eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
600 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #دوازدهم #هوالعشق #بالهایم_هوس_با_تو_پریدن_دارد #علی_نوشت
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت لحظه ای از نگاه علی آب شدم☺️🙈 ٬آنقدر نگاهش حس تحسین داشت که در دلم کیلو کیلو قند آب میشد٬ به خود آمدم و به گام هایم شتاب دادم٬لرز بدی به جانم افتاده بود ٬اما تصمیم را گرفته بودم باید تکلیفم را مشخص میکردم تا کی این جدال بین من و خانواده ام باید ادامه پیدا میکرد؟؟😐 -فاطمه جان میخوای چی کار کنی؟لطفا اگر به خاطر من... -علی بهم اعتماد کن😊 و سرش را به نشانه تایید کلافه وار تکان داد٬ همراه هم به حیاط بیمارستان رسیدیم به علی گفتم _من با پدرم میروم و تو به دنبال ما بیا. سوار ماشین شدم و عصبانیت را در صورت پدرم به راحتی دیدم٬منتظر من بود که مکان را تایین کنم. -کجا؟ -اهم٬مزارشهدا..🇮🇷👣 -چی؟منو به مسخره گرفتی؟😠 -نه بابا لطفا بریم٬حداقل یه بار بنظرم احترام بزارید.😊 و در سکوت به ماشین💨🚙 گاز داد و راه افتادیم٬دعا دعا میکردم انتخابم درست باشد ٬درست... -همینجاست بابا در را باز کردم و حجم خاک های سرد سریعا به روی روحم نشست٬لحظه ای بغض گلویم را فشرد و سرم گیج رفت اما حالا وقت جا زدن نبود باید برای زندگیم میجنگیدم برای پاک بودنم ٬برای.. قدم هایم را مصمم تر برداشتم٬قلبم ارام بود خیلی آرام... دسته ای 💐گل خریدم و علی ماشین را پارک کرد و به سمت من آمد٫انگار این خاک سرد برقلب اوهم نشسته٬شیشه ای گلاب خرید و چند دسته گل دیگر که بعد جویا شدن دلیلش فهمیدم برای قبور دیگر میخواهد٬ پدرم با اکراه قدم برمیداشت و اخم هایش درهم گره بود😠 ٬ رسیدیم ٬ محل شهادت: علی با تعجب و سوال به من نگاه میکرد و من محو این مزار بودم٬باید شروع میکردم😊😌 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی ٬.. ☺️😞 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت شروع کردم.... -یه روز با دوستم رفتیم خرید ٬بعدش که اومدیم نزدیک خونه بودیم که ماشینی جلوی پامون ترمز زد٬ -خانوم کوچولو برسونیمت😏 -عصبی از لحن چندش و چشمای کثیفش یه اخم حسابی کردم و دست دوستمو کشیدم بردم٬دنده عقب گرفت و دوباره ترمز زد٬اینبار درماشین رو باز کرد و خودشم پیاده شد٬ دیگه حرصم دراومده بود که دستشو جلو در ماشین دیدم٬در ماشینو با تمام قدرتم روی دستش کوبوندم٬😠👊صورتش به سرخی میزد٬میخواستم برم که کیفمو👜 کشید یک لحظه تمام تعادلمو از دست دادم و روی کاپوت جلوی ماشین افتادم٬خنده ی شیطانی😏 دوتاشون بلند شد٬ دوستم که منو وادار میکرد بریم٬گریش شروع شده بود٬اون اطراف کسی نبود٬ماشینا رد میشدن و توجهی نمیکردن٬اونا شروع کردن مثل دستگاه اسکنر منو برانداز کردن حالم از نگاه های کثیفشون بهم میخورد٬خونم بجوش اومد دیگه نفهمیدم ٬هر فنی که از مربی دفاع شخصیم یاد گرفته بودم پیاد کردم و یکیشون به خاطر ضعیف بودنش به خودش میپیچید و فوحش میداد٬اون یکی هم با یه حرکت چاقوشو درآورد و جلوم گرفت وگفت -ببین...اگه الان سوار نشی با اون خاله سوسکه٬مجبورم سرتونو واس ننه باباتون بفرستم٬حالا نظرتون چیه ؟تنه لشتو سوار میشی یا بزور بفرستم اون تو؟😠😏 تمام وجودم پر ترس 😰شده بود ٬دستام میلرزید٬دوستمم که دیگه از ضعف روبه موت بود٬موهام کلا بیرون بود٬تازه دیدش با یه حرکت منو به ماشین چسبوند اون یکی دوستمو گرفت و اون به من نزدیک تر میشد فقط جیغ میزدم😰😥 و دست و پامو تکون میدادم٬بوی الکل میداد داشتم بالا میاوردم٬شب بود اما نورافکنا روشن بود... -تمومش کن فاطمه😡 این علی بود که چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت گردنش متورم شده بود .... نگرانش شدم ٬اما باید میگفتم او خق داشت بداند٬پدرم هم فقط متعجب به من نگاه میکرد و سنگین نفس میکشید... -نه حقتونه بدونید ٬مخصوصا شما بابا٬بابا هه..لحظه ای که میخواست منو هل بده تو ماشین ٬فقط بلند گفتم خدا😭😲 وصدای جیغ دوستم اومد و من رها شدم و سرم محکم به تیغه ماشین خورد و بیهوش شدم٬ اما بیهوشیم دقیقه ای طول کشید چشم های نیمه بازم دید که یه مرد میونسال رو دیدم که داشت اونا رو کتک میزد نمیدونم چیشد که فقط صدای جیغ لاستیکارو شنیدم٬دوستم بسمتم اومد و منو تکون میداد٬ وقتی به خودم اومدم اون مرد نبود٬فقط یه پلاک دیدم که نوشته بود😥😭 نمیدونم ازکجا و چجوری اومده بود اما بهش چنگ زدم٬ وقتی بلند شدم من و دوستم فقط گریه میکردیم تمام بدنمون یخ شده بود٬من که مسلط ترشدم به رها زنگ زدم که بیاد دنبالمون٬با رها رفتیم بیمارستانو شبو خونه اون بودیم٬ مثلا پدر و مادر داشتم یه زنگم بهم نزدن که کجایی......!!!😞 اونموقع ٬بابا شما ترنتو بوذید و مامانم که مشغول شو لباسش بود٬.... تا رسیدم خونه رفتم اتاقمو گریه 😭کردم و گریه کردم تأسف خوردم واسه خودم٬....وضعیتم.... ٬شکایت کردم از خانوادم که چرا خانواده نبودیم؟ چرا کسی روم غیرت نداشت !!! چرا کسی بهم گیر نمیداد قبل ۸خونه باش٬ چرا کسی نمیگفت روسریتو بیار جلوتر٬رژتو کمرنگ کن ٬ چرااااا؟؟اون پلاکو دور گردنم انداختم نمیدونم اون مرد کی بودو این از کجا اومده بود٬فقط اینو میدونم اگر نبود من با اون وضعیت و پسره مست الان ....😭 علی سریع دور شد و به 🌳سمت درختی رفت دستش را به درخت میکوبیدو شانه هایش میلرزید٬بابا هم روی زانوانم تشسته بود و دستانش را ستون بدنش قرار داده بود میلرزید٬ خودم هم وضعیت خوبی نداشتم٬ روی مزار افتاده بودم و زار میزدم😭٬ علی را کنارم حس کردم چادرم را بوسید و روی صورتم کشید٬ -علی -جانم.. -من خیلی کثیفم به درد قلب پاک تو نمیخورم😥😭 -نگو فاطمه نگو اینطوری٬تو تمام وجود من..٬ منی...!!😢 به یکباره وجودم لرزید و از عشق پاکش گرم شدم ٬اینبار پدرم مرا مخاطب قرار داد -حرفاتو زدی٬کنایه هاتو زدی٬همشم درسته٬همش٬من کوتاهی کردم٬😒پدر نبودم٬متاسفم دخترم٬با اینکه هنوزم مخالف ازدواجتم😐 اما انتخابو به عهده خودت میزارم٬حداقل تو خوشبخت شو...😒😓 و بعد از نگاهی سرشار از شرمندگی از ما دور شد و به مزارها نگاه کرد٬نمیدانم چرا آنقدر با دقت٬انگار دنبال گمشده ای میگشت... من ماندم و علی٬ مردی که مرد بودن را تمام کرده بود٬در چشمانم نگاه کرد انگار باورش نمیشد این من باشم٬اب دهانش را با سختی قورت داد و نگاهش را به سمت مزار شهید گمنام انداخت٬ -فاطمه خانوم؟😊 -بله سید -مداحی مخصوصو بخونم؟ -وای سید اره بخون..😢. و شروع کرد به مداحی حال هردویمان عجیب بود خیلی عجیب ٬انگار تمام شهدا درکنار ما دم یا حضرت زهرا یا مادر گرفته بودند من انقدر گریه کردم که علی نگران شد و کم کم به مداحی پایان داد...😭😭 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
✍️ سالهاست که فاطمیه ، به ماجرای در و دیوار و آتش ختم می‌شود! آنقدر که ماجرای فاطمه (س) ، لابه‌لای همین روضه‌ها ، گم شده‌است ! ماجرای عزّت و غیرتی که اگر آنرا می‌آموختیم؛ تدبیر جهان را بدست مدعیان تدبیر نمی‌سپردیم! غصه‌ی فاطمه "س"، غصه‌ی مثمار و آتش نیست! غصه‌ی مادر، سرگردانی من و تو، در دنیایِ بدون راهنماست! برای غصه‌ی فاطمه سلام‌الله‌علیها باید گریست! "سلام الله علیها" ✅ @asheghaneruhollah
فریاد فاطمه ست که پیچیده در جهان مقصود اگر علے ست،شهادت مقدمه است... "سلام الله علیها" ✅ @asheghaneruhollah
06-Karimi-Ashke-Yas.mp3
3.25M
#️⃣ سلام الله علیها 🎵 6️⃣ دیشب تا صبح گریه کردی ...😭😭 🎤حاج 👌پیشنهاد دانلود 🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هیچ نمازی ندیدم که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند. 🌷سردار شهید حاج احمدکاظمی🌷 به
✨۲۱ دی ماه سالروز شهادت ۱۳تن از شهدای کربلای خانطومان را گرامے میداریم و چه غریبانه رفتند و ما متوجه نشدیم که زمان می‌گذرد ....😭😭 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ روز6️⃣1️⃣ به نیابت از نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🕌 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
مجله تایمز از عظمت رهبر ایران میگوید . #سلسله_استوری #اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
دشمن عظمت رهبر ما رو بهتر از خود ما میشناسد .
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #چهاردهم #هوالعشق #آن_اتفاق #فاطمه_ی_نهال_نوشت شروع کردم....
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت ✏️ علی تقاضا کرد که به خانه برویم٬ مادر و پدرم که میخواهند به سوئد بروند برای قرارداد شرکت٬علی پیشنهاد داد برای تنها نبودن درخانه٬ به خانه شان بروم هم تنها نیستم و همچنین دل پدر و مادرش برای من تنگ شده ٬ تمام دلایلش منطقی بود خودم هم دلم برای آن خانواده گرم تنگ شده بود.😊 سوار ماشین شدیم ٬نزدیک های ظهر بود٬خیلی گشنه بودم و معده ام درد گرفته بود٬علی هم این را فهمید چون رنگ و رویم حسابی پریده بود.😊 به من نگاهی معنی دار با چاشنی یک لبخند نمکی انداخت و گوشه ای از خیابان متوقف شد٬با تعجب گفتم -ام٬علی چرا اینجا وایسادی؟😕 -خانوم؟مگه گشنت نیست؟😉 -اوا تو از کجا فهمیدی؟😚🙈 -مارو دست کم گرفتیاااا ٬من متخصص تشخیص گرسنگیم😉 -عه پس این تخصص جدیدا اومده اقای دکتر -بله خانوم دکتر٬حالا افتخارمیدید یه نهار بخوریم یا نه؟😎 -خخ بفرمایید جناب😇 پیاده شدیم و هم گام باهم قدم برداشتیم٬چقدر احساس امنیت میکردم کنار این مرد٬واقعا مرد بود.در را برای من نگه داشت تا داخل شوم ٬ یک میز انتخاب کردیم و روی آن نشستیم٬لحظه ای علی به من خیره شد و تا متوجه نگاهش شدم سرش را برگرداند و گارسون را صدا زد٬ -خب خانم شما چی میل دارید؟ -یه پرس سلطانی -دو پرس سلطانی بدید٬همراه مخلفات با دوبطری دوغ -بله٬حتما گارسون رفت و ما دوباره تنها شدیم ٬سکوت سنگینی بود اما چون رستوران سنتی بود٬موسیقی سنتی که ول لایتی داشت پخش میشد٬که یکدفعه علی حرفی زد: -میدونستی باچادر آسمونی میشی؟!😍 با آن نگاه زیبایش نگاهم میکرد٬قلبم روی هزار میتپید 💓و احساس میکردم آریتمی اش را همه میشنوند٬سرم را به زیر انداختم☺️🙈 و بدتر فشارم افتاد٬علی چند تقه به میز زد و سرم را بالا اورم ٬دیدم از خنده اشک در چشمانش حلقه زده٬خودم هم مثل او خنده ام گرفت و دستم را جلوی دهانم گرفتم و دوباره سرم را به زیر انداخته و خندیدم یعنی (خندیدیم).☺️ -فاطمه جان😍 -بله اقا سید حالا نوبت من بود به میز بزنم انگار غرق افکارش شد٬ -کجایی آقا -ام٬چیزه٬ها؟😅 اینبار من اشک از چشمانم می آمد خیلی نمکین جمله اش را گفت و سرش را خاراند😂😂 -هیچی٬فکر کنم شما میخواستی یه چیزی بگی ها؟ -اره اره٬میخواستم بگم پشیمون نیستی؟😒 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشدم٬ -علی اقا٬من اصلا پشیمون نیستم٬اینبار تنها تصمیم نگرفتم٫اینبار ائمه کمکم کردن٬مادرم... و علی از حرفم لبخندی از سر رضایت زد و راضی نفسی عمیق کشید٬این حس آرامش به من هم منتقل شد.غذا آماده شد و هردویمان با ولع خوردیم و خندیدیم٬خداروشکر به خاطر انتخاب درست علی میزمان در دید نبود تامن راحت تر غذایم را بخورم٬خیلی احساس خوبی بود که برای هر قدمی که من برمیداشتم یک قدم جلوتر میرفت و راه را برایم امن میکرد٬حساب کردیم و به بیرون رفتیم٬لحظه ای نگاهم به دختری افتاد که کنار جدول نشسته بود و برگ مو میخورد٬بی اختیار جلوتر رفتم٬کنارش نشستم ٬باترس کمی فاصله گرفت و مظلومانه به من نگاه کرد٬لبخندی مهربان به صورتش پاشیدم دستانش را محکم فشار دادم ٬دستانش زبر و زمخت شده بود٬دستانی که باید الآن بازی میکرد و با آن دست ها شادی میکرد نه کار...نگاهم در نگاه علی گره خورد چشم هردویمان اشک بار شد٬اما نگذاشتم پایین بیاید که احساس ترحم کند٬علی به داخل رستوران برگشت تعجب کردم اما همانجا نشستم٬به تسبیح های زیبایش نگاه کردم٬و به اندازه اعضای خانواده علی و برای خودم تسبیح خریدم٬خیلی زیبا بودند٬به اندازه همان اندازه پول به دختر دادم -اسمت چیه خانوم خوشگل؟ -فرشته -واااای چه ناززز پس واسه همینه انقدر خوشگل و مهربونی -واقعا خوشگلم؟ -معلومههه و از صحبتم ذوقی کودکانه کرد و دستی به موهای طلایی بیرون از روسری کوچکش کشید٬لبخندی زدم و گفتم -خببب فرشته خانومی چقدر تونستی امروز دربیاری از این تسبیحای خوشگل؟ دسته ای از پول هایش را نشانم داد که تمامش خورد بود٬لبخندی توأم با غم زدم و طوری که او نفهمد چند تراول قاطی پول هایش گذاشتم که عزت نفس و غرورش جریحه دار نشود ٬و پول هارا دوباره بی توجه داخل جیبش گذاشت٬علی آمد اما غذا به دست٬لبخندی از سر رضایت زدم و با نگاهم از او تشکر کردم٬ -دخترنازم٬اسمت چیه؟ از لفظ دخترم که استفاده کردم بدنم یخ بست از لذت اینکه دختری به مهربانی علی نصیبمان شود و پدر دخترم مرد بزرگی چون علی باشد٬ -اسمم فرشتس عمو٬خاله میگه خوشگلم راس میگه؟ نگاهی زیبا به من انداخت و گفت -معلومههه خیلی هم خوشگلی خیلیاا سرش را به زیر انداخت و لپ های سفیدش گلبهی شد٬من و علی خنده مان گرفت و فرشته هم ریز خندید٬باعلی کمک کردیم سوار ماشین شود تا اورا به خانه برسانیم چون ظهر بود و هوا گرم٬طبق ادرسش به کوچه ای تنگ رسیدیم ٬پیاده شدیم و کمکش کردیم تا وسایلش را به خانه ببرد٬در را با فشار باز کرد حتی قفل هم نبود٬وارد خانه شدیم و گفت: 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✨۲۱ دی ماه سالروز شهادت ۱۳تن از شهدای کربلای خانطومان را گرامے میداریم و چه غریبانه رفتند و ما متو
📝فرازی‌از وصیتنامه شهید مدافع‌حرم علــی اصحابــی خوشحالم که شرایطی پیش آمد که بتوانم من هم به نوعی در این جهاد سهیم باشم. سفارشم به شما این است که تمام حرفتان حرف رهبری، عملتان عمل رهبری و جانتان جان رهبری، حضرت امام خامنه‌ای باشد؛ نه عقب‌تر و نه جلوتر حرکت کنید. شهید _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ روز8️⃣1️⃣ به نیابت از نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🕌 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #شانزدهم #هوالعشق میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشد
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت در راه بودیم٬ هوا کم کم روبه سرما میرفت٬گونه هایم گل انداخته و باعث خنده بانمک گاه و بی گاه علی شده بود. نزدیک خانه میشویم ٬خانه ای که من درآن گرمی داشتن خانواده را چشیدم ٬خانه ای پرمحبت و خلوص فراوان و جبران تمام کمبود محبت های پدر و مادرم بود. ماشین را در پارکینگ پارک میکنیم و به سمت اسانسور میرویم٬زمانی که علی دکمه اسانسور را فشار میدهد و اسانسور بالا میرود ته دلم خالی میشود و احساس ضعف در تمام وجودم میپیچد انقدر واضح که علی میگوید: -چیشد خانوم؟😟 -ه... هیچ..هیچی .اوف یکم معدم ..😣 و در اسانسور باز میشود و فرصت ادامه صحبت را از من میگیرد٬مامان ملیحه با لبخندی همراه اشک دستانش را برای به اغوش کشیدنم باز میکند و من بی پروا به اغوشش پناه میبرم و غرق لذت میشوم. -آخیش مادر.. کجا بودی اخه عزیزکم٬کجا بودی عروس گلم کجا.. و بغض امانمان نمیدهد و اشک از چشمانمان سرازیر میشود ٬دوست دارم ساعت ها در این اغوش امن بمانم و تنفس کنم. به سختی از مادر جدا میشوم و زینب مانند خواهر های گم شده که تازه همدیگر را دیدند تمام صورتم را غرق بوسه میکند و هردو انقدر هم دیگر را فشار میدهیم تا روحمان یکی شود٬پدر را از ان سمت شانه زینب دیدم که اشک در چشمان گود افتاده اش جمع شده و مظلومانه مرا نگاه میکند٬به سمتش میروم و میخواهم دستش را ببوسم که نمیگذارد و سرم را از روی چادرم میبوسد٬تازه یادم افتاده که چادر بر سر دارم و این شوق زیبا ٬برای دیدنم با چادر برای اولین باراست.علی را نگاه میکنم احساسم این است که حسودی میکند چون خیلی این پا و ان پا میکند ٬از فکر خود خنده ام میگیرد.وارد خانه میشوم بوی قرمه سبزی را استشمام میکنم و لبخندی روی لبانم نقش میبندد.به سمت مبل ها هدایت میشوم و ارام میگیرم علی کنار پدرش مینشیند و میدانم برای احترام است٬زینب و مامان ملیحه دوطرف من مینشینند و دستانم را نوازش میکنند .. -فاطمه جان چرا انقدر لاغر شدی مادر رنگ به رو نداری دخترم ‌.. -وای مامان جون الهی قربونتون برم خیلیم خوبم ٬شما خوب باشید فقط برای من کافیه. -الهی بگردم که انقدر مهربونی دخترکم -خدانکنه مادر جون. اینبار باباحسین مرامخاطبش قرار داد: -دخترم ٬چقدر چادر بهت میاد ماشاءالله هزار الله واکبر چقدر خانوم تر شدی. -ممنون باباجان٬نظر لطفتونه. -فاطمه خانوم پاشو پاشو ببینم٬نشسته اینجا هی قربون صدقش برن ٬ای دختر لوس پاشو بینم.☺️😉 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت -خخ چشششم زینب جونم بریم☺️☺️ و با اجازه به اتاق زینب رفتیم اتاقی سبز با حال و هوایی دخترانه اما معنوی -وای اجی فاطمه انقدر با چادر ماه میشی که نگو نمیدونی علی ما که تاحالا ندیدم به کسی زل بزنه فقط نگات میکرد خیره البته تو هرکسی نیستی برای داداشم خانووومشی😉 -ای دختر شیطون مثل اینکه باید زود شوورت بدیما داری بو سرکه میگیری قیافه اش را در هم پیچید و متکایش را سمتم پرت کرت و قلقلکم داد اما من قلقلکی نبودم و در عوضش او خیلی بود و تا جا داشت قلقلکش دادم و خندیدیم😃😃 که مامان ملیحه در زد و به داخل امد -اوا دخترا چرا این شکلین من و زینب که هم دیگر را تازه دیدیم بلند زیر خنده زدیم و مامان ملیحه هم همراهیمان کرد خیلی خوب بود بودن در کنار خانواده یا بهتراست بگویم داشتن خانواده به سمت حال رفتیم لباس مناسبی پوشیدم و روسری پهنی به سر کردم هنوز انقدر راحت نبودم که روسری نپوشم ان ها ازادم گذاشتند☺️ اما خودم معذب بودم بابا حسین گفت که کنارش بنیشنم و علی هم ان سمتش و شروع کرد -خب ببینید باباجان دیگه بیشتر از این صلاح نیست که نامزد بمونید بهتره سریع تر عقد کنین و زندگیتونو به حول قوه الهی شروع کنید هفته بعد روز ازدواج مولا و حضرت فاطمه سلام الله علیه بهترین موقع برای یک پیوند اسمانی هفته بعد پنجشنبه مراسم عقد رو برگزار میکنیم بهتره که ساده بگیریم اما بازم انتخاب رو به خودتون میسپرم وسایل مورد نیاز و خریدهاتون هم در این روزها انجام بدین و سعی کنید خریدهاتون درعین سادگی دلچسب باشه براتون و خاطره خوبی داشته باشید باعاقد هم صحبت میکنم تا قرار رو بزاریم حالا نظرتون برای من و مادرتون اولویته بگین باباجان من که از صحبت های دلچسب بابا حسین خجالت کشیدم☺️🙈 سرم را پایین انداختم و با گوشه شالم بازی میکردم تا که علی وضعیت را دید و پیش قدم شد -چشم پدر جان هرچی که شما بفرمایید😍😉 من و فاطمه خانوم هم باهم صحبت میکنیم و ان شاءلله کارهارو هماهنگ میکنیم بعد از این حرف، علی دست پدرش را بوسید و بابا حسین سر علی را روی پیشانیش گذاشت و گونه هایش را غرق بوسه کرد وانگشتری عقیق از انگشتانش دراورد و در کف دست علی گذاشت علی نگاهی قدردان😊 به پدرش کرد و من لبخند امشب از لبانم پاک نمیشد و هرچه جلوتر میرفتم پررنگ و پررنگ تر میشد مامان ملیحه از طبقه بالا جعبه ای کوچک اورد و کنار من نشست انگشتر فیروزه💍 ظریفی بود که انقدر زیبا بود نگاهم را لحظه ای از اوچشم برنداشتم مامان ملیحه دستم را جلو اورد و آن را درانگشتانم انداخت دستانش را پرمهربوسیدم و او مرا مادرانه در بر گرفت آن شب یکی از بهترین شب های عمرم بود بعد از شام من و علی کنارهم نشستیم و صحبت میکردیم از دلتنگی هایمان از غم و شادی هایمان از خودمان گفتیم و گفتیم شب که شد همراه زینب به اتاقش رفتیم و از یخچالشان کیک های خامه ای🍰 اوردیم و خوردیم من و زینب تا صبح کنارهم بودیم و میخندیدیم انقدر بر سر و کله هم زدیم که سریعا خوابمان برد خوابی پر از ارامش ..😇😴 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی شنوم منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
تابستان سال۹۵ مصطفی آمد سراغ من و گفت: حال و حوصله بنایی را داری یا نداری؟! گفتم: مصطفی باز میخوای کجای مغازه را بزنی بهم؟ گفت: هستی هر روز بعد از کار با هم بریم باقرآباد، بنایی صلواتی کنیم برای ساختن خانه؟! گفتم: خانه برای کی؟ گفت: برای خانواده‌های شهدای فاطمیون که سرپناهی ندارند؛ گفت: من سفیدکاری، لوله‌کشی، برقکاری، کابینت و راه‌انداختن همه تاسیسات فنی را قبول کردم؛ میدانستم تو هم هستی، خلاصه، آن‌تابستانِ من و مصطفی عجب تابستانی شد؛ آن چند ماه ماموریت نداشتیم و کار خدا هر دو تهران بودیم؛ خستگی برای مصطفی بی‌معنی بود؛ با هم شبانه‌روز کار کردیم، مادر ما هم که از خودمان مشتاق‌تر بود، بیل و کلنگ دستش می‌گرفت و پابه‌پای ما کار می‌کرد، هیچوقت یادم نمی‌رود روزی که کلید خانه‌ها را در باقرشهر به آن چندخانواده شهید تحویل دادیم، از خوشحالی گریه می‌کردند و نمی‌دانستند چطور تشکر کنند، تابستان آن‌سال، ما ۶واحد را برای سکونت خانواده‌ها آماده کردیم. _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ روز9️⃣1️⃣ به نیابت از نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🕌 📌👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah