فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍موضوع: خدایا شرمنده ایم....
تو بر ما ببخش...
#رزق شبانه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
~id➜|•@mola113•|↰ 3.mp3
10.6M
•°🌱
مناجات شب 18 ماه مبارک رمضان 🌙
🎤•|حاجمهدۍرسولۍ|
🔊 بیتُومَنهیچام،سیاهچاهِ
غُرُورَمسیدیومولای..؛💔😭•~
برای شفایِ
همهی مریض ها
الخصوص مریض های مد نظر
نفری یه حمد شفا بخونین ...🙏💔
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#رزق شبانه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
4_5996582761140323606.mp3
8.72M
#سحرنامه ۱۸
فراز هجدهم از دعای ابوحمزه ثمالی
فَمالي لا اَبْكي
اَبْكي لِخُروُجِ نَفْسي
اَبْكي لِظُلْمَةِ قَبْري
اَبْكي لِضيقِ لَحَدی...
و اشکهایی که
نور میشود برای خانهی تنهاییام . . .
#دعای_ابوحمزه
#ماه_مبارک_رمضان 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🍃♥️🍃
💎#نماز_شب 📿
✍️ استاد فاطمی نیا
🌃 سحرها را از دست ندهيد ؛ ❌
⬅️ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز #نافله_شب بخوانيد.👌
🌐در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند‼️
سحرها را ضايع نكنيم ،❌
✨ اگر نماز مستحبي هم نخوانديم ، حداقل #ده مرتبه بگوييم:
🌸" يا ارحم الرّاحمين"🌸
✨اگر آن را هم انجام ندادي رو به قبله بنشين و بگو:
🌸" سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر"🌸
✅اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگويي، عالمت عوض ميشود. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
کانال عشاق الحسین.mp3
2.98M
•°🌱
🔰هوامو داری
حسین خلجی🎤
نماهنگ بسیار زیبا.التماس دعای فرج
#رزق نیمه شب
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨
ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابو مهدی المهندس
🌹سهم امروز ختم نهج البلاغه : از حکمت ۳۲ تا حکمت ۴۰
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
004.سهم روز چهارم.mp3
3.09M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابو مهدی المهندس
🔷سهم امروز ختم نهج البلاغه از حکمت ۳۲ تا حکمت ۴۰
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹سهم #روز_چهارم ختم نهج البلاغه از حکمت ۳۲ تا حکمت ۴۰
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
💠 نيكوكار از كار نيك بهتر، و بدكار از كار بد بدتر است.
📒 #حکمت32
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
💠 بخشنده باش اما زياده روي نكن، در زندگي حسابگر باش، اما سختگير مباش.
📒 #حکمت33
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
💠 بهترين بی نيازي ترك آرزوهاست.
📒 #حکمت34
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
💠 كسی که در انجام كاری كه مردم خوش ندارند شتاب كند، درباره او چیزی خواهند گفت که از آن اطلاعی ندارند.
📒 #حکمت35
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
💠 كسي كه آرزوهايش طولاني است، كردارش نيز ناپسند است.
📒#حکمت36
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
💠 (در سر راه صفين دهقانان شهر انبار تا امام را ديدند پياده شدند، و پيشاپيش آن حضرت مي دويدند، فرمود چرا چنين مي كنيد؟ گفتند عادتي است كه پادشاهان خود را احترام مي كرديم، فرمود:)
به خدا سوگند! كه اميران شما از اين كار سودي نبردند، و شما در دنيا با آن خود را به زحمت مي افكنيد، و در آخرت دچار رنج و زحمت مي گرديد، و چه زيانبار است رنجي كه عذاب در پي آن باشد، و چه سودمند است آسايشي كه با آن امان از آتش جهنم باشد.
📒 #حکمت37
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
💠 به فرزندش امام حسن (علیه السلام) فرمود: پسرم! چهار چيز از من يادگير (در خوبيها)، و چهار چيز به خاطر بسپار (هشدارها)، كه تا به آنها عمل كني زيان نبيني.
۱- خوبيها: ۱- همانا ارزشمندترين بي نيازي عقل است، ۲- و بزرگ ترين فقر بي خردي است، ۳- ترسناك ترين تنهايي خودپسندي است ۴- و گرامي ترين ارزش خانوادگي، اخلاق نيكوست.
۲ هشدارها: ۱- پسرم! از دوستي با احمق بپرهيز، همانا مي خواهد به تو نفعي رساند اما دچار زيانت مي كند. ۲- از دوستي با بخيل بپرهيز، زيرا از آنچه كه سخت به آن نيازي داري از تو دريغ مي دارد. ۳- و از دوستي با بدكار بپرهيز، كه با اندك بهايي تو را مي فروشد. ۴- و از دوستي با دروغگو بپرهيز، كه او به سراب ماند، دور را به تو نزديك، و نزديك را دور می نماياند.
📒 #حکمت38
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
💠 مستحبات به خدا نزديك نمي گرداند اگر به واجبات زيان رساند.
📒 #حکمت39
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
💠 زبان عاقل در پشت قلب اوست، و قلب احمق در پشت زبانش قرار دارد.
(اين از سخنان ارزشمند و شگفتي آور است، كه عاقل زبانش را بدون مشورت و فكر و سنجش رها نمي سازد، اما احمق هرچه بر زبانش آيد مي گويد بدون فكر و دقت، پس زبان عاقل از قلب او و قلب احمق از زبان او فرمان مي گيرد).
📒 #حکمت40
┄┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅┄
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🔔اول خودت را بساز❗️
بزرگی را گفتند ؛
تو برای تربیت فرزندانت چه می کنی❓
گفت: هیچ کار...
گفتند: مگرمیشود❓
پس چرا فرزندان تو چنین خوبند⁉️
گفت: من در تربیت خود کوشیدم، تا الگوی
خوبی برای آنان باشم.
💠 كسى كه خود را رهبر مردم قرار داد، بايد پيش از آن كه به تعليم ديگران پردازد، خود را بسازد، و پيش از آن كه به گفتار تربيت كند، با كردار تعليم دهد ، زيرا آن كس كه خود را تعليم دهد و ادب كند سزاوارتر به تعظيم است از آن كه ديگرى را تعليم دهد و ادب بياموزد
📚 #نهج_البلاغه ،حکمت٧٣
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🔷🔷✨🔹🌿🌹🌿🔹✨🔷🔷
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
☘سلام علیکم .به شبها وروزهای پربرکت قدرنزدیک میشویم وسوره قدررازیاد میخوانیم کمی تامل کنیم در اعجاز عددی این سوره وآثار خواندن آن☘
إنا ١
أنزلناه ٢
في ٣
ليلة ٤
القدر ٥
وما ٦
أدراك ٧
ما ٨
ليلة ٩
القدر ١٠
ليلة ١١
القدر ١٢
خير ١٣
من ١٤
الف ١٥
شهر ١٦
تنزل ١٧
الملائكة ١٨
والروح ١٩
فيها ٢٠
بإذن ٢١
ربهم ٢٢
من ٢٣
كل ٢٤
أمر ٢٥
سلام ٢٦
هي ٢٧
حتى ٢٨
مطلع ٢٩
الفجر ٣٠
🍂 سوره «القدر» دارای ٣٠ كلمه است به تعداد جزهای قرآن 🍂
🍂و تعداد حروف این سوره ١١٤ است به اندازهی تعداد سوره های قرآن كريم 🍂
🍂فقط خدا وپیامبرواهلبیتش علیهم السلام ارزش این سوره و این شب را میدانند .قدر؛ قدر قرآن را بدانیم🍂
⚘امام صادق علیه السلام فرمودند⚘
🍃هر که سوره قدر رادر یکی از نمازهای واجب قرائت کند منادی ندا میدهد: ای بنده خدا خداوند گناهان گذشته تو را آمرزید پس اعمالت را از سر گیر🍃
⚘امام رضا علیه السلام⚘
🍃هر مومنی که هنگام وضو گرفتن سوره قدر را بخواند از گناهانش خارج می شود مانند آن روزی که از مادر متولد شده است🍃
⚘امام صادق علیه السلام⚘
🍃هرکس سوره قدر را بر آبی بخواند واز آن بنوشد خداوند نوری در چشمان او قرار می دهد🍃
⚘امام صادق علیه السلام⚘
🍃هرکس سوره قدر راهنگام خواب یازده مرتبه بخواند خداوند یازده فرشته را مامور می کند تا او را از شر هر شیطانی حفظ نمایند. 🍃
⚘امام صادق علیه السلام⚘
🍃 هرکس سوره قدر را شفیع قرار دهد واز درگاه خداوند در خواستی نماید خداوند شفاعتش را پذیرفته و درخواستش را اجابت می نماید🍃
🌺 ، ثواب تلاوت را به بقیه الله حضرت امام عصر حجت بن الحسن ارواحناه فداه ، تقدیم وبرای سلامتی وفرجش دعا می کنیم.انشاالله🌺
#درس_هایی_از_قرآن
#شب_قدر
@asheghanvlaiat
#قسمت_هشتم_دختر_شینا🌹
فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.
یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم.
ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»
گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»
اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه
خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»
اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»
دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»
بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»
عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند.
روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.
خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.
تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم.
گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»
هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس کارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»
اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
✍نویسنده : بهناز ضرابیزاد •°🌱
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
امشب اولین شب قدر است
شب ۱۹ ماه مبارک رمضان
چه فرصتى بهتر از شب قدر براى آشتى كردن با خدا و بازگشت به سوى او، شبى كه مى توان آبرومندان درگاه حق و ملائكه و روح و قرآن را واسطه قرار داد و آن گاه با دلى سرشار از امید به رحمت و مغفرت ، متوجه رب العالمین شد
به حق که شب قدر، شب توبه و بازگشت به سوى خداست.
فرارىها ز عصیان باز گردید به الطاف خدا دمساز گردید
بیندیشید، یزدانى رحیم است به راه آیید رحمان و كریم است
گناه بنده عاصى ببخشد به هر ادعوک صد لبیک گوید
تقدیری سراسر خیر، برکت، خرسندی، سلامت، خوشبختی، سعادت دنیا و آخرت، توشه شب قدرتان باد.
التماس دعا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
روزه🌈🌼
زهرا با آستین لباسش عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. نفس محکمی کشید. زبانش را دور لبش کشید اما لبهایش آن قدر خشک بود که فایدهای نداشت. بادبزن را تندتند تکان داد.
به ورودی کولر نگاه کرد. پوفی کرد و گفت:«کاش برقا قطع نشده بود»
از جا پرید. به طرف روشویی رفت. دست و صورتش را شست و برگشت. کنار مادر دراز کشید. از این پهلو به آن پهلو شد. خوابش نبرد. بلند شد. به صورت مادر نگاه کرد. خوابِ خواب بود. به آشپزخانه رفت. لیوان کنار کلمن را برداشت و پرش کرد. آب خنک را یکباره سر کشید. بلند گفت:«یاحسین شهید»
پیش مادر نشست. بادبزن را برداشت. یک دفعه جیغ کوتاهی کشید. دست روی دهانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد.
مادر از خواب پرید. نشست. به زهرا نگاه کرد. با چشمان گرد و صدای لرزان پرسید:«چی شده؟ حالت خوبه؟»
اشک از چشمان زهرا افتاد آرام گفت:«حواسم نبود آب خوردم»
مادر نفسش را بیرون داد. چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:«ترسیدم دخترم!»
دست روی سر زهرا کشید و ادامه داد:«چون حواست نبوده اشکالی نداره»
لبخند زد و اشک زهرا را با انگشت پاک کرد. زهرا با لبولوچهی آویزان پرسید:«چرا اشکال نداره؟»
مادر آرام به پشتی تکیه داد. زهرا خودش را توی بغل مادر جا کرد. مادر توضیح داد:«خدا خیلی مهربونه، چون شما حواسِت نبوده و از عمد نخوردی روزهی شما باطل نمیشه»
چشمان زهرا از خوشحالی برق زد. دست مادر را بوسید. به لامپ که تازه روشن شده بود نگاه کرد و گفت:«آخ جون برقا هم اومد»
#قصه_متنی
🌼
🌈🌼
╲\╭┓
╭ 🌈🌼
┗╯ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
أنت امیرالمومنین.mp3
15.07M
یا علی انت امان الخائفین
یا علی انت جواد السائلین
یا علی انت صراط المستقیم
یا علی و یا عظیم
#رزق نیمه شب
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃