فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای مسجد مقدس جمکران در شب میلاد ولی عصر (عج)
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
nagah rahimane emam zaman.mehrabian.mp3
4.79M
○ نگاه با محبت امام زمان عجل الله تعالی ○
🎤حجت الاسلام #محرابیان
#ویژه_نیمه_شعبان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
1_4603679.mp3
2.84M
💢 #مناجات در شب نیمه شعبان
👈 ماجرای #توبه_جوان اهل بغداد...
🎤حاج #منصور_ارضی
خدایا دیگ دوری بسه😭
#احیا_نیمه_شعبان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
مناجات شعبانیه (2).mp3
4.03M
💢 #مناجات در شب نیمه شعبان
👈فرازی از #مناجات_شعبانیه
🎤حاج #منصور_ارضی
#احیا_نیمه_شعبان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
emam zaman - haj hasan khalaj.mp3
6.71M
ابر بهارم یابن الزهرا
تا کی ببارم یابن الزهرا😭
ای آخرین مسافر دنیا کجایی؟😔
ای یوسف صحرایی زهرا کجایی؟
#آقا_بحق_زینب_بیا
🎤حاج #حسن_خلج
👈مناجات با آقا جانمون
#احیا_نیمه_شعبان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
ZOOM0010 (online-audio-converter.com).mp3
31.04M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
📌 #سخنرانی
🎤حجت الاسلام #مهرابی
✍تشریح آیه 10 سوره هود
#غرور
#غرق_دنیا
#مستی
📣شنیدنی
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
با حکم فرمانده معظم کل قوا؛
سردار سرلشکر پاسدار حسین سلامی به فرماندهی کل سپاه منصوب شد
حضرت آیت الله خامنهای فرمانده معظم کل قوا در حکمی با سپاس از خدمات باارزش و ماندگار سردار سرلشکر پاسدار جعفری در فرماندهی سپاه، سردار حسین سلامی را با اعطای درجه سرلشکری به فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب کردند.
رهبر معظم انقلاب اسلامی همچنین در حکم جداگانهای سردار سرلشکر پاسدار محمدعلی جعفری را به مسئولیت قرارگاه فرهنگی و اجتماعی حضرت بقیةالله الاعظم اروحنا فداه منصوب کردند.
متن احکام فرمانده معظم کل قوا به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
سردار سرلشکر پاسدار محمد علی جعفری
نظر به تمایل جنابعالی به حضور در عرصه های فرهنگی و نقشآفرینی در جنگ نرم و با تقدیر از تلاشهای شایستهتان در دوران فرماندهی کل سپاه، شما را به مسئولیت قرارگاه فرهنگی و اجتماعی حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه منصوب میکنم.
بهرهگیری از ظرفیتهای گسترده و توانمندیهای ژرف در جامعه بویژه علماء دینی و نخبگان فرهنگی و جوانان جهادی و انقلابی برای گسترش و تبیین معارف انقلاب اسلامی بر پایه خطوط ترسیم شده در بیانیه گام دوم، با برنامهریزی عالمانه و مدبرانه و تعامل و همافزایی با مجموعههای فرهنگی سپاه و بسیج از جنابعالی انتظار میرود.
توفیق شما را از خداوند متعال مسألت میکنم.
سید علی خامنهای
۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
بسم الله الرحمن الرحیم
سردار سرتیپ پاسدار حسین سلامی
نظر به ابراز ضرورت جابجایی در فرماندهی سپاه از سوی سردار سرلشکر پاسدار محمدعلی جعفری و با سپاس از یک دهه خدمت باارزش و پرحجم و ماندگار معزیالیه، با توجه به شایستگیها و تجارب ارزنده جنابعالی در مدیریتهای کلان و مسئولیتهای گوناگون نهاد انقلابی و جهادی و مردمی سپاه، شما را با اعطای درجه سرلشکری به فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب میکنم.
انتظار دارد ارتقاء توانمندیهای همه جانبه و آمادگی در همه بخشها و نیز تقویت گوهر درونی سپاه یعنی تقوا و بصیرت و همچنین گسترش مدیریتهای برخوردار از بنیهی معنوی و تواناییهای کارشناسی و اعتلاء فرهنگی که در مدیریت سردار جعفری بدان پرداخته شده است، با ابتکارات جنابعالی افزایش یابد و سپاه در حرکت خود به سوی تکامل گامهای بلند بردارد.
توفیقات شما و همکارانتان را از خداوند متعال مسألت میکنم.
سید علی خامنهای
۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
🆔 @asheghaneruhollah
ابر آمد به زیر خود نگریست
اثری از گیاه و سبزه ندید
گفت جایی که سبزه و گل نیست
خوب در آن جا نمی شود بارید
خواست آرام رد شود برود
ابر با آن همه افاده و ناز
ناگهان خاک بر خودش لرزید
از دلش نعره بر کشید پیاز
ابر چون قیمت پیاز بدید
رعد و برق از سر و تنش بگریخت
بعد هم با زبان ابری سخت
گفت ای دوست پنبه هایم ریخت
پنبه ها قطره قطره باریدند
مثل اشک فراق یار از چشم
سیل آمد سپس محاصره شد
دور تا دور آق قلا تا قشم
حجم آبی که بود دور قشم
چون به شدت عظیم و سنگین بود
آن مدیر یل وظیفه شناس
خویشتن را رساند آن جا زود
تا کند با عوام همدردی
در ویلا به روی شادی بست
پاچه اش را نداد بالا و
رفت با پاچه توی آب نشست
هر کس دیگری به غیر از او
رفته هر نقطه ای برای کمک
کارهایش تمام بیهوده است
زخم پاشیده است روی نمک
نگرانند و دلپریشانند
همه ی سیل دیدگان اما
که به شخص جناب استاندار
بد گذشته است در سفر آیا؟
عده ی ای هم که خانه شان در گل
رفته و روی سقف خیمه زدند
با وجود تمام مشکل ها
همه خواهان رفع حصر شدند
این وسط بغض ناگهان ترکید
در گلوی نتانیاهوی مشنگ
پارچ آبش به سنگ خورد و شکست
باز هم خورد تیر او بر سنگ!
✍ امین شفیعی
#شعر_طنز
🆔 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فحاشی یک سیل زده به آخوندا و بسیجیا!
ببینید چه دل پر دردی داره...
#من_انقلابی_ام ✋
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_هجدهم در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_نوزدهم
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت:😊
_«قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب🍠 را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم:
_«این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟»
که مادر پرسید:
_«لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟»😟
دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت:
_«امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.»😊
سپس خندید و با شیطنت ادامه داد:😄_«منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.»
مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد:
_«خیر باشه مادر!»😊
که لعیا نگاهی به من کرد و گفت:
_«راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.»☺️
پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خندهای شیرین بر صورت مادر نشاند:
_«کدوم همسایهتون؟»☺️
و لعیا پاسخ داد:
_«نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون.»😇
به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود.
در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، 😔دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانهای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد.هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریهای داشت؛😣
مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. 😔
مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد:
_«عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.»
پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید:
_«چه خبر بود؟»
و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد:
_«اومده بود برای همسایهشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.»😇
پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید:
_«چی کارهاس؟»
که مادر پاسخ داد:
_«پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.»😊
باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. 😔😣مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت😍 که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن
_«عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت:
_«نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.»
از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برای ورود خیالش ببندم،😣☝️ این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، 😔پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد:
_«از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.»
و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد:
_«خدا خیرش بده. جوون با خداییه!»
و باز به سراغ بحث خودش رفت:
_«عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.»
و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیستم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی😠 که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد. از خطوطِ در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام
و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم.😔 چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید:
_«چی شد؟ پسندیدی؟»😉
از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:
_«نه!»😒
از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید:
_«مگه چِش بود؟»😄
چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم:
_«چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!» به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب😡 به صورتم خیره شد و پرسید:
_«یعنی اینم مثل بقیه؟»
ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد:
_«خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟»😡
من ساکت سر به زیر انداخته بودم😔 و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد:
_«عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...»
که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد:
_«تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!»😡🗣
حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای😢 در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند:
_«یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!»😡
حلقه گرم اشک😢 پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید:😡🗣
_«چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!»
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود.
با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد:
_«عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچههام دستِ شماس.»
سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد:
_«خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!»😊
و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد:
_«شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟»
و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید:
_«مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟»
و لعیا دنبالش را گرفت:
_«مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.»😅
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:😍
_«قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!» سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد:
_«عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!»
از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.😞😣
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
28.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 شادمانه ولادت آقا امام زمان(عج) 🌺
👊 همین روزاس که بیاد منقم حسین....
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
✋العجل یا مولا بقیه الله
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
44.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 شادمانه ولادت آقا امام زمان(عج) 🌺
😍 جان منی جانان منی، گوهر تابان منی....
🎤کربلایی #محمد_حسین_حدادیان
✋بیا بیا یابن الزهرا...
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 شادمانه ولادت آقا امام زمان(عج) 🌺
👏بی تو هوای زمونه سرده،باغ آرزو ها زرده...
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
✋آقا بیا که روز و شبم تاره...
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 شادمانه ولادت آقا امام زمان(عج) 🌺
به شجاعه الحسینیه
به عبادته السجادیه
به غیرته العباسه
#عجل_الولیک_الفرج
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 شادمانه ولادت آقا امام زمان(عج) 🌺
آقا بیا #سید_خراسانی منتظره...
🎤حاج #مهدی_مختاری
بیا مولانا عزیز زهرا....
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
👈 #دوشنبه_های_امام_حسنی
در میان اهل بخشش خوانده اند اورا کریم؛
چون به نام خود نه،با نام پدر بخشیده است
چون برای ظهر عاشورا به جای خویشتن
به حسین بن علی هم او پسر بخشیده است
🌹 االسّلامُ عَلَی الحَسَن(ع)
🌹وعَلی اَولادِالحَسَن
🌹وعلی قاسِم بن الحَسَن
🌹وعلی عَبْدالله بنِ الحَسَن
👈 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
👈 #دوشنبه_های_امام_حسنی در میان اهل بخشش خوانده اند اورا کریم؛ چون به نام خود نه،با نام پدر بخشیده
fadaeian-ramazan9616-MiladEmamHasan(8).mp3
3.02M
🌺 اسعد الله ایامکم 🌺
👈 #دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
من روز و شبمو تو فکر تو باشم😍
تو سایه ی همیشه بالا سرم باشی...
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
شور احساسی امام حســــن💚
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_بیستم ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسای
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_ویکم
کنج اتاق چمباته زده 😣و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم😭 و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم.
فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیاش میگوید،😪 علاقهای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را در گلو خفه کرد.😥 عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد.😊
صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا میآمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم:
_«من نمیخوام! من این آدم رونمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!»😭
عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن
_«یواشتر الهه جان!»😥☝️
کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم:
_«عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!»
و باز گریه امانم نداد.😣😭 چشمانش غمگین😔 به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم:
_«گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!»
با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم:
_«عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! 😒این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد.😕 عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» 🙁
نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت:
_«الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!»😒
سپس لبخندی زد و ادامه داد:
_«خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...»😊
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم:
_«تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...
و این بار او حرفم را قطع کرد:
_«بقیه رو هم تو نمیپسندی!»😅
سرم را پایین انداختم
و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد:
_«الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!»
و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت:
_«من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.»😊
و در برابر سکوت غمگینم، 😒با دلواپسی اصرار کرد:
_«الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم:🙂
_«تو برو، منم میام.»
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد:
_«پس من برم، خیالم راحت باشه؟»
و من با گفتن
_«خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود.😣 دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم.
سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_ودوم
مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد:
_«قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟»
از کلام مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد.😢کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. 😔مادر مقابلم نشست و ادامه داد:
_«هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!»😊
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت:
_«ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!»😕
و با حالتی خواهرانه رو به من کرد:
_«الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟»😟
از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد:
_«نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!»
و باز روی سخنش را به سمت من گرداند:
_«الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.»
خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. 😭طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت.
نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب میدید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در #هوای_مناجات با خدا پرَ پرَ میزد که #حضورش را در برابرم احساس میکردم و میدانستم که به دردِ دلم گوش میکند. نمیدانم این #حال_شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در #پیشگاهش بازگو کرده و از #قدرت_بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! 😣🙏
آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد.
جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت،
همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد...
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷