eitaa logo
❤عاشقان ولایت❤
87 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
143 فایل
خواهران مسجد امام حسن مجتبی‌(علیه‌السلام)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5981108844376360483.mp3
7.67M
۱۳ فراز سیزدهم از دعای ابوحمزه ثمالی فَاِنْ عَفَوْتَ يا رَبّ فَطالَ ما عَفَوْتَ عَنِ الْمُذْنِبينَ قَبْلي... مـــزه‌یِ عَفوَت را قبلا چشیده‌ام...‌ 👌👌👌 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌿 @asheghanvlaiat💫🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
4_624599377117184102.pdf
408.6K
📜 متن جزء ۱۳ قرآن کریم   🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
دعای روز سیزدهم    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌷 این شبها، دعای مجیر فراموش نشود 🔹هر که دعای مجیر را در ایام البیض ماه مبارک رمضان ( ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ ) بخواند گناهانش آمرزیده شود اگر چه به عدد دانه‌های باران و برگ درختان و ریگ بیابان باشد. 🔹این دعا برای شفای مریض و قضاء دین و غنا و توانگری و رفع غم ، خواندن آن نافع است. 📚 مفاتیح الجنان    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 💠 تغذیه (۱): کودکان بدغذا ⭕️ شما می‌دانید که تغذیه، پایه ی رفتار انسان‌هاست. یعنی جسم می‌تواند زمینه ای باشد برای رشد فکری و رشد معنوی. از این رو می‌گوییم «عقل سالم در بدن سالم است». ⚜️ در ابتدا اجازه بفرمائید کودکان بد غذا را معرفی کنیم. کودکان بد غذا به کسانی می‌گویند که: 1️⃣ حجم مناسبی از غذا را نخورند. 2️⃣ در زمان مناسبی غذا نخورند. 3️⃣ نوع مناسبی از غذا را نخورند. ما به این کودکان می‌گوییم بد غذا. یعنی اگر یکی از این موارد در کودکان باشد، می‌شود بد غذا. 💠 ما تغذیه را به عنوان یک اصل می‌گیریم همانطور که گفتیم: تغذیه، پایه ی رفتار است. مثلاً بچه ی پرخاشگر را اول تغذیه اش را بررسی می‌کنیم. حتی گاهی عدم تمرکز بچه ها به خاطر بیش فعالی آنها نیست بلکه به خاطر بد غذا بودن آنهاست! ⚠️ تعداد زیادی از کودکان گرفتار مشکل بد غذایی هستند؛ چیزی حدود ۶۰ الی ۷۰ درصد کودکان بد غذا هستند! 📚 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
15.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فریب شیطان همانند تزئین و سفره آرایی می باشد    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
📖 نکات کلیدی زندگی موفق در جزءسیزدهم قرآن    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌸تغییر دهید تا سالم بمانید🌸 ✅نمک‌دریا و سنگ ❌نمک‌بازار ✅شکرسرخ، و قهوه ای ❌قندوشکر سفید ✅روغن زیتون، ارده کنجد وشحم زرد و... ❌روغن نباتی ✅داروی امام کاظم ع..وحجامت عام ❌واکسن های شیمیایی ✅پارچه نخی..ونایلون ❌پوشک مضر ✅شربت سکنجبین ❌نوشابه وابمیوه های صنعتی ✅سرکه انگور وروغن زیتون ❌سس های بازاری ✅گوشت گوسفند وشتر.کبوتر. ❌مرغ صنعتی .وماهی پرورشی ✅غذاهای ایرانی..هلیم.ابگوشت.. ❌پیتزا..فست فود ✅گلاب.اسفند.کندر.یاس.گل محمدی.گرمازا وسودابر ❌عطر صنعتی سودازا ✅حنا ..وسمه..سرمه.نوره.. ❌رنگ‌شیمیایی..ریمل..خط چشم..تیغ ✅گفتگو باخانواده وصله رحم ❌غرق شدن دردنیای مجازی..وارسال پیامک‌..وشکلک ✅لباس نخی..کتان ❌لباس پلاستیکی وریون ✅عسل آنتی بیوتیک قوی..غذا..شفا. ❌پنی سیلین..آزیترومایسین..سفلکسیم ✅روغن بنفشه کنجدی ❌ژلوفن..استامینوفن. ✅دم نوش بادرنجبویه..بهارنارنج..سیب به‌و... ❌چای سیاه وسبز..قهوه..نسکافه ✅روغن زیتون.کنجد.بنفشه.(مفیدبرای ماساژ به سروموها ❌ژل های ارایشی..حالت دهنده ها..وروغن های صنعتی ✅شامپو های طبیعی گل ختمی و... ❌شامپوی شیمیایی ✅سفیدآب..کیسه و لیف پشمی، سنگ پا ❌شامپو بدن..لیف پلاستیکی.. ✅خانه های روبه آفتاب وآفتابگیر ❌آپارتمان های دلگیر وجن گیر ✅شیر مادر وسویق کودک ❌شیرخشک ✅سویق کامل ❌نشاسته گندم..آرد بدون سبوس ✅نان سبوسدار ❌نان بدون سبوس ✅برگ چغندر ❌اسفناج ✅زردک ❌هویج ✅صاف کننده‌های طبیعی خون.حجامت ❌آسپرین.. ✅ماساژ وروغن مالی اصولی..وبادکش گرم ❌فیزیوتراپی اشعه دار ✅نوره درمانی ❌جلوگیری ازسرطان و شیمی درمانی طبیعی ✅وسه شیره و چهار شیره ❌فولیک‌اسید.وقرص آهن ✅سویق سنجد.وبادام و... ❌قرص کلسیم سنگ ساز ومخرب کبد وکلیه ✅چوب مسواک اراک.. ❌مسواک پلاستیکی..خمیردندان شیمیایی ✅نمک وآویشن. قبل غذا و بعد غذا .هاضوم..روغن شحم وزیتون پیگشیری ودرمان گرفتگی عروق قلب @asheghanvlaiat🌿🌸
@childfin1کانال دُردونه.mp3
4.1M
"گنجشکای خونه" با صدای (خاله شادی) 👆👆👆 🦋 🎨🦋 🦋🎨🦋   🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: شما بروید بگیرید. یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. رفتم روی کرسی اما مانده بودم چطور صدایش کنم این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: قدم! زود باش. صدایش کن. به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد! قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.» چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم یک سبد روی دوشش بود تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!» گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت. راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم ادامه دارد...    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃