🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وششم
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از اتاق بیرون رفت🚶♂️ تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینهام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم:
_«من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟»😊😍
به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا میآمد، جواب داد:
_«منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. دردِ من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!»😊
و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم:
_«منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم...»
و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینهام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند:
_«الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمیشد!»😒
از دردِ دل مردانهاش، چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه میسوخت😞 که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد:
_«ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!»😊
و شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید😢 که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد:
_«قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصه بخوری، حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!»🙏
و دیگر حوریهای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریههای بیصدایم را نشنود، 😣😢ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید:
_«الهه... چیزی شده؟»😧
از شدت گریه چانهام به لرزه افتاده و زبانم قدرت تکان خودن نداشت، ولی نغمه نالههای نمناکم را حِس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد:
_«الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟»😨
و مگر میتوانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگیام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیباییام شکست و نالهام به گریه بلند شد.😫😭 دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجههای دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم 😵😩که عبدالله و پرستار وحشتزده وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم به شماره انداختهام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد:
_«مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته!»
و مجید چطور میتوانست باور کند این ضجهها از یک دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با درماندگی پاسخ میداد:
_«چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه...»😥
و من که میدانستم دل عاشق مجید دیگر این دروغها را باور نمیکند، از تهِ دل نام حوریه را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل ضجه میزدم:😫😭
«بچهام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم...» و تاوان این نالههای بیپروایم را عبدالله میداد:
_«مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش...»😧😒
چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیلهای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم:
_«خدا... من بچهام رو میخوام... من فقط بچهام رو میخوام...»😭
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#شبهای_پیشاور #کتاب_صوتی #مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت #شب_پنجم
4_335959424294191521.mp3
9.64M
#شبهای_پیشاور
#کتاب_صوتی
#مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت
#شب_ششم
✅ گوش بده اگه ضرر کردی هرچی خواستی بگو
#یا_علی
#غدیر
شیعه باید از امامش دفاع کند
💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟
#نشر_دهید
👌تا عید غدیر هر روز یک فایل👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست ونهم :#شهید_علی_صیاد_شیرازی ⤴️ #رانت
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی ام : #شهید_فاطمی_عبدالحسین_برونسی
💥 حلال و حرام در زندگی اش...
🔻9 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
#تقویم_غدیریه
🗓 ۲۰ذیالحجه
🔸نزول آیه سألسائل
🔹میلاد امام کاظم(علیهالسّلام)
🔸 #نزول_آیه_سألسائل
نامش حارث بود و... هار!
بعد از ماجرای غدیر، خدمت
رسولخدا رسید و گفت:
آیا انتخاب علی، به انتخاب تو بوده
یا خدا؟! حضرت رسول فرمودند: خدا!
...
جوابش را که گرفت
با عصبانیت گفت:
خدایا! اگر راست میگوید
من را عذاب کن!
پرندهای آمد بالای سرش...
سنگی بر فرقش پرت کرد و
رفت تا جهنم!
اینجا بود که آیات ابتدایی سورهی معارج
بر پیامبر نازل شد:
سأل سائل بعذاب واقع...
🔹 #میلاد_امام_کاظم
در این روز، وجود نازنین و مبارک امام
هفتم، حضرت موسیبنجعفر بابالحوائج(ع)
متولد شدند!
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وششم عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وهفتم
همه بدنم از درد فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، مجالی برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه میزدم:
_«به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود...»😫😭
عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر فریاد میکشید تا در میان هق هق نالههایم، صدایش به مجید برسد:
_«مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!»😨
و دل بیقرار من تنها به حضور همسرم قرار میگرفت که از میان دست پرستاران و سِرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه صدایش میزدم:
_«مجید... حوریه از دستم رفت... مجید... بچهام از دستم رفت...»😵😭
و به حال خودم نبودم که مجیدی که دیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجههای مصیبت زدهام چه حالی میشود 😞و شاید از شدت همین ضجهها و ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بیهوشی، از حال رفتم.
نمیدانستم خواب میبینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونهام دست میکشد. به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم.😒 کنار تختم روی صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید.😭 کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد. پای چشمان کشیدهاش گود افتاده و گونههای گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته 😣و باز از سوزِ دل گریه میکرد. هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمیاش بودم که زیر لب اسمم را صدا زد:
_«الهه...»😢
شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شدهاش خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد:
_«الهه جان...»😒😥
دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت:
_«دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت...»
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد😖 و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی میکشد. از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم:
_«مجید! بچهام از بین رفت...»😢
و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم:
_«مجید! بچهام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم...»😞
از حجم سنگین بغضی که روی سینهام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصههای قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار میزدم:
_«مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود...»😣😭
و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد:
_«مجید! شرط رو باختی، حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل تو بود...»😭
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانههایش از گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بیقراری میکند که دیگر ساکت شدم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وهشتم
دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفت
که به گمانم از لرزش بدنش، زخمش آتش گرفته بود. رنگ از صورتش پریده و
پیشانیاش از دانههای عرق پُر شده بود. از شدت درد پایش را به سرعت تکان
میداد و به حال خودش نبود که همچنان بیصدا گریه میکرد. از خطوط صورتش
که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم:
«مجید... » و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی
کرد: «الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم... » بغضی غریبانه راه
گلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: «بلایی نبود که به
خاطر من سرت نیاد... » و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و
صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. هر چند دلم
نمیخواست بیش از این زجرش بدهم، ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من هم
محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش دردِ دل کنم و دوباره سر به ناله نهادم: «مجید
دلم برای حوریه خیلی تنگ شده، دخترم تا دیروز زنده بود... » و داغ حوریه به این
سادگیها سرد نمیشد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست میکشیدم
و با بیقراری شکوه میکردم: «ببین! ببین دیگه تکون نمیخوره! ببین دیگه لگد
نمیزنه! ببین دیگه حوریه نیس... » و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز
ضجههای مادرانهام در گلو شکست و دل مجیدم را آتش زد. به سختی خودش را
از روی صندلی بلند کرد، میدیدم نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به روی
خودش بیاورد که با دست چپش سر و صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریایی
خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم
حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط نگاهم میکرد و به
پای حال زارم مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید
فصل چهارم 443
تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداریام بدهد: «قربونت بشم الهه! میفهمم چه
حالی داری، به خدا میفهمم چی میکِشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم
این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم حسرت یه بار دیدنش به دلم
موند... » و حالا نغمه نفسهایش همان نالههای دل من بود که گوشم به صدای
مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، خون گریه میکردم و او
با شکیبایی عاشقانهاش همچنان میگفت: «ولی حالا از این حال تو دارم دِق
م یکنم! به خدا با این گریههات داری منو میکُشی الهه! تو رو خدا آروم باش! به
خاطر من آروم باش... » و نه تنها زبانش که دیگر قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن
نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و اینبار درد جراحت پهلویش طوری فریاد
کشید که نالهاش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر لب نام امام حسین را صدا
میزد. از ترس حال خرابش، اشکم خشک شد و نالهام بند آمد که رنگ زندگی به
کلی از صورتش پریده و همه بدنش میلرزید. سرش را پایین انداخته و چشمانش
را در هم کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که انگار سوزش
زخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم
همانطورکه با دست روی پهلویش را گرفته، انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم
خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم: «مجید! داره از
زخمت خون میاد! » و به گمانم خودش زودتر از من فهمیده و به روی خودش
نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی
شیرین پاسخ دلشورهام را داد: «فدای سرت الهه جان! چیزی نیس. » روی تخت
نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بیرمقم فریاد بکشم: «عبدالله!
عبدالله اینجایی؟ » از اینهمه بیقراریام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: «چی
کار میکنی الهه؟ » و ظاهراً عبدالله پشت درِ اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و
پیش از آنکه حرفی بزند، سراسیمه خبر دادم: «زخمش خونریزی کرده! » و مجید که
دیگر نمیتوانست حال خرابش را پنهان کند، ساکت سر به زیر انداخته بود که
پرستار وارد شد و با نگاه متعجبش خط خون را از پهلوی مجید تا روی زمین دنبال
444 جان شیعه، اهل سنت
کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: «تازه دیشب عمل کرده، حالا زخمش
خونریزی کرده. » مجید مستقیم نگاهم کرد و با صدای لرزانش زیر لب زمزمه کرد:
«چیزی نیس الهه جان... » که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: «کدوم
بیمارستان بیمسئولیتی با این وضعیت مرخصت کرده؟ » و مجید دردش، حالِ
من بود که به جای جواب، با نگرانی سؤال کرد: «چرا انقدر رنگش پریده؟
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ام : #شهید_فاطمی_عبدالحسین_برونسی 💥 حلا
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی و یکم : #شهید_علی_اصغر_خنکدار
👌فرمانده شهیدی که #امام_حسین (ع) را در عملیات والفجر8 دید!
💥 سردار حاج مرتضی قربانی: وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه كمرم را گرفتم و گفتم: خدايا ديگه گردان امام محمد باقر (ع) از دستم رفت.
زمانیکه اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره.
قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهيد بود كه شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه كيست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، كاغذی بر روی سينه جنازه قرار داشت و نوشته بود: «شهيد علی اصغر خنكدار، سرباز امام زمان (عج) »
اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه.
آنقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه.
🔻8 روز مانده به #محرم
#ارسالی_اعضا
#کربلا
هر کجا مینگرم عکس حرم میبینم
این در خانه عشق است، دویدن دارد
دم محشر که حسینبنعلی وارد شد
حال و روز دل عشاق، چه دیدن دارد
...
#شب_زیارتی_مخصوص_ارباب ❤️
✅ @asheghaneruhollah
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شب_زیارتی_مخصوص_ارباب ❤️
👈 گریه بر امام حسین(ع)، عامل آمرزش گناهان
🔎 #قلب_زهرا_را_شاد_کنید!
🎤حجت الاسلام #انصاریان
#بوی_محرمش_میاد
✅ @asheghaneruhollah