هر کسی نیست سِزاوارِ حَسَنْ دوست شدن😍😍😍
حَسَنی بودنِ مَن لُطفِ خودِ فاطمه است😍😍😍
#بهبهارهوالا😇
👈💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah
💠دعای روز پانزدهم ماه مبارک💠
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَةَ الخاشِعین واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَةِ المُخْبتینَ بأمانِكَ یا أمانَ الخائِفین.
خدایا روزى كن مرا در آن فرمانبردارى فروتنان و بگشا سینهام در آن به بازگشت دلدادگان به امان دادنت اى امان ترسناكان
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
15.mp3
15.27M
✅ جزء 5⃣1⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
15.pdf
1.43M
✅ جزء 5⃣1⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
sokhamchini.mojtahedi.mp3
2.88M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
💠سخن چینی
🎤آیت الله #مجتهدی_تهرانی_ره_
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
#دلنوشته_رمضان
سحر پانزدهم....
✍️ و..... وعده دیدار رسید....
❄️سلام مادر....
برای عرض تبریک آمده ام....
قدم نو رسیده ات... مبارک....
❄️همه این سحرها، دلم را، به امید سرزدن به خانه تو... لنگ لنگان، تا پانزدهمین سحر، کشانده ام....
چقدر دلم، تنگ آغوشت، بود....
و اولین دردانه تو... اولین بهانه من، برای کوفتن در خانه ات....
❄️هلال رمضان... به قرص ماه، بدل گشته...تا زمین آماده رونمايي فرزند تو شود....
ماه زاده را، جز قرص قمر، چه کسی رونمايي تواند کرد؟؟
❣️صدای نوزدات... خواب را از چشمان مان ربوده است...
نوازش های تو بر قنداقه مجتبی... قند در دلمان، آب می کند....
کمی آهسته تر، نوزادت را بنواز... مادر
دلمان شیشه ترک خورده ایست، که در حسرت آغوش تو، سالهاست، بر چادر مشکی ات، بوسه می زند...
❄️آغوشت... مامن بی همتای دربدری های من است...
کاش، ... لحظه تولدم به آسمان، مرا نیز، چون دردانه ات، در آغوش بکشی....
و هزاار بار، عاشقانه بنوازی ام...مادر
❄️پشت قنوت امشبم، گرم است به آغوش تو ....
من به دنبال لمس حرارت بوسه هايت، سجاده گرد سحر پانزدهم، شده ام...
آنقدر به تکرار نامت، مست ، میکنم... تا تمام آرامش نفس تو را ، به یک جرعه سر بکشم...
❣️مادر....
چون دردانه ات....مرا نیز...بوسه باران می کنی؟؟؟....
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
حسرت چنگ میزند به جانم ، رمضان به نیمه رسید و من نشسته ام بر سجاده ای که هنوز تشنه ی تشنه است...
نه سرمستی سحر به جانم رسوخ کرده و نه بوسه های دم افطارت
حسرت چنگ انداخته بود و قلب مرا میخراشید تا اینکه رمضان الکریم تمام کرامتش را یکجا رو کرد.
قدمهای متولد ماه نور عجیب حسرت شکن است ، یادت می آورد ستون محکمی در نیمه این ماه کاشته اند که میتوانی با تمام سنگینی کوله بارت به آن تکیه کنی و خستگی یکساله ات را به در کنی...
یادت می آورد تو کریم شده ای تا دیگر هیچ سجاده ای تشنه نماند.
این سحر آمده ام پشت تو پنهان شوم و با وساطت تو روی سجاده ی بی بارانم زانو بزنم
حسن جاااااان
آمدهام قلبِ بیچاره ام را
به گوشهی قنداقه ات ، دخیل ببندم
تا سپیدِ سپید...
تا سبکِ سبک...
تا خودِ خـدا بال بزند
سلام #متولد_ماه_نور
🌟 تولدت مبارک🌟
#بیقرار_شهادت
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻#قسمت_هفتاد_وهشتم صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآ
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هفتاد_ونهم
طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی ✈️فرودگاه تا منزلشان🏡 را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم.
خانهشان طبقه چهارم یک آپارتمان🏬 به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بیریایش وارد خانه شدیم.
عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت:
_«خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟»
صورت سفید عمه فاطمه به خندهای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد:
_«این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزهایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!»😊
با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد.
آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت:
_«مامان! اگه کاری نداری من برم.»
و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد:
_«هر وقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!» و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت:
_«بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!»☺️
تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود.
مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت:
_«شوهر عمه فاطمهاس! دو سال پیش فوت کردن!»
سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد:
_«مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!»😊
مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون!» پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم:😧
_«مامان! حالت تهوع داری؟»
نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد.
مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت:
_«مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!»😒
مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت:
_«نه مادرجون! بریم بیرون!»😣
و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوهای رنگ کنار هال نشست.
عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت:
_«عمه! شما بفرمایید بشینید!»
سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشهای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد:
_«عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!»😊
که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزادهاش را داد:
_«قربونت برم عمه جون! من تشنهام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید!»
سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن «قند یادم رفته!» خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن «الآن میارم.» خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد:
_«خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم داغشون برام تازه میشه!»😒
مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی 😢که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هشتادم
ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهماننوازی عمه فاطمه لذت بردیم.😊 از میوه🍇🍰 و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتیاش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامهای جالب توجه، وقت ما را پُر کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت 12:30 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد.☺️
ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بیمقدمه شروع کرد:
_«حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم.»
مادر لبخندی زد و با گفتن «خیر ببینی عزیزم!» قدردانیاش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد:
_«اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!»😊
سپس رو به من کرد و گفت:
_« انشاءالله که نتیجه میگیرید و با دل خوش برمیگردید بندرعباس.»
که صدای اذان ظهر🗣 بلند شد و ما را مهیای نماز کرد.
من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با #هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجدهاش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم:
_«مجید جان! برای مامانم دعا کن!»😒 همچنانکه سجادهاش را میپیچید، به رویم لبخندی زد و گفت:
_«اتفاقاً داشتم برای مامان دعا میکردم.»😊
و زیر لب زمزمه کرد:
_«انشاءالله که دست پُر بر میگردیم!»
به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم:
_«نگران حرف ابراهیم و بابایی؟»😒
با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد😥 و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانیاش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت:
_«قبول باشه!»☺️
مادر با چهرهای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد:
_«شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!»
دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم:😊
_«شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم!»
پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد:
_«انشاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!»☺️
که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازیاش عالی است، 😋👌اخلاقی که خانهاش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد:
_«مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد میاومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن.»
مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد:
_«چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر میاومدیم بهتر بود.»😊
همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق میآمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت:
_«عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن میکنه.»
مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت:
_«چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!»😒 سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد:
_«من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!»😔😣
مجید با غصهای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت:
_«انشاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!»
و مادر با گفتن «انشاءالله!» خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب میدانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمهای را به راحتی فرو بدهد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
💠دعای روز شانزدهم ماه مبارک💠
اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِكَ الى دارِ القَرارِبالهِیّتَكِ یا إلَهَ العالَمین.
خدایا توفیقم ده در آن به سازش كردن نیكان و دورم دار در آن از رفاقت بدان و جایم ده در آن با مهرت به سوى خانه آرامش به خدایى خودت اى معبـودجهانیان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
16.mp3
16.03M
✅ جزء 6⃣1⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
16.pdf
1.68M
✅ جزء 6⃣1⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هرکس اسیر عشق حســــ💚ـــن شد،امیر شد...
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
💐مراسم جشن میلاد کریم اهل بیت،امام حسن مجتبی(ع)
👈به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #مهرابی
🎤به نفس گرم:
حاج #مهدی_بهمنی
📆چهارشنبه1 خرداد 1398
🕖از نماز مغرب و عشا
🚩اصفهان،درچه،بلوار شهدا(اسلام آباد) کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
😘دوستان اطلاع رسانی شود
#افطار_میهمان_سفره_کریم_اهل_بیت_علیهم_السلام
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_هشتادم ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهم
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هشتاد_ویک
احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال🍽 را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور میکرد. نهار در سکوتی غمگین
صرف شد و من به سرعت ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرفها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم
که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای خانوادگی اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت:
_ «الهه جان! بیا بشین، عکسهای بچگی مجید رو نشونت بدم!»😊
به شوق دیدن عکسهای قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکسهای چسبیده در آلبوم دوختم.😍👀
اولین عکس مربوط به دوران نوزادی👶 مجید در آغوش مادر مرحومش بود.
عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای
مادرش را به روشنی احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت:
_ «این عکس رو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن!»😒
سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد:
_ «اون مدت که تهران رو شب و روز بمبارون میکردن، ما همهمون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سر رفتن خونه ِشون تا یه سری
وسائل با خودشون بیارن، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود
برمیگردیم...»
که چشمان درشتش از اشک پر شد😢 و با صدایی لرزان ادامه داد:
_ «ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن!»
بی اختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم میچکد. 😢با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، ❤️😢نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن «خدا لعنت کنه صدام رو!» اوج ناراحتیاش را نشان داد.😞 ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرش کرد:
_ «مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!» عمه فاطمه اشکش را پا ک کرد و با
دستپاچگی از من و مادر عذر خواست:
_ «تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم
نبود! یه دفعه دلم ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!»😒
مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی عمه را با گشادهرویی داد:
_ «این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش میپوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!» اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت😔 و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطرهای تعریف میکرد.
عکسهایی مربوط به دوران👦👱♂️ کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم میخورد.
حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس میکردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگیاش نبود. 😒
دقایقی به تماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه:_ «سعیده! اومده»😍
برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد:
_ «حتمادنبالمون بریم دکتر.»
و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: _ «شوهرشه!»
مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد:
_ «مامان! آماده شید بریم!»😊
با شنیدن این جمله، ذوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هشتاد_و_دوم
سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما✈️ تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند،🛫 نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتیاش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد.😞
مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود،😢 پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد:
_«الهه جان!»
به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم:
_«مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟»😢😥
نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتیاش را از لرزش نفسهایش احساس کردم.😣 از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده 😭و لبهای مجید دیگر به خنده باز نشده بود. 😞مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم.
حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود.😞
ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقدههای دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم.
بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. 😒مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته تغذیهاش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_«الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور»
که ردّ اشکِ روی صورتم، 😢دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم:
_«مجید من نمیتونم طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم...»
از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک😢 در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداریام داد:
_«الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!»
از شدت گریه بیصدایم، چانهام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم:
_«مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!»😣
که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد:
_«مطمئن باش خدا این دعاها رو بیجواب نمیذاره!»
ولی این دلداریها، دوای زخم دل من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم 😭جاری شد.
لحظات سختی بود و سختتر لحظهای بود که عبدالله 😄با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم.😣
خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاریاش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد:
_«دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید...»
و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند:
_«گفت سرطانش خیلی گسترده شده...»😣
و شاید هم هق هق گریههای من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. 😭با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریههایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید😧 و لبهای خشک از روزه داریاش، سفید شد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💠دعای روز هفدهم ماه مبارک💠
اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ واقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ والآمالِ یا من لا یَحْتاجُ الى التّفْسیر والسؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ على محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین
خدایا راهنمائیم كن در آن به كارهاى شایسته و اعمال نیك و برآور برایم حاجتها و آرزوهایم اى كه نیازى به سویت تفسیر و سؤال ندارد اى داناى به آنچه در سینههاى جهانیان است درود فرست بر محمد و آل او پاکیزگان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
17.mp3
14.83M
✅ جزء 7⃣1⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
17.pdf
1.43M
✅ جزء 7⃣1⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#دلنوشته_رمضان
سحر هفدهم.....
✍️ تنها از یک "قلب بیمار"، گم کردن ردپای تو، انتظار می رود...
بیماری دلم، یک سو... و گم کردن های مکرر تو، از سوی دیگر... تمام حجم دلم را، به درد، آلوده کرده است...
❄️هر دم که نگاهم، از آسمان کنده می شود.. چاره ای ندارد...
جز آنکه، بر پهنای وجود خاکی ام، سایه بیندازد....
و آنوقت، من بجای روی ماه تو... فقط سایه ای از خودم را می بینم، که دایما بر گستره دلم، سنگینی می کند ....
❄️سنگین شده ام.... دلبرم
اصلا دیگر دلی برایم نمانده... که تو دلبرش باشی..
و این سنگینی، شرح حال دل بیماریست، که چشمانش، تو را از خاطر برده اند...
❄️تا چشمانم، به خودم، می افتند... به چشم بر هم زدنی،تو را گم می کنم..
و تازه میفهمم... که فاصله من تا تو ... فقط همیییییین یک قدم است...؛ خود خود خودم...
پا روی خودم که بگذارم... بی پرده تو را در آغوش خواهم کشید.
❣️سحر هفدهم... عجیب از بوی طبابت تو، پر شده است...
میدانی..!؟
انقدر دلم را قرص کرده ای.. که هرگاه دلم بیمار می شود.. هراسی از آن، مرا احاطه نمی کند..
زیرا به اعجاز سرانگشتان طبیبم، ایمان دارم...
❄️امشب، کتاب نسخه های تو را باز می کنم..
تا نسخه ای برای درد دلم پیدا کنم....
اما، یادم می آید...
تمام سطر سطر نسخه های تو... شفاي سینه های بیماریست که بدنبال نور، سرک می کشند.
❣️طبیب من...
درد دلم را... سامان می دهی...؟
یا طبیب من لا طبیب له
#جامانده
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
shab ghadr.parsa.mp3
5.07M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
💠 ○ افرادی که خدا درشب قدر به آنها نگاه نمی کند(بخش اول) ○
👈ادامه دارد...
🎤حجت الاسلام #پارسا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از امامزادگان حمیده خاتون و رشیده خاتون درچه
🏴 شبـــ قـدر اسٺـــ ببیݩ عبـد گنهڪار آمـد...
عـاشق و در بہ در حیـدر ڪـرار آمـد... 🏴
🌙 #مـراسم_احیـاے_شبــ_هاے_قـدر 🌙
🔸سخنـران:
حجت الاسلام والمسلمین صبـاغے
🔹مداحـان:
حـاج محمـود اصفهانے
حـاج سید مجید مجیدے
ڪربلایے سید روح الله حسینے
🔻زمـان و مڪان:
لیـالے قـدر از سـاعت۲۲:۳۰
آستان مقدس امامزادگان حمیده و رشیده خاتون شهر درچہ - اصفهان
🚩 پایگاه مقاومت بسیج شهداے امامزاده🚩
eitaa.com/emamzade_dorche
🌟 رهبر انقلاب، دیشب در دیدار دانشجویان: 👈 زمینه را برای روی کارآمدن دولت جوان و حزباللهی فراهم کنید
🔻حضرت آیتالله خامنهای در دیدار رمضانی دانشجویان و نمایندگان تشکلهای دانشجویی:
🔹 آن چیزی که ما از شما بچههای دانشجو انتظار داریم این است که خودجوش و خودکار باشید؛ مثل دوران طاغوت که ما هم واقعاً خودجوش کار میکردیم، منتظر این نباشید که شما را وارد کار کنند.
🔸 آن روز کسی بالاسر ما نبود؛ گاهی اعلامیهای از امام میآمد و خونی در رگهای ما جاری میشد. موانع هم زیاد بود؛ کتک بود، زندان بود، گرسنگی بود و موانع پولی بود.
👈 جوانان هم امروز اینجوری باید حرکت کنند. اگر شما امروز اینجور عمل کنید، توطئههای نرم دشمن که مهمترینش فلج کردن نسل جوان است، خنثی میشود.
🔺 اگر شما جوانان اینجوری پیش بروید و زمینه را برای روی کار آمدن #دولت_جوان و #حزباللهی فراهم کنید، غصههای شما تمام میشود و این غصهها فقط مخصوص شما نیست. ۹۸/۳/۱
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🔰 پاسخ رهبر انقلاب به دانشجویی که #تصویب_برجام را به رهبری نسبت داد چه بود؟
🔻 رهبر انقلاب در دیدار رمضانی دانشجویان و نمایندگان تشکلهای دانشجویی:
🔹 در صحبتها بود که تصویب #برجام را به رهبری نسبت دادهاند؛ شما که خب چشم دارید، ماشاءالله هوش دارید، همه چیز را میفهمید.
📩 نامهای که دربارهی برجام نوشته شد و شرایطی که ذکر شده که در این صورت تصویب میشود را ببینید. منتها اگر این شرایط اجرا نشده، وظیفهی رهبری این نیست که وارد بشود.
👈 نظر ما این است که #رهبری وارد #کار_اجرایی نشود، مگر جایی که به حرکت کل انقلاب ضربه میزند.
🔺 اما آنطور که برجام عمل شد، من خیلی اعتقادی نداشتم و بارها هم به #رئیس_جمهور و #وزیر_خارجه گفتیم و تذکر دادیم. ۹۸/۳/۱
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah