهم کرد و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد، قوی باش کوین... تو از پسش برمیای. 🚶🏿‍♂️دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم، همه با تعجب بهم نگاه می کردن... تنها بچه سیاه توی یه مدرسه سفید! 👀 معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد! 🅰️ من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم، اونها حروف الفبا رو یاد داشتن، من هیچی نمی فهمیدم، فقط نگاه می کردم، خیلی دلم سوخته بود... اما این تازه شروع ماجرا بود. 💥زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم... هی سیاه بو گندو... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت... 🚽 اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت... دویدم که اونها رو در بیارم... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن...!! 📓 دفترم خیس شده بود، لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد، چقدر دلش می خواست من درس بخونم و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه... 🚽 بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه، یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
38.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کامل شعرخوانی استاد کلامی زنجانی خطاب به روحانی در همایش صدای مردم 👌خنده بس کن دگر ای روحانی؛ نا امیدم ز تو لاریجانی 🔹شعرخوانی جنجالی کلامی زنجانی خطاب به روحانی و لاریجانی که بلافاصله برنامه زنده از شبکه سه قطع شد. ❤️ 💠 @asheghaneruhollah
✔️ باورتون می‌شه که توی داستان آب گرفتگی کوت عبدالله و اهواز که فاجعه ای را به باور آورد، دولتی‌ها و هلال احمر به وظیفه شان درست عمل نکردند و چهارتا شیر بچه پاسدار و بسیجی رفتند تو میدان سازندگی؟ ✔️ این موقع ها می شه فهمید که کی به فکر مملکتش هست، کی دنبال ساختن مملکت هست ، کی برای چاپیدن آمده است و دنبال بازی است، این کت و شلوار پوش های خوش پوش یا اون لباده به تن‌های با کلاس دقیقا کجای داستان هستند؟ 👇 💠 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمه... بیا! گمشده پیدا شده کنج خرابه... شبِ یلدا شده! ......... 😭امشب حال و هوای دارد این دل من... علت زندگی ما بنویسید ❤️ 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#دلتنگی #شب_زیارتی_ارباب عمه... بیا! گمشده پیدا شده کنج خرابه... شبِ یلدا شده! ......... 😭امشب حال
Shab03Moharram1398[03].mp3
7.68M
علت زندگی ما بنویسید ❤️ بهم خیره مونده معجرم را بردند یه کاری بکن... یه چیزی بگو....😭😭😭 🎤حاج روضه سوزناک حضرت زهرای سه ساله 😭در خلوت خودتون گوش کنید 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
VID_20191102_144532_317.mp3
5.18M
علت زندگی ما بنویسید ❤️ دنیااااااا رقیه عقبی رقیه تکرار بیبی زهراااا، رقیه(س) 🎤کربلایی شور احساسی حضرت زهرای سه ساله 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهارم 🏢 اولین روز مدرسه
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجم 🌤 روزهای من 💼 برگشتم سر کلاس در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد! 👦 یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت: عین اسمت بو گندویی ویزل... و همه بهم خندیدن...!! 📑 اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن، صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود. 🚿مدرسه که تعطیل شد، رفتم توی دستشویی! 📚 خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم، خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه. 👔 لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم، رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم، دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه، مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه. 🌅 تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید، لباس های منم توی تنم خشک شده بود. 👥👤 تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد، یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه، اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن! 👦🏿 از اونجا بود که فشارها چند برابر شد، می خواستن کاری کنن با پای خودم برم... 👨🏿 پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید من رو تا مدرسه همراهی می کرد و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم. 🏢 من بعد از تعطیل شدن مدرسه... ساعت ها توی حیاط می نشستم، درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه. 📚📔 هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم، حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم. 👦🏿 سرسختی، تلاش و نمراتم، کم کم همه رو تحت تأثیر قرار داد! علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد اما رفتار، هوش و استعدادم اهرم برتری من محسوب می شد... 👥👥 بچه ها کم کم دو گروه می شدن... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن و تقریباً چند بار توی هفته کتک می خوردم و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن، گاهی باهام حرف می زدن، اگر سئوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن! 💪🏿 قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود، تقریباً توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم. 🏓 مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد و به هر طریقی که بود زمان به سرعت سپری می شد... ✍🏻 پ.ن: ویزل یعنی راسو! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت ششم ⚗️ آزمایشگاه 👦🏿 خودم [به مدرسه] تنهایی می رفتم و بر می گشتم... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم، اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود، علی الخصوص که سارا واقعاً دختر مهربانی بود. ⚗️ توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم، تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن، همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات می دن! 👧🏼 بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: کوین، می تونم کنار تو بشینم؟! 👦🏿 برای چند لحظه نفسم بند اومد، اصلا فکرش رو هم نمی کردم!! 👀 سریع به خودم اومدم، زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید، چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن، صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: 👦🏿 حتماً و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت، با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ... ❤️ ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم، به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم، به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ... ⚗️ کلاس تموم شد، هیچ چیز از درس نفهمیده بودم، فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم! 👧🏼 شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد، همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت خطاب به من گفت: نمیای سالن غذاخوری؟! 💬 مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم، هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد! 🗯 همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند. 👧🏼 سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من: ☝🏻امروز توی سالن، شیفت منه، خوشحال می شم توی سرو غذا کمکم کنی! 👦🏿 یه نگاه به اونها کردم و ناخودآگاه گفتم: ✋🏿 حتماً، و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون... . ✍🏻 آنچه در آینده خواهید دید: با عصبانیت گفت: ... اون دست های کثیفت رو به غذای ما نزن و حمله کرد سمت من... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از تنفیس 313
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 حتما بخونین انسان درمورد یک انسان بی دین 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 اسم این پیر مرد دوبریو دوبرو هست ۸۶ ساله اهل کشور لهستان یک گدای بی‌ خانمان و دوره گرد است اما با سایر گداهای شهر بسیار تفاوت دارد ! او گدایی میکند و تمام پولی‌ را که جمع میکند را به پرورشگاه‌ها و محل نگاه داری کودکان بی‌ سرپرست و انجمنهای خیریه اهدأ میکند هیچ پولی‌ برای خود نگاه نمیدارد ! 🍁حتی خود برای خورد و خوراک و محلی برای خواب به صومعه و کلیسای شهر می رود ! 🍁در شهر همه او را میشناسند و به دلیل قلب مهربان و نیکو کارش پول زیادی هم جمع آوری میکند اما هیچ برای خود نگاه نمیدارد . او یک آتئیست (بی خدا که اعتقادی نیز به بهشت یا جهنم و حیات پس از مرگ ندارد ) است اما خودش می گوید به دلیل انگیزه و هدفی‌ که به آن اعتقاد دارم همیشه با نشاط و با روحیه هستم و احساس پیری و ناتوانی نمیکنم چون تعدادی کودک به کمک ناچیز و حتی اندک من نیاز دارند .. 🍁به راستی‌ چرا و به چه دلیل و به امید چه پاداشی او و میلونها انسان در سراسر دنیا تا این اندازه مهربان و نیکو کارند ؟ آیا در اعمال آنها چیزی به جز قانون انسانیت و پاکی‌ و عشق به سایر همنوع‌ها است. 🍁ماکه اعتقاد داریم چگونه ایم؟؟ @tanfis313
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت ششم ⚗️ آزمایشگاه 👦🏿 خ
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت هفتم 👊🏻 دست های کثیف 👦🏿 روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم! همه با تعجب بهمون نگاه می کردن و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم. 👦🏿👧🏼 کنارش ایستادم و مشغول کار شدم، سنگینی نگاه ها رو حس می کردم. 👀 یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد! 👥👤 چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن، بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن! دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم، هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن... - هی سیاه... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟! - من بهش گفتم: اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون، ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه... 👧🏼 زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم، یه نگاه به اونها، خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود. 👤 یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید... 🗣 مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ ... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار می شه 👊🏻... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد! - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه... - همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی... حالا هم خودت رو قاطی نکن... و هلش داد... 💥 از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا... ساعدش پاره شد... 👀 چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد... به خودم که اومدم... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن... 👧🏼 سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان... 👦🏿👤 ماها رو دفتر... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... . تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد: 🗣 دهن کثیفت رو ببند و اونها شروع کردن به دروغ گفتن! هر چی دلشون می خواست گفتن و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد! 👤 حرف شون که تموم شد، مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد: 🗣 زود باش... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah